چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

یه کمی درد دل ...

چقدر تحمل کنم ؟ چقدر خسته بشم و چقدر اذیت بشم ؟ چقدر اذیتم کنن ؟! بابا من هم انسانم ، بابا من هم شعور دارم ، من هم نیاز به احترام دارم ، نیاز به این دارم که اهمیت داده بشه . امروز باز هم سر یه ارباب رجوع ، اونم نه خودش یه آدم واسطه ای با بابام بحث کردم . چرا اینطور می شه همش ؟ چرا باید به خاطر یه مشت آدمی که به خدا ارزشش رو ندارن همش دعوا کنیم ؟ البته یه آدمی بینمون هست که همیشه باعث این بحث ها و دعواهاست و اونم هیشکی نیست جز همکار بی شعور و دستمال به دستی که من دارم ! همیشه به خاطر آشناهای آقا باید کار ها انجام بشه و همیشه باید کاری رو که می خواد به انجام برسوه . همیشه توی کار هام دخالت می کنه و همیشه ادعا واظهار نظر هاش توی کار هام باعث ناراحتیم می شه اما وقتی شعورش رو نداره چیکار کنم ؟ چی بگم ؟ شما به من بگین ! به خدا باور کنین امروز وقتی با بابام بحث کردم ، دوست داشتم بمیرم اما هیچوقت این کارو نکنم ! ساعت 10:30 اومدم از انجمن بیرون و رسیدم خونه گرفتم خوابیدم و تا ساعت 18:00 خواب بودم . از ناراحتی و سر درد باور کنین متوجه نشدم چطوری خوابیدم ، حتی برای ناهار بیدار نشدم . خسته شدم ، باور کنین خسته شدم و نمی دونم چیکار کنم . امروز دیگه قصد داشتم از انجمن بیام بیرون و برای خودم کار کنم ، دیگه نمی تونم تحمل کنم همش با بابام درگیر باشم ، نمی تونم تحمل کنم به خاطر هر چیزی با پدرم بحث کنم و مقابل پدرم وایسم ! به خدا خسته شدم . می خوام برم گواهینامه پایه 2 عمومی بگیرم ، ماشینم رو بفروشم و یه ماشین تاکسی زرد برون شهری بگیرم و رانندگی کنم توی جاده . خسته شدم ، موندم به خدا ، به خدا موندم و دارم اذیت می شم . کسی نیست که درکم کنه ، کسی نیست که بفهمه چی دارم می گم و حرف من چیه . من نمی تونم غیر قانونی باشم ، نمی تونم وقتی که هیچ دلیل محکمی برای انجام کاری ندارم ، کار غیر قانونی رو انجام بدم ! باید فردا با بابام صحبت کنم و حرفای آخرمو بهشون بزنم . اگر به نتیجه ای رسیدیم می مونم و کارمو انجام می دم اگر نه دیگه تحملش واسم نمونده ، نمی تونم تحمل کنم . یا مسئولیتم رو تغییر می دم و همون همکار پر ادعا و فوضول و به همه چی کار من مسئولیت من رو قبول کنه والا می رم از انجمن بیرون و برای خودم کار می کنم . رانندگی می کنم ، با قانون های خودم کار می کنم اما منت از هیچ کسی و هیچ چیزی نمی کشم که بخواد واسه من امر و نهی کنه و بهم به زور بگه چه کاری رو انجام بد یا ندم ! واسم دعا کنین ...

پاورقی : خسته شدم ؛ یکی درکم کنه ...

پایان...

سلام برهمگی

خوب هستین؟ چه خبرا؟ چیکارا میکنین؟ من که خیلی دلم تنگ شده بود که بیام و بنویسم و به رامینم هم قول داده بودم که امتحانام تموم شد بیام و بنویسم و الان دارم به قولم عمل میکنم

خب بگم از خودم براتون که امروز آخرین امتحانمو دادم اما خب هنوز راحت نشدم ، بخاطر پروژه هام البته امروز پروژه برنامه نویسیمو تحویل استاد دادم اما بگم که یه تحقیق افتاده گردنم که باید تا آخر هفته تحویلش بدم و جالبیش اینجاست که بنده و تمامی کسایی که با استادی که امروز امتحان داشتیم درس داشتن هیچ خبری ازین تحقیق نداشتیم و جالبه استاد یادشون رفته در طول ترم بهمون بگن که باید تحقیق انجام بدین  سر امتحان میگه که 5 نمره کلاسیه و باید تحقیق تحویل بدین

هیچی دیگه منم خیلی  اعصابم از دست استاد خورده که چرا باهامون استاد اینطوری کرده و مارو درگیر کرده

حالا منم فردا باید برم کتابخونه که ببینم کتابی چیزی پیدا میکنم یانه

ای خداااااااااااااااااااااااا

امتحانام تموم شد حالا باید تا آخر هفته درگیر این تحقیق باشم

خداروشکر که امتحانم تموم شد و طفلی همسرم ازین همه درد و عذاب دلتنگی رهایی پیدا کرد.خداروشکر که تموم شد

فعلا که هنوز خبری نیست و همه چی در امن وامانه

مراقب خودتون باشید و فعلا دوستان

من مقصر نیستم ...!

