چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

بعد یه هفته ...

بعد یه هفته بیماری و دراز کشیدن و استراحت کردن توی خونه ( دقیقاً فقط خوابیدن از صبح تا شب ) ، باید فردا ( امروز یعنی دیگه ) ساعت 08:00 صبح برم سر کار . برعکس اتفاقی همکه قراره فردا بیوفته ، مجمع عمومی انجمنه برای تعیین هیئت مدیره جدید و اینکه خیلی فردا کار داریم . همش می ترسم که هیئت مدیره جدید آدم های درست و حسابی نباشن ، در صورتی که اینطوری بشه بابام دیگه به عنوان دبیر توی انجمن نمی مونن و می رن از اونجا . اونوقت من می مونم یه مشت آدم نفهم بی شعور به همراه یه همکار ...

من که یه هفته نبودم باید ببینم از کارت هوشمند ، سیستم هائی که یه هفته است ایراد داره و ... چی مونده که همه رو فردا یه جورائی راست و ریستش کنم .

خیلی روز شلوغی ( البته برای من ) هفته شلوغی خواهد بود ، هفته آینده ! به خدا می ترسم بیچاره بشم ازبس کارا مونده باشه و همکارم حتی یکیشون رو انجام نداده باشه . چون این کارا ازش بر میاد ، مطمئنم از بابا شنیدم 5شنبه سیستم ها قطع بوده . حالا نمی دونم شاید اینترنت رو قطع کرده باشه یا اینکه سیستم لخظه ای قطع شده باشه که کارا رو ول کردن و اتاق رو بستن ، والا نمی دونم ولی مطمئنم همش مونده واسه شنبه ( فردا ) که من برم سر کار ، ولی وجداناً نمی دونم چیا رو انداخته واسه من که بعدی که رفتم انجامش بدم !

خلاصه دعا کنین بتونم جون سالم به در ببرم بعد این هفته ای که به خاطر بیماری داشتم جون می دادم و نتونستم برم سر کار و باید ببینم چه ترکش هائی واسم مونده که فردا انجام بدم ... یا در هفته پیش رو ...

راستی ، امشب با نیوشا رفتیم دکتر ؛ متاسفانه نیوشا هم مریض شده و مطمئنم از من گرفته . امشب وقتی رفتیم دکتر آمپول پینیسیلین نوشت واستش 2 تا . یکی رو که امشب عمه ام واسش زدن ، خیلی عذاب کشید چون درد خیلی داشت و من می دونم و حسش می کردم چقدر درد کشیده . خدا کنه زودتر خوب بشه ، طاقت اینطوری دیدنش رو ندارم . راستش رو بخواین اتفاق بدی که افتاد این بود که این آمپول هم ، مث آمپول های من " پینیسیلین G 6-3-3 " بود و به خاطر اینکه از سرسوزن آبی کوچیک استفاده کردن ، دفعه اول بند شد و مجبور شدن نیوشا رو مث من دو بار سوراخ کنن . خیلی ناراحت شدم و دیگه داشتم دق می کردم وقتی برای بار دوم سوزن رو فرو کردن به نیوشا . می دونین ، اینقدر درد داشت که نیوشا درست نمی تونست راه بره و همش دست منو می گرفت و راه می رفت . خیلی درد می کشید ، بمیرم براش ...

پاورقی : دعام کنین که فردا همه چیز عادی باشه و نیوشا هم زود خوب بشه ...

ببخشید ...!

این مدت طولانی که نبودم دلایل خیلی زیادی داره ؛ یکی از دلایلش شلوغی در محل کارم بود که واقعاً عذاب آور بود و هنوزم هست ولی دلیل دیگه اش بیماری من بود و هست . البته قبل از اون باید تعریف کنم که چیا شد و چیا بهمون گذشت که بتونم این نبودنم رو توجیح کنم ...

