چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

یه زمانی...

یه زمانی وبلاگی داشتم به عنوان دغدغه‌های یک کارمند و از اتفاقائی می‌نوشتم که باعث ناراحتی و دردسر توی محل کارم می‌شد. اما از کجا می‌دونستم یه مدت بعد قراره بلائی بدتر از تمام اون‌ها سرم بیاد؟!

کار داشتم، کسی رو نداشتم. چندین سال هرچی درآوردم خرج خودم و هرچی دوست داشتم کردم. وقتی دیدم وقت پا پیش گذاشتن و شریک زندگی پیدا کردنه، پیداش کردم و زندگی رو شروع کردم!

اسمش اومد توی زندگیم ۶۰۰ هزار تومان اومد روی حقوقم. الهی شکر عجب پا قدم و برکتی! اما... یک سال بعد عروسی اخراج شدم، زمانی که شدم ۲۹ ساله و بیشتر گزینه‌ها برام حذف شد...

خیلی کارها کردم، استودیو صدابرداری زدم، توی اینترنت محتوی ارائه کردم، برای کار توی صدا و سیما رفتم اما همشون به بن‌بست خوردن.

الان به جائی رسیدم که زندگیم روی هواست و هر کاری می‌کنم انگار خدا فقط داره نگاهم می‌کنه! من امیدمو از دست ندادم اما ریسمانی که ممکنه منو پرت کنه ته درّه هر لحظه داره باریک و زاریک‌تر، بیشتر و بیشتر پاره می‌شه!

خدایا، تو خودت گفتی هوامو داری، هوای بنده‌ات رو داری... من الان بهت نیاز دارم از خیای چیزا نجاتم بدی و واقعاً نیاز دارم بهت... پس کجائی؟! کمکم کن...

یکم درد دل

نمی‌دونم از کجا شروع کنم یا تعریف کنم! یه جورائی بایکوت شدم! ولی حرفم اینا نیست. دلم گرفته چون هر کسی که برام عزیزه، دوسش دارم یا هر دوش یه جورائی اصلاً دلش منو نمی‌خواد و اینه که داره خیلی عذابم می‌ده و ناراحتم می‌کنه. نمونه خیلی عجیبش خواهرام، جونمم براشون می‌دم، هر کاری که دارن بهم زنگ می‌زنن با جون و دل براشون انجام می‌دم اما وقتی دلم می‌خواد اونام کمی بهم محبت کنن... انگار هیچ حسی بهم ندارن! و اینه که خیلی برام عذاب آوره!

البته شاید من اینطوری فکر می‌کنم اما... وقتی همین رفتار رو از بابام نسبت به خودم می‌بینم، خب چرا نخوام باور کنم اوناهم همون رفتار بابام رو نسبت به من دارن؟! مگه دروغه؟! امشب داشتم به این فکر می‌کردم و بهش ایمان آوردم که "از دل برورد هر آنکه از دیده برفت" اما خب چرا داداش کوچیکترم براشون لینطوری نیست؟ انگار فقط این منم که دلشون نمی‌خواد منو ببینن!

دلم می‌شکنه وقتی رفتارشون رو با خودم می‌بینم و رفتار خودمو با اونا! جونمو واسشون می‌دم اما انگار حتی دلشون نمی‌خواد باهام حرف بزنن!

مثلاً برگشتم به خواهر کوچیکم می‌گم "چرا دوسم نداری؟" چشمامو ازم می‌دزده و هی دنبال جوابی می‌گرده که ناراحتم نکنه اما اونم نمی‌تونم پیدا کنه! یا وقتی از همشون می‌پرسم "این چه رفتاریه باهام دارین؟" می‌گن "مگه چطور رفتار می‌کنیم باهات؟" واینجاست که دلم می‌خواد یه چاقو قلبمو از وسط پاره پاره کنه!

حتی جواباشونم اذیتم می‌کنه! مگه چیکار کردم باهاتون؟ غیر از اینه که یه بلائی گرفتارم کرده که زندگی خودمو نابود می‌کنه، ولی با شما چیکار کردم؟ بدی کردم؟ فحاشی می‌کنم؟ بد رفتاری می‌کنم؟ چیکار می‌کنم که باهام اینطوری رفتار می‌کنین؟ ای کاش بابام و همشون می‌تونستن اینارو بخونن و حرفمو متوجه بشن! متوجه بشن، بفهمن دلم می‌شکنه وقتی رفتارشونو می‌بینم! چقدر تنها گریه کنم ولی حتی به نیوشا بگم "چیزی نیست دلم گرفته" آره دلم از رفتار شما گرفته، وقتی می‌بینم با دو تا داداش دیگم با "جان" و هزار تا کلمه محبت آمیز صحبت می‌کنین اما به من که می‌رسه می‌شه "بله"، "شما" وقتی هم می‌پرسم چرا اینطوری می‌گین، جوابتون "بهتون احترام می‌ذاریم" یا "مگه چطور رفتار می‌کنیم" هستش!

و بازم چقدر من بغض کنم و دلم بشکنه از رفتارتون و گریه کنم از ناتوانی این که "مگه من چیکار کردم...؟!"

گلایه کنم؟!

سلام به همگی دوستای نازنینم که اینجا میان، می بینن ما بروزرسانی نکردیم و می رن و دوباره باز بهمون سر می زنن و می بینن همون آش و همون کاسه است. چه خبرا؟ خوبین؟ خوشین و سلامتین؟ واستون کلی داستان و خاطره و حرف دارم بزنم اما نمی دونم تا کجاش رو می شه تعریف کرد و کجاهاش رو نمی شه؛ مهم اینه که بدونین من و نیوشا حقیقتش یه اوضاع درهم و برهمی رو تجربه می کنیم که خوشبختانه یا متاسفانه ما رو خیلی درگیر خودش داره و وقت و زمان برامون نمی گذاره تا حتی سرمون رو هم بخارونیم. والا، حالا که دارم می نویسم واستون بعد از مدت ها و می خوام براتون بگم چی به ما گذشت و چی به من گذشت بعد از ماجرای قبلی که واستون گفتمو و اینا...

اولش بگم که من همین امروز از یه مسافرت چند روزه به یزد برگشتم؛ خیلی خوش گذشت جای شما خالی و بیشتر از همه این ها جای پدر و مادر نازنینم و خواهرام و برادرم خالی که کنارمون نبودن و ولی همش به یادشون بودیم توی این سفر؛ ای کاشپیشمون بودن تا بهمون بیشتر خوش می گذشت.

بعد از اخراج شدم و اینکه رفتم اداره کار و شکایت کردم و جلسه گذاشتیم و... باید بگم همشون نامرد و عوضی از کار در اومدن! مخصوصاً همون آدمائی که ادعا می کردن رفیقن و براشون خیلی کارها از جون و دل انجام دادم! معرفت نداشتن هیچکدومشون! مثلاً مسئول خزانه که مثلاً رفیق جینگ و گرمابه و گلستانمون بود، برداشت گفت چکش رو نقد نکنید و بهش بگید یه چیزی بیشتر از 1 میلیون تومان کم کنه!

  • بر اساس رأی جلسه اداره کار انجمن موظف به پرداخت 13.700.000 تومان بود که من به خاطر این که نگن کم نکرده، 1.000.000 تومان کم کردم. البته قرار بود به من بیشتر از این حرف ها بدن ولی خب آدم این موقع ها دوست رو از دشمن تشخیص می ده...

بله در آخر به من با هزار زور و زحمت 12.000.000 تومان دادند و گفتن خوش آمدید؛ ما به شما نیازی نداریم. انگاری از خداشون بود که من برم. البته توی این مدت به صورت کامل (یک ماه کامل) پدرم یعنی دبیر انجمن مرخصی بدون حقوق داشتن تا من رو بتونن از سرشون باز کنن! البتهبعد از چند ماه پدرم رو هم که می تونستن دست دزدان و اون آدمای عوضی رو رو کنن رو هم از انجمن بیرون کردند؛ در اصل یعنی بعد از انتخابات، خود بابا از سمتشون کناره گیری کردند و از ادامه کار با انجمن خودداری کردن! به همین راحتی...

پاورقی: خب حالا دیدین چرا می گم توی سختیا دوست رو از دشمن می شه تشخیص داد...؟! در ضمن قول می دم به زودی هم من و هم نیوشا میایم و کامل واستون می نویسیم و تمام وقایع رو شرح کامل می دیم...

یه سری حرف و سخن...

من داره کم کم 30 سالم می شه، یعنی دارم وارد یه سنی می شم که واسم کمی تغییر فکری و ذهنی توش هست! نمی دونم بگم دارم بزرگ می شم یا پیر اما به خدا هیچ احساسی جز نزدیک شدن به دوران تموم شدن عمرم ندارم! نه بزرگ شدنی احساس می کنم نه این که دوست دارم از شوخی ها و زندگی و بچه بازی هائی که همیشه در میارم چیزی کم کنم. نمی دونم این چه احساسیه که نسب به سنم دارم. من سال آینده می شم 30 سال، یعنی 3 دهه زندگی کردن در این دنیا و این که 3 دهه عمرم تموم شد و علوم نیست چقدر دیگه مونده ازش ولی مطمئنم زیاد نیستش! خدا می دونم چقدر دیگه عمر می کنم من! خدایا من رو به خاطر گناهانم ببخش، گناهانی که دونسته یا ندونسته مرتکب شدم و تو از همشون آگاهی! از تک تک گناهانم! توی این دنیا خیلی سخت می شه گناهکار نبود؛ خسته شدم از خیلی احساس های بی خودی که دارم تجربه اش می کنم! احساس های بدون هیچ دلیل صحیح و عقلانی ای! منم و من و من و باز هم منِ تنهای تنها...

بخوام از اطرافم واستون بگم چیزهای زیادی دارهاتفاق می افته که باعث فقط و فقط اعصاب خورد کردن و عصبی شدنه! یه نمونه بارزش همکار بی خودم که داره همیشه خستم می کنه (البته از حق نمی گذرم، بیشتر اوقات هم مقصر خودمم ولی بارور کنین اگر خب چیزی نبینم حرفی نمی زنم) جائی که مقصرم خودم خوب می دونم کجاست و ساکت می مونم، ولی جائی که نیستم نمی تونم ساکت بمونم! به عنوان مثال، همیشه ادعای این رو داره که وقتی مشکلی پیش بیاد پای هممون گیره (هممون حرف بی خودیه که می زنه به خاطر کار اشتباهش کسی بهش چیزی نگه و توبیخ نشه) چون خیلی خوب می دونم وقتی مشکلی پیش بیاد اولین کسی که شونه خالی می کنه و همه چیز رو از گردنش رد می کنه و فرار می کنه خود تنه لششه! نگین تو که چیزی ندیدی، چون من به اندازه کافی فرار کردنش رو از سفته هائی که امضاء کرده بود و به اندازه 1 ماه من یه نفر همیشه جاش مجبور بودم وایسم و به جاش کاراشو بکنم! باور کنین یه نفر نیومد بگه خب طرف داره این کارو می کنه و فرار می کنه، باید بیاد وضعیتش رو مشخص کنه ا کی قراره فرار کنه و انگار نه انگار که وظیفه ای داره، کاری داره و... ولی واویلا اگر من روزی به خاطر بیماری نباشم، زمین به زمان دوخته می شه که من کجام! البته اینم از بی خاصیتی و بی استفاده بودن همکار بی خود منه، چون به اندازه گاو نمی فهمه، فقط ادعای کار راه انداختن می کنه ولی مـ... به همه چیز بعدش صداش که در میاد، می گن: «وظیفه ایشون نبوده باید رامین می بود و انجام می داد، رامین کجاست؟!». یعنی گند بزنن به این که هر غلطی بکنه پای منه بدبخت گیره...

جاتون خالی دیروز... البته بزارین یه چیزی بگم، اونم اینه که وقتی می بینید من پاراگراف تعویض می کنه و اینا، داستان تغییر می کنه و موضوع یه چیز دیگست که بیان می شه! خب حالا باید در ادامه صحبتم بگم بهتون که، جاتون خالی دیروز جمعه از صبح یه آدم بی خود و از خود راضی _جمعه و روز تعطیل) از صبحش نزدیک به فک کنم 6 یا 7 بار تماس گرفته و پیامک داده که فلان موضوع چی می خواد و اینا. خب قاعدتاً من جواب که ندادم، چون من از آدم های مزاحم که دنبال خراب کردن روز تعطیل مردم هستن اصلاً ازشون خوشم نمیاد، جابشو ندادم؛ حتی بار آخر که زنگ زد، گذاشتم اینقدر زنگ بزنه تا... خلاصه خودشو جر وا جر کرد ولی من پاسخی بهش ندادم؛ تا امروز، یعنی همین نیم ساعت پیش فهمیدم یه آدم نفهمی به نام آقای خزاعی هست که واقعاً ازش متنفرم! چیکار کنم با این افراد بی خود و زبون نفهم...؟!

خب دیگه باید بگم، الان با اجازتون می خوام به بهانه ای از اینجا برم بیرون، راستی موضوع اصلی که این روزها درگیرشم، گفتم بهتون که دارم اخراج می شم. باید خدمتتون عرض کنم، به مدت 1 هفته دبیر محترم، رئیس محترم، پدر محترم رفتن مرخصی (همشون یه نفرن، پدرم) ولی مشکل مرخصی رفتن نیست، مشکل چیزیه به نام همکارم که در نبود پدر هر کاری رو که به سرش می زنه انجام می ده! انجام کلیه کارهای منزل، دنبال بچه هاش رفتن، دنبال هر کاری به غیر از کار انجام دادن. به خدا همین فک کنم هفته پیش بود، از سر کار جیم کرده که «من رفتم مرغ بخرم برای خونه، مرغ نداشتیم!» آخه بی شرف بی ناموس، آدم نا حسابی عوضی مرغ رو عصر نمی تونستی بخری؟! پـ... لا الا اله الله...! خب من چی بگم به این آدم دستمال به دست بی خود؟! می دونین خسته شدم از دستش، گاهی دلم می خواد بگیرم یه جائی بزنمش، اینقدر بزنمش که خون بالا بیاره فقط به خاطر همین دستمال به دستیش! چون توی کارام گند زده به همه چیز. یکی از دلایلی که آقایون پیله کردن به پدرم و همش توی گوششون می خونن به من بگن که از حق و حقوقم بگذرم یا این که کمتر بگیرم ازشون اینه که این آقای نا محترم، اینقدر بی شرفه که... (نیاز داره، 3 تا بچه قد و نیم قد داره، نیاز داره) ولی همیشه کاراش با نیّت اینه که از طرف بخواد کاری در قبالش براش انجام بده و همش توی دهنشه در راه رضای خدا (به دروغ) ولی همیشه در قبال کاری که برای بنده ی خدائی انجام می ده، به نیّت اینه که از طرف بخواد کاری براش انجام بده! به عنوان نمونه، همیشه اعصاب منو به خاطر یه راننده که از قضا نمی دونم این راننده کارکرد نداره و این چیزا و... بعدش فهمیدم، طرف توی بانک یه کاره ای هست که همکارم می خواد بعدها بهش منت بزاره که من شارژ کردم برات (تو هیچ گـ... نخوردی، تو اصن کاره ای نبودی که براش بتونی کارش انجام بدی، فقط از طریق بابا اقدام می کرد، بابا هم چون بهش اعتماد داشتن، همش می رید توی کارای من) تو بیا برام فلان کار بانکی و وام و... رو ردیف کن! البته همیشه ورد دهنش این بود که «نه برای رضای خدا و کار راه اندازیه« ولی در کنار باز می گفت «خب آدم یه وقتی وامی چیزی می خواد، اینطوری می تونه اوکی کنه» و این حرفا! بزارین بهتون بگم، دقیقاً همین اتفاق افتاد و برای گرفتن وام رفت بهش رو زد و فکر می کنین جوابش چی بود؟! جوابش این بود «وام های ما به درد شما نمی خوره، نه اونطور وامی نمی تونم بدون سپرده و به این زودی به شما بدم»! نمی دونین از اون روز فحشی نبود که به اون مرده نده، وقتی ام می اومد برای شارژ می گفت «مرتیکه نامرد اگر کارکرد نداره بگین بره تعهد بده» و این زر زر کردن های همیشگیش وقتی از کسی خوشش نمیاد! حالا این طرف کارشو انجام نداده و از دوست به دشمن تبدیل شده! حالم از این جور آدما بهم می خوره، این آدم ها اینطور عوضی هائی هستن...!

ببخشید خیلی سرتون رو به درد آوردم، خیلی هم نوشتم و شما به بزرگواری خودتون ببخشید، چون واقعاً دلم پر بود بعد از مدت ها! اگر ایراد تایپی چیزی می بینید به بزرگواری خودتون ببخشید، تلاش در این بود که ایرادی نباشه اگر بود من از شما عذرخواهم بسیار بسیار زیاد...

پاورقی : دوستای خوبم، ازتون ممنونم و امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشین عزیزان...

داستان اخراج شدنم...

بیشتر ازچند ماهه که داستانی داره همش به گوشم از اطراف می رسه مبنی بر این که قراره یکی از کارمندای انجمن رو کم کنن؛ کم شدن اون طرف بی شک یه آدمی که همه کار ازش بر میاد نیست، دقیقاً آدمیه که عوضی تر و دستمال به دست تر از بقیه است. کسیه که همیشه دنبال رابطه است و نیت این که اگر کاری برای کسی انجام به، بی شک بعدش باید به خاطر اون کار، اون طرف هم کاری براش انجام بده! از شناختی هم که از حسن (همکارم) دارم، مطمئن بودم که به این شکل خواهد بود! به خدا عصبی ام، دارن می گن ما نمی خوایمکسی رو اخراج کنیم، ولی دارن باز هم برای امور جدیدی که می خوان واگزار کنن، همون آدم عوضی رو معرفی می کنن. پس یعنی معنیش می شه تو جائی در انجمن نداری، چون تو که بیکاری باید بهت کار بدن، نه اون کسی که کار داره و مشغوله ولی باز هم کار جدید رو می ندازن به دوش اون تا کسی به تو نیاز پیدا نکنه!

می دونین خیلی دنبال این هستم که با نماینده انجمن، هر چه زودتر وضعیت خودم رو روشن کنم. به خدا داره رو اعصابم قط پیاده روی می شه و سخت داره هر روز واسم به پایان می رسه! دلم می خواد هر چه زودتر وضعیتم مشخص بشه و بتونم حق و حقوقم رو بگیرم ازشون و برنامه بعدیمو شروع کنم. خیلی سختمه، با این که واقعاً زندگیم دچار مشکل می شه ولی باور کن، از انجمن جدا شدن بهترین برنامه ای می تونه باشه که واسم اتفاق می افته. یه ماشین پراید می خرم و می رم توی تاکسی تلفنی کار می کنم و زندگیمو می چرخونم به امید خدا...

پاورقی: توکل بر خدا هر پیش آید خوش آید...

داستان زیاد...

درود بر تمامی عزیزان و کسائی که همیشه به ما سر می زنن و کسائی که تازه به وب چشمک اومدن. ازتون ممنونم که این وب رو برای خوندن انتخاب کردین. ببخشید که این مدت خیلی درگیر بودیم و این ها برای همین واقعاً وقت نمی کردیم به چشمک سر بزنیم که امیدواریم به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه و ما رو شرمنده مهربانی و محبت خودتون بکنین. شما خوبین؟ سلامتین؟ دماغتون چاقه؟ عملش کردین؟ والا من و نیوشا هم خوبیم شکر خدا. راستی ماه رمضون رو بهتون تبریک می گم و امیدوارم ماه خوب و زیبائی رو پر از خیر و برکت پشت سر بزارین. برای ما هم توی این ماه زیبا و دوست داشتنی دعا کنین و ما رو از دعای خیر و خوبتون بی نصیب و بدون سود نگذارین. اگر غلط املائی دارم ببخشید چون اولاً کمی تاریک و دوماً کیبورد لب تاپم کمی دکلمه هاش کوچیکه و من به خاطر این که مدتی قبل تصمیم گرفتم برای کارهای شغلی و درگیری هاش و مجبور بودن به حمل نقل یک لپ تاپ قابل حمل و سبک، یک سیستم جمع و جور (لپ تاپ های 10 اینچی) بگیرم که هم کار لپ تاپ رو انجام بده و هم کار تبلت رو. دیگه دیگه؛ راستی خوشحالم اگر شادین و سلامت...

چه خبرا؟ روزاتون خوب و خوش می گذره؟ ما هم به همین شکل خوب و خوشیم فقط نیوشای من کمی به خاطر این که همیشه از ساعت 07:00 صبح تا 16:00 سر کاره خیلی خسته است همیشه و اذیت می شه. من البته همون روال کاریم رو داریم به همراه همون همکار بی خاصیتم که... توی سحر ماه رمضون درست نیست، همون همکارم که همیشه باهاش درگیرم. امیدوارم خداوند توی این ماه عزیز هم من رو به راه راست هدایت کنه و هم اون همکارم رو کمی از بیخیالی و بی مسئولیتی و بی اهمیت بودن نسبت به وظایفش در بیاره. الهی آمین...

راستش رو بخواین اومدم امشب کمی باهاتون صحبت کنم و درد و دل کنم و باهم (یعنی در اصل من) گفتگوئی باهم داشته باشیم. این مدت حال و اوضاع خوبی ندارم، کمی درگیر بیماری قدیمی خودم هستم که نتونستم با دارو و... خودم رو درمان کنم ولی دارم با مشاوره دکتر و داروها و... خاصی که دکتر داره و می گه انجام بدم، امیدوارم هر چه زودتر بهتر بشم و سالم بشم. امیدوارم شما هیچوقت دچار بیماری و مشکل نشید...

مدت تقریباً 2 تا 3 سالی بود به خاطر کارها و ایده هائی که توی ذهنم داشتم منتظر بودم تا پولی دستم برسه تا بتونم یه سری لوازم بگیرم تا بتونم اون ها رو انجام بدم ولی میسر نبود تا این که همین هفته که گذشت تونستم کاری رو که می خواستم انجام بدم و لوازمم رو بگیرم. البته هنوز کلی وسایل و تجهیزات جانبی مونده که یه سری رو سفارش دادم از تهران برام بیارن و یه سری رو هم خودم سفارش دادم همینجا برام درست کنن تا بتونم خودم تکمیلش کنم و ایده های جالبی داشتم و پیاده سازی کردم. امیدوارم ان شاء الله بتونم کاری رو که می خواستم آغاز کنم بدون مشکل آغازش کنم. شما هم برای من دعا کنین... ببخشید من یه لحظه این گوشی همراهم رو صداش رو بذارم روی سکوت تا نیوشا از خواب بیدار نشه... ببخشید دارم اینستاگرام چک می کنم الان میام...

خب ببخشید من خیلی شرمنده ام، قول دادم به خودم وقتی دارم می نویسم همه چیز رو بدون هیچ کم و کاستی بنویسم برای همین دیگه تا الان هر اتفاقی که افتاد رو نوشتم. البته گاهی پیش میاد برخی خواننده ی بی ظرفیت و بی شخصیت الان میان و هزار حرف در مورد این چیزی که من الان گفتم می زنن و لی بدونن که این چیزها شخصیت و نوع تربیت خانوادگیتون رو نشون می ده. من همیشه مجبورم به خاطر توهین های برخی کسانی که دیدگاه های خیلی بدی می ذارن، دیدگاه ها رو قبل از نمایش تائید کنم. از شما خیلی پوزش می خوام و امیدوارم من رو ببخشید.

این مدت هنکارم حسابی من رو دق داد، اذیت کرد و حتی یه جاهائی تا مرز دعوای لفظی و این ها هم رفتیم ولی خب تلاش کردم خودم رو کنترل کنم اما الان که دارم فکر می کنم کاش همونجا پاسخش رو دندان شکن می دادم تا متوجه بشه کارائی که داره می کنه داره باعث اذیت و ناراحتی من می شه ولی خب حالا که دیگه گذشته. ممثلاً اومده بود توی طرح کنترلی محل کارمون با دستور رئیس ها رفته بود که از ساعت 08:00 صبح تا 23:00 باید سر کار می بود ولی رئیس احمقم چون دید براش سخته صبح و عصر کارش سنگینه (آره جون مادرت، ببخشید چه کاری انجام می دادن که من و بابام نمی دیدیم که چه برسه به سختیش) گفتن ایشون ساعت 12:00 ظهر (که جزو ساعت کاریشونه و وظیفشونه باید سر کار باشن) برن خونه تا 14:00 بعد بیان تا آخر شب. اولاً چرا باید 12:00 بره؟ اون می خواد برای ساعتی که بعد از 14:00 میاد تا آخر شب اضافه کاری بگیره چرا من اون 2 ساعت که ساعت پیک کاری دفتر کارمونه من همه کارا رو انجام بدم ولی ایشون همون ساعت برن استراحت؟ بعدشم وقتی من درگیر باشم کسی نیست کارای دیگه رو انجام بده و رئیس (منظورم پدرم دبیر انجمن) باید کارا رو انجام بدن. اون روزی هم که دعوامون شد بهش گفتم :« خوبه این 12:00 رفتن شما تمومه» برداشت گفت: «شما نمی تونین 2 ساعت تنها بمونین، فک کنین من تا 23:00 تنها چیکار کنم» برداشتم گفتم: «قبول نمس کردین» گفت: «حالا که کردم باید چیکار کنم» دیگه خودمو کنترل کردم شروع نکردم بگم و الا می گفتم شما اضافه کاری می گیرین من چرا باید وظیفه شما رو انجام بدم یا بابام که دلیلی نداره بخوان کار ما رو انجام بدن و این که وقتی من مجبورم بخاطر آمار از انجمن برم اینقدر معرفت نداری وایسی و بابا رو تنها نذاری ولی اینقدر بی چشم و روئی که وقتی من نیستم مث گاو سرتو می ندازی بیرون و می ری بدون فکر کردن به این که اگه مشکلی پیش بیاد و بابا تنها باشن کی باید جواب بده؟ ولی حیف احترام بزرگیشو نگه داشتم و الا خوب دهنشو می بستم! آخ که متنفرم از این مظلوم نمائی و... . ولش کنین حالشو ندارم و حوصله ندارم حرف اون آدم بی ارزش رو بزنم...

پاورقی: امیدوارم همیشه یه دنیا شادی روی صورتتون نقش ببنده و ما رو از دعای خیرتون فراموش نکنین...

اومدم فقط غُر بزنم...

سلام دوستای گلم، ببخشید به خدا که دارم اینطوری این دفعه می نویسم! امروز فقط اومدم غُر بزنم و فقط گلایه کنم از زمین و زمان؛ چون نمی تونم اینا رو به کسی بگم و فقط الکی کسی رو ناراحت کنم، اومدم اینجا بنویسمشون شاید آروم شدم! بخدا دیگه تحملم داره کم کم تموم می شه و کاسه صبرم لبریز می شه! باور کنین دیگه نمی تونم تحمل کنم و همش نادیده بگیرم، همش چشم پوشی کنم از این که وقتی کسی کاری می کنه و گندی رو می زنه من اون گندش رو تمیز کنم و دوباره بگم انگار شتر دیدی ندیدی! باور کنین دیگه تحملم داره تموم می شه از بس گفتم بیخیالش، حالا که شده، بیخیالش و بیخیالش و بیخیالش و...! آخه تا کی بیخیاش؟! تا کی همش بگم متوجه نشدن؟! تا کی من گند کاری بقیه رو تمیز نکنم؟! چرا آخه من باید همیشه حواسم به همه چیز باشه؟! چرا باید همه چیز رو گردن من باشه که مسئولیت با منه؟! مسئولیت با کسی دیگه نیست؟!

تمام صحبتم با مخاطب خاصیه که همکارمه و واقعاً از دستش کلافه شدم که هر گندی که بزنه من باید تمیز کنم. خسته شدم، به این دلیل که وقتی من نیستم ایشون کاری رو انجام می ده وقتی من برگردم باید گند کاری تمیز کنم و واقعاً این دلیلی که همیشه داره این کار رو تکرار می کنه فقط اینه که من همش گذشتم و گفتم بیخیالش! البته خیلی وقت ها هم گزارش دادم و گفتم این کارو کرده و گفتم به مسئولش ولی به خدا از این که هیچ ترتیب اثری داده نمی شه واقعاً خسته شدم! چون دیگه داره کاسه صبرم لبریز شده و هیچ کسی به حرفم گوش نمی ده و نمی تونم تحمل کنم و نمی خوام دیگه اعصاب بابام (دبیر انجمن) رو داغون کنم دیگه از خیرش گذشتم و واقعاً مشت کوبیدن به دیوار و این کارا هم واسم فایده نداره! به خدا نمی دونین چقدر دوست دارم بزنم گردنش رو بشکنم و خسته شدم از بس گند کاریاشو تمیز کردم و واقعاً دارم روانی می شم و همیشه باید اعصابم خورد بشه از بس که کارا رو داره بدون هیچ اهمیتی و بدون هیچ احساس مسئولیتی هر کاری که دلش بخواد انجام می ده بدون این که حتی فکر کنه که این کاری که داره انجام می ده مسئولیتی هست که الان افتاده به گردنش و باید به نحو احسنت انجامش بده! من دیگه نمی تونم چیزی بگم و وقتی خب می بینم هیچ ترتیب اثری داده نمی شه بخدا باور کنین دیگه نمی تونم تحمل کنم و دوباره همونطوری با دقت به کارم ادامه بدم! چرا این کارو می کنه؟! به چه دلیل این کارو می کنه؟! به خدا اگر شما فهمیدین منم فهمیدم، من می تونم بگم دلیل این کاراش چیه! اما خدا شاهده من نمی دونم دلیل این کاراش چیه و فقط و فقط می خواد من رو اذیت کنه و واسش اهمیت نداره که من باید به خاطر اشتباه اون جواب پس بدم، و اصلاً دلیلش هم همینه که من رو دچار دردسر و آبروریزی کنه!

همینا من 7 ساله دارم تحملش می کنم با تمام گند کاری ها و کثافت کاری ها و... اش و این داره من رو روانی می کنه! الان خسته شدم، خسته شدم بابااا خسته شدم که داره هر روز با اعصابم بازی می کنه! هر کاری دلش می خواد می کنه، انگار نه انگار که من هم آدمم و مسئولیتی به دوش منه! خب نمی خوای انجام بدی انجام نده! به درک انجام نده ولی نمی خوام اعصاب منو به بازی بگیری، گند بزنی به کارم و آبروم که می دونی چقدر واسم مهمه!

این رو برای تو می نویسم، مرتیکه احمق که اندازه یک گاو بزرگ که اون همه هیکل داره و بیشتر از تو می فهمه نمی فهمی، بدون خیلی بیشعور تر از هر کسی هستی که من می شناسم و خیلی آدم آشغالی هستی که داری این کارو می کنی! خیلی آدم نفهمی هستی که این کارو می کنی و می خوای من رو دچار دردسر کنی! من هیچی بهت نمی گم ولی بدون خیلی آدم کثافت و بیشعوری هستی که داری این کارو می کنی! حالم داره ازت بهم می خوره، خیلی حالم ازت بهم می خوره آشغال تا الان بهت فحش نداده بودم ولی الان دارم می دم که خیلی بیشعوری و فکر می کنی منم مث بقیه ام که باور کنم تو ذهنت درگیره! عوضی آشغال، من خودم ذهنم از تو درگیر تره، ولی اینقدر که توی آشغال داری ادا در میاری و بقیه رو خر کردی با اداهات من مث تو اینکارو نکردم، منم مث چی توی قرض فرو رفتم که حتی بعضی اوقات برای نون شبم موندم، ولی هر وقت هر کجا که نشستم و کسی رو دیدم نگفتم که ه مشکلی دارم، با این که اول زندگیمه! ولی توی عوضی هر کاری رو که اشتباه می کنی، و من که می دونم اینقدر پست فطرت و آشغالی که داری از روی عمد این کارو می کنی که من رو دچار دردسر کنی و بعد می گی از روی عمو نیست، من ذهنم درگیره و شما نمی دونین من چی می کشم و این چرت و پرتا، شما غلط کردی قربان، شما خیلی آشغال تر از این حرفائی که فکر کردی! من توی آشغال پست فطرت رو اگر نشناسم، اگر توی عوضی آشغال رو توی این 7 سال نشناسم باید برم بمیرم! هر غلطی که کردی که در اومده اشتباهه (تمام کارائی که می کنی فقط گند زدن به کارای بقیه است، فقط گند زدن توی کارای بقیه است) اومدی انداختی گردن این که ذهنت درگیره، تو غلط کردی که ذهنت درگیره، توی عوضی اینقدر آشغال و کثافتی که بقیه رو دچار دردسر می کنی و بعد خودتو می کشی کنار! خیلی عوضی تر از این حرفائی... خیلی آشغال و کثافتی... ببین از بس که آدم آشغال دو روئی هستی، من مجبورم بیام و اینجا بنویسم که چه گ... داری می خوری، من مجبورم اینجا بنویسم! تو باعثشی که من همیشه اعصابم بهم ریخته باشه...

  • خیلیا دارن می گن خب چرا بیخیالش نمی شی و کار خودتو نمی کنی و بهش توجه می کنی! بابا به همون خدای احد و واحد خیلی جاها بیخیال گرفتم خودمو، خیلی جاها سکوت کردم، خیلی جاها اومدم و گفتم بهش که مراقب باش، این مسئولیت به عهده منه، شما دقت کن وقتی داری زحمت می کشی به جای من کاری می کنی! جوابش هم فقط اینه «باشه!»؛ آشغال فقط می گه باشه ولی دوباره همون کارو انجام می ده! به خاطر چیش نمی دونم!
  • باور کنین به خدا من خیلی راه ها رو امتحان کردم، بیخیالی، گزارش، صبر کردن و... ولی به خدا دیگه تموم شده... دیگه از حد گذشته...

پاورقی | ببخشید که این همه حرف زدم و بی ادبی کردم؛ ببخشید ولی به خدا نمی دونین به من چی داره می گذره...

اعتماد کردن ...

یه چیزی که توی تمام رابطه های دنیا وجود داره « اعتماده » ! این اعتماده با اینکه از 6 واژه تشکیل شده ولی معنی های خیلی زیادی داره که شاید خیلیا بهش فکر نمی کنن ! توی رابطه ی همسران ، والدین و فرزند ، خواهر و برادر و ... . وقتی این اعتماد خوب و مستحکم باشه از خیلی چیزای دنیا خلاصی ! شک و سوءظن نسبت بهت نیست و اگر دنیا علیه تو باشن ، وقتی کسائی که بهت اعتماد دارن ، محاله حرف دنیا رو باور داشته باشن ! اما خدا نیاره اون روزی که این اعتماد شکسته بشه و اعتمادی که بقیه بهت داشته باشن شکسته بشه ! فک می کنی چه اتفاقی می افته ؟ واقعاً از اون قدرت و پشتیبانی که بقیه بهت داشتن چی می مونه ؟! باور کن هیچی . چرا قبل اینکه کاری رو انجام بدیم به این فکر نمی کنیم که اگر اشتباه باشه ، باعث بشه اعتماد بقیه نسبت به من شکسته بشه ؟ حتی واسه چند دقیقه قبل اینکه کاری رو انجام بدیم ؟! اعتماد مثل یه پارچه سفید بدون هیچ لک و کثیفیه ، این اعتماد هر چقدر بیشتر باشه این پارچه سفید و سفید تر می مونه ! امان از زمانی که این اعتماد بخواد با حتی یه کار اشتباه ، یه لکه کوچیک روی پارچه بیافته ! فکر می کنین چقدر بشونرین پارچه رو این اعتماد دوباره می شه همونی که قبلاً بود ؟! حتی فکر کنین کسی به شما اعتماد می کنه ، وقتی این اعتماد مثل یه لکه پارچه رو کثیف کنه چی می شه ؟! پاک نمی شه ...

27 سال از خدا عمر گرفتم ؛ توی تموم این سال ها که از خدا عمر گرفتم و دنیای اطرافم رو شناختم ، همیشه تلاش کردم اعتمادی رو که خودم دنبالش بودم رو به دست بیارم ! پدر ، مادر ، دوست ، آشنا ، همسایه و ... . هیچوقت نشد کاری بکنم که از اعتماد بقیه سوء استفاده کنم ! همیشه با خودم فکر می کردم ، وقتی این اعتمادی که به من دارن خراب بشه ، دیوار اعتماد بشکنه ، چطوری باید درستش بکنم ؟ به عنوان مثال ، وقتی می خواستم پدر و مادرم به من اعتماد بکنن ، حتی با اینکه پسرم ولی وقتی می خواستم هر موقع از خونه برم بیرون بدون استثنا به پدر و مادرم می گفتم کجا می رم ، چقدر می مونم و چه وقتی بر می گردم ! اعتماد پدر و مادرم رو اینطوری به دست آوردم تا جائی که وقتی قبل کنکور و دانشگاه رسید ، اگه حتی شب خونه نمی رفتم از من نمی پرسیدن : « چرا نیومدی خونه رامین ! » تنها سوالشون این بود که « شب دیر وقت بیرون موندن زیاد جالب نیست پسرم ! » . چون می دونستن هیچوقت از اعتمادی که به من دارن سوء استفاده نمی کنم ! حتی وقتی حرفی رو می زدم بدون هیچ قسم و هزار بهونه می دونستن که حرفم راسته و دروغ بهشون نمی گم ! سال ها گذشته ، من نزدیک به 2.5 ساله ازدواج کردم و نیوشا همسرم هم یه بار حتی گوشی و تبلت من رو بر نداشته نگاه کنه ببینه من با کسی چت می کنم و ...! به این خاطر که به من اعتماد داره ، اگر هر چی بوده و نبوده رو مث کف دست راست راست بهش گفتم و با صداقت باهاش صحبت کردم ! می تونین از خودش بپرسین تا باورتون بشه ! حتی من حاضرم شرط ببندم که اگر کسی یه روزی بیاد بره بهش بگه : « من الان رامین رو با یه خانوم سانتال مانتال توی خیابون سوار ماشین دیدم » حتی گوشی رو بر نمی داره به من زنگ بزنه که رامین تو کجائی ! چون به من اعتماد داره ، همونطوری که من به اون اعتماد دارم ! خیلیا ممکنه بگن که  « اعتماد کردن توی این دوره زمونه کار خیلی سختیه » اما من بهشون این پاسخ رو می دم که اگر طرفتون رو بشناسین مطمئن باشین زمانی که شما صادق و راستگو باهاش بودین ، اون امکان نداره بهتون خیانت کنه یا از اعتماد شما سوء استفاده کنه ! اعتماد کردن خیلی سخت نیست ، اینکه از اعتماد کسی سوء استفاده نکنین خیلی دشواره ! اما اگر شما اینکارو نکردین ، شک نداشته باشین کسی از اعتماد شما سوء استفاده نمی کنه ! خودمو واستون مثال زدم ، نیوشا رو مثال زدم تا بدونین ! البته بعضی اوقات پیش میاد وقتی شما به کسی اعتماد کردین ، کسی از اعتماد شما سوء استفاده کنه ! به نظرتون حتی اگر خواهرتون باشه می تونین دوباره بهش اعتماد کنین ؟! باور کنین نمی تونین ! حتی دیگه دوست ندارین نگاهش کنین ...

دوستای خوبم ، شما همگیتون خیلی بهتر از من می دونین که اعتماد توی زندگی آدما خیلی مهمه ! همگیتون حواستون باشه که نذارین کسی که بهتون اعتماد کرده ، اعتمادش نسبت به شما بشکنه ! ساختن دیوار اعتماد و پاک شدن اون پارچه سفید اعتماد خیلی خیلی خیلی سخته ! اونائی که مطالب من رو می خونن می دونن از ته دل دوستشون دارم که اینا رو می گم ! من خیلی کوچیک تر اونی هستم که این حرفا رو بزنم ، اما به خدا به خاطر خودتون می گم ...

پاورقی : ببخشید ؛ حرف های من در مورد اعتماد دلیلی داشت که بهتون زدم ! اگر نمی تونم بهتون بگم چی بوده عذر خواهی می کنم اما خیلی واسه من سنگینه بخوام راجع به این قضیه صحبت کنم اما به خدا باور کنین قضیه ای این پشت نوشته های من خوابیده که اینا رو نوشتم ! کسی که از چشماتون شاید بهش اعتماد داشته باشین ، حالا هر کسی ، برادر ، خواهر ، دوست ، آشنا و ... یهو اعتمادتون رو نسبت به خودش خورد و خاکشیر کنه ، خیلی سخت می شه راجع بهش صحبت کنین ...

کلافه شدم ...

حالتون چطوره ؟ حالتون خوبه ؟ شکر خدا ما هم خوبیم ! راستش رو بخواین ، امروز می خواستم از صب بنویسم واستون اما خب یه تأخیراتی پیش اومد و نشد که زودتر بنویسم ؛ الان راستش کمی بیکار شدم گفتم همین نیم ساعت آخر به تعطیلی دفتر کارم براتون بنویسم و اوضاع رو شرح بدم یه کمی . این مدت اتفاقات خاصی نیوفتاده جز اینکه درگیر امتحانات نیوشا هستیم و که امتحاناش شروع شده و متاسفانه دیگه باید کمتر ببینمش . فقط دارم دعا دعا می کنم ان شاء الله این مدت بگذره و خدا یه پولی برسونه بتونیم عروسی بگیریم بریم سر خونه زندگی خودمون به خدا ! سخت شده اوضاع ! چیکا می شه کرد بابا ، از همه طرف بهمون گیر می دن ، یکی می گه پس کی عروسی می گیرین ، یکی می گه اینقد بی عرضه ای پول جمع نکردی و هزار تا دری وری دیگه ! باید یه فکری برداشت ...

برای اینترنت پر سرعت همراه بالاخره رفتم و یه سیم کارت جدید ایرانسل خریدم ! سیم کارت اولی ایرانسلم رو داشتم اما خب می خواستم این سیم کارتم رو ( به جای سیم کارت رایتل که هنوز توی شهر کاملاً راه اندازی نشده خطوطش ) بذارم توی تبلت و استفاده کنم ازش . با اجازتون ، کارت بانک صادراتم مسدود شده چون از تاریخ اعتبارش گذشته و نمی تونم ازش استفاده کنم واسه همین روز اول که نتونستم باهاش نت کار کنم اما بعد از یکی از دوستام یه شارژ 1000ت گرفتم و اینترنتش رو فعال کردم ! عجب سرعتی داره اینترنت ایرانسل . خیلی حال کردم باهاش ، سرعتش واقعاً عالی بود وقتی یه سایت حجیم رو باهاش باز کردم ! البته هنوزم تمامی مناطق رو پوشش نمی ده ، یه مقداری از حاشیه شهر رو ( که اونشب دقیقاً حاشیه شهر بودم ) پوشش نمی ده ! اما جاتون خالی وقتی وارد مناطق تحت پوشش شبکه ایرانسل شدم سرعتش منو داغون کرد از بس کیف داد ...

راستی یادتونه در مورد نرخ ها و تعرفه های جدید اداره کل بهتون گفتم ؟ مقداری از نرخ ها رو تغییر دادن و به نصف رسوندن ! خیلی خوب شد اینطوری ، خیلی به خاطرشون ناراحت بودم که چقدر باید برای یه تمدید کارتشون یا هر چیز دیگه ای هزینه کنن اما خدا رو شکر بهتر شده اوضاع ...

همکارم دوباره باز ساعت اداری تموم نشده بلند شده و دفتر کار رو گذاشته برای من و خودش نشسته یه جای دیگه رو با بقیه داره حرف می زنه و شوخی می کنه ! من نمی تونم این کارو بکنم ؟ می تونم ولی مسئولیت سرم می شه ! ساعتای نماز که بماند ، نیم ساعت تا 45 دقیقه درست نیست اصن به بهانه ی نماز ، وقتی هم که می بینه من تنها باهاش توی دفتر هستم ، کارای خونه اش ، رفت و آمد همسرش و بچه هاش و ... یادش می افته که باید انجام بده و بلند می شه می ره ! من موندم به خدا چیا کنم ، واقعاً حالم داره گرفته می شه با این اوضاع . منم تصمیم گرفتم وقتی زودتر از من و پایان ساعت اداری رفت پائین ، درب اتاق دفترش رو ببندم ، چراغاشو خاموش کنم و بشینم توی دفتر خودم ، مراجعه کننده هم داشت بهش بگم نیست رفته پائین تا ببینم بعد چطوری می تونه پاسخ بقیه رو بده ! باید با این افراد این کارو کرد ! همیشه به بهانه های مختلف دفتر کار رو ترک می کنه ! من نمی تونم مث اون به کارای شخصیم برسم ؟ به خدا مهلت اعتبار کارت بانکیم تموم شده ، نرفتم اعتبار بزنم شاید زشت باشه اما اون اصن به این چیزا فکر نمی کنه ! خدایا ...

پاورقی : می دونین دارم خسته می شم از این اوضاع و داره اذیتم می کنه ...

خدایا رحم کن ...

وای امروز خبری بهم ریسده که اصن روح و روانم رو بهم ریخت ؛ وای خاک بر سرم ، دوستان گلم ، خوبین ؟ حالتون چطوره ؟ چه خبرا ؟ روز گذشته زن و مادر رو به تمام بانوان عزیز خجسته و شاد باش می گم و امیدوارم خدا همیشه مراقبتون باشه و خودتونم روز های شاد و خوبی رو سپری کنید ! ببخشید اینقدر هول بودم که یادم رفت احوالپرسی کنم باهاتون . اصن موندم یه لحظه چی شد شروع کردم به نوشتن ، یادم رفت احوالتون رو بپرسم و تبریک بگم به خانومائی که اینجا سر می زنن و همینطور همسر عزیزتر از جونم ، نیوشای گلم . روز هاتون رو به شادی سپری کنین و سعی کنین همیشه سلامت و شاد و خوشبخت و خندان باشین ! راستی ، خانوما از کیا کادو گرفتین ؟ آقایون ، به کیا کادو دادین ؟! می گین ما هم یاد بگیریم ؟ والا به خدا ...

راستی بریم سر قضیه اونی که فهمیدم ! از وقتی که قراره نامه ی افزایش تعرفه خدمات انجمن برسه ، یعنی اینجا باید بیایم همش با راننده جماعت دهن به دهن بشیم و دعوا کنیم ! خدا رحم کنه بهم ، منم که کله خراب و زود از کوره در میرم ، معلوم نیست چقدر باید کارم به دادگاه و پاسگاه بکشه ( خدایا بهم رحم کن ) ! فقط دلم واسه راننده هائی می سوزه که ندارن ، حالام می خوان مبلغی برای اعتبار مث 10000ت و 15000ت و اینا رو پرداخت کنن ! ای خدایا بهشون رحم کن ...

پاورقی : با اینکه اصن دلم نمی خواد با این راننده ها سر و کله بزنم ، اما دلم واسشون می سوزه ...

فقط من حرف می زنم ...!

سال نو با تأخیر 10 روزه خجسته و شاد باش . راستش رو بخواین با حال خوب و اعصاب آرومی نیومدم که اینجا بنویسم ، اومدم خودمو محکوم کنم اما بگم چرا ! امشب وقتی از خواب پاشدم ، یه یه ربعی که بیدار بودم ، خواهرمو صدا کردم بیاد پیشم ( مبینا که 3 سالشه ) . وقتی صدا کردمش دیدم روشو برگردونند و بهم دهن کجی کرد ، خیلی ناراحت شدم و داد زدم سرش ( آره می دونم حیوون هستم ) . بعد دیدم داره غر غر می کنه ، رفت پیش مامانم ، گفتم بیاد پیشم با عصبانیت ، ترسید و اومد ! من با بی رحمی زدم زیر گوشش ( محکم نزدم ، به خدا ولی خب بچه است دردش اومد ) . از اون کارم پشیمون شدم همون لحظه اما دیدم داداشم پارسا پاشده که طرفداری کنه از مبینا و با اونم دهن به دهن شدم که آخرش می دونم به قهر کشیده شد و قرار شد دیگه با من صحبت نکنه ! می دونین ، نمی خواد شماها بهم بگین ، خودم می دونم حیوون بی رحمی هستم ، خیلی آدم عاقلی نیستم که زدم زیر گوش به بچه 3 ساله که بهم دهن کجی کرد ، می دونم زیاد شعور ندارم ! اینا رو نمی خواد شما بهم بگین ، اما من که مبینا رو صدا کردم ، باور کنید فقط می خواستم لپشو ببوسم ! شاید باور نکنین ولی به خدا از محبت بی نتیجه خسته شدم ! خسته شدم وقتی می بینم خواهر کوچیکم همیشه بهم دهن کجی می کنه ، وقتی می بینم بر می داره می گه : « رامینو که از توی سطل ماست آوردیم » و بقیه به حرفش مثل من می خندن ولی نمی دونن دل من رو خالی می کنن ! خسته شدم وقتی می بینم همه باهاش دعوا می کنن ، سرش داد می زنن و من ناراحت می شم ولی چون کار اشتباهی کرده چیزی نمی گم شاید این دعوا باعث بشه اون کار بدش رو تکرار نکنه ، اما وقتی من دعواش می کنم یا تنبیه می کنمش همه می شن وکیل مبینا ! خودشونو نمی بینن وقتی باهاش دعوا می کنم ! می گم : « چرا دخالت می کنین ؟! » می گن : « از هیکلت خجالت بکش بچه رو دعوا می کنی » اما خودشونو نمی بینن ! باور کنین خسته شدم از بی محلی های مبینا ! من جونمو واسش می دم ، هم مینا و هم مبینا ولی انگاری من یه آدم هیچم توی خونه باهام برخورد می کنن ! انگاری وقتی محبت می کنم هیشکی یادش نمی مونه ولی وقتی ناراحت می شم و دعوا می کنم همه می گن این که حیوونی بیش نیست ! من ناراحت می شم به خدا ، اما هیشکی به ناراحتی من توجه نمی کنه ! همه ازم انتظار بزرگی دارن ، اما توجه نمی کنن من درسته بزرگم ، درسته داره 27 سالم می شه ، درسته و همشونم درسته ولی من یه قلب دارم که دوست دارم منم وقتی محبت می کنم یه مرسی خشک و خالی بشنوم ، مرسی نه ، نمی خواد زبون کسی هم کار کنه ! می خوام یه لبخند رضایت ببینم واسم کافیه ولی هر کاری می کنم انگاری وظیفه است ، انگاری یه کاریه که باید حتماً انجام بدم ! خسته شدم . همین الانم بچه ها گفتن فرصت شده دور هم باشیم ، خوشحال شدم با این حالم می رم بیرون بهتر می شم ! زنگ زدم به نیوشا که ببینم برنامه اش چطوریه ، وقتی گفتم : « علی ( دوستمون ) پیام داده بریم بیرون » اجازه نداد صحبتمو کامل کنم ، گفت : « فائزه بهم گفته من گفتم کار دارم » در صورتی که فائزه ساعتای 6:30 بهش گفته بود و علی دوباره ساعت 19:45 بهم گفت و من گفتم : « علی الان پیام داده » وقتی دیدم دوباره تکرار کرد فائزه بهم گفت ، عصبی شدم و گفتم خداحافظ و قطع کردم . اونم ناراحتش کردم ! ای خدا ... بعضی وقت ها دیگه دلم نمی خواد باشم ...

  • « همه انتظار دارن درکشون کنم ، اما کسی نیست بفهمه منم انتظار به درک دارم توی موقعیت های خاصی که دارم ... اما کسی نیست » ! چیکار کنم خدایا ... منم انسانم ، من دل دارم خدایا ...

پاروقی : اینا رو نگفتم بهم نگین حیوون ، اینا رو گفتم دل خودم آروم بشه و انتظارای بقیه رو بفهمم ...

چی بگم ...

یعنی حال این روزام زیاد جالب نیست اصن ؛ متاسفانه کمی بیمارم و داره این بیماری اذیتم می کنه . از اون طرف دیگه ، گفتم به شما که بابا برای مدت 2 هفته از هفته پیش مرخصی گرفتن و نیستن محل کار . مشکل من متاسفانه به خاطر نبودن بابا نیست ، بلکه به خاطر وقت بسیار بسیار آزاد همکارم هستش که حتی فرصت بازی کردن با بازی های ویندوز 7 رو هم داره . یعنی وقتی صدای بازیش میاد تا اتاق من اینقدر حرص می خورم و اذیت می شم که نگو . حتی وقتش اینقدر آزاده که یهو بلند می شه و می بینه من ارباب رجوع دارم و هر لحظه ممکنه برای امضاء و مهر باید بیاد اون دفتر که ایشون مسئولیتش رو به عهده داره ، اما با خیال راحت می گه : « من برم تا پائین فلان کارو دارم » و از این دست سخن ها ...

متاسفانه مسئولیت چیزیه که فقط فک کنم سر من و بابا می شه و همکارم انگاری بوئی ازش نبرده ! آخه چند وقت پیش یادمه دقیقاً داشت برای نماز ( دقیقاً وقت هائی که بابا نیستن و اینجا سر من شلوغه ) می رفت ، تاکید کردم که باید برم یکی از شرکت ها برای نرم افزارش اما می دونین در جوابم چی گفت ؟ برداشت گفت : « باشه ؛ اماخب کسی نیست ، در دفتر رو ببندین برین ! » . مسئولیت در ذهن و باور های ایشون یعنی اینکه درو ببندین و برین کارتونو انجام بدین ! دقیقاً کاری که ایشون انجام می دن همیشه . دقیقاً همین الان نامه برداشته با اینکه می تونست الان این کارو انجام نده ولی به بهانه نامه داره می ره پائین و نمی دونم چرا ! فقط می خوام ببینم و زمان بگیرم از لحظه ای که پاشو از پله ها می ذاره پائین تا زمانی که میاد بالا چقدر زمان می بره و توی این مدت من نوشته رو باز می ذارم و واستون می نویسم تا زمانی که اومد و من زمان برگشتنش رو هم می گم ! بیاین الان حساب می کنم که داره می ره ! از ساعت 10:15:40 الان رفت پائین ...

آره داشتم می گفتم حالم زیاد خوب نیست ؛ راستش رو بخواین باز یه مریضی بدی گرفتم مث اونی که بهتون گفتم قبلاً البته به صورت خصوصی که نیاز به دوره درمان داره البته این دفعه ان شا الله کمتر زمان نیاز داره . دیگه باید خیلی حواسم جمع باشه که کاری نکنم بیمار بشم . نیوشای گلمم متاسفانه غصه می خوره ، با غصه خوردنش منم دیوونه می شم باور کنین ! نمی دونم ، دلیلیم واسش نمی تونم پیدا کنم اما خسته کننده است دیگه واسم این بیماری ! باید از شرش خلاص بشم ... باید خلاص بشم ... ( زمان برگشتنش 10:21:46 ! دارم تعجب می کنم و شاخ در میارم ، یعنی واقعاً فقط رفت نامه بده ؟ من که باورم نمی شه ... )

پاورقی : ای خدا صبرم بده ...

ای خدا ...

متاسفانه یه عادتی که پیدا کردم اینه هر وقت اوضاع روحیم خرابه یا مشکلی برام پیش میاد که هیچ کجا نمی تونم صحبت کنم ، باید بیام و توی چشمک بنویسم والا آروم نمی شم . متاسفانه بابا برای مدت 2 هفته از دیروز مرخصی گرفتن و روز پنجشنبه هفته قبل که بیانش کرده بودن ، زمانی که داشتیم جمع و جور می کردیم باهم بریم خونه برداشتن به من گفتن : « توی این دو هفته که من نیستم تو خودتو داغون می کنی » . راستش رو بخواین ، متاسفانه من نمی تونم سر یه مسئله ای که بر خلاف قاعده و قانونی هست که به من مسئولیتش داده شده سریع بیخیالش بشم و کنار بیام . خیلی برام سنگینه وقتی مسئولیت یه چیزی با منه ، کسی بیاد و توی کار های من دخالت بکنه و حتی کاری رو انجام بده که بر خلاف میل و در مسئولیت منه ! من اینطور مشکلی رو با همکارم دارم که خودش رو همه کاره می دونه چون از همه ، حتی بابای من در مورد این مسائل قدیمی تره . متاسفانه ایشون که اسمش حسن هست یه آدم کاملاً دستمال به دست ، فقط و فقط کسیه که به فکر منفعت و سوده حتی مثلاً برای کسی که کاری رو ( به قول خودش ) در رضای خدا انجام می ده هست . حاضرم برای تمام حرف هائی که می زنم دلیل و مدرک بیارم تا خود شما هم بفهمین ! به شدت خودش رو آدم مذهبی می دونه ، یعنی کسی که دین و خدا براش خیلی مهمه اما حاضره ناموس مردم رو بهشون چشم بدوزه و بگه : « خدا زیباست و زیبائی ها رو دوست داره » ...

راستش رو بخواین ماجرا همیشه همینطوره ! وقتی که بابام توی انجمن نیستن ، متاسفانه زمان اختیارات کامل و بدون هیچ محدودیت حسن آقا شروع می شه . اصن به این توجه نمی کنه که چه مسئولیتی داره و باید به مسئولیتش برسه . تا دلش بخواد که بدون هماهنگی با کسی کارا رو انجام می ده و فقط کاری می کنه من متوجه نشم ، چون می دونه متوجه بشم بدون استثناء جلوش رو می گیرم و نمی ذارم کاری رو که نباید انجام بده ، انجام بده . مثلاً به عنوان ، یه مدت پیش بابا گفته بودن : « بدون اینکه شرکت ها تسویه مالی رو انجام بدن بدهیشون رو ، نباید بهشون نامه ای برای انجام کار هاشون بدی » . دقیقاً باور کنین روز بعدش می بینم یکی از شرکت ها اومده برای گرفتن نامه ، من اتاق خودم نشسته بودم و داشتم می شنیدم که در مورد چی صحبت می کردن ، یه دفعه دیدم صدای پرینتر اومد . سریع از جای خودم بلند شدم رفتم توی اون اتاق نشستم مثلاً چیزی نمی دونم که شرکت چرا اومده ، نشستم دیدم حسن نامه اش رو تایپ کرده و پرینت گرفته ، برداشتم نامه رو و گفتم : « آقای فلانی تسویه مالی کردن ؟! » ، حسن برداشت گفت : « گفتن بعداً میارن » . همون موقع نامه رو جمع کردم و گفتم : « خود حاجی گفته باید تسویه حساب مالی کنین و بعد نامه ببرین ، برین تسویه حساب کنین » . شرکت به هر دری زد من بهش گفتم اول تسویه و بعد نامه . بالاخره رفت و تسویه کرد و نامه اش رو برد . چند روز بعد وقتی خود بابا برگشتن از مرخصی ، یهوئی دیدن یه نامه تسویه مال یه شرکتی روی میزشون گذاشته است ، اونجا بود که دیگه جوش آوردن و هر چی تونستن به حسن گفتن ! درسته که در آخر بازم اون حرف و تهدیدی که کردن و انجام ندادن اما خوب دل من خنک شد . می دونین انگاری یه حالتی برای حسن پیش اومده بود که انگاری هر کاری بکنه ، حتی بدون اطلاع با بابا ، اون کار درسته و بابا هیچی بهش نمی گن و مخالفتی نمی کنن . من بعدش همینا رو به بابا گفتم که اینطوری چیزی باب شده برای حسن ...

دیروز که روز اول هفته بود اینجا خیلی شلوغ بود باور کنین . صبح یهوئی دیدم یه صدائی شد و یه نفر با دمپائی رفت پائین . حالا این وسط من باید هی نامه بنویسم هی برم اتاق روبرو مهر کنم . نزدیکای نماز ظهر هم یهوئی دیدم برداشته می گه : « ما بریم نماز ، کاری که نداریم اینجا » ! خدا شاهده اینقد ناراحت شدم و دعا کردم همون نماز بزنه به کمرش ، همون موقع هم به بابا SMS دادم که : « چرا زمانی که شما نیستین باید حسن به فکر نماز خوندن بی افته که خدا قهرش نیاد ؟! » . رفته نماز و حتی وقتی همه از نماز برگشتن می بینم هنوزم بالا نیومده . اینجا من بیچاره اینقدر سرم شلوغ شده بود که باید جوان اتباع خارجی رو هم می دادم ، راننده ها رو هم کارشونو راه می نداختم و حتی برای هر مهر و امضاء باید همش می رفتم این اتاق و اون اتاق . اینقدر عصبی شده بودم که نگین ! خدائی من چی بگم ؟ خیر نبینه . دیروز بابام تونستن کمی آرومم کنن با اینکه توی جلسه مهمی بودن و من بهشون SMS داده بودم ، در جواب SMS نوشته بودن : « سلام زیاد سخت نگیر خودت اذیت میشی عزیز جان بذار بره نماز تو به اندازه ای که می تونی جواب بده فدات بشم خودت اذیت نکن » و بعدش که من نوشتم چشم گفتن : « آره جگرم بی خیال خودت راحت تری فشار به اعصابت نیار » . خیلی از بابام ممنونم که باعث آرامشم توی اون موقع شدن ...

پاورقی : خدائی کاش می شد یه کمی مشکلام حل می شد ...