چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چی بگم ...؟!

راستشو بخواین ، صبح جمعه ای کار درستی نیست این حرفا رو بگم اما واقعاً دلم پره و می خوام حرف بزنم . اگه جائی نمی تونم صحبت کنم و حرف بزنم و درد دل کنم اینجا که می تونم با خیال راحت دلمو بذارم رو صفحه و چیزائی که توش مونده رو بگم تا شاید یه کمی سبک بشم ، غیر اینه ؟! منم مث همه شما ها انسانم ، درد دارم ، حرف دارم ، می خوام بگم ... اما وقتی بحث گفتن میاد لال می شم . حرف نمی زنم فقط می ریزم توی خودم . آخرش دق می کنم دیگه . سخته اینطوری زندگی کردن ، خیلی سخت می شه که دورو بریات اصن درکت نکنن .

ماجرائی رو که می خوام واستون بگم ، دیشب موقع شام خوردن افتاد . جوری که دیگه هیشکی حتی یه لقمه خوراک هم نخورد . از اینجا باید بگم که شب قبلش همگی رفته بودیم سر زمینمون ، شام رو هم اونجا خوردیم و تا ساعتای 23:20 اونجا بودیم اما برگشتیم خونه . قرار شده بود که شب اونجا بمونن بابا و بقیه چون آبداری زمین ساعت 04:00 صبح بود ، مشکل بود بخوان برن و برگردن اما خب نموندن ، مث اینکه آبدارمون اومده بود و خودش می رفت سر آبداری زمین . هیچی دیگه همگی برگشتیم خونه و اینکه گرفتیم خوابیدیم . صبح بابا اینا رفتن سر زمین ( می خواستن ناهار برن اونجا ) ، منم که طبق معمول بیدار بودم تا صبح و گرفته بودم تا ظهر خوابیدم . تقریباً ساعتای 13:30 پارسا بیدارم کرد و گفت : " که بریم ناهار " ، منم گفتم : " چند دقیقه ای بلند شم سر حال بیام بعد بریم " ، گفت : " دیر می شه ، می خوان ناهار بخورن " ، منم دیدم خیلی عجله داره گفتم که بره و اونم با ماشینم رفت ، منم باز گرفتم خوابیدم تا نمی دونم کی . بیدار که شدم دیدم گرسنمه ، رفتم توی آشپزخونه و دیدم هیچی نداریم واسه همین از تو یخچال 3 تا تخم مرغ برداشتم و ریختم تو قابلمه و پختم و خوردم . بعد از ناهار سریع رفتم سر پروژه جدید سایتم که برای این شرکت هائی که پشتیبانیشون رو دارم و تا چند ساعتی درگیرش بودم . بعد SMS دادم به نیوشا و رفتم زنگ زدم به بابا ( نگرانشون شدم ) ، پرسیدم که : کجائین ، کی میاین ؟! " ، بابا گفتن : " داریم پنچری ماشینت رو می پیرم ، نباید آچار چرخ توی ماشین داشته باشی تو ماشینت ؟! " . اول فکر کردم پارسا وقت رفتن پنچرش کرده اما بعد که بابا گفتن از دیشب پنچر بوده و ما صبح دیدیم ، می خواستم پارسا رو بکشم که چرا ماشین رو پنچر 10 کیلومتر برده تو جاده و باهاش تازونده . هیچی دیگه ، گذشت و مامان و مینا و مبینا و پارسا با ماشین من برگشتن اما بابا و راما مونده بودن تا درختا رو سمپاشی کنن ، بعد از یه 45 دقیقه ای برگشتن . موقع شام شد ، مامان شام رو آماده کردن ، خوراک ظهر بود که سر زمین خورده بودن . مرغ رو کباب کرده بودن ، آتیشی و کمی هم پلو سهم منو هم نگه داشته بودن تا بیارن واسم ، چون می دونستن وقتی تنهام چیز خاصی نمی خورم . آها یادم رفت اینو بگم که ، من یه 35 دقیقه ای قبل از شام ، کمی از پلو و یه تیکه گوشت خورده بودم . وقتی شام رو آوردن ، من که سهمم جدا بود یه تیکه گوشت بود و کمی هم دل و جیگر کباب شده با پلو ، کنارش مامان کمی سوسیس هم سرخ کرده بودن واسه بقیه . وقتی نشستیم سر سفره من شامم رو کشیدم و گوشت رو هم گذاشتم توی بسقابم و می خواستم شروع کنم به خوردن . یهوئی دیدم مبینا داد می زنه من اونو می خوام ( اشاره به گوشت تو بشقاب من ) ، من که متوجه شدم ، یه کمی صدامو بردم بالا و برای اینکه مبینا رو اذیت کنم گفتم بیا ( اشاره به لایک فیسبوک ) ، اما فکر کنم صدام خیلی زیادتر از اینا رفت بالا . یهو متوجه بابا شدم ، وقتی دیدم بابا ناراحت شدن پشیمون شدم از کارم و رفتم از گوشتم جدا کنم بدم به مبینا . چشمتون روز بد نبینه ، یهوئی دیدم بابا بشقاب مبینا رو برداشتن کوبوندن توی بشقاب گوشتا