چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

زندگی باید کرد...

درود بر تمامی عزیزان و همراهان گرامی و دوست داشتنی «چشمک»، حالتون چطوره عزیزانم؟ ببخشید اگر مدت طولانی می‌شه به اینجا نیومدم و باهاتون حال و احوال نکردم. این روزها درگیر چیزهائی هستم که نمی‌تونم حقیقتش به زبون بیارم. اما اگر عزیزی هست که می‌تونم به عنوان مشاور بااش صحبت و گفتگو کنم خوشحال می‌شم بتونه کمکم کنه. خیلی دوست دارم در مورد یه چیزائی باهاش صحبت کنم تا بتونم  یه مقداری زندگیم رو روبراه‌تر کنم و نظمی به زندگیم بدم.

نیوشا شکر خدا خوبه، هنوز سر کار نمی‌ره به خاطر آوا تا بزرگتر بشه. در مورد آوا هم باید بگم بزرگتر شده شکر خدا و ماشالله شیطون بلا. هیچ وسیله‌ای نمونده توی خونه یه یه حال اساسی بهش نداده باشه. باورتون شاید نشه از بس کنسول بازیم رو خاموش روشن کرده که قاطی کرده و هر دفعه می‌خوام بازی کنم وقتی نیست تا کمی وقتم بگذره، نیم ساعت طول می‌کشه بازیابی بشه! بعلهههههه... خلاصه باید بهتون بگم خدا بهم یه دختر داده، شیطون بلا ولی ماشالله مهربون، خیلی با عاطفه، خیلی باهوش و...

این روزها زندگیم (خود شخصیم، نه زندگیم با نیوشا و آوا) کمی بهم ریختس؛ البته نزدیک به یک سال و خورده‌ای هست. یه اشتباهی رو مرتکب شدم از زمانی که آوا  ماهه شده بود که مدت‌ها بود حتی بهش فکر نمی‌کردم. (اگر کسی از شما دوستان مشاور روانپزشک هست بهم کمک کنه! لطفاً...) خیلی تلاش کردم که بتونم اشتباهم رو اصلاح کنم ولی هر چقدر تلاش کردم متاسفانه با شکست مواجه شدم. الا بازم دارم تلاشمو می‌کنم اشتباهاتم رو اصلاح کنم ولی...

متاسفانه دوباره بیکار شدم. نمی‌دونم چرا همش زندگیم افتاده روی دور پائین. البته از حق نگذریم، برای نزدیک به  روز رفتم سر کار، یه کار خیلی با کلاس و قشنگ و پرستیژ بالا، اما مشکل اینجاست که مدیر مجموعه‌ای که داشتم باهاش کار می‌کردم از نظر مدیریت روی کار من (دیجیتال مارکتینگ و شبکه های اجتماعی و تولید محتوی) می‌خواست در عرض  هفته آمار بازدید پیج اینستاگرام و شبکه‌های اجتماعیش رو از اون مقداری که بود مثلاً 2000 الی 10000 فالوور بیارم روش و فروشش رو در عرض یه مدت کوتاه برسونم به چندین برابر که علناً غیر ممکنه! قرارداد باهام نبست و همش وقتی اعصابش خورد بود باهام دعوا می‌کرد، و چون گذشته‌ای به دلیل شغل پدر من و پدر خودش داشت و همچنین جریانی با بابام داشت، چند باور بی‌احترامی کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم و اومدم بیرون. شاید خیلیا درک نکنن اما نمی‌شد و شخصیتم می‌رفت زیر سوال اگر نمی‌اومدم بیرون. یه نظم خاصی به پست و استوری‌های اینستاگرامش داده بودم و خیلی خوشگلش کرده بودم. اما از روزی که اومدم بیرون حتی یه دونه استوری یا حتی پست نگذاشته. من کارم رو بلد بودم ولی ای کاش یا بهم اعتماد می‌کرد یا بهم قدرت اختیار و عمل می‌داد. ن مجبور بودم برای هر کدوم از تولیدات محتوی ازش اجازه می‌گرفتم، تائیدیه می‌گرفتم،  حتی بدون اجازش نمی‌تونستم یه دونه پست یا استوری بذارم و این باعث می‌شد من قدرت اختیار نداشته باشم. و البته اینم نمی‌شه فراموش کرد که از من در مدت زمان خیلی کوتاه یه معجزه می‌خواست. پس قاعدتاً باید یه حاشیه‌ی بدی درست می‌کردم که می‌تونستیم اینطوری بریم بالا. خب ولش کن بریم سراغ موضوع بعدی که باهاتون صحبت کنم و براتون تعریفش کنم.

حتماً به نیوشا می‌گم که بیاد و براتون بنویسه، قربونش بشم خیلی اذیت شده مدت‌هاست که دارم اذیتش می‌کنم و این رو حس می‌کنم. تلاشم رو کردم که تمام و کمال مراقبش باشم اما خب نمی‌شه همه جوره مراقبش بود. تمام مسئولیست آوا با نیوشاست، خب من یا سر کار بودم و یا درگیر و نمی‌تونستم وقت زیادی با آوا بگدرونم، این مسئولیت با نیوشا بود و هست و آوا هم عادت کرده! باورتون شاید نشه ولی آوا حتی برای خواب فقط و فقط دنبال آغوش نیوشا می‌گرده و می‌خوابه ولی در صورتی که من کنار آوا باشم، به قول خود نیوشا باعث می‌شم هوس بازی کنه و همش از سر و کول من بالا بره و نخوابه...

خیلی حرف زدم نه، خیلی دوست داشتم بیشتر بنویسم اما بسه و چشمای زیبای شما با خوندن بیش از حد متن‌های من درد نگیره! خیلی دوستون دارم و سپاسگزارم از اینکه تمام نوشته‌های وبلاگ ما رو می‌خونین...

پاورقی: از خداوند می‌خوام به همتون سلامتی عطاء کنه و برای من هم برآورده شدن آرزوئی که دارم...

چرا کمرنگ شدم؟

درود بر همه عزیزان دوست داشتنی که دارن وبلاگ نوشته‌های «چشمک» رو می‌خونن! خیلی خوشحالم که فرصتی شد دوباره که بتونم اینجا بنویسم. البته خبرهای خوب رو براتون نوشتم و قبلاً ارسال کردم و اون هم تولد دختر زیبای دوست داشتنیم بود. «آوا»ـی من 4 روز پیش 5 ماهه شد. آره دختر من الان 5 ماه شده به دنیا اومده و من 5 ماهه زندگیم با نیوشا پر از عشق و محبت فراوون شده.

نمی‌دونین به دنیا اومدن آوا چه رنگ و بوئی به زندگی من و نیوشا داد. اصلاً قابل وضف نیست که براتون بگم و فقط باید خودتون تجربه‌اش کنید تا متوجه عشق، رنگ و بوی اومدن یه فرزند مخصوصاً دختر به دنیاتون بشین. خیلی دوست دارم باز هم براتون ظولانی بنویسم ولی دقیقاً همین الان که دارم براتون می‌نویسم همش می‌گم خدایا دیرم شده فردا باید ساعت 9 از خونه برم بیرون چون باید برم سرکار و کلی کار دارم برای انجام. حتماً به نیوشا هم می‌گم تا زودتر بیاد و توی چشمک بنویسه، خیلی مدت طولانی شده که نیومده اینجا و نوشته‌هاش مال خیلی وقت پیشن. به زودی یه اکانت هم برای آوای خوشگلم می‌سازم و می‌ذارم تا زمانی که خودش بزرگتر بشه و ان‌شاءالله بیاد و توی وبلاگ خانوادگیمون بنویسه.

خداوند چقدر به من برای بودن نیوشا و آوا توی زندگیم لطف داشته و داره. سال های خیلی سختی رو گذروندم اما الان می‌تونم بگم بهترین روزهای زندگیم رو دارم سپری می‌کنم. خدایا بابت این همه شادی و محبت ممنونم ازت؛ چقدر تو خوبی آخه...

پاروقی: خیلی ممنون از کسائی که هنوزم بهمون سر می‌زنن و وبلاگمون رو می‌خونن...

یعنی شده یک سال؟!

درود بر همگی عزیزان همراه چشمک، حالتون چطوره؟ از حال خودم بگم که... فقط خدا رو شکر اما... بعد مدت.ها اومدم که هم کمی از دلنوشته‌هامو بنویسم و گله کنم از روزگار هم اینکه چندتا خبر بدم به شما (که شاید هنوز وبلاگ من رو بخونید). من دقیقاً روز تولدم صاحب یک فرزند دختر شدم، دقیقاً ۴۹ روز پیش، ساعت ۰۵:۲۳ صبح روز ۲۶ شهریورماه ۱۴۰۱ و فاصله زمانی تولد من و دخترم دقیقاً ۳۴ سال هستش. نیوشا به من یک هدیه زیبا داد و اون هم دخترم "آوا" هستش. بله، نامش رو گذاشتیم آوا.

شماها دیگه چه خبر؟ توی این ۳۶۳ روزی که از آخرین نوشته من می‌گذره چیکارا کردید؟ ما رو فراموش کردین یا نه؟ اگه اجازه بدید کمی گله‌هام رو بکنم و برم... اما ولش کن فعلا جائی برای گله و ناراحتی نموند. باشه برای یه وقت دیگه...!

پاورقی: خیلی مراقب خودتون باشین...

زمان زیادی گذشته...

درود بر همگی شما عزیزانی که به چشمک سر می زنین! حالتون چطوره؟ خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ والا راستشو بخواین قبل نوشتن رفتم ببینم آخرین پستی که نوشتم چی بوده و وقتی متوجه شدم که چقدر از آخرین باری که نوشتم گذشته سر سوت کشید... خودتون خوبین؟ حالتون خوبه؟ زندگی روبراهه؟ ما هم الهی شکر ندگیمون با پستی و بلندی های خاص خودش داره می گذره و شکر خدا الان وضعیت بد نیست.

یادتونه گفته بودم بیکار شدم؟ الان دوباره مدتی نزدیک به 9 ماهه اومدم سرکار به لطف عزیز دوست داشتنی به نام «محسن». عزیز دوست داشتنی که از همون اول حسابی به دلم نشست نشست و برخواست کردن باهاش و جوری باهم رفیق شدیم که حتی بزرگترین مشکل زندگیمو با کمک اون و نیوشا گذاشتیم کنار. ولی اینقدر متواضع، مهربون، با شخصیت رفتار می کنه که آدم کیف می کنه باهاش صحبت کنه! البته اینم بگم محسن جان مدیرعامل شرکته ولی کار جدا رفاقت جدا... توی کار حتی باهام دعوا می کنه اما دقیقاً بعد ساعت کاری باز می شیم رفیقائی که باهم شوخی می کنن و کلی باهم می خندن!

درباره نیوشا هم بگم که با نیوشا باهم یه جا کار می کنیم. هنوز خبری از کودک نیست؛ دقیقاً هیچ خبری چون باید به یه استقلال خاص رسید تا به فکر موجودی دیگر شد. زندگیمون روبراه شده شکر خدا، همه چیز هم سر جاشه. مدتی هست می رم باشگاه و هر شب غیر از سه شنبه ها و جمعه ها باشگاه می رم. البته به همراه محسن و یکی دیگه از دوستان. چقدر خوش می گذره. خستگی دارم ولی نه اونقدرا و حال خوبمو مدیون بودن نیوشا کنارم هستم.

با نیوشا هم صحبت می کنم که زودتر بیاد و بنویسه و اینکه ببخشید بعد 2 سال اومدم و نوشتم. خدائی خیلی درگیر بودیم و خدا رو شکر که همه چی داره روبراه می شه!

پاورقی: ممنونم از دوستائی که به ما سر زدن و کنارمون بودن؛ دمتون گرم...

یعنی دلم خیلی پُره

سلام دوستای نازنین، ببخشید که خیلی وقته اینجا سر نزدم. آخه شما که خبر ندارین واسه همین الان بهتون می‌گم تا بدونین و متوجه بشین چرا نبودیم. خبر خوبی ندارم براتون؛ دلمم خیلی خیلی شکسته و ناراحتم، سر همین قضیه گفتم بنویسم تا حداقل راحت‌تر بخوابم و راحت بشم.