اوایل هفته پیش ( یکشنبه فک کنم صبح بود ) بهترین دوست من ( احسان ) از تبریز که داره درس می خونه اومد اینجا . نمی دونین چقدر خوشحال بودم ، چون احسان برای من مث برادرم راما با ارزشه . خیلی دوستش دارم و حتی نیوشا هم از بس ازش تعریف کردم دیگه می شناستش . البته البته احسان به همراه ایمان و رضا ( دوستم که توی شرکت باهاش شریک بودیم ) توی شب عقدمون حضور داشتن ( البته برای شام ، چون مجلس عقد من و راما باهم بود ، یه جورائی خیلی بهم ریخته بود و فقط دوستامونو می تونستیم برای شام دعوت کنیم ) . احسان توی راه اومدن به اینجا مث اینکه مریض شده بود ، طوری که خیلی حالش بد بود . راستشو بخواین ، دقیقاً حدستون درسته من آنفولانزا رو از احسان گرفتم ، چون در تمام این مدتی که اینجا بود فقط 2 شب رو باهم نبودیم ( بخاطر اینکه می خواست بره خونه ی عمه اش و مامان بزرگش ) و تمام این مدت رو باهم می چرخیدیم تا ساعتای 2 - 3 صبح .

  • من کلاً دو تا دوست خیلی صمیمی دارم ؛ اولیش احسانه و دومیش ایمان . این دو تا مث برادر به من نزدیکن و حتی از خیلی راز های همدیگه اطلاع داریم . بهم قول دادیم همیشه دوست بمونیم و حتی اگر خانواده تشکیل دادیم از همدیگه جدا نشیم !

متاسفانه از اول این هفته من بیمار شدم ( آنفولانزا گرفتم از احسان ) که باعث شده من توی خونه بیوفتم نتونم حتی از جام بلند بشم . وقتی رفتم دکتر واسم کلی قرص و شربت و مخصوصاً 4 تا آمپول پنیسیلین G 6-3-3 نوشت که یکی رو باید تا تموم شدنش یکی رو صبح می زدم یکی رو شب . فقط فک کنم تونستم شب اول رو ببرم عمه ام برام بزنن ( از بچگی همیشه می رفتم آمپولامو عمه ام - زن دائی رضام - بزنن چون دستشون سبکه و اصن درد نمی گیره ، آخه من از آمپول می ترسم ) اما صبح روز بعد ، شبش و صبح امروز رو زحمتش رو بابام کشیدن ! چشمتون روز بد نبینه ، دیروز که بابا می خواستن برن سر کار گفتن حدوداً ساعتای 08:20 رامین پاشو آمپولتو بزنم . منم یهوئی بلند شدم و دراز کشیدم یه ذره اون طرف تر ، ترسیدم اول ولی وقتی سوزن رو فرو کردن توی بدنم هیچی نفهمیدم ، اما یهو فهمیدم به خاطر اینکه دیر پاشدم سوزن بَند شده بود . هیچی دوباره سوزنو دراوردن ، یه سرسوزن جدید گذاشتن روش و مجدداً فرو کردن تو بدنم . بازم هیچی نفهمیدم ولی وقتی دارو خالی می شد توی بدنم انگار یه سیم داغ داغ رو فرو کردن توی بدنم . هیچی تموم شد تا شبش . شب ساعتای 20:20 بود که گفتم بیای آمپولمو بزنین . بابا گفتن : " برو بده عمه واست بزنن ، پائینن ( خونه دخترشون - دختر دائیم - که همسایه زیر زمین ماست ) " . به مینا خواهرم گفتم بره زنگ بزنه ببینه عمه پائینن یا نه ولی نبودن . هیچی بابا رفته بودن نماز بخونن ، من مثلاً خواستم آمپولو آماده کنم . آمپول آماده کردن من بماند و بند شدن سوزن مجدداً به دست خودم . هیچی بابا وقتی اومدن گفتن : " کی گفت تو آمپولو آماده کنی ؟ " . هیچی آمپولو آماده کردن ( آها یادم رفت بگم نیوشای خوشگلم عصر ساعت 16:00 اومده بود اینجا که ازم پرستاری کنه و اینجا بود تا ساعتای 21:30 ) . وقتی خواستن سوزنو بزنن داشتم با نیوشا صحبت می کردم یهوئی گفتم : " آااای ... " . سوزن وقتی فرو رفت خیلی درد داشت . برگشتم دیدم بابا دارن با هزار زور و زحمت آمپولو فشار می دن که داروهاش خالی بشه اما هر چی فشار دادن دارو خالی نمی شد . هیچی سوزنو درآوردن ، گفتن : " حقته ، کی گفت آمپولو دست بزنی ! " . دوباره یه سرسوزن نو گذاشتن ( از این آبیا که کوچیکتره ) ، وقتی دیدم گفتم : " عمراً این خیلی درد داره تا داروش خالی بشه و زود بند می شه " . بابا گفتن : " برگرد بذار بزنم الان بند می شه حرف نزن " . بعد کل کل ، هیچی دوباره من برگشتم که آمپولو بزنن ، وقتی سوزن رو که زدن هیچی نفهمیدم اما چشمتون روز بد نبینه باز هم دارو ها خالی نشد ! دیگه سوراخ سوراخ شده بودم مث صافی برنج . نیوشا نمی دونم داشت می خندید  گریه می کرد اصن نفهمیدم ولی بابا دوباره آمپولو آماده کردن اما یه آب مقطر دیگه بهش اضافه کردن تا رقیق تر بشه . دوباره آمپولو زدن بهم ، بدون درد رفت ، اما وقتی داشتن دارو رو خالی می کردن عذاب می کشیدم . دستای کویک نیوشا رو فشار می دادم ( از بس درد داشت ) تا وقتی خالی شد . نیوشا همش می گفت : " آروم باش عزیزم داره تموم می شه " و بهم دلداری می داد . هیچی آمپول تموم که شد دیگه احساس می کردم نمی تونم بشینم . البته اینو یادم رفت بگم که من رکورد زدم ، برای اولین باره 3 بار با آمپول سوراخ شدم . امروز صبح هم که آخرین آمپولمو زدم ، با این تفاوت که فقط یه بار سوراخ شدم ولی بازم تزریق دارو توی بدنم خیلی درد داشت ...

پاورقی : ببخشید که بازم اینقدر دیر کردم ولی به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه ...

عجب روزائی ...

یه مدتی هست که متاسفانه خیلی سر کار مشغولم و ذهنم درگیر مسائل کاریمه . این مدت هم همش با راننده های نفهم و بی مغز سر و کار دارم که هیچ اعصابی برام نمی مونه ! بماند که دو هفته متوالی ( با هفته بعد که می شه سه هفته ) کلاس های آموزشی رانندگان داریم که مسئول برگزاریش همکارمه . این هفته هم از اول هفته تا همین چهارشنبه کلاس داشتیم صبح ها هم . می دونین خوبیش اینه که بابا به همکارم گفتن که وقتی حضور غیابت توی کلاس تموم شد بیای دفتر که کار زیاده ! این باعث شده تا وقتی همه راننده ها سر جمع می شن نزدیکای 09:30 یا 10 دیگه همکارم بیاد دفتر و زیاد شلوغ نباشه . البته امروز یه مقدار دیرتر اومد نمی دونم چرا . این از مشغولی ها و درد سرا این ماه هست تا اینکه تموم بشه کلاسا و اینکه تمدید کارت هوشمند راننده ها هم کمتر بشه ...

راستشو بخواین دوست نداشتم اینو بگم اما این وبلاگ دل نوشته هامونه . چند روز پیش یه سری اتفاقات باعث شد من و نیوشا کمی باهم بد حرف زدیم و همدیگه رو ناراحت کردیم . البته می گم که ، فقط ناراحتیمون چند ساعت طول کشید و همه چیز رو درست کردیم و بعدش فهمیدیم که هر وقت ما با هم یه جائی می ریم و بعضی آدما ما رو می بینن این اتفاقا میوفته . احساس می کنم چشم حسودا نمی خواد ما با هم خوب باشیم و همیشه عاشق هم باشیم . البته طبق معمول و لجبازی من و نیوشا برای عاشقی همه چشمای شورشون نقش بر باد و آب می کنیم ! ای بترکه چشم حسود ، ولی از قدیما گفتن " حسود هرگز نیاسود " ... بله !

خدا رو شکر که نیوشا رو دارم . نیوشا بودنش ،فکرش ، صداش ، حسش و همه چیزش باعث آرامش و راحتی منه . وقتی که می بینم اینقدر به فکر منه و عاشقمه و عشقش رو بهم هدیه می ده . نمی دونین وقتی جائی می رم و همه ازش تعریف می کنن چقدر به خودم می بالم و احساس غرور می کنم ! همیشه هواشو دارم ، همیشه مراقبشم و قسم خوردم نذارم کوچیکترین ناراحتی به دلش بشینه ... این وظیفه منه که همیشه مراقبش باشم ...

امشب جاتون خالی رفتیم خونه عمو یوسفم ( عموم که وکیله ) . راستشو بخواین خیلی بهمون خوش گذشت چون نیوشا کنارم بود . خنده اش ، زیبائیش ، اون جذبه و جذابیت عالیش باعث میشه همیشه احساس غرور کنم . امشبم مث همه وقتائی که توی مهمونی ها کنارمه و من شادم ، برام یه شب به یاد موندنی و جذاب شد . خیلی بهمون خوش گذشت ...

من این نوشته رو داشتم ساعت 19:30 می نوشتم ، ارسالم کردم اما نمی دونم چرا وقتی دیدم رفته بود توی چرکنویس ! اعصابم بهم ریخت ، نمی دونم چه مرگش شده بود که نوشته رو ارسال نمی کرد . خیلی زیاد نوشته بودم اما همش پریده بود و فقط یه تیکه کوچیک از نوشته هام مونده بود . مجبور شدم همه رو از اول بنویسم ، اما خوشحالم که اینجا توی " چشمک " می نویسم ...

یه مدتی شده عاشق بازی The Sims 3 شدم و ویندوزمو مجدد نصب کردم و بازی رو ریختم و دارم بازی می کنم . اون کسائی که The Sims رو بازی می کنن می فهمن چی می گم . یه دنیای مجازی با شخصیت هائی که شما هدایتشون می کنین . حتی می تونین شخصیت خودتون رو توی بازی طراحی کنین و بازی کنین . خیلی جالبه به خدا ، من که خیلی خوشم میاد ازش و بازی می کنیم ...

خب دیگه با اجازتون من برم استراحت کنم چون احساس می کنم چشمام داره رو هم می ره ؛ پس با اجازتون من برم که نیوشای گلمم خوابیده منم برم بخوابم ...

پاورقی : خیلی مراقب خودتون باشینا . خدائی دلم واستون تنگ شده بود و همینطور " چشمک " ...

حالم خوبه..

حالم خوبه یعنی عالیم..

امروز دقیقا 9 صبح رامین جونم اس داد " صبح خانوم زیبای من بخیر :-* "

همون لحظه داشتم حاضر میشدم که برم دانشگاه، قصد داشتم لباس که پوشیدم بهش اس بدم ولی خب ازونجایی که تله پاتیمون قویه و رامینم توی هرچیزی نفر اوله ، اون زودتر بهم اس داد و با این اس زیباش یه انرژی فوق العاده ای گرفتم که فکرشم نمیکنید

بعدشم رفتم بیرون و ازونجایی که روی شانس بودم به 5 ثانیه نرسید که اتوبوس آمد و سوار شدم و با خوشحالی رسیدم دانشگاه

دلیل دیگه ی خوشحالیم اینه که بعد کلاس عصرم ساعت 5:30 عشقم میاد دنبالم و بعدشم میاد خونمون ، و به احتمال زیاد من براش شام درست میکنم چون همسرم خیلی دوست داره دستپختم رو بخوره..

ازطرقی مقاله ی کتبی ارائمو هم درست کردم و آماده ست که فردا نشون استادم بدم

حرف دیگه ای ندارم جز اینکه " قدر همو بدونید "

من و این روزها...

میدونم که خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی وقته توی وبلاگمون ننوشتم و ازین بابت عذر میخوام.

راستش امشب دلم گرفته بود،از صبحه خوب نیستم،حالم گرفته ست؛8 صبح امتحان داشتم اما اصلا این حالم مربوط به امتحان نمیشه چون امتحانو که خوب دادم... از دیشب.. از دیروز... حالم خوب نیست

راستش دیروز ظهر رامین رو ناراحت کردم و تا همین الان خودمو سرزنش میکنم و ناراحتم، امروز بعد کلاس عصرم رامین آمد دانشگاه دنبالم و حتی خودشم گفت اصلا ناراحت نیست ولی.....

من حالم بده، نمیدونم چرا رامین رو با رفتارم ناراحت میکنم،حتی نمیدونم که چرا الان دارم در این رابط اینجا می نویسم؛ تنها چیزی که میدونم اینه که خوب نیستم،آره حالم خوب نیـــــــــــــس

فدای رامینم بشم که هرچقدم ازم ناراحت باشه ولی زود فراموش میکنه و یه پسر کاملا مهربونه،بخدا فوق العاده س،خیلی پسر خوبیه

ای خداااااااااااااا  ... کمکم کن

کلی کار دارم،هفته پیش ارائه شفاهی داشتم حالا برای پنجشنبه باید مقاله انگلیسی بهمراه مقاله کتبی ارائمو تحویل استاد بدم ولی هیچ انگیزه ای واسه هیچ کاری ندارم..

تنها چیزی که الان از ته دل میخوام اینه که رامین کنارم باشه و سرمو بذارم روی شونه ش.....

نمیدونم بعدش چی میشه یا اینقدر گریه میکنم که حالم خوب بشه،یا فقط و فقط به رامینم،عشقم،عزیزدلم و همه کسم فکرمیکنم که هیچ چیز دیگه ای جرات اومدن به ذهنمو نداشته باشه،اونوقت چشمامو روی هم میذارم و میخوابم

فقط همینو میخوام.........

دست خط ...

امروز ، غیر تموم حرفا و ... واستون یه هدیه می ذارم توی این پست . دوست دارم شما هم بخونینش و اگه خوب بود ازش لذت ببرین . شرح وقعایع و رخداد ها از زیر دست من رد شده ، اومده روی گاغذ و واستون گذاشتمش اینجا . قبولش دارین که بذارمش اینجا حرفیم توش نباشه ؟! ما مخلص همگی دوتامون هستیم ...

پاورقی : این بود دیگه ...

اول ماه شد ...

بازم دوباره اول ماه شد و من باید آمار ماهیانه کارت های هوشمند و فیش هائی که راننده ها به حساب اداره کل می ریزن رو باید تحویل بدم ! می دونین ، بعضی وقت ها سهل انگاری همکارم باعث می شه توی کارای من مشکل پیدا بشه و دچار یه مقدار مشکل بشم . مث امروز که متافسانه توی لیست فیش ها فهمیدم چند تا فیش شماره کارت هوشمند نداره ، از طرفی هم توی کارای کارت هوشمند اشکال پیش اومده بود ...

امروز به مقدار بابا ناراحت شدن و عصبانی بودن ؛ چراشو حقیقتاً نمی دونم اما راستش داستان اینطوری بود که ، بابا اومدن ( واسه یه بسته سیگار فک کنم ) از دفتر من ، یه 5000ت برداشتن ، به شوخی گفتم اون باید تو لیست وارد بشه ! خندیدم اما یهو دیدم بابا پولو پرت کردن طرفم و رفتن بیرون . باور می کنین تو شُک بودم و نفهمیدم اصن چرا ؟! والا ...

چند روز قبل که رفتم خونه خاله ( چون نیوشا درس داشت ، من رفتم اونجا تا اونم از درسش نیوفته ) دیدم وای خدا ، تمام دستشوئی داخل خونشون رو شهرام کنده و داره درست می کنه . والا منم غیرتی شدم رفتم کمک کنم و کمک کردم ولی چشمتون روز بد نبینه ، از بس بیل و کلنگ و تیشه زدم دستام وَرَم کرده بود ، درد داشت ، کمرم و زانوهام دیگه داشتن از هم جدا می شدن . روز بعدش کلاً توی خونه افتاده بودم به خاطر این کاری که کرده بودم ! حالا بیا و ببین وضعیت کار ما رو . اینقد نیوشا غصه خورد که اینطوری شده بودم ...

راستش یه اتفاق ناراحت کننده ای افتاد که ، من از اون روز خیلی ناراحتم . راستش ، روزی که واسه کمک رفتم خونه خاله ام اینا ، روز بعدش که خیلی درد داشتم ، گفتم می رم نیوشا رو می رسونمش دانشگاه ، اما چشمتون روز بد نبینه ، چون از صبحش سر کار نبودم و دنبال کارای ماشین بودم خیلی خسته بودم و کمر درد داشتم . این باعث شد به نیوشا بگم خودش بره دانشگاه ولی اتفاق از اینجا افتاد . یه لپ تاپ چند کیلوئی ، کیف و کتابای نیوشا که خودشون باز چند کیلوی دیگه روش اضافه می کنه ، نیوشا هم از نظر جثه ای کمی ضعیف باعث شده بود که کمر درد بگیره ! وقتی فهمیدم جریان چیه همش خودمو نفرین کردم که چرا آخه اینطور شد ...

پاورقی : اینم اتفاقاتی که افتاده ...