شکوندن ، من موندم که چی شد . سس مایونزی رو که سر سفره بود رو هم می خواستم پرت کنن که پارسا جلوی بابا رو گرفت . من که می دونستم تمام این حرکاتا به خاطر منه ، سرمو بردم جلوی بابا و گفتم : " بزنین تو سر من " . همه شُکه ، منم شُکه یهوئی صدای بابا در اومد و داد و بیداد . منم بلند شدم رفتم آشپزخونه یه لیوان آب خوردم و اومدم توی هال نشستم . بابا بعد کلی حرف ، یهوئی شروع کردن به گریه کردن . گریه کردن ، همگی همش چپ چپ نگاه من می کردن ، مامان هم گریشون گرفت و همگی ساکت بودن . من آروم نشستم و هیچی نگفتم و صحبتی نکردم و فقط به تلویزیون نگاه می کردم و هیچ عکس العملی نشون نمی دادم . وقتی بابا رفتن نشستن و شروع کردن به کشتی کج نگاه کردن و آروم شدم من سعی کردم آروم بشم اما نشد ، بغض کردم و اشکم از چشمم در اومد ، کم کم داشت نفسم بند میومد ، دیگه صدای گریه نمی دادم بیشتر به نفس نفس زدن کسی که می خواد بمیره شده بود . یهوئی احساس کردم نفسم بیرون نمیاد و توی گروم گیر کرده ، هر کاری می کردم نفسم بالا نمی اومد . برای یه لحظه نفسم بند اومد و نمی تونستم تنفس کنم ، تیک عصبیم گرفته بودم و اعصابم بهم فشار آورده بود و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود . فقط بلند شدم و رفتم توی اتاق که کسی منو نبینه اما نشد . پارسا پشت سرم اومد توی اتاق با یه لیوان آب اما نخوردم و گفتم بره بیرون . اینقدر حالم بد بود که گفت : " می میری ! " و فقط جوابشو دادم " بمیرم به درک " . خلاصه توی اتاق موندم تا حالم بهتر بشه ، مامان یه کمی که گذشت برام آب اورن اما بازم نخوردم ، لیوان رو گذاشتن روی بخاری توی اتاق و رفتن . گریم بند نمی اومد و فقط از خدا همش آرزوی مرگ می کردم ، سیر گریه کردم . بعدش که حالم بهتر شده بود بلند شدم رفتم کمی توی هال نشستم و بلند شم و رفتم بیرون تا ساعتای 01:45 . بعد برگشتم خونه و گرفتم خوابیدم . اما برام واقعاً شب بدی بود ، خیلی سنگین برام تموم شد ، فقط به خاطر یه تیکه گوشت ؟! اونم چون برای من نگه داشته بودن ؟! خب مامان من ، خواهش می کنم برای من چیزی نگه ندارین ، یا لااقل بگین مال کسیه من بهش دست نزنم ، غیر اینه ؟! من از شاید همه چیم بگذرم برای بقیه اما وقتی یه چیزی رو می گن مال توئه متنفرم بدم به کسی . چی شده ؟! من مقصرم ؟! فدای سرتون الان با این داستانا من مقصرم ف خودمم می دونم . اما یه سوالی ، من کی حق با منه ؟! زمانی که از بچگی تا بزرگی کتک خوردم ؟! به خاطر بقیه ؟! یا زمانی که هر کسی با هر لحنی دوست داشت باهام صحبت می کرد ؟! واقعاً بعضی وقتا گفتنی رو نمی شه نمی گفت ، فقط باید درک کرد که من از درک کردن ، فقط اینو فهمیدم که من باید درک کنم نه هیچ کسی دیگه که منو درک کنه ! همیشه به خاطر دیگران تنبیه و مجازات شدم ، به خاطر بقیه کتک خوردم ، به خاطر محبتی که به بقیه می کردن و من می دیدم و ازش بی بهره بودم فقط و فقط حسودیش برام موند . همیشه اعصاب بقیه نباید خورد بشه ولی من اگه اعصابم بره زیر پا ، اصن اهمیتی نداره و . آره ایناس همه چیز ...

اینا اتفاقای دیشب بود ؛ شمام می گین من مقصرم ؟ چون بزرگترم ؟! چون باید درک کنم ؟ چون باید بفهمم ؟! چون و چون و چون و چون ...؟! راست می گین ، من مقصر . حرفی نمونده واسم ، چی بگم ؟ گفتم و فقط باید درک کنم و بفهمم ولی از اونجائی که من نفهمم نمی فهمم . مشکل اینجاست .

می خوام دنبال یه خونه مجردی بگردم ؛ می خوام از خونه بابام بیام بیرون . می دونین شاید من نباشم زندگیشون رو براه بشه ، برکت به خونشون برگرده ، اعصابشون راحت باشه . یه آشغال از خانوادشون کم ، غیر از اینه ؟! من برم راحت ترن ...

پاورقی : ببخشید ؛ نمی خواین نخونین ، مجبورتون نمی کنم . من همیشه اینجا درد و دل می کنم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد