چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

بعد یه مدت طولانی ، سلام...

سلام با یه دنیا بغل و خوش آمد گوئی و خوش یُمنی و پر از بهروزی و پائیزی بودن (فصل عاشقی که می گن همینه) واستون... حالتون چطوره؟ خوب و خوش و سلامتین؟ احوالتون؟ من و نیوشا هم شکر خدا خوبیم و اینقدر درگیر زندگی کردن و استفاده از روزهای زیبای زندگیمون هستیم که حقیقتش وقت نکردیم بیایم و یه سلامی عرض کنیم توی «چشمک» و به این خاطر واقعاً ازتون پوزش می خوایم. امیدوارم مثل من و نیوشا همیشه حالتون خوب باشه و همیشه یادتون باشه که «لبخند شما رو زیباتر می کنه» و همینطور که از اون قدیم ندیما گفتن، «خنده بر هر درد بی درمان دواست». خلاصه می خواستم بهتون بگم و ازتون کلی عذرخواهی کنم که ببخشید اگه اینطوری شد، دیر اومدم و اینا. ان شاء الله نیوشا هم امروز می گم واستون توی چشمک بنویسه و به امید خدا بشه خیلی زود به زود واستون می نویسیم. (زیاد کمیّت مهم نیست که کیا نیستن و کیا گذری هستن یا هیچکس نیست، البته بی ادبی نشه ها، مهم اینه که چقدر شما به ما لطف دارین و میاین مطالبمون رو می خونین)...

می خواستم خدمتتون عرض کنم که خیلی وقته نیستیم، عرض کردم خدمتتون درگیر زندگی کردن هستیم و البته از حق دور نشیم، دقیقاً 75 روز بعد از عروسی ما، داداشم راما هم عروسیش رو گرفت. بله، البته می خواست 06 شهریور 1396 عروسیش رو بگیره و من هم تا اون موقع همین رو می دونستم و خبر بود توی خانواده اما بعد عروسی ما یه دفعه ای گفت می خوام سریع تر عروسیم رو بگیرم و برم سر خونه زندگی خودم. و راما هم عروسیش رو دقیقاً 30 شهریور 1395، روز تولدش گرفت و راهی خونه بخت شد. انصافاً عروسی قشنگی شد چون واقعاً رقاص که نه اما مجلسشو خودش گرم نگه داشت...

از خودم و نیوشا واستون بگم، خدمتتون عرض کنم که خدا رو شکر ما زندگی خوبی داریم، خوشحالیم و تونستیم زندگیمونو جمعو جور کنیم. داریم عمرمون رو کنار همدیگه سپری می کنیم و خوشحال و شاد و خندانیم. باید خدمتتون عرض کنم که این روزها کلاً داریم یه کار روتین و روزمره رو انجام می دیم دقیقاً به این شکل که: «صبح سرکار، ظهر ناهار، بعدش خواب، عصر بیرون تا شب، شب شام، بعدش خواب تا صبح و...» ولی خب دیگه داریم این کارا رو با یه سری تغییرات و اینا انجام می دیم. در ضمن باید خدمتتون عرض کنم که یه مدتی شده بود دقیقاً متاسفانه، هر روز 20 دقیقه دیر می رفتیم سرکار. آخه من زورم می اومد صبح زود بیدار بشم، نمی دونم چرا، ولی سریع چشمام رو هم می شد تا بیدار می شدم می دیدم ساعت 08:20 صبحه و... ولی خب از امروز تصمیم گرفتم که زودتر بیدار بشم و زودتر بیام سرکار، خب از اونور هم من دیر می خوابیدم، مصلاً ساعت 03:00 یا 04:00 صبح و این اشتباه بزرگ من بود، اما خب تصمیمم از این به بعد شده این که اینطوری. البته باز هم از همه چیز برگردیم، من بهتون می گم جریان چیه و حقاً همه چیز رو واستون می نویسم، شما خودتون قضاوت کنین مقصر منم یا...

من بعد مرخصی که برای عروسیم گرفتم، یعن اول مرداد که اومدم سرکار، دقیقاً قبل از ساعت 08:00 صبح سرکار بودیم. یعنی من 06:30 بیدار می شدم، ساعت 07:15 خانومم رو بیدار می کردم و ساعت 07:40 دقیقه می زدیم بیرون از خونه، سریع من خانومم رو میرسوندم سرکار و ساعت 07:55 سرکار بودم. این روال تا چند روز ادامه داشت، ولی من وقتی دیدم تمام این مدت که من قبل 08:00 می رسیدم، همکارم حسن، ساعت 08:10 یا 08:15 تا 08:20 می اومد واقعاً ناراحت می شدم، چرا من زود بیام اون دیر میاد. آخه قبلاً من وقتی خونه بابام بودم، از جنوب شهر (واقعاً تَهِ تَه) می اومدیم، تا می رسیدیم می شد ساعت 08:22 ولی همکارم خونه اش تا اینجا (محل کار) فاصله زیادی نداشت، یعنی 10 دقیقه فوقش اگه حساب می کردی اما همیشه 5 دقیقه قبل از ما می رسید. وقتی هم اعتراض می کردم، فقط پاسخ بابام این بود: «وقتی ما دیر بیایم، نمی تونیم از اون انتظار داشته باشیم زود بیاد!» و البته باور هم نمی کردن می گفتم اون 5 دقیقه قبل ما می رسه، می گفتن: «نه، اون ساعت 08:00 اینجاست» تا این که یه روز که ما خیلی زودتر اومدیم، دیدن دقیقاً 5 دقیقه طبق روال سابقی که ما می اومدیم، اون میاد. البته بهانه آوردنشون عالیه و بابا هم متاسفانه قبول می کردن! من اون زمان ها یادم نمیاد واستون گفتم و نوشتم توی چشمک یا نه ولی خب ساعت 07:00 صبح می اومدم سر کار ولی تا وقتی که واقعاً دیدیم واقعاً از نظر مالی نمی صرفه دو تا ماشین هر روز بیان و اینطوری که مجبور شدم برای بابام صبر کنم که باهم بریم. البته با همون وضع هم، حسن ساعت 07:45 یا 07:55 می اومد. به خداوندی خدا اینطوریه... اما نمی دونم چرا کسی حرفمو باور نمی کنه... آها، ولی خب داشتم می گفتم، اما از وقتی که عروسی کردم و خونه ام تا محل کارم با ماشین 5 دقیقه راهه ایشون انتظار دارن چون من خونه ام نزدک تره زودتر بیام سرکار، اگر دیرم کردم ایشون حق 100% ایشونه که دیر کنن! در صورتی که می گم، من همسرم هم باید بره سرکارف و فاصله اش تا محل کار من 10 دقیقه تا 15 دقیقه است، این که یه بخش، بخش دیگه اش هم اینه که تا ساعت 08:10 تا 08:15 همسرم باید دم در شرکت وایسه تا کسائی کلید دارن (درب شرکت کلید کامپیوتری داره که متاسفانه کلیداش کمه و فقط خانوممه که کلید نداره) بیان و درب شرکت رو باز کنن. حالا شما حساب کنین، من چطوری اول جاده خانومم رو بزارم و بیام دفتر (آخه دفتر شرکت، اول خروجی شهره) و باز چطوری حق به جانب بودن حسن آقا رو تحمل کنم؟! می گم یک سال و خورده ای خونه اش نزدیک محل کارمون بود، 5 دقیقه قبل ما اومده، اما ادعا می کنه من قبل 08:00 یعنی ساعت 07:45 اینجام، ولی خب بهتون گفتم چیا دیدم و اینا و بابای من که متاسفانه حرف منو قبول نمی کنه و اگر قبول کنن می گن چیزی نمی گم چون ما دیر میایم. حالا شما باشین چیکار می کنین؟! والا به خدا...

خب فک کنم زیادی فَک زدم، من برم و تا ان شاء الله عصر یا شب که نیوشا واستون بیاد و بنویسه!

پاورقی: همیشه بخندین و بدونین وقتی لبخند می زنین، زیباتر می شین...