متاسفانه چند روز پیش، خواهر باجناقم و همینطور همسر داداش نیوشا به رحمت خدا رفت. متاسفانه وقتی برای یه ماموریت به طرف تهران در حرکت بوده، ماشینی که با همکاراش بوده واژگون می‌شه، و از ۳ فردی که توی خودرو بودن و فقط ۲ فرد جلوئی کمربند ایمنی داشتن، این بنده خدا بدون کمربند ایمنی بوده و از خودرو پرت می‌شه بیرون وسط اتوبان؛ با کمال ناباوری  ۲ تا تریلی از روی بدن ایشون رد می‌شن که باعث می‌شه از بدنشون چیزی نمونه؛ متاسفانه دار فانی رو وداع می‌گه. داداش نیوشا و همینطور پسرشون که خبردار می‌شن، نیوشا هم که وقتی متوجه می‌شه و به من خبر می‌ده و الباقی ماجرا که خودتون می‌دونین دیگه چه اتفاقی پیش میاد، گرفتن جنازه، آوردنش به شهر و تشییع و اینا. اما اون چیزی که باعث ناراحتی من می‌شه، رفتار برخی آدم‌های این خونه با منه. مثلاً خواهر بزرگتر نیوشا که من شخصاً دوسش دارم ازم ناراحت می‌شه. حالا دلیلش چیه؟ دلیلش اینه که، من به امین پسرش (که منو عمو رامین صدا می‌کنه) با شوخی سر اینکه دیدم قیافه‌اش تو همه و ناراحته گفتم: "می‌زنمتا" ولی یهو امین جدی برداشت می‌کنه و بهم می‌گه: "بزن ببین بابام باهات چیکار می‌کنه". خب من خیلی ناراحت شدم، انتظار نداشتم به خاطر شوخیم اینطور برخورد توهین آمیزی بهم بشه. بهش گفتم "امین جان من باهات شوخی کردم" اما خب گوش نکرد و رفت. خیلی ناراحت بودم و واقعاً سنگین بود برام، چرا حرفمو جدی گرفت، من که باهاش شوخی کردم. تصمیم گرفتم برم و ازش معذرت خواهی کنم. توی هال دیدمش و بردمش یه گوشه گفتم "امین جان، من باهات شوخی کردم، تو تا حالا کی دیدی من باهات بد حرف بزنم؟ اصلاً مگه تا حالا زدمت؟" که بهم گفت "عمو رامین، من می‌دونم نازاحتین، اعصابتون خورده واسه همسن معذرت می‌خوام ناراحتتون کردم، شما مثل عموی منین" و اشک توی چشماش جمع شد. بغلش کردم و گفتم من هیچوقت با کسی بی دلیل و الکی دعوا نمی‌کنم و چون دیدم ناراحت شدی اومدم ازت معذرت بخوام و بگم شوخی بود، چون دلم نمی‌خواد ناراحت باشی" و رفتیم اما وقتی رفتم آشپزخونه دیدم مامانش (خواهر نیوشا) ازم دلخوره و وقتی جریانو ازش پرسیدم گفت "با امین درست حرف بزن رامین" شوکه شدم! اصلاً باورم نمی‌شد، واسه همین براش توضیح دادم چه اتفاقی افتاده و عذرخواهی کردم و همینطور گفتم از امین هم عذرخواهی کردم بخاطر این سوء تفاهم. بعدش بهم گفت "ببخشید همگیمون توی شرایط بدی هستیم، حالمون خوب نیست" و اینا. من خب فراموش کردم، چون اشتباهی مرتکب نشده بودم و سوء تفاهمی بود و رفع شد اما اون چه که بعد پیش اومد و من از زبون نیوشا شنیدم این بود که "امین گفته، عمو رامین دعوام کرد گفت می‌زنمت صدای سگ بدی!!!!!!!!!". من قبل از هر چیزی، هیچ حرفی نمی‌زنم که شخصیت و شعور خودم رو تحت الشعاع قرار بده، اصلا در شان من نیست اینطور حرفی. ولی خب قراره فردا صبح وقتی دیدمش باهاش صحبت کنم.

موضوع دیگه اینه که من به دلیل مشکل و همینطور ضربه‌ای که در کودکی به ستون فقراتم خورده درد کمر دارم. متاسفانه وقتی توی دوران عقدم به دلیل کمر درد عجیبی که حتی نمی‌تونستم بشینم و پاشم سراغم اومد، به دکتر مراجعه کردم بهم گفت "آسیب دیدگیت جدیه و فشار مهره‌هات باعث شده نخاعت تنگ و تحت فشار قرار بگیره" به همین دلیل از اون زمان ورزش، ایستادن طولانی، پیاده روی طولانی، فشار بر اثر بلند کردن وسایل سنگین و همینطور کفش‌های نامناسب رو برام کاملاً ممنوع کرده. توی تشییع جنازه، به دلیل سرمای شدید محل دفن، ایستادن طولانی مدت و راه رفتن زیاد و کفش مجلسی که پوشیده بودم، کمر درد زیادی داشتم، طوری که نه می‌تونستم درست بایستم نه اینکه بشینم. به همین دلیل گاهی درد کمرم که شدت زیادی پیدا می‌کرد ممکن بود بگم "آخ کمرم" و یا امثال این واژه‌ها. اما مثل اینکه اینکه این حرفم اینقدر برای بعضیا سنگین بوده، با اینکه هیچ اطلاعی از وضعیت جسمانیم نداشتن پشت سرم حرف می‌زدن. حتی با اینکه نیوشا بهشون در این باره گفته، اما بازم...

پاورقی: ولش کن، خدای منم بزرگه! خدا رحم کنه به من با این وضعیت...

یه زمانی...

یه زمانی وبلاگی داشتم به عنوان دغدغه‌های یک کارمند و از اتفاقائی می‌نوشتم که باعث ناراحتی و دردسر توی محل کارم می‌شد. اما از کجا می‌دونستم یه مدت بعد قراره بلائی بدتر از تمام اون‌ها سرم بیاد؟!

کار داشتم، کسی رو نداشتم. چندین سال هرچی درآوردم خرج خودم و هرچی دوست داشتم کردم. وقتی دیدم وقت پا پیش گذاشتن و شریک زندگی پیدا کردنه، پیداش کردم و زندگی رو شروع کردم!

اسمش اومد توی زندگیم ۶۰۰ هزار تومان اومد روی حقوقم. الهی شکر عجب پا قدم و برکتی! اما... یک سال بعد عروسی اخراج شدم، زمانی که شدم ۲۹ ساله و بیشتر گزینه‌ها برام حذف شد...

خیلی کارها کردم، استودیو صدابرداری زدم، توی اینترنت محتوی ارائه کردم، برای کار توی صدا و سیما رفتم اما همشون به بن‌بست خوردن.

الان به جائی رسیدم که زندگیم روی هواست و هر کاری می‌کنم انگار خدا فقط داره نگاهم می‌کنه! من امیدمو از دست ندادم اما ریسمانی که ممکنه منو پرت کنه ته درّه هر لحظه داره باریک و زاریک‌تر، بیشتر و بیشتر پاره می‌شه!

خدایا، تو خودت گفتی هوامو داری، هوای بنده‌ات رو داری... من الان بهت نیاز دارم از خیای چیزا نجاتم بدی و واقعاً نیاز دارم بهت... پس کجائی؟! کمکم کن...

زندگی سخت شده

می‌خواستم بهتون بگم زندگیم سخت شده! یادتونه گفتم متاسفانه اخراج شدم؟ زندگی من و نیوشا درگیر یه چالش خیلی بزرگی شده که هر کاری می‌کنیم انگار به بن‌بست می‌خوره. دیشب داشتم فکر می‌کردم کاش پول داشتم و دوباره "کافی نت" می‌زدم و کار می‌کردم اما متاسفانه امکان‌پذیر نیست.

دیشب که به مامانم گفتم بهم گفتن: "ای کلش پولی که از سر کارت گرفتی همون موقع انجام می‌دادی و کافی نت می‌زدی" اما خب چه کنم، بیشتر پولا رفت برای خرج تعمیر ماشین خرابم، قسط‌های بانک برای وام، کرایه خونه و... و من از اون پول فقط ۳ میلیون تومانش رو خرج کردم! اما شاید اگه همون موقع این کارو می‌کردم، شاید الان کار خودمو داشتم و پول و قرضامو هم داده بودم. قسمت بود، و شاید که حتماً به این شکله حماقت خودم! دیگه گذشته گذشته و الان باید فکرش رو کرد...

به این فکر کردم که خیلیا الان از کار بی‌کار شدن و منم یکی مث اونا اما چه می‌دونم قراره چه بلائی سرم بیاد. دلم می‌خواد دوباره برم سرکار، دوباره کار کنم، دوباره صبح‌هام شلوغ باشه، شرمنده همسرم نباشم!

زندگیم فلج شده، نیوشا می‌ره سرکار ولی مگه چقدر حقوق می‌گیره؟ منم با ماشینی که دارم توی ماکسیم و اسنپ نام‌نویسی کردم و دارم کار می‌کنم که اونم گاهی سرویس هست و گاهی هم نیست! به خدا فقط دعا می‌کنم زودتر مشکلات همه رو حل کنه و اون کنارا کار منم حل کنه...

برای کسی که رفته توی ۳۱ سالگی دوستان من سخته بیکاری، مخصوصاً اگر ازدواج کرده باشید، به خدا خیلی سخته! من همش شرمنده همسرم هستم، نمی‌تونم توی چشماش نگاه کنم، نگرانم می‌کنه و شرمندشم! اما نگم، نگم براتون از حمایتش که بهترین حامی من در زندگیمه و من اگه سر کار نرم شاید هیچ وقت حرفی نزنه، اما بهترین حامی زندگی منه و من زندگیمو، قطره قطره تا آخرین قطره خونمو فدای بودنش توی زندگیم می‌کنم!

برای همتون یکی مث نیوشا آرزومندم دوستانم...

یکم درد دل

نمی‌دونم از کجا شروع کنم یا تعریف کنم! یه جورائی بایکوت شدم! ولی حرفم اینا نیست. دلم گرفته چون هر کسی که برام عزیزه، دوسش دارم یا هر دوش یه جورائی اصلاً دلش منو نمی‌خواد و اینه که داره خیلی عذابم می‌ده و ناراحتم می‌کنه. نمونه خیلی عجیبش خواهرام، جونمم براشون می‌دم، هر کاری که دارن بهم زنگ می‌زنن با جون و دل براشون انجام می‌دم اما وقتی دلم می‌خواد اونام کمی بهم محبت کنن... انگار هیچ حسی بهم ندارن! و اینه که خیلی برام عذاب آوره!

البته شاید من اینطوری فکر می‌کنم اما... وقتی همین رفتار رو از بابام نسبت به خودم می‌بینم، خب چرا نخوام باور کنم اوناهم همون رفتار بابام رو نسبت به من دارن؟! مگه دروغه؟! امشب داشتم به این فکر می‌کردم و بهش ایمان آوردم که "از دل برورد هر آنکه از دیده برفت" اما خب چرا داداش کوچیکترم براشون لینطوری نیست؟ انگار فقط این منم که دلشون نمی‌خواد منو ببینن!

دلم می‌شکنه وقتی رفتارشون رو با خودم می‌بینم و رفتار خودمو با اونا! جونمو واسشون می‌دم اما انگار حتی دلشون نمی‌خواد باهام حرف بزنن!

مثلاً برگشتم به خواهر کوچیکم می‌گم "چرا دوسم نداری؟" چشمامو ازم می‌دزده و هی دنبال جوابی می‌گرده که ناراحتم نکنه اما اونم نمی‌تونم پیدا کنه! یا وقتی از همشون می‌پرسم "این چه رفتاریه باهام دارین؟" می‌گن "مگه چطور رفتار می‌کنیم باهات؟" واینجاست که دلم می‌خواد یه چاقو قلبمو از وسط پاره پاره کنه!

حتی جواباشونم اذیتم می‌کنه! مگه چیکار کردم باهاتون؟ غیر از اینه که یه بلائی گرفتارم کرده که زندگی خودمو نابود می‌کنه، ولی با شما چیکار کردم؟ بدی کردم؟ فحاشی می‌کنم؟ بد رفتاری می‌کنم؟ چیکار می‌کنم که باهام اینطوری رفتار می‌کنین؟ ای کاش بابام و همشون می‌تونستن اینارو بخونن و حرفمو متوجه بشن! متوجه بشن، بفهمن دلم می‌شکنه وقتی رفتارشونو می‌بینم! چقدر تنها گریه کنم ولی حتی به نیوشا بگم "چیزی نیست دلم گرفته" آره دلم از رفتار شما گرفته، وقتی می‌بینم با دو تا داداش دیگم با "جان" و هزار تا کلمه محبت آمیز صحبت می‌کنین اما به من که می‌رسه می‌شه "بله"، "شما" وقتی هم می‌پرسم چرا اینطوری می‌گین، جوابتون "بهتون احترام می‌ذاریم" یا "مگه چطور رفتار می‌کنیم" هستش!

و بازم چقدر من بغض کنم و دلم بشکنه از رفتارتون و گریه کنم از ناتوانی این که "مگه من چیکار کردم...؟!"