نمی دونم چه کرمی توی وجودم افتاد ، پریشب رفتیم پیش یکی از دوستان پارسا داداشم واسه اینکه گوشیشو بده درست کنه ! این وسط من نمی دونم چی همش توی می خوند و می گفت : « گوشی بخر ؛ گوشی بخر ... » . واویلا ، نمی دونین این گفتنش چه بلائی سرم در آورد . رفتم یه گوشی اونجا خریدم Huawei مدل G610 دو سیم کارته 4 هسته ای ، حقیقتش رو بگم خیلی راضیم از اینکه اینو خریدم ! البته فراموش نکنم ، نیوشا امتحان داشت ، از همونجا باهاش تماس گرفتم و جریان رو گفتم بهش ، قبول کرد با شرایطی که گفت . هیچی دیگه گوشی رو خریدم و الان خدائی خیلی ازش راضیم و تا حالا مشکلی باهاش نداشتم . غیر این که من فقط استفاده طولانی داشتم باهاش و شارژش صب که 100% بود ، تا شب ساعت فک کنم 02:00 خاموش شد . همین ، چیز دیگه ای هم برای گفتن نیست ...

امروز بالاخره نیوشای عزیزم امتحاناش تموم می شه و دروان عذاب من ( امتحانای نیوشا ) تموم می شه و همین امروز عصر باهم قرار داریم که وقتمون رو باهم بگذرونیم . نمی دونین چقدر دلتنگ و ناراحت بودم این مدت ، با اینکه ممکن بود هر 2 – 3 روزی یک بار ببینمش اما مگه می شه با این دل همسرم رو نبینم ؟! ای خدا ، مگه سنگ دلم ؟ نمی شه دیگه ...

پاورقی : خوشحالم ؛ خیلی خیلی ...

بی عنوان ؛ برای فهمیدن ...

الان با کلی شادی و خوشحالی نشستم پای نت تا وبلاگ بخونم و دیدگاه های دوستانم رو ببینم و اینا ... اما با صحنه ای روبرو شدم که خیلی دگرگونم کرد ! وبلاگ یکی از دوستانم متنی رو نوشته بود که توی همین شهر خراب شده ی من ، توی همین شهری که من می رم توش دور می زنم ، خوشی و شادی دارم ، کیف می کنم توش اتفاق افتاده و من ازش بی اطلاعم یا اگر اطلاع داشتم شاید خودم رو زدم به اون راه ! چرا دروغ بگم ، اینجور صحنه هائی رو ندیدم ولی اگر دیدم در درجه های کمتر از این شاید تلاش کردم که بتونم باری از دوش کسی بردارم ! راستش رو بخواین توی وبلاگ دوستم نوشته شده بود : " حتماً شنیده اید هر چیز تلخ را ب زهر مار شبیه می کنن!...دیروز مزه ی سیب ها برایم تلخ تلخ بود! از کنار میوه فروشی ک رد می شدم گریه های معصومانه ی کودکی توجهم را جلب کرد ب همین خاطر، سرگرم نگاه کردن روسری های فروشگاه بعدی شدم تا علت گریه های او را متوجه گردم...یکی از نقاط ضعف من، گریه ی کودکان است...وقتی کودکی گریه می کند کافیست صدایش را بشنوم بند دلم پاره می شود و دچار بی قراری تا کودک آرام گیرد!... از اصل ماجرا دور نشویم!...مادر کودک کیسه ب دست در حال جست و جو میان میوه های پلاسیده و خراب بود تا بتواند مقداری میوه برای خوردن پیدا کند... " این ها نوشته ی خود اونه ! وقتی خودم انگاری همه چیز برای من هم مث زهر مار تلخ تلخ شد ؛ انگاری همه اون صحنه ها اومد جلوی چشمم ، انگاری اونجا بودم ، انگاری کنار اون جائی که مادر اون دختر دنبال میوه ای برای دخترش می گشت بودم ... انگاری بودم ! آره ؛ این صحنه ها کم نیستن ، کم نیستن تا ما نبینیم ! مینا خانوم راست می گن : « همه ما مسئولیم ... » ! من ، تو ، ما و ... همه ؛ حتی اون هائی که مثل کبک سرشونو کردن زیر برف اما زهی خیال باطل ، نمی دونن اگر اونا نمی بینن ، اینا داره اتفاق می افته ...

همیشه تاریخ شروع امتحانات نیوشا واسه من می شه مدت دلتنگی و تنهائی و ناراحتی ! چون نیوشا وقتی درس داره ، اصن دوست ندارم خودم باعث ناراحتیش و اذیتش بشم ، دوست دارم درسش رو بخونه تا خدائی نکرده باعث ناراحتی و اذیتش نباشم . نیوشا روی درسش خیلی حساسه و این حساسیتش روی درس واسه من خیلی محترمه ! آخه داره درس می خونه به خاطر من ، چون زودتر درسش تموم بشه و بتونیم زودتر بریم سر خونه زندگی خودمون ! من یه مدتیه درس و حسابی همسرم رو ندیدم ؛ امشب دیگه اینقدر ناراحت بودم و اذیت شدم که فقط برای چند دقیقه رفتم خونشون ، گرفتمش توی بغلم تا دلم آروم بگیره تا شاید کم شه از دلتنگیم . دیگه واقعاً نزدیک بود اشکم در بیاد که نیوشا توی چشمام نگاه کرد و گفت : « جون من گریه نکن ؛ ناراحت نکن خودتو شنبه دیگه آخرین امتحانمه » . آره نیوشا آخرین امتحانش شنبه هفته دیگه است و دیگه امتحاناش شکر خدا تموم می شه ! ای خدا زودتر امتحانش تموم بشه باور کن ، خودت دیگه از دلم خبر داری که چقدر دلم براش تنگ شده ... ای بابا ...!

