چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

برای چند لحظه ...

ببخشید که این روز ها اینقدر درگیر کار من و دانشگاه نیوشا هستیم که زیاد وقت اومدن و نوشتن توی بلاگ رو نداریم !

خدا بزرگه ایشالله زودتر مشکلات و این چیز ها تموم بشه و بتونیم باهم باشیم ( منظورم وقت آزاده ) !

نیوشا زیاد وقت آزاد نداره به خاطر کلاس هاش و امتحاناش که داره شروع می شه !

خب دیگه باید برم به کارم برسم و همین الان هم سر کارم که دارم واستون می نویسم !

پاورقی : چقدر اینجا تنها افتادیم کسی نیست واسمون دیدگاه بذاره ...

عجبا ...

تعطیلات تموم شد و درس های نیوشا و کار من شروع شده ؛ واسه نیوشا ناراحتم ، درساش سنگین شدن و واقعاً وقت نمی کنه که خالی باشه و بتونه با هم باشین !

سختیش اینجاست که دل منم کوچیک ؛ زود به زود تنگ می شه و نمی دونم چیکار کنم ! اما خب درس نیوشا شوخی بردار نیست و باید هواسش به همه چیز باشه !

دوست ندارم طوری بشه که بگن من از درس و دانشگاه انداختمش یا اینکه به نیوشا چیزی بگن ...

می شه تحمل کرد ؛ هفته ای یه بار ... کنار میایم باهاش اشکالی نداره !

پاورقی : دلم تنگ شد واسش ...

تموم شد ...

مرخصی و تعطیلاتمون تموم شد !

مدت زیادی رو به خوشی و شادی گذروندیم اما خب دیگه باید زندگی کنیم !

من از شنبه می رم سر کار و بعدش هم شرکت ؛ نیوشا هم دانشگاهش و بعضی وقت ها شرکتمون !

تعطیلات رو خوب باهم بودیم و خیلی دوستش داریم ؛ با اینکه دوست نداریم این تعطیلات و کنار هم بودنمون بیشتر از اینا اما خب گفتم باید زندگی کرد !

پاورقی : خیلی دوستش دارم ... خدایا خیلی دوستت دارم ...

خدایا شکرت...

دیروز من و سپهر رفتیم آزمایشات ازدواج رو انجام دادیم،اولش من کمی استرس داشتم آخه چون من و سپهر دخترخاله و پسرخاله ایم می ترسیدم که خدایی نکرده مشکل ژنتیکی داشته باشیم اما خداروشکر وقتی جواب آزمایش رو گرفتیم هردومون خیلی خوشحال شدیم چون هیچ مشکلی نداشتیم و جواب آزمایش عالی بود،همه چی خوب پیش رفت...

از صبح تا ظهر درگیر همین کارای آزمایش بودیم و هردومون خیلی خسته شدیم...

بعد از استراحت ساعتای 19 رفتیم محضر واسه ثبت ازدواجمون توی شناسنامه هامون...

ازدواجمون ثبت شد و سند ازدواج رو تحویل گرفتیم ...

الان از قبل خیلی شادتریم...

هر روزمون بهتر از دیروزه..واسه همینه که میگم : خدایا شکرت...

چند روز درگیر ...

راستشو بخواین چند روزیه خواهر و برادر نیوشا از شهرای خودشون اومدن اینجا !

راستش دوست داشتم بیشتر این ها با نیوشا می رفتیم بیرون ، اما احترام بودن برادر و خواهر بزرگ نیوشا خیلی واجب تر از این هاست ...

واقعاً خدا رو شکر ؛ سرنوشتی که واسم نوشته عالیه ...

پاورقی : خدایا شکرت ...

آسمونی شدیم ...

چقدر لحظه لحظه ها رو شمردیم تا برسیم به یه روز !

ما روز 3 فروردین عقد کردیم و امشب ( یعنی در حال حاضر دیشب ) اولین شام زندگیمون رو توی یه بشقاب بزرگ با هم خوردیم !

خیلی شیرین بود و دوست داشتنی !

خوراکی که مامانم همیشه درست می کنه عالیه ولی امشب با بودن کنار کسی که می دونم واقعاً عاشق منه و منم عاشقشم اولین خوراکی رو تجربه کردم که هیچوقت تجربه اش نکرده بودم و شیرین ترین خوراک زندگیم بود ...

بعدشم رفیتم با همسرم و خواهر کوچیک 10 دقیقه ای قدم زدیم و راه رفتیم ! دست توی دستای همدیگه !

چقدر شیرینه این زندگی دوست داشتنی و من عاشقش هستم ...

پاورقی : خداوندا این خوشبختی رو از ما نگیر ؛ لطفی رو که به ما کردی و هیچوقت از ما جدا نکن ! ممنونم به خاطر همه چیز ...

آمد بهار ...

نخست آمد بهار ؛ روز های سبز و بی گناه ! شادی ام را ببین ، نگران من نباش ! سبزه زار ، ماهی تُنگ ؛ عیدی و رنگ بهار ...

چشمانم به توست ؛ به آن همه زیبائی ... سر به دامان طبیعت ، بوی نسیم خوش ...

آه چه زیباست این بهار ... تا خدا باشد همه چیز زیباست ...

پاورقی : این بهار برای من خیلی ارزش داره و زیباست ! خیلی دوستش دارم ... مثل عشقم « نیوشا »