خیلی وقته نیومدم...

درود به همگی عزیزائی که تمام این مدت اومدن به وب ما و همش با بروزرسانی نشدن و هیچ تغییری ندیدن روبرو شدن، ولی بازم رفتن و دوباره برگشتن و دیدن بازم هیچ خبری نیست! ما خیلی مخلصیما؛ جدی دارم می گم و واقعاً شرمنده ام که اینطوری شده! من رو به بزرگواری خودتون ببخشید. با این که بیکار شدم و به قول شما تمام وقتم باید آزاد باشه ولی نیست، خب می شه گفت منم درگیری و دردسرهای خودمو داشتم و دارم که هنوز نتونستم بهشون بگم زکی و حلشون کنم! به بزرگواری خودتون ببخشید. من بازم ازتون عذرخواهی می کنم و شرمنده ام بسیار زیاد. امیدوارم که بخشیده باشین و به بزرگواری خودتون از خطای ما صرف نظر کنید و بازم باهم دوست باشیم و اینا...

خدمتتون باید عرض کنم امروز رو به این خاطر انتخاب کردم برای نوشتن چون که دیروز اتفاق بسیار جالب، خوب و دوست داشتنی برای من از طریق یکی از دوستانی که تازگی با ایشون آشنا شدم افتاده! شکر خدای مهربون من دیروز دعوت شدم به یک شغل و دقیقاً شغلی هست که خیلی دوستش دارم و واقعاً دوست داشتم پیداش کنم و بالاخره بعد مدت های بسیاری که از بیکاری می-گذره اتفاق افتاده! قربونت برم خدا که خیلی دوستم داری و هنوزم که هنوزه فراموشم نکردی!

راستش رو بخواین یه چندتا تصمیم گرفتم و دوست دارم اونا رو اینجا بنویسم! اما فعلاً نه، این نوشته رو اینجا می ذارم تا بدونم چه تاریخی چه تصمیمی گرفتم و دقیقاً ان شاءالله به زودی بر می-گردم و دوباره بررسیش می کنم تا مطمئن بشم خواب نیستم و تصمیمم کاملاً درسته! البته بهتون قول می دم که کارم یه جوریه که هیچ مشکلی برای بروزرسانی کردن وب مشکلی رو پیش نمیاره و به زودی نیوشا هم به ما ملحق خواهد شد و شروع به نوشتن می کنه!

پاورقی: خدایا ممنونم به خاطر همه چیزی که بهم می دی...

گلایه کنم؟!

سلام به همگی دوستای نازنینم که اینجا میان، می بینن ما بروزرسانی نکردیم و می رن و دوباره باز بهمون سر می زنن و می بینن همون آش و همون کاسه است. چه خبرا؟ خوبین؟ خوشین و سلامتین؟ واستون کلی داستان و خاطره و حرف دارم بزنم اما نمی دونم تا کجاش رو می شه تعریف کرد و کجاهاش رو نمی شه؛ مهم اینه که بدونین من و نیوشا حقیقتش یه اوضاع درهم و برهمی رو تجربه می کنیم که خوشبختانه یا متاسفانه ما رو خیلی درگیر خودش داره و وقت و زمان برامون نمی گذاره تا حتی سرمون رو هم بخارونیم. والا، حالا که دارم می نویسم واستون بعد از مدت ها و می خوام براتون بگم چی به ما گذشت و چی به من گذشت بعد از ماجرای قبلی که واستون گفتمو و اینا...

اولش بگم که من همین امروز از یه مسافرت چند روزه به یزد برگشتم؛ خیلی خوش گذشت جای شما خالی و بیشتر از همه این ها جای پدر و مادر نازنینم و خواهرام و برادرم خالی که کنارمون نبودن و ولی همش به یادشون بودیم توی این سفر؛ ای کاشپیشمون بودن تا بهمون بیشتر خوش می گذشت.

بعد از اخراج شدم و اینکه رفتم اداره کار و شکایت کردم و جلسه گذاشتیم و... باید بگم همشون نامرد و عوضی از کار در اومدن! مخصوصاً همون آدمائی که ادعا می کردن رفیقن و براشون خیلی کارها از جون و دل انجام دادم! معرفت نداشتن هیچکدومشون! مثلاً مسئول خزانه که مثلاً رفیق جینگ و گرمابه و گلستانمون بود، برداشت گفت چکش رو نقد نکنید و بهش بگید یه چیزی بیشتر از 1 میلیون تومان کم کنه!

