چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

خصوصی وار ...

دیروز ماجرای عجیبی داشتیم سر کار با بابا ؛ تقریباً یه هفته پیش من وقتی پشت سیستم توی اتاق اداری انجمن نشسته بودم دیدم یه دختر پسری رو بردن پاسگاه انتظامی . بی خیال از اینکه کی بود و چی بود فقط به همکارم گفتم که : " مورد منکراتی بردن پاسگاه " . نمی دونم شب همون روز بود یا شب روز بعد بود که بابام داشتن با عموم تلفنی صحبت می کردن ، یهوئی برداشتن گفتن : " آقا حمید ( پسر عموم که صحبت نکردم تا حالا راجع بهش ) ، دوباره می خوان زن بگیرن " . البته این حرفشون یه جور تعنه بود . قضیه رو که پرسیدم ، فهمیدم مث اینکه توی پایانه مسافربری با یه دختر فراری دیدنش و گرفتنش بردنش بالا توی پاسگاه . منم یهوئی یادم افتاد که یه دختر پسره رو گرفته بودن ، پس شکم برطرف شد که اونا بودن .

این قضیه که تعریف کردم مال یه هفته پیش بود ، اما قضیه دیروز این بود که صبحی داشتیم می رفتیم سر کار همراه بابا زنگ خورد ، مث اینکه عموم پشت خط بودن . متوجه شدم برای اینکه ضمانت حمید رو بکنن نیاز دارن به یکی ، اما من همونجا صدام در اومد که : " نه ؛ واسه چی ؟! " . دیروز واسم زهرمار بود ، اصن نه اعصاب داشتم نه اینکه می تونستم کاری بکنم در کل بهم ریخته بودم . خب یکی نیست بگه : " آخه نکبت ( ببخشید ) ، وقتی دفتر ما رو می شناسی ، وقتی می دونی اینطور مشکلی داری نگفتی مورد داری ؟! " . شما که نمی دونین ، این پسر عموم 6 ساله از دولت فراریه و سربازی نرفته . سرباز فراریه ( مشکلی نداره ، از سربازی فراریه ) ، حالا هم که این قضیه پیش اومده و خفتش کردن . از اون طرف اینطوری که بوش میاد مث اینکه دختره هم از خدا خواسته ، یه منگل گیرش کرده و می خواد خودشو بچسبونه بهش و شاکی شده از دستش .

والا من موندم ، چرا آخه خودتو می ندازی توی دردسر بعدشم از بقیه انتظار کمک داری ؟ مگه نمی دونی این کارا یعنی اشتباه ؟! والا به خدا ؛ البته خدا به ما رحم کنه ، خدا رحم کنه به ما ...

پاورقی : تو رو خدا دعا کنین مشکلش حل بشه ؛ درسته عصبانیم اما ایشالله کارش حل بشه ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد