چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

یعنی شده یک سال؟!

درود بر همگی عزیزان همراه چشمک، حالتون چطوره؟ از حال خودم بگم که... فقط خدا رو شکر اما... بعد مدت.ها اومدم که هم کمی از دلنوشته‌هامو بنویسم و گله کنم از روزگار هم اینکه چندتا خبر بدم به شما (که شاید هنوز وبلاگ من رو بخونید). من دقیقاً روز تولدم صاحب یک فرزند دختر شدم، دقیقاً ۴۹ روز پیش، ساعت ۰۵:۲۳ صبح روز ۲۶ شهریورماه ۱۴۰۱ و فاصله زمانی تولد من و دخترم دقیقاً ۳۴ سال هستش. نیوشا به من یک هدیه زیبا داد و اون هم دخترم "آوا" هستش. بله، نامش رو گذاشتیم آوا.

شماها دیگه چه خبر؟ توی این ۳۶۳ روزی که از آخرین نوشته من می‌گذره چیکارا کردید؟ ما رو فراموش کردین یا نه؟ اگه اجازه بدید کمی گله‌هام رو بکنم و برم... اما ولش کن فعلا جائی برای گله و ناراحتی نموند. باشه برای یه وقت دیگه...!

پاورقی: خیلی مراقب خودتون باشین...

خیلی وقته نیومدم...

درود به همگی عزیزائی که تمام این مدت اومدن به وب ما و همش با بروزرسانی نشدن و هیچ تغییری ندیدن روبرو شدن، ولی بازم رفتن و دوباره برگشتن و دیدن بازم هیچ خبری نیست! ما خیلی مخلصیما؛ جدی دارم می گم و واقعاً شرمنده ام که اینطوری شده! من رو به بزرگواری خودتون ببخشید. با این که بیکار شدم و به قول شما تمام وقتم باید آزاد باشه ولی نیست، خب می شه گفت منم درگیری و دردسرهای خودمو داشتم و دارم که هنوز نتونستم بهشون بگم زکی و حلشون کنم! به بزرگواری خودتون ببخشید. من بازم ازتون عذرخواهی می کنم و شرمنده ام بسیار زیاد. امیدوارم که بخشیده باشین و به بزرگواری خودتون از خطای ما صرف نظر کنید و بازم باهم دوست باشیم و اینا...

خدمتتون باید عرض کنم امروز رو به این خاطر انتخاب کردم برای نوشتن چون که دیروز اتفاق بسیار جالب، خوب و دوست داشتنی برای من از طریق یکی از دوستانی که تازگی با ایشون آشنا شدم افتاده! شکر خدای مهربون من دیروز دعوت شدم به یک شغل و دقیقاً شغلی هست که خیلی دوستش دارم و واقعاً دوست داشتم پیداش کنم و بالاخره بعد مدت های بسیاری که از بیکاری می-گذره اتفاق افتاده! قربونت برم خدا که خیلی دوستم داری و هنوزم که هنوزه فراموشم نکردی!

راستش رو بخواین یه چندتا تصمیم گرفتم و دوست دارم اونا رو اینجا بنویسم! اما فعلاً نه، این نوشته رو اینجا می ذارم تا بدونم چه تاریخی چه تصمیمی گرفتم و دقیقاً ان شاءالله به زودی بر می-گردم و دوباره بررسیش می کنم تا مطمئن بشم خواب نیستم و تصمیمم کاملاً درسته! البته بهتون قول می دم که کارم یه جوریه که هیچ مشکلی برای بروزرسانی کردن وب مشکلی رو پیش نمیاره و به زودی نیوشا هم به ما ملحق خواهد شد و شروع به نوشتن می کنه!

پاورقی: خدایا ممنونم به خاطر همه چیزی که بهم می دی...

بخشید به خدا ...

چطورین عزیزای من ؟! خوبین ؟ خسته نباشین ؟! من و نیوشا هم شکر خدا خوبیم و واقعاً ولی درگیریم ! باور کنین ، ایندر فشار و خستگی و ... روی هم شده که داریم از پا در میایم چون داریم برنامه ریزی می کنیم برای عروسیمون ! آره ، ان شاء الله 17 تیر ماه 95 ( همین پنجشنه که توی راهه ) عروسیمونه و داریم می ریم خونه خودمون ! ان شاء الله وقت بشه حتماً عکس می گیریم از خونمون و جشنمون براتون توی اینستاگرام می ذاریم ! فقط ببخشید که خیلی وقته نیستیم اما قول می دم اگر اینترنت خونه وصل بشه هر روز و هر روز واستون پست بذاریم با نیوشا ...

پاورقی : واسمون دعا کنین ان شاء االه خوشبخت باشیم ...

ببخشید به خدا ...

سلام به همگیتون ، حالتون چطوره ؟ حال و احوال خوبه ؟ راستش رو بخواین من و نیوشا هم خوبیم و هم بد ! چیکارا می کنین؟ سلامت و خوش هستین؟ با اجازتون ما امشب اومدیم خونه خاله ام، ببخشید که این کمترین چیزیه که دارم واستون بنویسم...

پاورقی : فدای مهربونی همگیتون...

سلاااام ...

سلام ؛ حالتون چطوره ؟ احوالتون چطوره ؟ ما هم شکر خدا خوبیم ! خیلی وقت بود که نیومده بودم اینجا ، آخه می دونین که دیگه کمی درگیریم و اینا ولی خب خبرای خیلی خوبی دارم که بهتون می گم تا شما هم خوشحال بشین ! ما رفتیم دنبال کارای عروسیمونو کاراشو کردیم ! تالار که مهم بوده رو رزرو کردیم و تاریخ شده 17 تیر ماه 1395 ان شاء الله مشکلی پیش نیاد ! شما ها هم واسمون دعا کنین ! راستی « سال نو مبارک » ! ببخشید بخدا فراموش کرده بودم ! آخه نه که از 15 اومدم مرخصی و نرفتم سر کار و هزار تا مشکل و اینا داشتم واسه همین راستش رو بخواین من کمی درگیر شده ذهنم فراموش کردم ! ببخشید به خدا . امیدوارم توی سال جدید همیشه شادی و لبخند و محبت ببینین و عشق واقعی رو مثل ما تجربه اش کنین !

پاروقی : دوستون داریم ... واسمون دعا کنین ...

یه کمی خسته ام ...

می دونین هر چقدر آدم بخواد خودشو با بعضی وقایع و اتفاق ها که قراره همیشگی باشه وفق بده خیلی سخته ! یکی از همین چیز هائی که من نمی تونم خودم رو وفق بدم و سعی کنم به خاطر هر چیزی اعصاب خودم رو بهم نریزم و خودمو ناراحت کنم همکارمه ! که باور کنین خیلی سخته و واسم سنگین داره تموم می شه ! من نمی دونم دلیل این که این کارو می کنه چی هست و چرا داره این کارو می کنه نمی فهمم ولی اگر برای اینه که حرص منو در بیاره و من رو هم ناراحت کنه ، تونسته این کارو بکنه و در آخر کاری می کنه با اینکه نزدیک به 15 سال از من بزرگتره بهش بی احترامی کنم و باعث بشم دلخوری خیلی شدیدی پیش بیاد !

همیشه حرفش اینه که خودش آدم خیلی درستکاریه و چشم و دل پاکه ( ببخشید پس منم که همش چشمم دنبال بدن و ... خانومائیه که دارن وارد مجموعه ما می شن ) و آدم خیلی صادق و راستگوئیه ( در صورتی که چندین بار جلوی خود من زده زیر حرفش و حرفش رو تکذیب کرده با این که من شنیدم ) و خیلی چیزای دیگه ! بسیار هم آدم چاپلوس و دستمال به دستی هستش و هر کجا که به نفعش نباشه ، کلاً مسیرشو عوض می کنه ! اینقدر آدم آفتاب پرستیه !

