حسین جان ، کجائی داداش بیا واست عکس خودمو با تیپ اسپرت گذاشتم ! بیا که این پست رو مخصوص تو یکی می دم که نگی رامین بی معرفته یه چیزی ازش خواستم به حرف من گوش نکرد . بیا که این عکس رو به نیت خود خودت گرفتم . کجائی که اومدم به عهدی که بستم و قولی که بهت دادم وفا کنم و عکس واست بذارم ...
حسین ( دوست وبلاگیمون ) ازم خواسته بود با تیپ اسپرت یه عکس بذارم واسش تا منو ببینه ، اما یه سری مشکلاتی پیش اومد که نتونستم واسش عکس بذارم اما این بار دیگه عزمم رو جزم کردم که این عکس رو بذارم واسه دوست خوبم که از من دلگیر نشه !
ادامه مطلب ...نیوشای من مریض شده ؛ سرما خورده ، خیلی داره اذیت می شه . امروز رفتم پیشش وقتی صورتشو دیدم بغض کردم که چرا اینطوری کرده باهاش سرما خوردگی . خیلی ناراحتم ، آخه احساس می کنم از من گرفته ، چون من تا همین هفته پیش سرما خورده بودم و هنوزم مقداری توی بدنم مونده . سرما خوردگی من بدترم هست ، چون من ریه هام وقتی سرما می خورم سریع عفونت می کنه و چرکی می شه . به خاطر همین عفونت ریه من 6 سال پیش بیمارستان بستری شده بودم .
همین یک ساعت پیش رفتم پیش نیوشا برش داشتم رفتیم باهم یه مقدار توی خیابونا دور زدیم و رفتم واسش دارو گرفتم ، یه پاکت بزرگ آب پرتقال گرفتم تا نوش جان کنه چون ، ویتامین C بدنش کم شده واسه همین سرما خورده . می دونین نیوشای من از خودی خود ، نحیف و ضعیف هست از نظر جسمانی ؛ خب اذیت می شه وقتی مریض می شه ، چیزی ازش نمی مونه !
چیز دیگه ای که شد ، ماشینمون در عقب سمت شاگرد رفت تو . توی یه کوچه تنگ ( کوچه خونه نیوشا اینا ) دو تا ماشین دو طرف خیابون پارک کرده بودن ، من فک کردم رد شدم اما نشده بودم ! وقتی رد کردم و با هزار زحمت خودمو رسوندم در خونه نیوشا رفتم ببینم ماشین چی شده دیدم درش رفته تو . خیلی حالم گرفته شد ، نمی دونم چرا همش اینطوری می شه . ای خدا ...
پاورقی : مراقب خودتون خیلی باشین ؛ فصل سرما دیگه شروع شده ، سرما خوردگی هم زود خوب بشو نیست ...
امروز بهترین روز زندگیم بود . ظهر نیوشا رو از دانشگاه آوردم خونه و از ظهر کنار همدیگه بودیم . نمی دونین چقدر احساس آرامش و راحتی می کردم وقتی می خواستم بخوابم و نیوشا رو کنار خودم احساس می کردم ( اونائی که عاشقن می فهمن من چی می گم ) . نمی دونین امروز با اینکه یه مقدار حالم زیاد خوب نبود و مریض بودم ، اما به خدا بهترین روزی بود که کنار همسرم داشتم . ناهاری رو که باهم خوردیم و وقتی باهم کنار هم استراحت کردیم ...
راستش فقط نیوشای من یه ذره تونست بخوابه به این خاطر که وقتی دستش زیر سرم بود ، گردنم یه مقدار کج بود و من خُر خُر کردم که ( الهی بگردم ) بیدار شده بود و نتونست بخوابه . آدم نیستم که خُر و پُف کنه ولی اگر زیر گردنم درست نباشه متاسفانه خُر و پُف می کنم ...
امروز با این اتفاق شیرین ، بهترین روز زندگیم رقم خورد ؛ روزی که بهترین استراحت و خواب دنیا رو داشتم . نمی دونین من ، هر چقدر که وصفش کنم وصف ناپذیره !
پاورقی : نیوشای عزیزم ، خانومی خوشگلم همیشه عاشقتم و دوستت دارم ...
میدونم خیلی وقته که پست ندادم برای همین امروز آمدم که اتفاقایی که بهم گذشته رو بگم..
ازشب قبل عید که همونطور که رامین گفت عصر رفتیم بازار و یه انگشتر خیلی خیلی خوشگل برای من خرید که خیلی دوسش دارم و از رامینم کلی ممنونم..
چهارشنبه هم که روز عید بود.صبح رامین آمد خونمون و عیدیم رو بهم داد بعد یه ساعتی رفت چون باید به پدرش کمک میکرد.ماهم که قربونی داشتیم و کلی سرمون شلوغ بود طوری که تاشب طول کشید.من واقعا خسته شده بودم که رامین بهم زنگ زد و گفت بریم بیرون دور بزنیم و منم قبول کردم البته داداش رامین هم باهامون آمد، دور زدیم و من سرحال شدم و شام رو هم بیرون خوردیم و بعدش من رفتم خونمون.
روز بعد که پنجشنبه بود من خونمونو که بخاطر قربونی و اینا کمی بهم ریخته بود مرتب کردم و بعدش گذشت تا شب شد و شب خاله م اینا(مامان و بابای رامین) اومدن خونمون و مهمونی داشتیم و اینا..
جمعه هم که من نشستم درسامو خوندم.. امروز و الان هم من دانشگام و درحال حاضر کلاسام تشکیل نمیشه چون هم کلاسی هام که اکثرشون غیر بومی اند از قربان تا غدیر میرن خونه هاشون و دانشگاه تعطیله دیگه.. اینجور دانشجوهایی هستیم ما :)
خیلی وقت ها واسم اهمیتی نداره چطوری با ارباب رجوع ها سر کار برخوردمی کنم ، یا اینکه به خاطر اینکه کارشون رو انجام ندم چقدر راه اضافی می فرستادمشون تا فعلاً دست از سرم بردارن یا یه بهانه پیدا می کردم تا ردشون کنم که فعلاً برن . چه اونی که کارش خیلی ساده بود و در عرض 10 دقیقه شایدم خیلی کمتر انجام می شد چه اونی کارش سخت بود و باید کلی می دوئید ، منم می دوئوندمش . خیلی آدم خودخواهی هستم ...
امشب نمی دونم چرا ولی تصمیم گرفتم دیگه دست از این کارام بردارم و گره از کار مردم باز کنم جای اینکه خودم یه گره به کارهاشون اضافه کنم . احساس می کنم همه مشکلاتی که برای من پیش میاد به خاطر اینه که من گره توی کار مردم می ذارم . اونم فقط به خاطر خودخواهی خودم و مثلاً آرامش توی اون لحظه . نگو آرامش اون دنیا رو دارم از خودم می گیرم ...
همین الان می خوام این متن رو بذارم پشت زمینه گوشی همراهم : " گره از کار مردم بگشا تا پروردگار نیز گره از کارت بگشاید ... " . نظرتون چیه ؟!
پاورقی : خدایا منو به خاطر گناهانم ببخش ...
یه مدتی بود شنیده بودیم که دکتری شهرستان نزدیک ما هست که از طریق طب سنتی ( تحریک عصب و حجامت ) خیلی از بیماری ها رو درمان می کنه . از نظر هزینه هم اصن زیاد نیست ، 7000ت برای ویزیت و 12000ت برای حجامت می گیره ! خیلیا ازت تعریف کردن و حتی زن دائیم و دائیم هم دو سری رفته بودن اونجا ، حتی همین ماه قبل هم مامانم برای زانوشون رفتن پیشش ، وقتی اومدن خیلی تعریف کردن و خدا رو شکر مشکلشون تا الان بر طرف شده !
