چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

سطح فرهنگ ...

نمی دونم چرا بعضی از کسائی که وبلاگ نویسی رو شروع می کنن دنبال بلاگ هائی می گردند که نگارشگرشون دختره ! اولین چیزیم که اتفاق می افته چند تا دیدگاه بی ربط برای پست هائی ارسال می شه که هیچ ربطی به پست نداره ، بعدشم سعی می کنن خودشون رو نشون بدن که ما طرف دار دختران امروزی هستیم و این چیزا . نمی دونم چرا ، البته نه که ندونم ها اما ... چیزی نگم بهتره !

دوستان عزیزی که به بلاگ من سر می زنید ، این بلاگ به دست من و همسرم نوشته می شه ؛ خیلی از دوستان ما که همیشه بهمون سر می زنن از این موضوع مطلع هستن و کسانی هستند که سطح فرهنگشون اینقدر هست که سعی نکنن از اخلاق کسی سوء استفاده کنن ...

اینو گفتم که دوستان موضعشون رو بدونن و درک داشته باشن وقتی میان این بلاگ برای اولین بار فکر نکنن که اینجا هم مث بقیه بلاگ های دیگست ؛ همین ...

آقای محترمی که متن های خوشگل توی بلاگت می ذاری ؛ باید اینقدر فکر کنی و بدونی هر چیزی رو برای یک زن یا دختر توی کامنت ها نمی نویسن ! یه مقدار رعایت کن ، ضمناً دیگه نیازی نیست نظرات و متن های خوشگلت رو بذاری توی بلاگ من ! باشه ؟ آفرین و تا ببینم چقدر بهش عمل می کنی ...

پاورقی : من به همسرم مثل چشمام اعتماد دارم ولی این دلیل نمی شه هر کسی رو اجازه بدم اطراف ما بچرخه ( چون من یا اون نیستیم ! ما هستیم ) ...

یه حس بد ...

صبحی که می خواستیم با بابا بیایم سر کار ، احساس کردم بابا حالشون خوب نیست . آخه همش گیج بودن و خوابشون می اومد ، با اینکه رفتن دست و صورتشون رو شستن و چند تا چای هم پشت سر هم خوردن ولی بازم نتونستن خودشونو سر پا کنن . عرق سردی بهشون نشست ، می گفتن سینه ام می سوزه ! خیلی نگرانشون شدم و ترسیدم ، اشک توی چشمام جمع شد ولی واسه این که نفهمن آروم پاکشون کردم که پایین نریزن . نمیدونستم باید چیکار کنم ، همش تو فکر و خیال بودم که زبونم لال اتفاقی نیوفته . دیگه وقت رفتن که شد ، بابا رفتن سمت لباساشون که بپوشن و حاضر بشن که بریم ، ترسیدم که با این حالشون بیان سر کار واسه همین بهشون گفتم : " شما برین استراحت کنین ، نیازی نیست امروز بیاین ، من تنها می رم " . هیچچی با خواهش و تمنا تونستم بابا رو راضی کنم که نیان و برن استراحت کنن . وقتی با دستشون بلندشون کردم بردمشون سمت اتاقشون که گفتن : " همینجا خوبه باد میاد " ، منم رفتم بالشتشون رو آوردم که همونجا دراز بکشن ، اما تا وقتی که من اونجا بودم هنوز نشسته خواب بودن و فقط بهشون گفتم : " من رفتم ، فعلا خدافظ " . اینقدر توی راه دعا کردم و راز و نیاز کردم و حالم بد بود که نیوشا رو فراموش کرده بودم باید می رفتم دنبالش ، دوباره از در پایانه برگشتم دنبالش و قضیه رو تو راه واسش تعریف کردم . حال بابا خوب نیست ، نمی دونم به خاطر غلظت خونشونه یا این که واقعا سینشون و قلبشون درد داره ! خیلی می ترسم که زبونم لال ...! خدایا من بابا مو به تو می سپرم و از تو می خوام ...

اولین روز کارآموزیم

خب اومدم تا از امروز بگم.. از اولین روز کارآموزیم پیش همسرم..خیلی خوب بود

 صبح رامین اومد دنبالم و باهم رفتیم سرکارش،اولش که رفتیم توی اتاقش و پیش باباش نشستم یکم که گذشت رفتیم توی اتاق دیگه ش تا کاراشو انجام بده و یکم که گذشت پدرشوهرم واسه یه کاری اومدن داخل و به ما پیشنهاد دادن که پرونده هارو به کمک هم مرتب کنیم و ماهم شروع کردیم تا این کارو انجام بدیم ، خداروشکر تا انتهای کارمون کسی واسه کاری داخل نیومد و کارمون رو با آرامش انجام دادیم و تقریبا نصف پرونده هارو مرتب کردیم و بقیه ش هم موند تا فردا انجام بدیم و تازه بعد ازین کارا باید پرونده های جدید رو از اداره کل بگیریم و اونارو مرتب کنیم که اونا تعدادشون زیاده اما امروز رامین ازینکه من کنارش بودمو و کمکش کردم خیلی خوشحال بود و گفت که با کمک همدیگه پرونده های جدید رو که بگیریم میتونیم خیلی سریع تمومش کنیم و امروزم تونستم کمکش کنم و کارش جلو افتاده..

خدابزرگه و منم از خدامه که بتونم کمک همسرم کنم تا هم سرکار خسته نشه و هم منم تونسته باشم کاری کنم و اینه که منو خوشحال میکنه..

امروز خیلی خوش گذشت و من اصلا خسته نشدم و میدونم ازین به بعد هم همینطوره...

یه مقدار صحبت ...

هیچی جز این نمی گم که " ماه رمضان " شروع شد ؛ تبریک می گم به تک تک بچه مسلمونائی که می خوان ماه رمضون رو عبادت کنن و نامی جز نام خدای بزرگوار بر لبانشون جاری نکنن . امیدوارم که این لحظه ها واستون پر از خیر و برکت و دعا های خوب باشه . نیوشا هم که مث هر سال ( با اون هیکل نحیف و ضعیفش ) داره روزه می گیره . بهشم می گم نگیر انگاری دارم می گم برو کسی رو بکش . خب ضعیفی نمی تونی بگیری ( ! ) اما کو گوش شنوا ؟! راستشو بخواین برعکس باز من نمی گیرم ( حالا به دلایلی ) ، دقیقاً بر عکس نیوشا . خو چیه ؟! من نمی تونم بگیرم خب چیکا کنم ؟! خدا به زور نکرده ، مخصوصاً الان که چند سالیه پشت سر هم افتاده توی تابستون ، منم که به شدت توی تابستون کم آبی داره بدنم ، حالا حساب کنین توی ظهر تابستون ، 17 ساعت ، فک کنم ذوب بشم ...

والا حال زیاد خوبی ندارم ؛ موندم چیکا کنم توی این وضعیت ! کاش می شد یه مدتی اصن کار نکنم ، بهم حقوق بدن اما کاری ازم نخوان تا استراحت کنم و مغزم و افکارم برگرده سر جاش . راستشو بخواین مرخصی گرفتن توی این کار هم یه دردسر برای من . من نزدیک به 5 سال می شه که یه مسافرت نرفتیم که صفائی کنیم و ... . خیلی سخته واسم وقتی می بینم هر سال همکارم می ره مرخصی ، می ره مسافرت و با خانوادش و همسفراش حال می کنه توی مسافرت ، اما بعد که برای من تعریف می کنه من اینجا حرص می خورم که خوش به حالش . آخه می دونین مشکل کجاست ؟! من نمی تونم بدون بابا و مامان برم مسافرت و خوش بگذرونم . خیلی مشکل شده ، آخه اگه من برم مرخصی بابا نمی تونن برن ، اگه بابا برن من نمی تونم برم چون باید یکیمون حتماً توی دفتر باشه که همکارم تنها نباشه ! نمی شه ما با هم بریم یه مدتی همکارم تنها بگذرونه ؟! فقط با بابا باهم بریم مسافرت بابائی من ... با هم بریم مث قدیما ...

پاورقی : ای خدا می شه امسال با بابا بریم مسافرت ؟!

ماه رمضان


سلام حالتون چطوره؟ خوب که هستین
ساعت الان 1:46 دقیقه نصفه شبه که دارم واستون پست میذارم.فقط خواستم ماه مبارک رمضان رو به همتون تبریک بگم و اینکه دعا واسه ما یادتون نره
منم همتونو دعا میکنم شماهم منو دعا کنین
من دیگه برم بخوابم.نیمه شبتون بخیر

تموم شد.. راحت شدم

آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش...
بالاخره امتحانام تموم شد.. البته دیروز.. آخریشو دادم و راحت شدم
طفلی رامینم توی این یه ماه خیلی اذیت شد،آخه خیلی هوای منو داره.. تو این مدت هرکاری کرد که من به درسم برسم..بهم سخت نگرفت حتی دلتنگی رو تحمل کرد و واسه اینکه من حواسم به درسم باشه کمتر واسه دیدن من میومد و همه تلاششو میکرد که من به درسم برسم..رامین خییییلی همسر خوبیه و خیییلی هم حواسش به من هست
راستی توی تابستون من کارای کارآموزیم رو کردم که بگذرونمش، و البته مشکلی ازین بابت ندارم و چون همسرم کارش به رشته ی من مربوط میشه پیش خودش کارآموزی رو میگذرونم و یه صحبت هایی هم باهم کردیم که شرایط اکی بشه میرم پیش خودش سرکار این مدت رو..
اینطوری واسه منم خیلی خوبه آخه قصد داشتم یه کارپیدا کنم که تابستون وقتم پربشه و بیکار توی خونه نباشم اونطوری خیلی اذیت میشم اما اگر این مساله حل بشه و مشکلی پیش نیاد هم وقتم پرمیشه و هم کنار همسرمم و بهش کمک هم میکنم
اگر اکی بشه عالی میشه
خب دیگه صحبتی ندارم
واسه همسرم: عزیزدلم خیلی ازت ممنونم واسه این مدت، ازت ممنونم چون خیلی به شرایط و موقعیت من اهمیت میدی و این واسم خیلی ارزش داره

تنفر ؟!

امروز ( از لحاظ کامل یعنی دیروز ) تولد همسر داداشم راما بود ؛ من که امروز خبردار شدم ، ظهری رفتم با نیوشا ( از کتابخونه ) رفتیم کادو و ... گرفتیم ، آخه نیوشا داشت درس می خوند . کادوئی که برای همسر داداشم گرفتیم یه گرامافون دیجیتال کوچیک موزیکال بود ! من که خدائی خیلی خوشم اومد ، چون تزئینی بود و خوشگل . خلاصه رفتیم خریدیم و نیوشا رو رسوندم خونه . بعد از اونجا هم خودم اومدم خونه و گرفتم خوابیدم تا عصری . از اینا که به صورت سریع بگذریم ، می رسیم به اینکه داداشم می خواست تولد خانومشو سر زمینمون بگیره ، پس راما و پارسا و ... رفتن اونجا . راستش رو بخواین من فکر می کردم مامانم و بابا می خوان برن اما بعد که متوجه شدم ، مامان نمی خواستن برن واسه همین بابا هم قبول نکردن . در ضمن برای من مهمون هم اومد ( دختر دائی ، همونی که زیر زمین می نشست ) . راستش بازم باید بگذریم و بگذریم تا برسیم به اتفاق استثنائی که امشب واسم افتاد . وقتی راما رسید خونه ، کادوی خانومشو برداشتم و بردم بیرون ، فکر می کردم با خانومشه اما اشتباه فهمیدم تنها بود و با ماشین بابا . کادو رو دادم بهش و اومدم توی خونه ( بعد مدتی که باهم دعوا کردیم این اولین بار بود که حرف می زدیم ). اومدم توی خونه و دوباره نشستم پای سیستمم برای طراحی سایت . وقتی راما کاراشو تموم کرد و رفت بگیره که بخوابه ، دیدم واسم SMS اومد . گفتم حتماً نیوشاست ممکنه خواب بد دیده باشه برای اینکه حالش بهتر بشه به من SMS داده . ئقتی بازش کردم با کمال تعجب دیدم داداشم راماست . نوشته بود : " برا چی همیشه یه کاری می کنی آدم ازت بدش بیاد ؟! " . راستش نمی دونستم چی بنویسم ، چون تا جالا به راما واقعیتیا اصن هیچی نمی گفتم ، واسه همین تصمیم گرفتم واقعیت رو توی SMS براش بنویسم . براش نوشتم که : " من توی موقعیت بد ، با یه واکنش ناخود آگاه عصبی روبرو می شم که وقتی واکنش انجام می شه دیگه نمی تونم کاریش بکنم ، عذر خواهی هم بکنم اما متاسفانه فایده ای نداره " بهش توی SMS اشاره کردم که این واکنش ها به خاطر رفتار های نادرست دیگران در گذشته است و ... اما متاسفانه طبق معمول توجه نکرد داداشم و گفت : " داری داستان می نویسی ، من از تو بدترم " و ... . در کل هنوزم چیزی نگفتم چون دیدم بخوام ادامه بدم ، فکر می کنه با خودش می خوام مخشو به کار بگیرم ، به همین خاطر یه شب بخیر دادیم و تمام ...

ببینین ، من یه آدمی هستم که رفتار های نادرستی هم در کنار رفتار های خوبش داره ! راستش رو بخواین ، من تمام این سال هاست که هیچ حرفی به هیشکی نزدم و نمی زنم . تمام اتفاقائی که واسم افتاده ، همه کسائی که به من بد کردن و ... . من حتی از کسی که بهم بدی کرد ، انتقام نگرفتم ! من سال هاست هر چی بهم می گذره به هیشکی نیم گم و می ریزمشون توی خودم و متاسفانه این باعث شده من عصبی بشم . محل کارم ، تنش های زیادی که سر کار دارم هم باعث تشدید این عصبی بودنم شده و عوارض جانبیش واکنش غیر ارادی منه در بعضی موارد . من سال هاست هیچوقت آرامش نداشتم اما همیشه وقتی حرف می زنم ، می گن ما از تو بدتریم . آره شما از من بدترین ، ولی همیشه در مورد من زود قضاوت نکنین ...

