چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

امشب شب بدی بود ...

نمی دونم چی بگم یا چطوری بگم ولی امشب شب واقعا بدی بود ؛ یه شب افتضاح واسه من بود . اول به خاطر اینکه همش دلم پیش نیوشا بود ، چون کنارم نبود از طرفی هم احساس می کردم نیوشا ازم ناراحته ، به چه دلیل نمی دونم چی بگم . اینقدر نگران و ناراحت بودم که به نیوشا گفتم تا رفتارت رو نسبت باهام درست نکنی و یادت نیاد چطوری دوسم داشتی باهات حرف نمی زنم ! اما این یه قسمت ماجرا بود و دلیل و باعث و بانی وضعیت روحی بد من اما اتفاق بعدی چیزی بود که من رو تا مرز سکته و ایست قلبی برد ! امشب علی دوستم بهم زنگ زد و قرار شد باهم بریم بیرون . منم چون دیدم وسیله نداره از سر زمینمون سریع رفتم دنبالش تا توی خیابون علاف نشه . وقتی زنگ زدم بهش متوجه شدم مامان دوست نیوشا ( فائزه یا همون هووی من ) رفتن دنبالش ( وقتی می ریم بیرون ، اکیپی می ریم ) . باهم قرار گذاشتیم و رفتم فلکه معصومیه تا از اونجا بریم دنبال هووم و خواهرش مهسا . با اجازتون رفتم دنبالشون ، سوار ماشین شدیم و علی گرسنه اش بود واسه همین رفتیم پاتوق همیشگیمون تا گوشت داغ بخوریم . من راستش چون خونه شام خورده بودم سر زمین و بعد راه افتاده بودم چیزی نخوردم ، حقیقتش هم از گلوم پائین نمی رفت چون مزه خوراک اونجا فقط کنار نیوشا بهم می چسبید . شروع کردیم به شوخی و مسخره بازی و اینا تا شام رو آوردن . شروع رکدیم به شام خوردن ، تقریبا شام تموم شده بود که متوجه شدم فائزه داره سرفه می کنه . بهش گفتم نوشابه بخوره تا راه گلوش باز بشه اما نخورد ، صورتش رو اونطرف کرد و سرفه کرد یهو احساس کردم تو گلوش گیر کرده ، به مامانش گفتم که بزنین پشتش تو گلوش گیر کرده ، مامانش هر چی تکونش داد نتونست بلندش کنه ! چشمتون روز بد نبینه بلند شدم ببینم چشه یهو با تمام قدرت مامانش هلش داد عقب دیدم افتاد رو صندلی ! از پشت گرفتمش تا نیوفته دیدم فائزه بیهوش شده . من ، علی ، مهسا و مامانش دورش بودیم ، مامانش گلوشو فشار می داد تا نفسش بالا بیاد نمی تونست ، علی هم گلوشو فشار داد تا نفسش بالا بیاد نتونست . مامانش به علی گفت بلندش کنه بذارتش روی زمین . گذاشتش روی زمین ، رفتم کنارش نشستم دیدم نفس نمی کشه ، دست و پاهامو گم کردم ! یه لحظه احساس گردم خودم نفس نمی کشم ، هیچی متوجه نمی شدم از بس که ترسیده بودم . وقتی دیدم علی نتونست کاری کنه نفسش بالا بیاد و می گفت زنگ بزنه اورژانس و مامان فائزه مخالفت کردن به خودم اومدم ، دستمو گذاشتم روی گلوش ، با انگشتام خرخره اش رو فشار دادم و بالا پائین کردم تا بتونه نفس بکشه ، دیدم نفسش بالا اومد ، ول کردم که دردش نگیره دوباره نفسش قطع شد ، دوباره گلوش رو فشار دادم ! چند بار این کارو کردم تا تونست نفس بکشه ! همش داشتم فکر می کردم به نیوشا ! خدائی نکرده من وقتی ناراحتش می کنم ، عصبی بشه و اینطوری بشه من چه خاکی توی سرم بریزم ؟ وای خدایا ...

کلافه شدم ...

حالتون چطوره ؟ حالتون خوبه ؟ شکر خدا ما هم خوبیم ! راستش رو بخواین ، امروز می خواستم از صب بنویسم واستون اما خب یه تأخیراتی پیش اومد و نشد که زودتر بنویسم ؛ الان راستش کمی بیکار شدم گفتم همین نیم ساعت آخر به تعطیلی دفتر کارم براتون بنویسم و اوضاع رو شرح بدم یه کمی . این مدت اتفاقات خاصی نیوفتاده جز اینکه درگیر امتحانات نیوشا هستیم و که امتحاناش شروع شده و متاسفانه دیگه باید کمتر ببینمش . فقط دارم دعا دعا می کنم ان شاء الله این مدت بگذره و خدا یه پولی برسونه بتونیم عروسی بگیریم بریم سر خونه زندگی خودمون به خدا ! سخت شده اوضاع ! چیکا می شه کرد بابا ، از همه طرف بهمون گیر می دن ، یکی می گه پس کی عروسی می گیرین ، یکی می گه اینقد بی عرضه ای پول جمع نکردی و هزار تا دری وری دیگه ! باید یه فکری برداشت ...

برای اینترنت پر سرعت همراه بالاخره رفتم و یه سیم کارت جدید ایرانسل خریدم ! سیم کارت اولی ایرانسلم رو داشتم اما خب می خواستم این سیم کارتم رو ( به جای سیم کارت رایتل که هنوز توی شهر کاملاً راه اندازی نشده خطوطش ) بذارم توی تبلت و استفاده کنم ازش . با اجازتون ، کارت بانک صادراتم مسدود شده چون از تاریخ اعتبارش گذشته و نمی تونم ازش استفاده کنم واسه همین روز اول که نتونستم باهاش نت کار کنم اما بعد از یکی از دوستام یه شارژ 1000ت گرفتم و اینترنتش رو فعال کردم ! عجب سرعتی داره اینترنت ایرانسل . خیلی حال کردم باهاش ، سرعتش واقعاً عالی بود وقتی یه سایت حجیم رو باهاش باز کردم ! البته هنوزم تمامی مناطق رو پوشش نمی ده ، یه مقداری از حاشیه شهر رو ( که اونشب دقیقاً حاشیه شهر بودم ) پوشش نمی ده ! اما جاتون خالی وقتی وارد مناطق تحت پوشش شبکه ایرانسل شدم سرعتش منو داغون کرد از بس کیف داد ...

راستی یادتونه در مورد نرخ ها و تعرفه های جدید اداره کل بهتون گفتم ؟ مقداری از نرخ ها رو تغییر دادن و به نصف رسوندن ! خیلی خوب شد اینطوری ، خیلی به خاطرشون ناراحت بودم که چقدر باید برای یه تمدید کارتشون یا هر چیز دیگه ای هزینه کنن اما خدا رو شکر بهتر شده اوضاع ...

همکارم دوباره باز ساعت اداری تموم نشده بلند شده و دفتر کار رو گذاشته برای من و خودش نشسته یه جای دیگه رو با بقیه داره حرف می زنه و شوخی می کنه ! من نمی تونم این کارو بکنم ؟ می تونم ولی مسئولیت سرم می شه ! ساعتای نماز که بماند ، نیم ساعت تا 45 دقیقه درست نیست اصن به بهانه ی نماز ، وقتی هم که می بینه من تنها باهاش توی دفتر هستم ، کارای خونه اش ، رفت و آمد همسرش و بچه هاش و ... یادش می افته که باید انجام بده و بلند می شه می ره ! من موندم به خدا چیا کنم ، واقعاً حالم داره گرفته می شه با این اوضاع . منم تصمیم گرفتم وقتی زودتر از من و پایان ساعت اداری رفت پائین ، درب اتاق دفترش رو ببندم ، چراغاشو خاموش کنم و بشینم توی دفتر خودم ، مراجعه کننده هم داشت بهش بگم نیست رفته پائین تا ببینم بعد چطوری می تونه پاسخ بقیه رو بده ! باید با این افراد این کارو کرد ! همیشه به بهانه های مختلف دفتر کار رو ترک می کنه ! من نمی تونم مث اون به کارای شخصیم برسم ؟ به خدا مهلت اعتبار کارت بانکیم تموم شده ، نرفتم اعتبار بزنم شاید زشت باشه اما اون اصن به این چیزا فکر نمی کنه ! خدایا ...

پاورقی : می دونین دارم خسته می شم از این اوضاع و داره اذیتم می کنه ...