این ماه برای من هم وقت گرفتن ، یعنی امروز که هگی بلند شدیم و ساعت 05:30 رفتیم به سمت اون شهرستان و دکتر . راستش تا مقداری از راه رو من نشستم ، ولی به خاطر یه ذره مشکلاتی که پیش اومد مجبور شدم یواش برم . اول اینکه لاستیک سمت راست ماشینم کم باد بود ، متاسفانه اون وقت صبح هیشکی باز نبود که تنظیم باد کنیم و مجبور بودیم همونطوری بریم . ماشین هم بزنین نداشت و بدترین جای قضیه همینجاست ! رفتم پمپ بنزین بنزین زدم و بابا لطف کردن پول دادن که حساب کنم . راه که افتادم و نزدیک دو کیلومتری که دور شدم یهو داداشم پارسا گفت : "کارت بنزین رو بدین " ، من یادم اومد کارت بنزین رو جا گذاشتم توی پمپ . هیچی مجبور شدم بازم این فاصله رو برگردم تا کارت رو پس بگیرم . نمی دونم چه حکمتی توش بود ولی دیر رسیدیم به دکتر .
وقتی رسیدیم ، یه ذره به خاطر اینکه ویزیت بشیم پارتی بازی کردیم اما وقتی برای حجامت رفتیم دیگه نشد . راستش خیلی خجالت کشیدم ، همش ناراحت بودم که الان کلی پدر لعنتی و فحش پشتمون جمع کردیم ، اما وجداناً از راه خیلی دوری پاشده بودیم اومده بودیم .
جاتون خالی پشت همگیمون رو بادکشی کردن ، حتی مبینا . در مورد حجامت هم ، غیر از مبینا همگیمون حجامت شدیم . من به خاطر اینکه یه مقداری اضافه وزن دارم ( خپل نیستما ، برعکس خوشتیپم با تپلیم ) ، عصبای پشتم و شیکمم رو تحریک کرد و به من گفت زیره سیاه دَم کنم و مث چائی بخوردم و بدنم رو با روغن زیتون چرب کنم و ماساژ بدم . من زانوی پای راستم هم چند سال پیش ضربه خورده بود و مشکل پیدا کرده که هر چند وقتی درد می گیره و یهو قفل می کنه . در کل خیلی هم خوش نگذشت ولی بد هم نبود .
پاورقی : خیلی خوب بود. دعا کنین فایده داشته باشه ...
یعنی می خواین بگین من دیروز پست ندادم توی چشمک ؟ وای خدا مرگم بده ( دور از جون البته ) ، اصل فراموش کردم حسابی باور کنین . دیشب که اومدم پست بدم ، دیر وقت بود و به خاطر اینکه حجمم زود تموم می شه ، تنظیمات مودم رو از روی وایرلس برداشتم به خاطر همین حس حال اینکه برم پشت سیستم بنشینم رو نداشتم ، از طرفی هم توی اتاق بابا خواب بودن دیگه گفتم سر و صدا نشه واسه همین گفتم فردا پست می دم . امروزم که اینقدر درگیر بودم ( نرفتم سر کار ، مثلاً بگیرم استراحت کنم ) ، خوابیدم اما هر لحظه هزار بار از دفتر کار بهم زنگ زدن و دیوونم کردن . از طرفی حالم خوب نبود واسه همین گرفتم عین خرس خوابیدم ( تا ساعت 6 عصر ) .
صبحی ساعت 07:45 پاشدم ولی دیدم حس سر کار رفتن نیست ، دیشب هم به بابا گفته بودم من نمیام دیگه گرفتم خوابیدم . این وسط خواب ما ، چندین بار زنگ زدن اول واسه رمز عبور ایمیل انجمن ( آخرشم این همکارم نتونست باز کنه چون فقط ادعای یاد گرفتن و بلد بودن می کنه ) ، بعدش برای آمار و لیست کارت های هوشمند امحائی و در آخرم واسه آپدیت نرم افزار های شرکت ها و راه اندازی SMS و سامانه برای شرکت ها . همین الانم ایمیل انجمن رو باز کردم که ببینم جریان این سامانه چیه .
یعنی خیلی زورم میادا ؛ اینکه وقتی سر کاری و کمی خسته ای یا مثلاً کاری رو درست در همون لحظه انجام نمی دم همش دارن می گن که تو بلد نیستی و کسی دیگه جای تو بود بهتر کار انجام می دادم و این چیزا ، ولی روزی که به خاطر چیزی نباشم نزدیک به هزار بار زنگ می زنن که این جریانش چیه ، اون یکی چی می شه ، فلان شرکت ایراد داره ، فلان چیزو پیدا نمی کنن و ... . یعنی واقعاً من چی بگم ؟ باز از اون طرف همش همکارم رو می زنن توی سرم ! ای خدا ...
ببخشید تا الان داشتم روی این سامانه ها و وبسایت وربوط به نرم افزار هام سرک می کشیدم و بررسیشون می کردم . مجبورم هرزگاهی برای آزمایش و بررسی سر بزنم بهشون تا اگه مشکلی چیزی بود سریع برطرفش کنم یا به شرکت اطلاع بدم تا بررسیش کنن .
راستی عید بهتون خوش گذشت ؟ راستش ما ناهار روز عید رو با اجازتون همراه با تمام فک و فامیلمون ( عمو هام ) رفتیم سر زمین ما و یه ناهار توپ رو کنار هم مث اون قدیما که بابا بزرگ و مامان بزرگم زنده بودن باهم خوردیم . خدا رحمتشون کنه ، تا وقتی بودن همه ما همیشه کنار هم بودیم اما از وقتی رفتن یه مقدار رابطه هامون گسسته شده و کم . خدایا سایه بزرگترامونو بالای سرمون نگه دار ( الهی آمین ) ...
دوستای خوبم دلم واستون تنگ شده بود ؛ مراقب خودتون خیلی باشینا و نذارین دلتون رنگ غم به خودش بگیره . من فک می کنم یه کمی حالم داره بهم می خوره با اجازتون می رم ...
پاورقی : تنتون سلامت و امیدوارم همیشه سرزنده و شاد و سلامت باشین ...
فردا صبح ، مثل سال های پیش و سال های پیشتر از اون می ریم برای نماز عید قربان . البته این عید با عید های قبل برای من یه فرق خیلی بزرگ داره ؛ می دونین اون چیه ؟ دقیقاً این اولین عیدی هست که من یک فرد متاهل هستم و فردا اولین عیدی هست که من می رم با همسرم عید رو می گذرونم . این برای من خیلی دوست داشتنی و جذابه !
الان حمام بودم ، خودم رو آراسته کردم و آماده شدم برای عید قربان و نماز عید . ریشمو زدم ، همونطوری که نیوشا دوست داره ، خوب خودمو شستم و الان خیلی جذاب و خوشتیپ ( با فقط یه زیر شلواری ) نشستم و دارم پست می دم ! فک کنم دو روز قبل بود که قبل اینکه برم دانشگاه دنبال نیوشا ، رفتم یه ساعت قبلش سرم رو کوتاه کردم و بعد رفتم دنبالش ! همیشه موی کوتاه بهم میاد و خیلیا این تیپمو ( مخصوصاً نیوشا ) قبول دارن ...
آخ ، کمرم درد گرفت آخه پشتی این صندلی کامپیوترم خرابه ، خیلی صدا می ده و متاسفانه به خاطر اینکه اتاق خواب بابا کمی از نظر هوائی اذیت کننده است ( خیلی سرده ) ، بنده خداها توی اتاق من می خوابن ، صدای این صندلی باعث بیدار شدنشون می شه ( البته بماند که از صدای کیبورد و نور مانیتور 40" بیدار شدن یا نشدن من نفهمیدم ) . ماشالله صدای خُر و پُف بابام زیاده ! زنده باشن ایشالله همیشه و سایشون بالای سر همگیمون باشه ...
خیلی خوابم گرفته ، فردا صبح زودم باید بیدار بشم . با اجازتون برم بخوابم که فردا برنامه شلوغی خواهیم داشت ؛ واسه همین رفتم امشب باک بنزین رو نصفه پُر کردم که بی بنزین نشم !
پاورقی : عیدتون بازم مبارک ؛ امیدوارم همیشه شاد باشین و از بنده های خوب خدا قرار داشته باشیم همگیمون ( الهی آمین ) ...
جاتون خالی الان از بازار میایم ، من و نیوشا و مامانم . رفته بودیم برای نیوشا انگشتری رو که انتخاب کرده بود بخریم ( واسه عید قربان ) که ، اونی که انتخاب کرده بود پسندش نشد و یه انگشتر شیک و خوشگل خریدیم . اصن یه حالی بود اساسی ، خیلی دوستش داشت و خوشحال شد وقتی واسش خریدم . اینقدر دوست دارم وقتی خوشحاله و از ته دل می خنده ...
دوستای خوبم ، فردا روز خیلی خوبیه ؛ دعا کنین واسه همه که گناهاشون بخشیده بشه و خدا روزی رو نسیب همه کنه که برن سفر خانه کعبه به امید خدا ...
پاورقی : به قول یکی : " حاجی شی " ...
برای تو می نویسم ، که آسمان دلت ابریست ؛ ابری تیره که اگر بارور شود می بارد . دلت از غصه سیه گشته ، ناچاری و می سازی ، گریانی و خنده بر لب داری !
برای تو می نویسم که راه می روی ، صدائی در گوشت زمزمه می کند ؛ باورش سخت است و ناباور ، ولی واقعیت دارد بدون هیچ دلیلی غصه بر دل می گیری ...
برای تو می نویسم که گریه ات پنهانیست ، خنده ات اجباری ، زندگی روی خوش نشانت نداده ، زندگی را طی می کنی تا باشد که روزی خوش سبز شود بر تو !
آری ، غم بر دل راه مده ؛ اگر صد انسان باشند که ت را نخواهند ، باز کسانی هستند که عاشقانه دوستت دارند ...
پاورقی : زندگی رو هر طور بگیری همونطوری می گیذره ؛ شاد بگیرش ، شاه دزد روزگار باش ...
گاه قدم زدن در خیابان ، با صدای سکوت آنقدر آرامش به انسان هدیه می کند که هیچ چیز باعث برهم زدنش نمی شود . فقط صدای کفش های مجلسی و گام های استوار . تق ... قق ... تق ... و صدای بازتاب کفش هایت در خیابان و کوچه های خلوت که صدای سکوتت را در هم می شکند .
سیگاری بر لب ، پُک های کوچک و بلند ، نامنظم پُک می زنی و قدم می زنی ؛ آرام و در فکر فرو رفته ای ، به هر چه می خوای فکر می کنی و می اندیشی . صدای جیرجیرک ، کم کم به تو نزدی می شود . آنجاست ، در بُته ای که کمی جلوتر از تو قرار دارد و به آن نزدیک می شوی . جیر جیر ... جیر جیر ... همانند صدای جیر جیر کفش های مجلسی چرمی تو ...
سیگارت تمام شد . آهی می کشی و به آسمان خیره می شوی ، آسمانی تیره تیره اما با ستاره هائی که آن را مانند رقص نور زیبا کرده و ماهی روشن ، مهتابی دل نشین . آه که چقدر آسمان زیباست ، بی نهایت و هراسناک ولی زیبا و دوست داشتنی ...
آرام می نشینی ؛ باز خیره می شوی به داخل آب ! انگار در آن از آینده می بینی و از روزگاری که می خواهد برایت اتفاق بیوفتد . حواست نیست که صدای جیرجیرک قطع شد ، دیگر صدای قدم هایت با بازتابش به گوش نمی رسد . انگار زمان ایستاده اما تو همچنان خیره به آب چهره خودت را می بینی ...
سیگاری دیگر از جیب کتت در می آوری ، بر گوشه لبت می گذاری ! فندکی از جیبت بیرون می آوری و سیگارت را روشن می کنی . بلند می شوی و به قدم زدن ادامه می دهی ...
آخ ؛ چقدر زیبا شد ، قطره ای باران بر چهره ات نشست ! و باران شروع به باریدن کرد و تو ماندی و باران و خیابان و صدای سکوت ...
پاورقی : چقدر از این کارا کردین ؟! شده اینقدر خسته بشین و فقط بخواین راه برین ؟
شاید باورتون نشه ولی الان توی اتاقم یه بوی نم خوبی راه افتاده نمی دونین چقدر دوستش دارم . باد و بارون و گرد و خاک و بوی نم بارون . هر چی بگم کم گفتم ...
من و نیوشا هر دو عاشق بارونیم ، حتی نیوشا این عادت و داره که وقتی بارون میاد ، می ره زیر بارون تا خیس بشه ! من زیاد اهل بیرون رفتن توی بارون نیستم ( پیاده ) چون یه ذره برای بعد دچار مشکل می شم . اما عادت خوبیه زیر بارون قدم بزنی ...
همین الان دوباره افتاب شد و باد و بارون قطع شد ... دلم گرفت که چرا اینقدر زود میاد و میره . چرا بارون می باره ، همش بباره و بباره و بباره ...
پاورقی : شهر شمام بارون اومد ؟!
باور کنین از فک کنم ظهر که اومدم ، نشستم و یه سره دارم روی طراحی ، عکس ها و تنظیمات و زیبا تر کردن چشکم کار می کنم . از عکس های جدید و رنگ های طراحی گرفته تا اضافه شدن یه قسمتائی که من بهش می گم " مارک ( Mark ) " و یه جلوه خاصی به نوشته هامون قراره از این به بعد بده ! هنوز وقتی پست رو به صورت یه پیوند ثابت ( منظورم پیوند خود نوشته است که از طریق کلیک روی موضوع پست باز می شه ) ، قسمت های پسندیدن و همینطور اشتراک گذاری رو با جلوه ها و رنگ های جدید و شمایل دیگه ای ویرایش کردم و طراحی شد . یه دفعه ای ایده اش به ذهنم خورد !
یه ذره ناراحتم چون نیوشا نمی تونه زود این تغییرات رو ببینه ، آخه اینترنت خونشون قطعه و اینکه به خاطر یه مشکلی که توی سیم کشی خونشون پیش اومد همیشه مشکل داره با اینترنت و بیشتر اوقات وصل نیست ( راستش از دست منم خارجه که درستش کنم والا تا الان هزار باره درستش کرده بودم ) !
راستشو بخواین من کدنویسی رو از - 0 - شروع کردم ؛ یعنی نه درسی ازش خوندم و نه هیچی فقط از تغییر دادن کد های منبع ( Source ) تونستم یاد بگیرم و بعد ها نشستم و به صورت تئوریک یاد گرفتم . کار سختی نیست ، تمرین کنین یاد می گیرین !
اولین وبلاگی که درست کردم توی " پرشین بلاگ " بود ، چون دیدم پسر دائیم یه بلاگ داره که توش می نویسه و اسمش " رندانه " بود . این پسر دائیم خیلی نقش بسزائی توی پیشرفت و اطلاعات من در مورد رایانه ، اینترنت و خیلی چیزای دیگه تکنولوژی داره ! سر فرصت یه بار داستانشو واستون تعریف می کنم ( البته زیاد خوشایند نیست ولی دلیلی واسه من بود که پیشرفت کنم ) !
پاورقی : خدائی خوشتون میاد از چشمک ؟