چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

قضیه از این قراره ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من کجا بودم ؟!

وای خدا من چند وقته نبودم ؟! مدت خیلی طولانی شده که نه نوشتم من نه اینکه تونستم سر بزنم . البته دوستان هم مث اینکه این سمت ها نیومدن ، شاید به این خاطره که آدرس چشمک از tk به ir تغییر پیدا کرده . آدرس جدید رو که دارین ؟! http://www.cheshmakdiary.ir ببخشید اگه نشد کوتاه تر بگیرمش ( منظورم آدرسه ) چون یکی دیگه اشغالش کرده بود ، بازم من شرمندم . راستشو بخواین این مدتی که نبودم دلیلای زیادی داره ! اولین دلیل اینکه من دو هفته ( در اصل 2 روز اما ... ) مرخصی داشتم . دومین دلیل اینه که توی این دو هفته من بیمار بودم و مشکلم بسیار حاد و جدی بود که باید از این بیماری خلاص می شدم که شکر خدا تونستم بشم ( البته به لطف همسر عزیزم ، نیوشا ) . تمام این مدت عین پروانه دور و برم چرخید و مراقبم بود تا تونستم خوب بشم شکر خدای بزرگ ...

پاورقی : شماها بگین چه خبرا ؟ چیکارا کردین این مدت ؟ چرا نیودین اینجا ؟!

امروز بدون نیوشا ...

دلم گرفته ؛ بالاخره دیگه فرصتی که داشتم تا نیوشا رو سر کار کنار خودم داشته باشم تموم شد . مدت زمانی که نیوشا می اومد پیش من برای کار آموزی روز پنجشنبه به آخر رسید و فقط شنبه رو چون من تنها بودم اومد پیشم اما به خاطر اتفاقا و اعصاب خوردیائی که واسه من پیش اومد نیوشا تصمیم گرفت که دیگه نیاد ، منم که با اینکه دلم نمی خواست بره اما گفتم باشه نیاد ! خیلی دلم گرفته ، امروز همش احساس می کردم همه دارن مث مته می رن روی اعصابم که سوراخ کنن و من رو بهم بریزن ! خیلی سخته که مدت حدوداً 40 روز باهم بودیم ، هر روز دیدنش و باهاش صحبت کردن منو دلبسته اش کرده بود طوری که اگه نمی اومد حالم بد بود ، اما الان چی ؟! باور کنین احساس خستگی خیلی شدیدی دارم ، اینقدر خسته و درمونده ام دلم می خواد بزنم زیر گریه و داد بزنم عین بچه ها که نیوشا رو می خوام اما چی بگم که هر چی نگم بازم بهتره . نیوشای ناز من دیگه الان باهام نمیاد که مراقبم باشه ، بهم بگه : " رامینم ؛ آروم باش ، خودتو عصبی نکن " یا صبحی که می رم دنبالش خنده اش رو که از دیدن من به چهره زیباش میاد منو پُر از انرژی و قدرت کنه واسه تمام روز ، یا خوراکی بخره تا باهم بخوریم و بخندیم و اذیت کنیم همدیگه رو . ای خدا ، خب چی می شد جائی بودیم که باهم بودیم و باهم کار می کردیم و من هر روز می دیدمش ؟! یا لااقل سر خونه زندگی خودمون بودیم تا هر روز زودی برم خونه تا نیوشای نازم رو ببینم ! هــــــــــــــــــــــــــــــی ...

دیروز همکارم اومد اینجا ، وقتی دیدمش و متوجه شدم می خواد بمونه تا مدارک رو بفرسته زاهدان واسه اون شرکت که مسئول برگزاری کلاسه فهمیدم که باید منتظر باشم تا اعصابم بهم بریزه . بودن حسن باعث می شه من همش بهم ریخته باشم ( به این باور رسیدم ) . نمی دونم عمداً این کارا رو می کنه یا فقط می خواد کمک کنه ولی کمکش واسه من همیشه درد سره و اعصاب خورد کنی ! مثلاً می دونستم شب قبل ( جمعه شب ) اومده دفتر تا مدارک رو جابجا کنه و سر جمع کنه تا بفرسته ، وقتی صبح شنبه با کلی شوق و ذوق اومدم سر کار باور می کنین مجبور شدم تمام دفتر کارم رو با دست ، تیکه های کاغذ و اون تیکه های منگنه رو که توی فرش رفته بودن با دست جمع کنم و دوباره کهنه بکشم همه جا رو ؟! وقتی که بعد از فکر کنم نیم ساعتی دیدمش دیگه همه چیز واسم مشخص شد که قراره چه اتفاقائی بی افته . در ضمن اینو یادم رفت بگم که دو تا اتفاق افتاد یکی زمان نبودنش یکی هم زمان بودنش ( که هر دو تا هم گند خودش بوده ، توی سیستم مشخصه ) . اولی اینکه یه یاروئی از شهرستان اومده بود که می خواست کارت هوشمندش رو تمدید کنه ولی زمانی که اومده بود حسن بهش گفته بود : " شما هنوز مهلت شارژ داری ، برو قبل از 5 شهریور بیا کارتت رو تمدید کنم " ، یارو هم دقیقاً 30 مرداد اومده بود اینجا ( یه روز از اعتبار عدم اعتیادش گذشته بود ، تا تاریخ 29 مرداد اعتبار داشت ) ، اعصاب منو بهم ریخته بود که همکارتون اینطوری به من گفته ، من الان اومدم که کارم راه بیوفته و ... اینقدر رفت رو اعصابم که فقط فحش می دادم توی دم به همه مخصوصا ... دلش به رحم اومده ما از شهرستان اومده بودیم ، کار منو خواست اینجا راه بندازه ! در صضورتی که گفته بودم به همه که شهرستانی ها باید برن محل سکونتشون کاراشونو انجام بدن اما این آقا تافته جدا بافته است توی کار انجام دادن ، ایشون قانون خودشونو دارن ! هیچی دیگه یارو رو فرستادم بره و گفتم بهش : " یکشنبه بیا تا خودش باشه از خودش بخواه که بهت قول داده و حرف زدی باهاش " . دومی اینه که شنبه که اومده بود ، از نمایندگی یکی از شرکت ها زنگ زدن که ناوگان راننده غیر فعاله ( بماند که من خیلی خلاصه کردم ، همینطوری نبود که بفهمم ناوگان بوده ، به خاطر بی شعوری گوینده شرکت ) ، بعد از پیگیری متوجه شدم ، وقتی آورده اینجا فعال کنه بدبخت راننده ماشینش رو ، حسن لطف کرده زده از تاریخ مثلاً 27 خرداد 93 تا تاریخ 27 خرداد 93 فعال بشه . چندین بارم بهش گفتم که آقا تا تاریخ فلان رو پر نکن ، آخه محدود می شه اما این آقا بی شعور تر از این حرفاست که این چیزا رو بفهمه و درک کنه ! هیچی دیگه ، منِ بدبخت موندم و این گند کاریش . حالا جالبه ، روبروم نشسته بود ، به روش آوردم که اینطوریه جراین ، چنان با خیال راحت پیچوند و گفت : " من یادمه فرستادینش سازمان " ، اما گفتم : " نه سازمان نرفته ، ماشینش بوده " . ، گفت : " من که خبر ندارم ، یادمه فرستادینش سازمان " . اینقدر دلم می خواست اون لحظه پاشدم بزنم توی دهنش که راه خوردنشو اشتباه بگیره ( ببخشید ، عصبیم ) . به خدا باور می کنین دارم دق می کنم از دستش ، تمام اعصاب من به خاطر کارای اینه و رفتاراش . مثلاً من بدم میاد کسی دمپائی های منو بپوشه ، واسه همین گفتم که رنگ مختلف بگیر که کسی دمپائی اون یکی دیگه رو نگوشه اما شعورش نمی رسه با اینکه می بینه من دمپائی هاشو نمی گوشم ولی اما اگه شعورشو داشته باشه ، هنوزم که هنوزه اگه دمپائی هامو قایم نکنم می گوشه ! خب بدم میاد ، تقصیر من نیست ! باور کنین دیروز دیگه می خواستم برم دمپائی بخرم با پول خودم که بفهمن دمپائی ها مال خودمه کسی حق نداره بگوشه اما وقت نشد . خسته شدم باور کنین ، خسته شدم ! می ترسم به خدا برم مرخصی ، می ترسم برم مرخصی واسه اینکه اگه زبونم لال برگردم یهوئی ببینم روز اول منو با دست بند دارن می برن دادگاه و زندان به خاطر کارای این مرتیکه ! به خدا باور می کنین ، به قرآن دارم راست می گم ، آخه قبلاً که کارت هوشمندا دست بچه های سازمان بود ، خیلی از کارمندارو فرستادن دادگاه و حراست سازمان و اینا واسه همین ! با اینکه بابا هزاران بار بهش گفتن که نکن اما مگه شعور داره بفهمه ؟! اما خدا نکنه بخواد برای کس خود شیرینی کنه ، نمی دونین چیکارا می کنه مرتیکه دو روی عوضی ! اه اه اه ... دوست داشتم یه بار بابا یه برخورد جدی باهاش بکنن و بفهمونن بهش که با این کارات ما رو بیچاره می کنی ، بی شعور ...

پاورقی : دلم می خواد برم مرخصی اما برای چی وقتی همسفر ندارم ، دلیلی برای مرخصی ندارم و مهمتر ، می ترسم راهی زندان شم . خدا رحم کنه ...