چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چرا کمرنگ شدم؟

درود بر همه عزیزان دوست داشتنی که دارن وبلاگ نوشته‌های «چشمک» رو می‌خونن! خیلی خوشحالم که فرصتی شد دوباره که بتونم اینجا بنویسم. البته خبرهای خوب رو براتون نوشتم و قبلاً ارسال کردم و اون هم تولد دختر زیبای دوست داشتنیم بود. «آوا»ـی من 4 روز پیش 5 ماهه شد. آره دختر من الان 5 ماه شده به دنیا اومده و من 5 ماهه زندگیم با نیوشا پر از عشق و محبت فراوون شده.

نمی‌دونین به دنیا اومدن آوا چه رنگ و بوئی به زندگی من و نیوشا داد. اصلاً قابل وضف نیست که براتون بگم و فقط باید خودتون تجربه‌اش کنید تا متوجه عشق، رنگ و بوی اومدن یه فرزند مخصوصاً دختر به دنیاتون بشین. خیلی دوست دارم باز هم براتون ظولانی بنویسم ولی دقیقاً همین الان که دارم براتون می‌نویسم همش می‌گم خدایا دیرم شده فردا باید ساعت 9 از خونه برم بیرون چون باید برم سرکار و کلی کار دارم برای انجام. حتماً به نیوشا هم می‌گم تا زودتر بیاد و توی چشمک بنویسه، خیلی مدت طولانی شده که نیومده اینجا و نوشته‌هاش مال خیلی وقت پیشن. به زودی یه اکانت هم برای آوای خوشگلم می‌سازم و می‌ذارم تا زمانی که خودش بزرگتر بشه و ان‌شاءالله بیاد و توی وبلاگ خانوادگیمون بنویسه.

خداوند چقدر به من برای بودن نیوشا و آوا توی زندگیم لطف داشته و داره. سال های خیلی سختی رو گذروندم اما الان می‌تونم بگم بهترین روزهای زندگیم رو دارم سپری می‌کنم. خدایا بابت این همه شادی و محبت ممنونم ازت؛ چقدر تو خوبی آخه...

پاروقی: خیلی ممنون از کسائی که هنوزم بهمون سر می‌زنن و وبلاگمون رو می‌خونن...