من قبول دارم بعضی رفتار هام واقعاً زشت و زننده است ، درست نیست این رفتار ها ! به خدا خودمم می دونم اما باور کنین بعضی وقت ها دست خودم نیست ؛ اصن دست خودم ، باعث ناراحتیتون می شم درست اما باور کنین شما هم باعث ناراحتیم شدین که این واکنش من در مقابل شما بوده !  گفتم من هیچوقت از هیچ کسی انتقام نگرفتم و نمی گیرم چون نمی تونم ببینم خود منم شدم مث اونا ، واسه همین می ریزم توی خودم و این اشتباه بزرگ منه که باعث عصبی و هیستیریک بودنمه . کاش قبل از هر قضاوتی یکی به همه چیز توجه می کرد ، به من توجه می کرد تا من ... بیخیال ... اما اینو بدونین به خدا به من سخت گذشته ، خیلی سخت ...

پاروقی : ببخشید نمی تونم ادامه بدم ، معذرت می خوام ... اینا رو باید به داداشم راما هم بگم ...

خوبی ...

راستش رو بخواین من در طی دو روز متوالی ، با دو تا داداشم دعوا کردم ( راما و پارسا ) . راما که اصن سر یه چیز جدائی بود اما پارسا رو واقعاً خودم خیلی ناراحتم که چرا این کارو کردم . البته حقیقتش رو بخواین دلایل خودم رو برای دعوامون داشتم ( البته یه کمی هم برخورد فیزیکی ) . نمی دونم چم شده یا کی من رو پارسا رو چشم زده که برای اولین بار اینطوری باهم در این شدت دعوا کردیم بعد چندین سال . قبلاً اگر بحث می کردیم باهم ، فقط در حد لفظی بود و تموم می شد و می رفت اما این دفعه طوری شده که حتی پارسا حاضر نیست عذر خواهی منو ( در صورتی که من مقصر نبودم و ارزشی که پارسا واسم داره خیلی بالاس که عذر خواهی کردم ) قبول کنه ! 2 بار ازش عذر خواهی کردم اما متاسفانه اینطور که بوش میاد و پیش اومده پارسا حالا حالاها شاید تا آخر عمرش نمی خواد باهام صحبت کنه ! می دونین راستش منم یه مقداری مقصر بودم که می گم اصن جریانات چی بود ولی این قهر ، حرف نزدن و ... خیلی داره اذیتم می کنه به خدا ...

جریان دعوای منو پارسا به اینجا بر می گرده که ، من قطعات واسه ماشین خریدم و آوردمش خونه تا روی ماشین نصبشون کنم از جمله یه فرمون شیک و خوشگل که با فرمون قبلیش که یه ذره ضایع است عوضش کنم . زنگ زدم به پارسا و فهمیدم خونه یکی از اقوامه . دفعه اول قطع کردم اما دفعه بعد دوباره سریع بهش زنگ زدم و گفتم که : " یه جعبه آچار خوب داره مجید ( شوهر دختر دائیم که قبلاً زیر زمین خونه خودمون می نشست و الان رفته خونه خودشو که ساختن ) ، ازش بگیر بیار که می خوام فرمون ماشین رو عوض کنم " . قرار شد بعد ناهار که خونه مجید می خوره بیاد خونه و جعبه آچار رو بیاره . منم منتظرش شدم و ناهار رو مامان آوردن نشستیم ناهار بخوریم . پارسا هم اومد همون موقع اما دیدم که آچار و اینا رو نیاورده . بذارین این رو هم بگم که ، یه مدت پیش ماشینم وقتی دست پارسا بود سر زمینمون پنچر شده بود و راشد زاپاس رو گذاشته زیر ماشین و لاستیک پنچر رو داده بود تا پنچر گیری کنن . وقتی لاستیک رو گرفته بود همونطوری انداخته بودش توی صندوق عقب ( سمند یه گودال وسط صندوق عقب داره واسه زاپاس ماشین که بره داخلش ) ، یه تخته چوبی که دو تیکه بود زیر فرش صندوق عقب بود که از وسط نصف شده بود . من برای اینکه استفاده کنم ازش طوری گذاشته بودمش که مقاومتش بیشتر بشه وسایل رو نگه داره و خورد نشه . از قضا پارسا وقتی زاپاس رو می ذاره صندوق عقب همونطوری می اندازه توی صندوق عقب و تخته می شکنه . من قبل ناهار چون صندوق عقب رو مرتب کردم دیدم زاپاس همونطوری افتاده و اون تخته شکسته . وقت ناهار که پارسا رو دیدم ازش پرسیدم که : " زاپاس رو چطوری انداختی توی صندوق عقب که تخته زیرش شکسته " ، یهوئی برداشت گفت : " از قبل شکسته بود " ، گفتم : " خودم می دونم از وسط نصف شده بود اما الان 4 تیکه شده ، بقیشم شکسته " ، که باز برداشت گفت : " نه از قبل شکسته بود " . بعدش بهوئی عصبانی شدم اونم عصبانی شد و داد زدیم برداشت گفت : " من دیگه سوار ماشینت نمی شم ، ر... ( ببخشید بی ادبیه ) توی ماشینت " . من خیلی ناراحت شدم ، بلند شدم و یه کمی بحث کردیم و بعدش فیزیکی برخورد داشتیم اما خب بابامون از همدیگه جدامون کرد . راستش رو بخواین ، راشد زورش کم نیست اما درسته که سنم کمی دیگه به سمت 30 داره می ره ، مثلاً کمی درشتم اما اینقدر ضعیف نیستم که یه پسر 20 ساله با قد و هیکل کمتر از من بتونه منو بزنه . تنها چیزی که شد رد 3 تا ناخن روی گردنم مونده . سعی کردم فقط کمی یه نقطه از بدنشو ( گلوشو ) فشار بدم که دست برداره ، که بابا مانع شدن از ادامه . راستش رو بخواین من خیلی می ترسم که کسی رو واقعاً بزنم ، متاسفانه یه دفعه توی دبیرستان خودم دعوا کردم و با مشت کوبیدم توی صورت یکی از بچه ها که واسه چند دقیقه ای کاملاً گیج بود . می ترسم روی کسی دست بلند کنم نکنه اتفاقی واسش بیوفته . هیچی دیگه ، این دعوا و سر و صدا فقط با یه کلمه شرمنده حواسم نبود تموم می شد اما چرا می گم با این کلمه تموم می شد چون ، اگه پارسا فرش رو بلند نکرده بود و تخته شکسته رو ندیده بود از کجا می دونست که تخته شکسته ؟! اصن از اینا بگذریم ، پارسا می تونست زاپاس رو بذاره توی خونه بگه خودت بذارش توی ماشین یا لااقل همونطوری که از صندوق برداشته بود می گذاشتش توی صندوق ، اما متاسفانه ...

راستش رو بخواین ناراحتم که پارسا باهام قهره به خدا اما باور کنین من از اینکه باهم بحث کردیم ناراحت نیستم ، از این ناراحتم که بابا برداشتن وقتی می خواستن ما رو جدا کنن گفتن : " من چند بار گفتم ماشینش رو بر ندار ، واسه این بود " و پارسا گفت : " من که برنداشتم ، خودش داده که برو تاکسی نیست ، وقتیم ماشین پنچر شد خودش داد که بیام سر زمین ، من برنداشتم " ! حالا شما فکر کنین من باید اینجا دلم بشکنه یا نه ؟! حقم نیست ناراحت بشم که خواستم کارشو راه بندازم زمانی که هیچ وسیله ای در اختیارش نبود ؟! یا اینکه وقتی خودش ماشین رو می خواست بهش می دادم بره کارشو انجام بده ؟! یا زمانی که دانشگاهش دیر شده بود ، تاکسی گیرش نکرده بود ، زنگ زد : " بیا دنبالم منو برسون دانشگاه دیرم شده " . یعنی من مقصرم که ماشین رو دادم بهش ؟! شما قضاوت کنین ! در ضمن وقتی شما از وسیله ای استفاده می کنین که مال خودتون نیست نباید مراقبش باشین ؟! نباید حواستون باشه مشکلی پیش نیاد برای اون وسیله ؟! بعد انتظار دارین زمانی که زدین کاری با وسیله کردین طرف ببخشه بگه : " فدای سرت شده که شده " ؟! حقش نیست که بپرسه : " چرا حواست نبوده ؟! " . متاسفانه غرور خیلی چیز بدیه ... خیلی بد ...

به خدا یادم نمی ره شبائی که تنها بودیم ، خونه خالم ، پیش نیوشا نمی رفتم چون پارسا تنها بود ، یا اینکه شب منتظر می موندم گشنه که پارسا اگه بیرونه بیاد باهم شام بخوریم ، یا شب با نیوشا که می رفتیم بیرون اونم می بردیم که نکنه تنها بمونه یا وقتی شام می گرفتم ، بدون استثناء واسش می گرفتم که خدائی نکرده گرسنه نباشه ! من به خدا فقط خواستم خوبی کنم نه اینکه منت بذارم سر کسی . حتی امروز به خدا کسی توی خونه نبود جز من ، رفت بیرون ، وقتی برگشت از روی دیوار پرید که من درو باز نکنم واسش . یعنی این درسته ؟!

پاورقی : دو باز ازش عذر خواهی کردم ؛ محل هم نداد ! چی بگم به خدا ...

رضای خدا VS رابطه

رضایت خدا توی چیه ؟! وقتی خدا می خواد از آدم خوشنود باشه ، چطوری خوشنوده ؟! چطوری باید خدا رو راضی نگه داشت ؟! یعنی رضایت خدا تو رضایت خلق خداست ؟! خلق خدا رو باید چطوری راضی کرد ؟! چطوری باید خوشحال کرد خلق خدا رو واسه اینکه خدا از آدم راضی باشه ؟! چه کاری باعث می شه تو پیش خدا عزیز باشی و خدا ازت راضی باشه ؟! چه کاری باعث می شه خلق خدا ازت راضی باشه و پیش خلقش عزیز بشی ؟! یعنی من کار وخوب واسه خلق خدا بکنم خدا راضیه ؟! خلقش چطور ؟! اونم راضیه ؟! من توی پاسخ به این پرسشا موندم ! خدا شوخی برداره ؟! خوشنودی خدا وقتی حاصل می شه که خلق خدا ، همگی راضی باشن و رضایت داشته باشن ...

می ترسم ؛ از خشم خدا می ترسم ، می ترسم پاگیرم بشه . همیشه از بچگی از این می ترسیدم که خدا ازم عصبانی بشه ، من رو دوست نداشته باشه چون کار بدی کردم که خدا دوست نداشته . دوست ندارم کاری کنم خدا عصبانی بشه اما کردم ! نمی گم کاری نکردم که خدا رو عصبانی کنم . من نماز نمی خوندم ، روزه هم 2 سالی هست نمی گیرم ، اصن عبادت مبادت یُخ ! اما حق الناس رو زیر پا نگذاشتم ، حق الناس گردنم نمونده که اگه مونده باشه سعی می کنم حق رو به حق دار برسونم !

امروز با چشم خودم شاهد بودم ، شاهد یه رویداد ، یه رخداد نه زیاد شیرین ! اتفاقی افتاد که برای من مثل یه پُتک بود که محکم توی سرم خورده باشه . امروز فهمیدم بالا تر از قانون چیزی هست به نام " رابطه ( Relation ) " که خیلی فراتر از قانون عمل می کنه ، توی حق الناس بی ارزش ترین حقه ، خدائی وجود نداره و ... . وقتی دارم اینا رو واستون می گم تمام تنم شروع می کنه به لرزیدن که چرا ؟! من هیچوقت پاسخی برای پرسش هائی مثل این رو پیدا نکردم . یعنی امکان داره پاسخی وجود نداشته باشه ، یا پاسخش : " به تو مربوط نیست " ، " تو کار بزرگتر دخالت نکن " ، " تو نمی فهمی " و ... است . می دونین بیشتر این رابطه ها هم به این خاطره که می خوان چاپلوسی یا خـ... طرف رو بکنن ! خیلی خنده آوره ... خیلی خنده آور ...

خیلی با خودم فکر کردم ؛ من تنها چیزی رو که از بابام یاد گرفتم ، قانون بوده و اطاعت و طبق قوانین عمل کردن . قاون شکنی و ... توی فرهنگ لغت سال های یاد گیری من جائی نداره . اما حالا چی ؟! می خوان به زور توی سرم ، بعد از مدت ها قانونی بودن بهم یاد بدن فراتر از قانون ، رابطه است که باید به این عمل کنی نه چیز دیگه . من نمی تونم بهش عمل کنم ، اما مجبورم می کنن به این کار . منم شریکم توی این رابطه ، چون قدرت کنترل ندارم ، قدرت مقابله ندارم ، قدرت برای پشتیبانی از اعتقاد قلبی خودم نداشتم ! پس من شدم یکی مثل بقیه که دارن با استفاده از رابطه کار می کنن ، نه قانون !

راستش رو بخواین ، من کار خودمو می کنم ؛ طبق قوانین خودم ، رفتار می کنم همونطوری که می شه اما وقتی که بزرگتر یا بالا دست صحبتی رو می کنه مجبورم طبق خواسته اون رفتار کنم . دشواری قضیه به همین ختم نمی شه ؛ زمانی که مججبور باشی کاری رو انجام بدی و متاسفانه نتونی هیچ صحبتی بکنی که " چرا ؟! " ...

پاورقی : از رابطه متنفرم ؛ قانون اگه الکی باشه درست ، ولی برای همه برابره اما رابطه ، نا حقی به تمام معناست ...

درود و اینا ...

حالتون چطوره ؟! خوب و خوش و شاد هستین ؟ امیدوارم در تک تک لحظه های زندگیتون همیشه شاد و سلامت و خوشبخت باشین . من و نیوشا هم خیلی خوبیم اما خب ، نیوشا امتحاناش شروع شده و دوران بی حالی و کسلی من هم همینطور شروع شده . خب دلیل دارم واسه اینی که می گم دیگه ، چون نیوشا درگیر امتحاناشه منم نمی تونم ببینمش و دورو اطرافش باشم واسه همین کسلم ، نیوشا هم باید درسشو بخونه تا خدائی نکرده درسی رو نیوفته و ... . من تا جائی که بتونم واسش کم نمی ذارم به خدا ، آخه نیوشا قلب و زندگی و روح منه ...

این روزا روزای بدی نیست ؛ می گذرونیم هر طوری شده ، مثلاً رفتیم فریم های عینکامون رو عوض کردیم ، خوشگل شیم دوتائی باهم و قرار بوده امروز باهم دیگه عینکای جدیدمون رو بزنیم اما من دیدم وقتی نمی تونم نیوشا رو ببینم چرا عینک جدیدم رو استفاده کنم ؟! پس وقتی خواستم برم نیوشا رو ببینم می رم و عینک جدیدم رو می زنم به چشمام . در ضمن رفتم بالاخره برای ماشین دزدگیر نصب کردم و از همون روز پُز می دم ( شوخی می کنم ) . دیشبم با اجازتون رفتم یه کار دیگه کردم و چون تابلو نشه نمی گم . همینا دیگه ...

دیروز بالاخره کمد برای پرونده های جدید کارت هوشمند گرفته انجمن ، منم این وسط بدبخت شدم دیگه ، چون پرونده های جدید که بیاد من باید باز بشینم تک تک شماره گزاری کنم و توی لیست بنویسم و همگی رو مرتب کنم و تمام پرونده های از سال 91 تا امسال رو یکی یکی بذارم توی پرونده هاشون ! بخدا موندم چیکا کنم ، اصن اوضاع خیلی خیلی بدی شده باور کنین من موندم با این همه برنامه ریزی جدید برای خشتگی و اوضاع داغون پرونده ها نمی دونم باید چیکا کنم ! خدا بخیر کنه ...

پاورقی : ها ؟! نه هیچی همینطوری پاورقی اومدم بنویسم که ازتون ممنونم که بهمون سر می زنین ...

چقدر طول کشید ؟!

واویلا ، یعنی اینقدر طول کشیده و من به چشمک سر نزدم ؟! چقدر طول کشیده ؟ واقعاً این اولین دفعه شده که اینقدر طول کشیده من بیام چشمک و پست بدم . راستش رو بخواید من این روزا اینقدر درگیر بودم و همه چیز سرم ریخته بود که نگو و نپرس ، واقعاً اوضاع داغون بود . نیوشا هم بخاطر من تمام این اعصاب خوردیا و ... رو تحمل کرد . از مأموریت گرفته تا این قضیه هیئت مدیره انجمن و ...! راستش رو بخواین اوضاع بدی بود ولی یه چیزی که هست اینه " وقتی من و نیوشا باهم باشیم ، دنیا نمی تونه تکونمون بده " ! خدا رو شکر که ما دو تا همدیگه رو داریم و مشکلی شکر خدا برامون پیش نمیاد ، اگرم خدائی نکرده پیش بیاد ، به امید خدا و توکل بهش انجامش می دیم و باهم سعی می کنیم رفع و رجوعش کنیم ! نمی دونم می خوام امروز واستون راجع به چیا بنویسم و چقدر طول می کشه ، چون من می شینم هر لحظه می خوام بنویسم یه ارباب رجوع میاد واسم و کار داره و منم باید بلند شم کارشو انجام بدم ...!

من هفته پیش دوباره مجدداً رفتم مأموریت ، اما نمی دونین شب قبلش من و نیوشا چه بد بهمون گذشت به خدا ! راستش رو بخواین من نمی دونم چی شده بود ولی بهم یه حسی وارد شده بود که یه اتفاقی میوفته . این حس هم می دونین به خاطر چی بهم وارد شده بود ؟! به این خاطر که با نیوشا داشتیم دور می زدیم و گشت می زدیم و دور دور ، بعد یه بنده خدائی با عصا دستی از این 4 پایه ها بود اشاره کرد توی تاریکی ، منم اینو قبلاً همیشه توی همون مسیری که از دفتر به خونه می رم می بینمش . راستش نگه داشتم سوارش کنم ، نیوشا متوجه نشد که چرا وایسادم بعد اینکه یارو اومد نشست متوجه شد چرا وایسادم . من والا وقتی نشست ، یه حرفائی زد خیلی ناراحت شدم ؛ برداشت گفت : " ممنونم که ما رو آدم حساب کردید " ، وقتی اینو گفت اصن یه جور بدی شدم که آدما چقدر پست شدن ( منم یکیشون ، من جدا نیستم از بقیه ) ، یه آدم باید بیاد اینطوری حرف بزنه و بگه آدم حسابمون کردی . سخت نیست ؟! وقتی پیادش کردم جائی که می خواست بره خیلی تشکر کرد ، توی راه هم وقتی من و نیوشا صحبت می کردیم ، کلاهشو می گرفت جلوی صورتش که مثلاً ما رو نبینه و صحبت کنه ، خیلی آدم باحالی بود اما حس بد یهوئی از وقتی پیادش کردم بهم نشست ، اونم این بود که من خیلی مهربون شده بودم . من به هیچ عنوان کسی رو سوار ماشین نمی کردم ، کاری نداشتم اصن اما ... واویلا نمی دونین وقتی اینو به نیوشا گفتم هردومون شروع کردیم به گریه کردن و نیوشا به من دلداری می داد و می گفت : " اتفاقی نمی افته " و ازم قول گرفت که فردا عصر منتظرمه که باهم پفک و چیپس و ... که خریده بودیم و باهم بخوریم . شکر خدا رفتم و سالم برگشتم ، اما نیوشا خیلی غصه خورد ...