امشب رفتم برای خودم ژیلت بخرم ؛ یه ژیلت خوب و خوش دست و خوش فرم می گشتم که بگیرم و ازش استفاده کنم ! از این ژیلت هائی که چند تا تیغ داره جدا بر اونی که خودش داره و می شه عوضشون کرد و چندین بار مصرفه ! بعد اینکه رفتم توی داروخانه و نزدیک به 15 دقیقه من اونجا منتظر شدم ، تونستم تیغ هائی که مال ژیلت قبلیم بود و پیداش نکرده بودم توی 1 سال و خورده ی گذشته ، امشب توی داروخانه دیدمشون و گفتم از همونا بهم بده ! وقتی بهم داد و قیمتشون رو پرسیدم باور می کنین بهم گفت 50000ت ؟! بلی ، دقیقاً 50000ت من 4 تا تیغ جداگانه رو خریدم ، اونی که زمانی خریده بودمشون 16000ت ! به خدا شاخ درآوردم ! البته از حق نگذریم ، کیفیت اصلاح ، استفاده و مدت زمانی که می شه ازشون استفاده کرد خیلی خیلی بالاست ! دیگه هیچی چون می دونستم از این مزیت هاش خریدمشون اما باور کنین خیلی زورم اومد وقتی 16000ت بود و حالا که شده 50000ت ! دیگه شد دیگه ...

پاورقی : ما داریم به کجا می ریم ...؟! اون از مادر و بچه ، اون از دلتنگی و اینم از قیمت های ...

یه چیز کوچولو ...

آخ نمی دونین اینقدر دلم می خواد یکی بیاد بهم یه هدیه بده ؛ می دونین دلم دنبال یه دوربین عکس برداری حرفه ایه با کیفیت بالا ، کیفیت عکسبرداری 15 تا 20 مگاپیکسل . اینقدر دلم توی یه دوربین دیجیتال حرفه ایه که نمی دونین ! عکسبرداری رو خیلی دوست دارم ، اینکه وقتی یه منظره شیک و زیبا رو می بینین دوربین رو دستت بگیری و از صحنه عکس بگیری یا اینکه بخوای عکس های زیبای شخصی هم برداری بتونی با همون دوربین این کار رو انجام بدی . یعنی اینقدر دلم می خواد یکی بهم هدیه بده ( چرا خودم نمی خرم چون دلیل دارم ) ، یه آدم خیری پیدا بشه بگه رامین بیا این به خاطر زحمتائی که واسمون کشیدی اون دوربینی که دلت می خواست رو واست خریدیم ! آخ ذوق مرگ می شه آدم وقتی می بینه اینطوری ... حتی تصورشم برام قشنگه فقط حیف که فکر و خیاله ! یعنی وجداناً به دلم می مونه یکی پیدا شه که حق به گردنش داشته باشم و این کار رو واسم انجام بده ؟ چی بگم والا ؛ شاید واقعاً فکر بی خودی باشه ...

پاورقی : خدا رو شکر ...

دو تا چیز ...

دوستان عزیزم ، حالتون چطوره ؟ خوبین ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟ راستش رو بخواین منم خیلی خوبم و خوشحالم شکر خدا اونم به خاطر داشتن و بودن همسری مث نیوشاست در کنار خودم . وقتی کنارمه و من در کنار خودم دارمش یه دنیا آرامش و خوشححالی و سلامتی رو دارم . این آرامشه خیلی مهمه ، همیشه از خدا آرامش رو در زندگیم خواستم و خداوند به من لطف کرد ، نعمتش رو به من تموم کرد و قسمت من رو با نوشتن نام و بودنش در کنارم به من آرامشی داد که امیدوارم در کنار هم تا آخر عمر داشته باشیمش . دوستان گلم هر چی از محبت ، انسانیت ، نجابت ، مهربونی ، خوش اخلاقی ، گلی و ... اصن فرشته بودنش بگم باور کنین کم گفتم ! نیوشا واسه من یه دنیاست ، یه عشق کامله ، یه انسان که نیست ، یه فرشته بی چون و چراست ، خدا اونو ( نمی دونم برای چی ) جلوی راه من گذاشته . خیلی ازش ممنونم ، ممنونم به خاطر یه نعمت خیلی بزرگ و تمام و کمال ! من همیشه به خاطر داشتن نیوشا از خدا شاکرم و ممنونم ازش ... اما ... بعد خدا می دونین من مدیون چه کسی هستم ؟! من بعد از خدا و همیشه شکر کردنش مدیون خواهر بزرگم عاطی هستم ...

من تا 13 سالگی همیشه غصه می خوردم ، غصه می خوردم چرا من خواهر بزرگ تر از خودم ندارم ! چرا من نباید یه خواهر بزرگتر از خودم داشته باشم تا همیشه مراقبم باشه ، نگرانم بشه و ... اما متاسفانه خدا اصن به حرفام گوش نکرد . اما خداوند به من لطف کرد توی 13 سالگی بعد از 2 تا برادر کوچیک تر ( راما که 1 سال ازم کوچیک تره و پارسا که 5 سال ازم کوچیک تره ) خدا بهم یه خواهر داد به اسم مینا . فک کنین بعد 13 سال خدا بهم یه خواهر داد هر چی من سنم می رفت بالا اون تازه بزرگ تر می شد . به همین شکل گذشت و من ... راستش حتی یادم نمی ره یه زمانی حساب می کردم هر وقت مینا بشه 7 ساله و بره کلاس اول ابتدائی من می شم 20 ساله و الان من تقریباً رفتم توی 27 سال و مینا شده 14 سالش ( چقدر عمر داره می گذره به زودی و حواسمون نیست ) . درسته که الان مینا بزرگ شده اما توی این سن مینا چطور می تونه کمکم کنه ؟! مشکلات من 13 سال از مینا بزرگ تره و مینا هر چقدر هم از نظر ذهنی و فهم بیشتر بفهمه بازم مشکلات من برای مینا خیلی بزرگ تر از فهمشه ! از اینا بگذریم ، من به خاطر همین عقده ی نداشتن خواهر ، زمانی که فامیلامون و بقیه ( دوست و آشنا ) رو می دیدم همیشه بهشون حسادت می کردم که با خواهرشون چقدر خوبن و وقتی مشکلی دارن باهاشون درد و دل می کنن و سعی می کنن با مشورت با خواهرشون مشکلاتشون رو حل کنن . این حسادته همیشه اذیتم می کرد و عقده شده بود برام . سر همین قضیه ، به کسائی اعتماد کردم و سعی کردم که برام مث خواهر بزرگ تر باشن که همیشه باعث ناراحتی واسه من بود یا سوء استفاده از من اما من اینقدر باورشن داشتم و از چشمم بیشتر بهشون اعتماد داشتم که حتی فکر اینو نمی کردک که ازم سوء استفاده کنن . کور شده بودم دیگه یه جورائی ! یادمه ... عاطی ( دختر خاله فاطیم که این خاله ام از مامانم 3 یا 4 سال بزرگ ترن ) بهم یه روزی گفت : « اینائی که اینطوری بهشون اعتماد داری ازت سوء استفاده می کنن و وقتی دیگه باهات کاری نداشتن اسمتم نمیارن ! » . من اون وقت ها متوجه این حرفش نشدم و حتی بهش فکرم نکردم تا اینکه کمی بزرگ تر شدم و به اطرافم با چشم باز تری نگاه کردم دیدم عاطی داشت واقعیت رو می گفت و من اصن متوجهش نبودم . خیلی ضرر کردم ، دروغ نمی گم اما نه نزیاد ولی واسه من که به کسی اینقدر اعتماد داشتم خیلی سنگین بود . گذشت و گذشت ، راستش خانواده من و خانواده خاله ام به خاطر کمی تعصب شوهر خاله ام زیاد رفت و آمد نداشتیم ، حتی من و عاطی نمی تونستیم همدیگه رو درست بشناسیم ولی من دورا دور به عاطی شناخت پیدا می کردم تا اینه اونقدی که باید شناختمش .  من  خیلی وقت طول کشید تا حتی  شماره دختر خالم رو داشته باشم ، حالا  شما حساب کنین وضعیت سخت گیری رو ! یادمه همون کسائی که من بهشون خیلی اعتماد داشتم و بعداً شناختمشون ، در مورد عاطی بهم بد می گفتن و ازش ایراد می گفتن . من تا جائی که می دونستم عاطی هیچوقت نام کسی رو نمی برد و بهم هشدار می داد اما اونا برعکس نام عاطی رو می بردن و می گفتن ! فدای سر خواهرم ، از قدیم ایام گفتن : « از دعای گربه سیاه بارون نمی باره » . اینا گذشت تا برای عاطی خواستگار اومد ، خواستگارش کی بود ؟ برادر نیوشا ( برادر خانوم کنونی من ) . البته اینو بگم همیشه عاطی برای من توی تمام مدتی که مجرد بود مث خواهر بود و همیشه احترام خاصی براش قائل بودم و کوتاهی نمی کردم . یادمه SMS دادم به عاطی و بهش تبریک گفتم ، بعدش بهم SMS داد که : « به نظر انتخاب درسی کردم ؟! » منم براش نوشتم که : « کاش می شد خودم بهت می گفتم انتخابت این باشه » . خب من از رحمان شناخت نسبی داشتم و این دلیل حرف من بود . از وقتی عاطی ازدواج کرد ، رفت و آمد من با این دو تا خیلی بیشتر از این حرفا شد ، خیلی وقت ها به خود عاطی می گفتم که : « از وقتی ازدواج کردی رفت و آمدمون و شناختمون نسبت به هم خیلی بیشتر شده » . البته اینو بگم ، ما زمان بچگی با خاله فاطی خیلی رفت و آمد داشتیم ، از وقتی بزرگ شدیم این رفت و آمد ها به خاطر دلیل که گفتم بهتون کم شد . آره ؛ خیلی اتفاق ها افتاد و من رفته رفته عاطی رو بهتر شناختم . ازش اجازه گرفتم که خواهر صداش کنم . عاطی یه سال کامل نه ، شاید 11 ماه ازم بزرگ تره اما همیشه تمام این مدتی بعد از ازدواجش همیشه هر دومون نگران حال هم بودیم مث دو تا خواهر و برادر ! آخه من خواهر بزرگتر نداشتم و عاطی اصن برادر نداره ، از دلایل دیگه ای که من و عاطی بهم نزدیکیم می شه به شخصیت و اخلاق هامون که شبیه به همدیگه است و چهره هامون که بازم کمی شبیه هم هستیم گفت . چند باری که من و عاطی باهم بودیم و جائی از دوست های عاطی ما رو باهم دیدن گفتن به عاطی که : « اون پسره داداشت بود باهات بود ؛ خیلی شبیه همین » . خیلی از اتفاق ها و رویداد هائی هم هست که من و آبجیمو بهم نزدیک کرده که جای گفتنش نیست اینجا ، اما اینو بدونین عاطی همیشه خواهری رو در حق من تمام کرده و این من رو مدیونش می کنه و من تا جائی که تونستم و از توانم بر میومده تلاش کردم تمام محبتاش رو جبران کنم و امیدوارم تونسته باشم جبران کنم . می دونم همیشه کمه ، چون محبتش و کارائی که برای داداشش انجام داده خیلی بیشتر و بزرگ تر از این حرف هاست که من بتونم با کارای کمی که انجام می دم جبرانش کنم ! من همیشه خداوند رو به خاطر داشتن خواهر مهربون و گلی مث عاطی شکر کردم . نمی دونین چقدر خوشحالم که خواهری دارم مث عاطی که همیشه مراقبمه و حواسش بهم هست .

عاطی یه دختر شیطون ، با ادب ، با شخصیت ، مهربون ، سر زبون دار ، خیلی نجیبه . خواهرم همیشه حواسش به من و زندگی من هست . مراقبمه که اشتباهی توی زندگیم نکنم و همیشه راهنمائیم می کنه و منم وقتی مشکلی دارم همیشه باهاش در میون می گذارم ! درسته که خواهر و برادر خونی نیستیم ولی از خواهر و برادرای خونی خیلی بهم نزدیک تریم . یکی از دلایلی که من نیوشا رو در کنار خودم دارم و دارم باهاش زندگی می کنم خواهر عاطفه است ! نمی دونین که چقدر به خاطر من غصه خورد ، نمی دونین که چقدر به خاطر من زجر کشید و اذیت شد و حرف شنید از این یکی و اون یکی ! فقط خدا شاهده که چقدر به خاطر من اذیت شد خواهرم . من هر وقت نماز خوندم ، به همون خدا بالای سرم واسه خواهرم دعا کردم و واسش از خدا خوشبختی و سلامتی و آرامش می خواستم و همیشه می خوام ! عاطی حقش خوشبختی و آرامشه چون اینا رو به من هدیه داد . خداوند عاطفه رو وسیله ای کرد برای این که من از تنهائی و نا آرامی در بیام . واقعاً خواهرمو دوست دارم ، دیگه الان من نه حسادت می کنم به کسائی که خواهر دارن و نه عقده ای دارم ، آخه من بهترین ، مهربون ترین ، گل ترین ، اصن یه خواهر فرشته دارم که خیلیا حسادت می کنن ! باور کنین اگه دارم مث بچه ها صحبت می کنم نمی تونین درک کنید چرا دارم اینا رو می گم و از احساسم اینطوری می نویسم . شاید یه زمانی دلیلی داشتم برای توضیح دادنش اما الان فقط اینو دارم می گم دوستان من ! جای من نیستین ، اگه بودین متوجهش می شدین ...

پاورقی : عین بچه ها شدم ؟ ببخشید ولی من همیشه تلاش کردم حرف هامو از ته دل و راحت بزنم ...

اینستاگرام چشمک ...

دوستان عزیزم ؛ چشمک برای من خیلی اهمیت داره ! برای من و همسرم اهمیت بسیار بالائی داره ، به این خاطر که من زمانی شروع به نگارش چشمک کردم که ارتباط هر چند دور عاطفی بین من و همسرم نیوشا شروع شد . درسته که اوایل همسرم چیزی درباره علاقه من به خودش نمی دونست و حتی از وجود این وبلاگ اطلاعی نداشت ولی زمانی که ما باهم ارتباط برقرار کردیم و دوست شدیم ، زمانی که چشمک رو بهش معرفی کردم و ازش درخواست کردم نیمه ی دیگه من باشه و توی این وبلاگ با من بنویسه با کمال میل قبول کرد . اون روز روز تولد واقعی چشمک بود ! همیشه دعا می کردم که نیوشا به من پاسخ مثبت بده و این وبلاگ رو باهم بنویسیم ، از اولین روز ها و قدم های من برای به دست آوردن نیوشا تا خواستگاری و ازدواجمون و ایشالله تا آخر آخر ...! واسه همینه که چشمک واسه من اهمیت داره ، واسه همینه هر طوری شده بهش می رسم ، پست می ذارم ، امکانات جدید بهش اضافه می کنم . این وبلاگ واسه من حکم دفتر خاطرات داره ، دفتر خاطرات زندگی من و نیوشا ! من وبلاگ های زیادی داشتم و حتی الان که سایت دارم ، هیچکدومشون به اندازه چشمک برای من اهمیت ندارن و چشمک برای من در الویت اول در تمامی این وبلاگ ها و وبسایت هاست ! حالا متوجه تعویض قالب ، اضافه کردن صفحات شبکه های اجتماعی مثل فیسبوک ، توئیتر ، اینستاگرام و ... هستین ؟! ببخشید دوستان ، خدائی نکرده بهتون بی احترامی و ... نشده باشه . من منظورم از تمام این صحبت ها دونستن این همه فعالیت من ، اضافه کردن امکانات جدید و ... به چشمک هست که شما در جریانش باشین و نگین این پسره خُله که داره این کارا رو می کنه ...