امروز کاری به این ندارم که داشت جواب ارباب رجوع می داد و بازی می کرد ، یه چیزی ارباب رجوع خواست ازش حواله کرد به من که بازیش رو قطع نکنه ! من گفتم : « مگه خودتون رو سیستم اینترنت ندارین ؟! » ، برداشته گفته : « نه توی سیستم می خوان که ثبت شده دوره هاشون یا نه ( دوره های آموزشی ) » که این دوره ها هر شخص عادی هم توی سایت می تونه بره و ببینه ! فقط می خواست از گردنش رد کنه که بقیه بازیشو ادامه بده ! این که بماند ، بلند شد بره دستشوئی ، رفت و دیدم دیر کرد ( آخه همیشه یه 10 دقیقه تا یک ربع طول می ده ) ، احساس کردم داره توی محوطه پینگ پنگ بازی می کنه ! آخه یه شخصی رو دیدم شبیه لباس اون داشت . بعد گفتم نکنه من اشتباه دیدم اون نباشه ! هیچی نشستم و گفتم بی خیال ، بعد در کمال ناباوری دیدم از همون سمت داره میاد ، برداشت نگاهم کرد و اومد بالا برداشت گفت : « در دستشوئی ها رو بسته بودن یخ کردم تا اون طرف رفتم دستشوئی » داشت مث سگ دروغ می گفت ، داشت بازی می کرد ! یعنی دیگه داشتم آتیش می گرفتم وقتی دیدم اینطوری کرد ولی ساکت شدم هیچی نگفتم ! اما واقعاً اعصابم خورده ، خیلی خورده ...

واقعاً خسته شدم ؛ این که دخالت می کنه توی کارام ، این که کارش رو دوش منه ، این که معرفت نداره ! همه چیز ... همه چیز برام دیگه خسته کننده شده و تحملش رو ندارم ! نمی دونم چیکار باید بکنم !

پاورقی : خدایا شکرت ولی حق این نیست ... نیست ...

امشب شب بدی بود ...

نمی دونم چی بگم یا چطوری بگم ولی امشب شب واقعا بدی بود ؛ یه شب افتضاح واسه من بود . اول به خاطر اینکه همش دلم پیش نیوشا بود ، چون کنارم نبود از طرفی هم احساس می کردم نیوشا ازم ناراحته ، به چه دلیل نمی دونم چی بگم . اینقدر نگران و ناراحت بودم که به نیوشا گفتم تا رفتارت رو نسبت باهام درست نکنی و یادت نیاد چطوری دوسم داشتی باهات حرف نمی زنم ! اما این یه قسمت ماجرا بود و دلیل و باعث و بانی وضعیت روحی بد من اما اتفاق بعدی چیزی بود که من رو تا مرز سکته و ایست قلبی برد ! امشب علی دوستم بهم زنگ زد و قرار شد باهم بریم بیرون . منم چون دیدم وسیله نداره از سر زمینمون سریع رفتم دنبالش تا توی خیابون علاف نشه . وقتی زنگ زدم بهش متوجه شدم مامان دوست نیوشا ( فائزه یا همون هووی من ) رفتن دنبالش ( وقتی می ریم بیرون ، اکیپی می ریم ) . باهم قرار گذاشتیم و رفتم فلکه معصومیه تا از اونجا بریم دنبال هووم و خواهرش مهسا . با اجازتون رفتم دنبالشون ، سوار ماشین شدیم و علی گرسنه اش بود واسه همین رفتیم پاتوق همیشگیمون تا گوشت داغ بخوریم . من راستش چون خونه شام خورده بودم سر زمین و بعد راه افتاده بودم چیزی نخوردم ، حقیقتش هم از گلوم پائین نمی رفت چون مزه خوراک اونجا فقط کنار نیوشا بهم می چسبید . شروع کردیم به شوخی و مسخره بازی و اینا تا شام رو آوردن . شروع رکدیم به شام خوردن ، تقریبا شام تموم شده بود که متوجه شدم فائزه داره سرفه می کنه . بهش گفتم نوشابه بخوره تا راه گلوش باز بشه اما نخورد ، صورتش رو اونطرف کرد و سرفه کرد یهو احساس کردم تو گلوش گیر کرده ، به مامانش گفتم که بزنین پشتش تو گلوش گیر کرده ، مامانش هر چی تکونش داد نتونست بلندش کنه ! چشمتون روز بد نبینه بلند شدم ببینم چشه یهو با تمام قدرت مامانش هلش داد عقب دیدم افتاد رو صندلی ! از پشت گرفتمش تا نیوفته دیدم فائزه بیهوش شده . من ، علی ، مهسا و مامانش دورش بودیم ، مامانش گلوشو فشار می داد تا نفسش بالا بیاد نمی تونست ، علی هم گلوشو فشار داد تا نفسش بالا بیاد نتونست . مامانش به علی گفت بلندش کنه بذارتش روی زمین . گذاشتش روی زمین ، رفتم کنارش نشستم دیدم نفس نمی کشه ، دست و پاهامو گم کردم ! یه لحظه احساس گردم خودم نفس نمی کشم ، هیچی متوجه نمی شدم از بس که ترسیده بودم . وقتی دیدم علی نتونست کاری کنه نفسش بالا بیاد و می گفت زنگ بزنه اورژانس و مامان فائزه مخالفت کردن به خودم اومدم ، دستمو گذاشتم روی گلوش ، با انگشتام خرخره اش رو فشار دادم و بالا پائین کردم تا بتونه نفس بکشه ، دیدم نفسش بالا اومد ، ول کردم که دردش نگیره دوباره نفسش قطع شد ، دوباره گلوش رو فشار دادم ! چند بار این کارو کردم تا تونست نفس بکشه ! همش داشتم فکر می کردم به نیوشا ! خدائی نکرده من وقتی ناراحتش می کنم ، عصبی بشه و اینطوری بشه من چه خاکی توی سرم بریزم ؟ وای خدایا ...

رزق و روزی ...

بالاخره اتفاق افتاد ؛ ساعت کاریم از ساعت 07:00 تا 14:00 شد و حقوقم از به حقوق مشخص شده توسط اداره کار کسر شد . اون همه تلاش و گذاشتن وقت و ... برای اون آدم ها همشون شد ، نتیجه اش اینی که واستون تعریف می کنم . دیروز که رفته بودیم سر کار ، یکی از مدیرای شرکت ها که سیستمش مشکل داشت اومد و به من گفت : " تو برو کار سیستمم رو انجام بده من خودم اینجا هستم " ، منم به گفتش حاضر شدم و رفتم تا سیستم شرکتش رو بررسی کنم ، درستش کنم . جاتون خالی نزدیک به 2 ساعت من پای این سیستم بودم اما هر کاری که کردم نتونستم مشکل سیستمش رو بر طرف کنم و دیدم فقط باید ویندوزش رو عوض کنم . هیچی سیستم رو برداشتمش و گذاشتمش توی ماشین و همراه نیوشا اومدیم خونه . راستی اینو نگفته بودم که تمام مدتی رو که من داخل شرکت بودم متاسفانه نیوشا داخل خودرو بود و اصن نیومد پیشم با اینکه فرستادم دنبالش . وقتی اومدیم خونه من رفتم پای سیستم و شروع کردم به کار تا سیستم رو کارشو انجام بدم ، قبل تعویض ویندوز امتحان کردم دیدم نه هیچ راهی نداره مگر اینکه ویندوز جدید بریزم روی سیستم . سیستم رو خاموش کردم تا فردا ببرمش دفتر و درستش کنم . چشمتون روز بد نبینه یه دفعه شب فهمیدم چه اتفاق هایی افتاده و چه تصمیماتی گرفته شده که من نبودم ! انگار که یه گالن پر از بنزین ریختن روی من و آتیشم زدن . چرا آخه ؟! از همون موقع اعصابم ریخت بهم و نتونستم تحمل کنم . غیر از این که با بابام دعوا کردیم ، اینقدر اعصابم بهم ریختست که حتی نمی تونم تحمل کنم برم سر کار ، واسه همین امروز نمی دونم چیکار کردم ولی فک کنم امروز رو تا 2 روز مرخصی گرفتم که نباشم و حالم بهتر بشه . نیوشای من از وقتی اینو شنیده خیلی ناراحته ، اما حس می کنم کاش بهش نمی گفتم ! کاش می شد ، کاش می شد همه چیز درست بشه . راستی اینا یادشون رفته رزق و روزی من و بقیه دست فقط و فقط خداست ...

یه حس بد ...

صبحی که می خواستیم با بابا بیایم سر کار ، احساس کردم بابا حالشون خوب نیست . آخه همش گیج بودن و خوابشون می اومد ، با اینکه رفتن دست و صورتشون رو شستن و چند تا چای هم پشت سر هم خوردن ولی بازم نتونستن خودشونو سر پا کنن . عرق سردی بهشون نشست ، می گفتن سینه ام می سوزه ! خیلی نگرانشون شدم و ترسیدم ، اشک توی چشمام جمع شد ولی واسه این که نفهمن آروم پاکشون کردم که پایین نریزن . نمیدونستم باید چیکار کنم ، همش تو فکر و خیال بودم که زبونم لال اتفاقی نیوفته . دیگه وقت رفتن که شد ، بابا رفتن سمت لباساشون که بپوشن و حاضر بشن که بریم ، ترسیدم که با این حالشون بیان سر کار واسه همین بهشون گفتم : " شما برین استراحت کنین ، نیازی نیست امروز بیاین ، من تنها می رم " . هیچچی با خواهش و تمنا تونستم بابا رو راضی کنم که نیان و برن استراحت کنن . وقتی با دستشون بلندشون کردم بردمشون سمت اتاقشون که گفتن : " همینجا خوبه باد میاد " ، منم رفتم بالشتشون رو آوردم که همونجا دراز بکشن ، اما تا وقتی که من اونجا بودم هنوز نشسته خواب بودن و فقط بهشون گفتم : " من رفتم ، فعلا خدافظ " . اینقدر توی راه دعا کردم و راز و نیاز کردم و حالم بد بود که نیوشا رو فراموش کرده بودم باید می رفتم دنبالش ، دوباره از در پایانه برگشتم دنبالش و قضیه رو تو راه واسش تعریف کردم . حال بابا خوب نیست ، نمی دونم به خاطر غلظت خونشونه یا این که واقعا سینشون و قلبشون درد داره ! خیلی می ترسم که زبونم لال ...! خدایا من بابا مو به تو می سپرم و از تو می خوام ...

چی بگم ؟!

از چی واستون بگم ؟! از این که جلسه مجمع عمومی همونطوری که پیش بینی کردم به ساعات اضافه کاری و حقوق ها گیر دادن ، یکی از اعضاء بلند شد و گفت که : " می تونن با 2000000ت انجمن رو اداره کنه " ، این یعنی من از کار بی کار شدم . از ظهری که برگشتم خونه حالم خراب و داغونه ، نمی دونم باید چیکار کنم . درسته 25 سالم بیشتر نیست ، شکر خدا تن و بدن سالم و چهار شونه ای هم دارم ، حتی شده به کارگری خرجم رو در میارم ! من هنوز یادم نرفته برای 20000ت توی کافی نت دوستم از صبح ساعت 07:30 تا 16:00 کار می کردم ! باور کنین برای 20000ت من اینقدر کار می کردم . بعد از اون کافی نت خودم رو داشتم که زحمت خریدش رو بابا کشیدن ، بعد اون 6 ماهی بی کار بودم ، بعدش اومدم همین انجمن لعنتی که برای 100000ت کار کنم . اونقدر تلاش کردم و زحمت کشیدم و عرضه اش رو داشتم که حقوقم رو از هیچ رسوندم به فلان تومان ! چرا ؟! چون تونستم ، تلاش کردم ، وقت گذاشتم ، غصه خوردم ، شب تا صبح نخوابیدم ، صبح تا شب عین سگ دویدم و جون کندم و عرق ریختم . اما نتیجه اش چی شد ؟! باور می کنین به سادگی هر چه تمام تر ، من هنوز واسشون مشخص نیست و می پرسیدن : " چرا من حقوق می گرفتم توی انجمن ؟! " . این یعنی درد ، یعنی زحمت هدر رفته ، یعنی آه دل یه کسی که بخاطر زحمتش مزد درستی نگرفته ! یه آدم عوضی نون بر به اسم " مهدی ب " ، یه آدم نمی خوام اسمش رو بذارم ، یه حیوون ، یه آشغال ، یه آدم کثیف که حتی اسمش رو به زبون آوردن باعث می شه نجس بشی و باید نظافت کنی ! دلم خیلی پر تر از این حرفاست ، زحمت کشیدم ، خون دل خوردم ، حروم نخوردم ، بعضی وقت ها حقم رو هم نگرفتم اما الان پاسخ همه اونا شده این که من دارم اضافه حقوق می گیرم ...

غصه ام اصن خودم نیست ، باور کنین خودم نیست ، با یه کار ساده ام می تونم زندگی کنم ، من غصه و ناراحتیم نیوشاست . نیوشا که روبروی برادراش و خواهراش ایستاد و من رو انتخاب کرد ، که به من اعتماد کرد ، منو باور کرد ! اما اینه پاسخ اعتماد و ایمانش ؟! باور کنین وقتی به نیوشا فکر می کنم دق می کنم ، دوست دارم بمیرم اما نبینم نیوشا غصه بخوره ، نیوشا همه چیز منه ، اگه اون غصه بخوره من دق می کنم و می میرم . حق نیوشا این نیست هنوز یک سال نشده وارد زندگی من شده بخواد با این مشکلات من کنار بیاد و حلش کنه ! بخدا بغض داره به گلوم فشار میاره ، چرا نیوشا ؟! چرا الان ؟ کاش قبلا این اتفاق می افتاد که نیوشا نمی بود ، نمی خواست این درد رو تحمل کنه و به خاطرش غصه بخوره ! بودنش یه دنیا امیده اما نمی خوام ناراحت بشه به خاطر من ، نمی خوام اذیت بشه و غصه بخوره ! دارم دق می شم ، نیوشا حقش نیست ! من نمی خوام نیوشای من ناراحت باشه ...

یه فکرایی داره اذیتم می کنه ! این که نکنه خدا داره به خاطر این که بعضی وقت ها راننده ها رو اذیت می کردم ، داره اینطوری مجازاتم می کنه ؟! اما ببینین ، من توی انجام کار های محول شده بهم خیلی سختگیر و رسمی هستم و تا وقتی مدارک کامل نباشه انجام نمی دم ، اما یه چیزی هست اونم گرفتن فتوکپی هستش که من اوایل نمی گرفتم ، با این که می تونستم اما می گفتم برن فتوکپی بگیرن بیرون ، آخه همکارم اصن توجه به من و وضعیت شلوغی نمی کرد ، فتوکپی لازم داشت کسی می گفت : " برین آقا رامین براتون بگیرن " یا این که می گفت : " چند سری فتوکپی بدین براتون بگیرن واسم بیارین " و این چیزی بود که ناراحتم می کرد ! چرا خودش نمی اومد بگیره ؟ اگه اینقدر به فکر راننده هاست یا ارباب رجوع ، چرا خودش نمی گیره ؟! به خدا یه دفعه یکی اومد ، فتوکپی خواست براش گرفتم ، فقط  فتم به همکارم گفتم : " فتوکپی رو پیش من نفرستین " ( حالا پاسخش رو دقت کنین کسی که سنگ راننده رو به سینه می زنه ) ، گفت بهم : " یعنی بره توی شهر بگیره ؟! " . خب اونجا من هیچی بهش نگفتم فقط رو دلم موند که بهش بگم : " تو که اینقدر به فکر راننده هایی چرا خودت بلند نمی شی براشون بگیری ؟! " .

نمی دونم چی بگم و چیکا کنم ! به خدا گیج شدم ، خسته شدم ، دلم شکسته ، ناراحتم ، دلم می خواد نفرین کنم اما فقط از خدا می خوام آهی که از دلم بلند شد دامن اون کسایی که باهام اینطوری کردن رو بگیره تا بفهمن دل شکستن و آه گرفتن یعنی چی ! زندگیم چی ؟ باید نابود بشه ؟ از کجا بتونم خودمو تامین کنم ؟! زندگیم خدایی نکرده از هم نپاشه ! اما نمی ذارم ، هنوز اینقدر قدرتش رو دارم که خوب کار کنم و به درجه های بالاتر برسم ...

پاورقی : دعام کنین ، دعا کنین مشکلم زودتر حل بشه ایشالله ...

حرف دل ...

دلم تنگ شده واسه نیوشا، خیلی دلم میخواد الان پیشم بود و کنار هم بودیم. بهم داره فشار میاره این دوری دیگه، سخته تحملش باور کنین. من چرا نباید عشقمو وقتی واقعا بهش نیاز دارم اونو کنار خودم داشته باشمش؟ این دردیه که من بهش دچارم و هیچ حرفی نمیتونم بزنم. میدونین چرا نمیشه حرفی زد؟ چون من شب خواستگاری به خالم قول دادم و با شرطایی که واسم گذاشتن موافقت کردم. قلبم داره تیر میکشه،نفسم بند اومده، سرم داره از درد میترکه اما نمیتونم مرهمو دوای دردمو پیش خودم داشته باشم! این درده به خدا ...