این روزا راستش اصن حال و حوصله ای واسم نیست ، اگرم هست که با نیوشا می گذرونمش . نه حوصله سر کار دارم نه حوصله بیرون رفتن . باور کنین اگه از اینکه مامان بابام ناراحت نشن حتی بیرون از خونه نمی رم واسه مهمونی ! نمی دونم چرا اینطوری شدم ، شاید به این خاطره که نیوشا امتحاناش باز شروع شده اما اونم خودش وقتی وقت داره منتظرمه اما نمی دونم چرا وقتی اون می خواد بریم بیرون اما من یا کار دارم یا یه اتفاقی افتاده که نمی شه . دیشب درسته پیش همدیگه نبودیم اما باز یه مقداری باهم درد و دل کردیم و با دل خالی و سبک خوابیدیم . من به خدا عاشق نیوشام ، عاشق اونم چون مث هیشکی نیست که تا حالا دیدمش ، یه دختر خاصه ، یه دختر پاک و بی آلایش و مهربون و صادق و همینطور با وفا ! باور کنین یه فرشته است به خدا ...

پاورقی : چیز دیگه ای نیست ؛ فقط واسمون دعا کنین دوستای عزیز ...

متنفرم ...

من از این متنفرم وقتی دارم صحبت می کنم یکی وسط حرفم بپره ، وراجی کنه هنوز بعدشم کامل ندونه و باز پاس بده طرف من که پاسخ طرف رو بدم ! همکارم این عادت تنفر آمیز رو داره و من واقعاً دیگه دارم روانی می شم از این کارش . مث امروز ، همین چند دقیقه پیش ! یکی اومده بود پرسید که : " من بیمه ام رو می خوام خودم بریزم ، کارت هوشمندمم تا سال 91 اعتبار داشته باید چیکار کنم ؟! " داشتم صحبت می کردم که یهوئی دیدم همکارم دهان محترمو باز کرده و پریده توی حرفای من ! خیلی ناراحت شدم ، خیلیم بهم برخورد اما هیچی نگفتم ، گفتم بذار جوابشو خودش بده ! سرمو بردم توی سیستم و مشغول کار شدم ، اما می شنیدم چی می گفتن ، یه دفعه دیدم گیر کرد وسط یه سوالی که داشت برداشت گفت از من بپرسن . منم برداشتم گفتم چی ؟ متوجه نشدم ، گوش نمی کردم ( یعنی تو داشتی حرف می زدی باهاش ، به صورت غیر مستقیم ) . در مل می خواستم بگم بابا ، من بدم میاد کسی وسط حرفم بپره ! ای بابا می بینی دارم جواب می دم وراجیت وسط حرفای من چیه دیگه ؟!

پاروقی : ناراحتم خب ...

خدایا چی بگم ...

این روزا اتفاقای خیلی عجیبی داره واسم می افته ؛ اینقدر سر در گم و گیج شدم که نمی دونم می خوام چیکار کنم ، خسته و درمونده ! هر چی دارم فکر می کنم می بینم اوضاع همینطوری داره بهم می ریزه و قاطی می شه . دو روزی شده اصن حال و حوصله هیچی رو ندارم ، نه تحمل حرفی دارم نه تحمل اینکه کسی باهام بخواد سر به سر بذاره . موندم همینطوری نمی دونم باید چیکار کنم ، چه راهی برم ، چه احوالی داشته باشم . از خدا میخوام زودتر اوضاع و مرتب کنه به خدا درگیرم همش ، عصبیم و داغون . همکارمم داره راه می ره روی اعصابم ، اصن حوصلشو ندارم ! خسته شدم از همگی ...!

پاورقی : کاش یه اتفاقی بیوفته ...