ببخشید دوست داشتم راجع به چیزای دیگه ای در مورد چشمک ادامه بدم اما الان در همین لحظه اینقدر اعصابم و روانم بهم ریخته است که دلم می خواد به زمین و زمان فُش بدم ! نمی دونم چی بنویسم ، فقط اینکه وقتی زور باشه فک می کنن همه چیز حله ، نمی دونن که من بخوام سر چیزی لج کنم روبروشون می گم چشم ولی کار خودمو می کنم . من اهل اینکه کسی بهم زور بگه یا کار زوری رو انجام بدم نیستم . دخالت کردن توی کار بقیه یکی از کارای همیشگی همکارمه و من به شدت از این قضیه بدم میاد اما برای بعضی وقت ها تلنگر هم که شده من این کار رو با همکارم انجام می دم شاید ناراحت بشه و بفهمه کاری که اونم می کنه مثل کار منه اما سیب زمینی بی رگ دیدین ؟ دقیقاً مث همون رفتار می کنه ! متاسفم ، حرف زدن زیادی در این مورد فقط اعصاب خودمو خورد می کنه . بذارین کمی از چشمک بگم شاید اعصابم آروم تر شد و ذهنم رو از این چیز ها پاک کردم با اینکه هر روز دارم رفتار های همکارم رو تحمل می کنم ! وقتی دارم می بینم عرضه نداره یه کاری رو درست انجام بده و فقط بلده دخالت کنه یا مثلاً خودشو مردم دار نشون بده ! برداشته یه دفعه به من می گه : « شما کم کم دارین یه ذره ، یه ذره ها شبیه من می شین » . این خطابش به من بود ، یعنی چون من دو تا کار رو واسه کسی که واقعاً مشکل داشت من می تونستم کارشو راه بندازم و راه انداختم ( نه هر کسی ) می گه دارین شبیه من می شین ! من عمراً شبیه کسی مثل اون باشم ؛ زمانی که می بینم کسی واقعاً مشکل داره و از دست من بر میاد ، کمکش می کنم و کارشو راه می ندازم و خیلی از این کار ها انجام دادم که بین من و خدامه و حتی روح کسی خبر نداره ! کار غیر قانونی نکردم ، بخشنامه ها و ... رو زیر سوال نبردم با رفتارم ، در صورتی که این کار رو می کنه خیلی راحت ، کسی هم نیست بهش بگه مَنِت به چند ، چون اگه خلافی هم صورت بگیره اسم من بدبخت گیره نه ایشون ! پس خیلی راحت و مث آب خوردن هر کاری بخواد انجام می ده . کاش یکی باشه دلیل رفتار هام رو بفهمه ؛ متاسفانه بابام هم بدون توجه به حرف هام و ... همیشه طرف اون رو می گیرن و من رو محکوم می کنن و با بی محلی کردن یا سرد پاسخ دادن سعی دارن بفهمونن که از من ناراحتن ! من بگم به درک خوبه ؟ کار درستیه ؟ از من بر میاد ؟ شخصیت من اینه ؟! نه نیست ؛ منم پس لج می کنم کار خودم رو انجام می دم بازم اما من از لجبازی متنفرم ، چقدر می تونم این رو ادامه بدم ؟ همه می گن خب اون کار رو بکن ، یعنی چی خب ؟! ها ...؟! چی بگم ؟! ولش کنین ...

اینستاگرام چشمک رو راه انداختم ؛ با فرم و قالب خاص توی عکس ها ! می تونین با استفاده از منوی سمت چپ وبلاگ ، با کلیک کردن روی تصویر وارد سایت بشید و یا با مشخصات یادداشت شده روی همون تصویر ، شناسه و هشتگ های چشمک رو داشته باشید و اگر خواستین در اینستاگرام و یا فیسبوک یا توئیتر چیزی رو بذارید و با ما هم درمیونشون بگذارید ، از هشتگ ها استفاده کنین . دوستان عزیزم ، نگین چرا وقتی عکس های خودتون رو می ذارین ، عکس ها رو افکت می دی و تار می کنی . راستش قبلاً من این رو بیان کردم ، الان دوباره می گم ! من این کارو به 2 دلیل انجام می دم ! اولین دلیلش چهره من هستش ؛ من شخص معروفی نیستم ولی توی اینترنت چهره واقعی و هویت اصلی من هویداست . من یه جائی رو می خواستم که راحت و آروم بنویسم بدون اینکه کسی بیاد بگه مثلاً : « اوا تو همون فلانی هستی » و یا این چیزا . دلیل دومش همسرم نیوشا هست که من با نمایش چهره اش توی چشمک یا دنیای مجازی مشکلی ندارم ولی خود نیوشا دوست نداره چهره اش کاملاً مشخص باشه توی عکس ها ، یه ذره هم این دلیل دوم مربوط به دلیل اول هست که نیوشای عزیزم به خاطر من رعایت می کنه و انجامش می ده ! اینا دلایل نمایش ندادن شفاف و درست چهره من و همسرم نیوشا توی چشمکه . امیدوارم این خودخواهی من رو ببخشید و به این خواسته ما هم احترام بذارین . سپاسگزارم ...

پاورقی : ببخشید سرتون رو به درد آوردم ؛ خوب شد صحبت کردم ...

سفر یهوئی ...

درود بر تک تک دوستان و عزیزان و همراهان همیشگی ما و چشمک ! کم و بیش که با من آشنا هستین دیگه ، نیازی به معرفی نیست اما برای اون دسته از عزیزانی که ممکنه برای اولین بار به اینجا میان خودمو کمی معرفی کنم . اینجانب آقای رامین هستم و نیوشا همسر زیبا و مهربان بنده که در وبلاگی به نام چشمک که البته کمی قبل از اینکه فکر کنیم قراره یه روزی باهم در ارتباط باشیم و ازدواج کنیم می نویسیم . این وبلاگ با خیلی خیلی اندیشه و فکر برای انتخاب نامش تلاش ساخته شد که اوایل تنهائی بده فقط و فقط مطالب ادبی و نوشته های شخصی خودمو در اون می نوشتم . بعد از صحبت در مورد عشقم ، همسرم و عزیز دلم که قرار شد با من در یک رابطه عاشقانه قرار بگیره این وبلاگ به دست هر دوی ما نوشته شد . درسته که همسرم توی این وبلاگ زیاد نمی نویسه که اونم به دلیل نداشتن اینترنت در محل زندگی فعلیش که خونه ی مامان باباشه اما بقای این وبلاگ و اهمیتی که من و خودش به این وبلاگ می ذاریم به خاطر همسر عزیز تر از جانم هست ! در این وبلاگ ما از اتفاق ها و رویداد هائی که ممکنه در زندگیمون رخ بده می نویسیم ، خوب یا بد فرقی نداره ! یه جورائی مث دفتر خاطرات ماست اما به صورت کاملاً الکترونیکی و اینترنتی که دوستان و عزیزانی که دوست دارن می تونن از این وب لذت ببرن و مطالب و نوشته های ما رو به صورت کامل بخونن ، مگر اون دسته از نوشته هائی که به صورت رمزدار و گذرواژه هستن که اونم در شرایط خاص رمزش به دست مخاطبین عزیزمون می رسه . خب از معرفی خودمون می گذرم و می ریم به سمت یه نوشته طولانی و پر از حرف های جور واجور ...

