چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

خدا و قرآن ...

امروز حالم خوب نبود ؛ از دیشبش ، اعصاب و روانم بهم ریخته بود . نمی دونم چی بگم فقط اینو بگم که امروز اصن روز خوبی برام نبود و از همون صبحش واسم اومد ! از شلوغی و زیاد بودن ارباب رجوع ها بگیر برو تا دعوائی که با آخرین ارباب رجوع داشتم که دوست بابام هم بود . واسم امروز بدترین روزی بود که داشتم ، جوری که دیگه آخری بغض کرده بودم و می خواست اشکمم در بیاد . وقتی اومدم خونه ، بعد اینکه لباسامو درآوردم فقط نشستم توی آشپزخونه و 15 دقیقه ای دستمو گذاشتم روی سرمو همونجا چشمامو بستم و نشستم . نشستم تا وقتی که ناهار آوردن و خوردم ...

امروز وقتی آخرای وقت رسید یه مقداری سرم شلوغ شد ؛ همه ارباب رجوع ها باهم رسیدن و انتظار داشتن کاراشون سریع راه بیوفته . منم که درگیر بودم ، کاراشونو انجام می دادم . این وسط دستگاه فتوکپی هم متاسفانه A5 کپی نمی گرفت و مشکل داشت ، یکی اومد و گفت " فتوکپی ندارم " ، منم گفتم " باید تهیه می کردین " . این یارو رفت ، یهوئی چون داشتم کار یکی رو راه می نداختم ، گفتم " بذارین ببینم اگه پرینترم بگیره من کارتونو راه می ندازم " اما اون یارو رفته بود . یکی از دوستامم همون موقع اومد و کارشو شروع کردم ، یارو هم رسید و مث اینکه کپیا رو گرفته بود . بین مدارکی که می خوام ، تسویه حساب بیمه هم لازمه ی کاره که به صورت نامه و به اسم شخص خود بیمه صادر می کنه . این آقا که گفتم از دوستای بابام هم هست ، نامه رو نداشت و انتظار داشت که مدرک بذاره و من کارشو انجام بدم اما من قبول نکردم . این قبول نکردن من بماند ، شروع کرد واسم حرف زدن که : " خدا تو قرآن نوشته که اگه تهی دستی اومد و نیاز به کمک داشت باید کمکش کنی " و اینکه " من با یکی شریک بودم ، اما پولمو نداد ، من دلم شکست و واگذار کردم به خدا ، همین هفته پیش ایست بازرسی گرفتش و ... ( نمی دونم چی بود بقیش اما منظورش این بود که خدا جواب دلشو داده ) " . اینا رو گفت و منم زیاد چیزی نگفتم اما یهوئی وقتی برداشت گفت : " من از بابای شما انتظار نداشتم " و این چیزا ناراحت شدم ، جنان بهش توپیدم و اعصابم بهم ریخت که دست و پاهام می لرزید و فقط بهش گفتم بره بیرون ، هیچ اشکالی نداره همه چیز با خدا . ولی شاید باورتون نشه بعد رفتنش اینقدر بهم فشار عصبی اومد که دست و پاهام و بدنم حتی تا وقتی اومدم خونه بازم داشت می لرزید . خیلی بهم فشار عصبی وارد شده بود ...

من مطمئنم اون مردتیکه یه رکعت نمازم نمی خونه ولی اسم خدا و پیغمبرو تو دهنش میاورد که مثلاً منو بترسونه یا کارشو راه بندازه . اما این کارش به غیر از فشار عصبی و ناراحتی هیچی واسم نداشت و واقعاً از خدا خواستم که خود خدا جوابشو بده که اینطوری باعث ناراحتی و عصبانیت من شد ...

ظهر که گذشت ، عصری که بابا خواستن برن سر زمین به بابا گفتم ؛ بابا گفتن کار درستی کردی ( البته هنوز باهام قهرن ) . راستش هنوزم که هنوزه حالم خوب نیست ،دلمم خیلی می خواد فردا مجدداً باهاش برخورد داشته باشم تا حالیش کنم خدا و قرآن چیه ...

پاورقی : از اینطور آدما متنفرم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد