چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

سلاااام من برگشتم ...

سلام به همگی شما عزیزای دوست داشتنی و خواننده های داستانای من و نیوشا ، که خیلی منت سر ما می زارین و ما ازتون ممنونیم ! چه خبرا ؟! چیکارا می کنین ؟! ما که شکر خدا عروسیمون به خوبی و خوشی برگزار شد و اومدیم سر خونه و زندگی خودمون ! یه خونه کوچیک ولی با صفا داریم که قصد داریم ان شاء الله همین خونه رو که می شینیم بتونیم بخریمش و از اینجا دیگه جا به جا نشیم ! خونمون رو دوست داریم ، خیلی جای خوب و با صفائی هستش ! واقعاً از خدا ممنونم که اینقدر به ما لطف داشته و کمکمون کرده تا بتونیم به اون چیزی که می خواستیم برسیم . خدائی باید یه تشکر خیلی خیلی زیاد بکنم از بابائیم که بهترین بابای دنیاست که نگذاشت آب تو دل من یا نیوشا تکون بخوره با این که خیلی مشکل داشتیم و خیلی مشکلات دیگه ولی بابام نگذاشت احساس کنیم که پشتمون خالیه . بابام ، بابای من و نیوشاست ، خیلی مراقبمونه و همیشه نگرانمون و به خاطر من و نیوشا خیلی زحمت کشید به خدا ! خدا سایه بابامونو از سرمون کم نکنه ! خدایا به بابام عمر طولانی و با عزت بده ! البته هیچوقت نقش کلیدی مامانمو نباید نادیده گرفت ! هر چی که دارم ، از خدا و پدر و مادرم هست که همیشه ازشون ممنونیم ...

ما 17 تیر ماه 95 ، دقیقاً روز دوم تعطیلات عیر فطر عروسیمون رو گرفتیم . از خدا ممنونم که گذاشت همه چیز خوب و خوش برگزار بشه ! نمی دونین که خدا رو شکر چقدر خوشحالم و چقدر دارم خوشبخت زندگی می کنم در کنار نیوشا ! نیوشا بهترین کسی بود که به زندگی من اومد و تمام دنیای من رو تغییر داد و به زندگی من خوشبختی و شادی آورد که ازش واقعاً ممنونم !

راستش رو بخواین توی عروسیمون اتفاقای خیلی زیادی افتاد و شکر خدا بیشترش رو می شه گفت خوب بودن ( البته یه چندتائی هم بد بود ولی دیگه زیاد به چشم نمیاد ) . مثلاً این که به همه ی مهمونا خوش گذشت ، مخصوصاً من و نیوشا که بهترین شب زندگیمون شد . نیوشا که فقط و فقط داشت می رقصید ، همه می گفتن که چقدر عروس می رقصه ، خسته نمی شه ؟! نمی دونین چه شب بزرگ و خوبی بود برای ما ! البته من به خاطر کش مکش های زیادی که هی منو می گرفتن خانوما و می کشیدن ، لبه کتم رو پاره کردن ، اما اینقدر خوشحال بودم که اصلاً دلیلی برای ناراحتی واسم نگذاشت !

یکی از اتفاق های دیگه ای که افتاد این بود که دقیقاً دم رسیدن به تالار ماشینم ترکید ! باور کنین خراب شد ، دقیقاً وقتی رسیدم به درب تالار و عروس رو که می خواستم پیاده کنم ! اونجوری که فهمیدم ، پولی سر میل لنگ خراب شده بود که فرمون به سختی می چرخید . البته دست عمو احمدم و رحمان پسر خاله ام ( برادر نیوشا ) درد نکنه که خیلی زحمت کشیدن . یه ذره وقتی قیافه ام تو هم بود و جای ماشین ایستاده بودم ، رحمان اومد و گفت : « بلند شو برو بالا ، تو اینجا چیکار می کنی ؟! اصن خودتو ناراحت نکن ! برو بالا همه چیز درست می شه برو ... » من که حقیقتش یه  ناراحت بودم ولی به خاطر حرف رحمان پا شدم و رفتم و بهش فکر نکردم . بعد شنیدم ماشین عمو یوسفم رو جایگزین کردن و با اون ماشین باید عروس رو می بردم . ولی نمی دونین تمام عروس کشون دلهره و اضظراب داشتم که نکنه خدائی نکرده ماشین عمو صدمه ای ببینه ! با این که چند بار اتفاق های بدی می خواست بیوفته ولی شکر خدا چیزی نشد ! اتفاق منظورم بی شعوری و حیوان بازی برخی آدمای مثلاً فامیل بود که ... مثلاً یکی داماد دائیم اومد یهوئی درب سمت نیوشا رو باز کرد که اگه نیوشا خودشو نگه نمی داشت از ماشین پرت شده بود پائین . یا این که داماد اون دائیم عین حیوونا نزدیک بود چند بار بزنه به ماشین عموم ! اصن اضاع بدی بود خدائی ولی به خیر و خوشی تموم شد ...

من و نیوشا 12 روز رو مرخصی گرفتیم ، یعنی از عید فطر تا آخر تیر ماه . خیلی بهمون خوش گذشت ، راستش می خواستیم یه مسافرت توپ هم بریم ولی نشد ، قسمت نبود اما قراره ان شاء الله یه سری دیگه بریم برای خودمون سمت جنوب و این طرفا . ان شاء الله مشکل و چیزی پیش نیاد ! در کل ، اینطوریا ! شاید باورتون نشه ولی هنوز عادت نکردم که نرم دیدن پدر و مادرم ! هر روز بدون استثناء  خونه مامان و بابامون سر می زنیم ، چون که بی معرفت نباشیم !

نیوشا از طرف محل کارش از روز دوشنبه عصر ها از ساعت 17:00 تا 22:00 می ره به نمایشگاه بین المللی ، حالا فکر کنین بیچاره صبح از ساعت 08:00 تا 14:00 می ره سر کار ، نمایشگاه هم فکر کنین می ره ! حالا بیچاره چقدر خستگی و دردسر می کشه و اذیت می شه ، خوراک درست و حسابی ام که نداره ! حالا فک کنین منم که توی طول روز درست و حسابی نمی تونم ببینمش ! خیلی دلم واسش تنگ شده توی این چند روز باور کنین نمی تونم درست و حسابی ببینمش ...

خب دیگه ، اینقدر نوشتم که ... راستش رو بخواین نمی خواستم چیزی از سر کار بگم ولی ... چون خوشحالیم زیادیه و نمی خوام توی این پست چیزی در این باره بگم ولی از روزی که از مرخصی برگشتم خیلی مشکل باز برام درست شده اونم از وقتی رفتم مرخصی که حالا بعداً واستون تعریف می کنمشون و گند کاریای همکارم ...

پاورقی : خیلی ممنونم ازتون ؛ دستتون مرسی ...