جاتون خالی من سه شنبه هفته پیش ساعتای 17:00 که اینجا غروب می شه راه افتادیم به سمت مشهد . البته این برنامه رو یهوئی نچیدیما ؛ قرار بود از دو هفته پیش برنامه می ریختیم که یه روز یعنی 26 – 27 آذر پاشیم بریم مشهد که هم دختر عموم ( نسترن ) رو به این بهانه بیاریمش اینجا و هم اینکه یه سفر کوتاه چند روزه بریم و حال و هوامون عوض بشه ! آخه من چند سالی هست که مسافرت نرفتم ( البته اگه مأموریت هام رو حساب نکنیم که از شهر خارج شدم و ثانیه به ثانیه اش رو کار می کردم ) و فقط زمانش یه دفعه از چهارشنبه یا پنجشنبه افتاد به سه شنبه عصر ساعت 17:00 و ماهم که سریع همه کارا رو کردیم که می خوایم عصر بریم . من متاسفانه مشکل معاینه فنی خودرو رو داشتم که باید معاینه می گرفتم اما همش می ترسیدم به خاطر لاستیک های خودرو ( آخه مدت زیادی می گذشت و باید عوضشون می کردم ؛ صاف شده بود و عاج نداشت ) . همش دنبال یه رابط یا یه آشنائی می گشتم توی معاینه فنی که بتونه برام کاری رو انجام بده اما پیدا نمی شد . خلاصه دوشنبه شب من و پسر عموم نیما ( برادر نسترن ) سوار شدیم و رفتیم مغازه یکی از دوستام که واسمون لاستیک ها رو عوض کنه و همینطور ماشین رو چکاپ بکنه ، اگه نیاز به تعویض روغن هم هست انجام بده . بنده خدا اومد لاستیک های درست و عاج دار ماشین رو برد جلو و خراب ها رو گذاشت عقب ! آب ماشین رو چک کرد و واسمون ضدیخ توی ماشین ریخت و همه چیز رو بررسی کرد ( آخه قبلاً مدیر تعمیرگاه یکی از نمایندگی های ایران خودرو بود که بسته شد ) . ما رفتیم با خیال راحت که فردا برم من بعد از ساعت کاریم واسه معاینه اقدام کنم . من با اجازتون ساعت 14:00 از محل کارم زدم بیرون و ساعت 14:30 رسیدم در معاینه فنی . مبلغ معاینه رو پرداخت کردم و رفتم توی نوبت ایستادم . از وقتی خودرو رو خریدم ، این اگزوز ماشین صدا می داد منم حقیقتش دیدم نیازی نیست که اگزوز رو تعویض کنم و نکردم . چشمتون روز بد نبینه کارشناسه که ماشینا رو بازدید می کرد ، صدای ماشین رو شنید گفت من دستگاه بزنم خطا می ده و از معاینه ردین ، اما دستگاه رو نزد و اولین مرحله رو بیخیال شد . رفت مرحله بعدی که بررسی کمکم فنر های خودرو و همینطور ترمز و لاستیک هاست . باز گفت : « کمک سمت راست جلو خرابه » بعدشم ترمزا و ترمز دستی ماشین رو چک کرد و ... در آخر منو فرستاد اتاق صدور کارت و بعد کلی زحمت تونستم معاینه رو بگیرم شکر خدا . راستی یادم رفت بگم توی همین گیر و دار مرحله به مرحله رفتن بودم که کارشناسه گفت : « از رادیاتورتون آب می ریزه » . وقتی مگاه کردم دیدم بله ، انگاری رادیاتور سوراخه . البته اول فکر کردم همون مقداریه که باید کم کنه ! آخه دیشب دوستم گفت ممکنه آب رادیاتور کم کنه ، اما این داشت می ریخت . بیخیال گذشتم و رفتیم تا عصر ساعت 17:00 . با اجازتون با داداشم پارسا سریع آماده شدیم و رفتیم سمت خونه پدر خانومم که با نیوشا خداحافظی کنم اما امان از دل بی صاحاب که حواسش به دل نازک و تنگ خانومش نبود ! وقتی رفتم در خونشون می بینم چشمای خانومیم قرمز ، رنگ خون شده و خیسه . وقتی دلیلشو پرسیدم ، برداشت گفت : « اگه به به توام یه ساعت پیش بگم می خوام بره سفر اونم یهوئی ببینم حال تو چطوری می شه ! هنوز تو که از من دل نازک تری ... » . وقتی اینا رو گفت از خودم خجالت کشیدم ! راست می گه ، من چطوری فراموش کردم تصمیم یهوئی پارسا و نیما رو از ظهر بهش خبر بدم ؟ اما واقعیتش رفته بود خوابیده بود ظهر ، دلم نیومد بیدارش کنم همیشه هم وقتی می خوابه ساعتای 16:00 بیدار می شه ... برعکس اون روز دیر تر هم کمی بیدار شد ! هیچی دیگه یه 20 دقیقه ای پیشش بودم و کلی ازش عذر خواهی کردم و اشکای نم نم مث بارونش رو دیدم و خودمم کمی گریه کردم و خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه عموم که نیما رو برداریم . البته ، خاله ام ( مامان نیوشا ) واسه دهن شیرینی بهمون کمی گلابی دادن که واسه خونه ببرم و مجبور شدم از خونه عموم باز تا خونه دوباره برم که وقتی رسیدم و دوباره حرکت کردیم شد ساعت 18:00 . راستی یادم رفت بگم ، وقتی داشتیم می رفتیم دنبال نیما ، آمپر ماشین یهوئی از روی 90 رد کرد و چراغ Stop ماشین روشن شد . ترسیدم ، خاموش کردم ماشینو تا سرد بشه و بعد کمی آب ریختم توی رادیاتور ماشین . وقتی رسیدیم در خونه عموم ، نیما که سوار شدسریع رفتیم یه تعویض روغنی که بریم ببینیم آب از کجا داره می ریزه . بنده دا برداشت گفت : « رادیاتورتون سوراخه ؛ نرید ه خطرناکه ممکنه واشر سر سیلندر ماشین بسوزه » . راستش نمی شد دم رفتنی بیخیال شد واسه همین دنبال راه چاره بودیم که رفتیم در یه تعمیرگاهی ، یه بنده خدا پیرمردی تو مغازه بود و گفت : « آب از واتر پمپتون داره می ریزه و وقتی وایمیستین آب خالی می شه اونم خیلی کم ؛ نگران نباشین » . آقا اینو که گفت دیگه ما خیالمون راحت شد ولی تا یادم نرفته بگم بنده خدا تاکید کرد که حواستون به آمپر ماشین باشه که بالا نیاد ، اگه اومد رادیاتور داره بی آب می شه و آب بریزین توش ! خب بعد از انجام تمام این کارا ما بالاخره تونستیم ساعت 19:00 از شهر خارج بشیم و بریم به سمت مشهد . چشمتون روز بد نبینه ، فک کنم یه 2 ساعت و نیمی گذشته بود ، جلوی ایست بازرسی احساس کردم ماشین آمپر آبش بالاست . سریع بعد ایست نگه داشتم ، کاپوتو دادیم بالا یه کمی صبر کردیم داغی ماشین کم بشه ، در رادیات رو که باز کردیم دیدم به به ، هیچی آب نداره ! خدا رو شکر آب داشتیم توی ماشین . سریع آوردیم و خالی کردیم توی رادیات و شکر خدا مشکلی پیش نبومد و راه افتادیم ولی اینبار دیگه خدا رو شکر تا خود مشهد هیچ مشکلی نداشتیم جز یه چیزی ! اعصاب نداشته من به خاطر چندین ساعت پیاپی رانندگی ( 6 ساعت و نیم ) و گم کردن راه خونه خواهرش نازنین توسط نیما . فک کنین ما ساعت 00:40 رسیدیم مشهد و تا ساعت 01:46 دنبال خونه نازنین می گشتیم با آدرس دادن نیما . آخری دیگه از دستش عصبانی شدم و کمی باهم درگیری لفظی پیدا کردیم ولی خب شکر خدا رسیدیم ! بعد شامی که بنده خدا نازنین واسمون آماده کرده بود ( پیراشکی و سوپ ) گرفتیم خوابیدیم ! اما یه چیز مهم رو یادم رفت بگم ! من اون وقتی که برای آب کردن رادیاتور ماشین ایستادم ، متاسفانه سرما خوردم ! حالا هی قرص و دارو بخور اما فایده متاسفانه نداشت . باور کنین تا همین الان که من دارم واستون می نویسم هنوز از سرما خوردگی دارم عذاب می کشم ! ضمناً تما راه رو پارسا و نیما خواب بودن و من یه تنه رانندگی می کردم ، البته از حق نگذریم پارسا بیدار بود بیشتر وقت سفر رو توی جاده ی زیبا اونم در شب ...

مشهد هوا خیلی سرد بود ؛ این سرماش منو می ترسوند ، هم به خاطر سرما خوردگیم هم اینکه نکنه برف بیاد و نذارن ما « شب یلدا» رو خونمون نباشیم ! تمام برنامه ریزیمون روی این بود که شب یلدا همگی دور هم جمع باشیم و واسه همین رفتیم مشهد که نسترن رو با خودمون برداریم . جونم واستون بگه روز اولی که مشهد بودیم ، رفتیم « پارک صاحلی آفتاب » ! البته در اصل می خواستیم بریم « سرزمین موج های آبی » اما خب چون چهارشنبه سانس مخصوص بانوان بود و نیما باز هم مث آدرس دادنش به این توجه نکرده بود رفتیم سمت اون یکی . خیلی بهمون خوش گذشت ؛ سرسره های آبی ، موج و ... . یه عکس هم گرفتیم همگی باهم و خاطره اش واسم موندگار شد ! نمی دونین ولی با اینکه خوش گذشت ولی سرما خوردگی منو بیشتر انداخت توی خونه ! راستش می خواستم پنجشنبه صبح برم یه شهری همون نزدیکی های مشهد که دو تا از عمو هام و دختر عموی بزرگم ( ریحانه ،  که قبلاً واستون ازش نوشتم ) اما بیماری نگذاشت به برنامه هام برسم . بعد غروب هم همون روز که حالم بهتر شد رفتیم گشت زدیم توی شهر و کمی خرید کردیم و قرار بود بریم طرقبه اما چون دیر وقت شد پشیمون شدیم . صبح روز بعد ( تقریباً ظهر یا بهتره بگم عصر دیگه ، ساعتای 13:00 ) راه افتادیم به سمت شهرمون البته این بار با حضور نسترن . ساعتای 20:00 رسیدیم و توی جاده جز ایست بازرسی های مختلف و درخواست کردن مدارک من و ماشین هیچ بر دیگه ای نبود 1 ای وای چرا یادم رفته بود ؛ یه جائی نگه داشتم واسه دستشوئی ، بعد که حرکت کردیم پارسا گفت گوشیم نیست ! هر چی توی ماشین رو گشتن پیدا نکردن و منم توی این فاصله 10 کیلومتری دور شده بودم اما برگشت و متوجه شدیم گوشی پارسا همونجائی که وایساده بودیم از روی پاهاش افتاده و کسی شکر خدا نه بهش دست زده نه اتفاقی براش افتاده بود ...

پاورقی : ببخشید دوستان دیگه تا تونستم همه چیز رو تعریف کردم ...