  • بر اساس رأی جلسه اداره کار انجمن موظف به پرداخت 13.700.000 تومان بود که من به خاطر این که نگن کم نکرده، 1.000.000 تومان کم کردم. البته قرار بود به من بیشتر از این حرف ها بدن ولی خب آدم این موقع ها دوست رو از دشمن تشخیص می ده...

بله در آخر به من با هزار زور و زحمت 12.000.000 تومان دادند و گفتن خوش آمدید؛ ما به شما نیازی نداریم. انگاری از خداشون بود که من برم. البته توی این مدت به صورت کامل (یک ماه کامل) پدرم یعنی دبیر انجمن مرخصی بدون حقوق داشتن تا من رو بتونن از سرشون باز کنن! البتهبعد از چند ماه پدرم رو هم که می تونستن دست دزدان و اون آدمای عوضی رو رو کنن رو هم از انجمن بیرون کردند؛ در اصل یعنی بعد از انتخابات، خود بابا از سمتشون کناره گیری کردند و از ادامه کار با انجمن خودداری کردن! به همین راحتی...

پاورقی: خب حالا دیدین چرا می گم توی سختیا دوست رو از دشمن می شه تشخیص داد...؟! در ضمن قول می دم به زودی هم من و هم نیوشا میایم و کامل واستون می نویسیم و تمام وقایع رو شرح کامل می دیم...

خبرای بد دارم...

سلام دوستای عزیزم؛ حالتون چطوریاست؟! من شکر خدا، خوب خوب نیستم ولی بد هم نیستم! خبری که دارم متاسفانه اینه که من «اخراج شدم». آره این همه داشتم در موردش باهاتون صحبت می کردم ولی باور کنید، در کمال ناباوری، ساعت 11:45 نامه رو نوشتن و من ساعت 12:00 از محل کارم اومدم بیرون. خیلی واسم اتفاق سنگین و سختی بود، باورمم نمی شد، نه این که انتظارش رو نداشتم برعکس انتظارش رو داشتم ولی نه این قدر زود و بدون مقدمه! حتی اون هائی رو که احساس می کردم دوست های من هستن، همونها این کار رو کردن! الان که دارم واستون می نویسم، اینقدر ذهنم درگیر و داغونه که حساب نداره! باید صبح، هوا که روشن شد، ساعت اداری می خوام نامه اخراجم رو ببرم به اداره تعاون، کار و رفاه اجتماعی. البته خدا رو شکر که برادر همسرم اونجا بازرس اداره است و می تونم با راهنمائی هاش اجازه ندم کسی بتونه حق من رو زیر پا له کنه و اذیتم کنن!

سختمه که بتونم مشکلاتی رو که باهاشون جدیداً باید دست و پنجه نرم کنم روشون متمرکز بشم و بتونم حل کنم. البته این چیزا بدون این که همسرم کنارم باشه نمی شه که درست بشه! فقط آرامش اینه که همسرم بهم گفت «رامینم غصه نخور؛ من همیشه کنارتم...» و این یعنی زندگی، آرامش، آسایش، زنده بودن و عشق.

من دارم همین طور که می نویسم واستون سریال زیبای ترکیه ای «کوزی گونی (Kuzey Guney)» رو می بینم. دقیقاً دوبله شبکه ماهواره ای، دانلودش کردم تمامی قسمت هاش رو و دارم از دیدنش لذت می برم. البته غیر از اون سریال دیگه ترکیه ای «اِزل (Ezel)» رو دانلود کردم. قسمت هاش هم که ماشالله نزدیک به 200 و ایناست. کاش دیده باشین یا می تونستم واستون بفرستم اگر ندیدین ببینید.

دارم کارای خوشگل خوشگل می کنیم با دوستم و پارسا داداشم. کارائیه که دوست دارم و واقعاً دنبالشونم. البته من قبل این کمی کوتاهی که چه عرض کنم، خیلی کوتاهی کردم. ولی می خوام از این به بعد جدی دنبالش رو بگیرم. کار دوست داشتنی هستش که مطمئنم خیلی زیاد سر و صدا خواهد کرد و خواهیم نمود...

بچه ها ببخشید اگر دارم سرتون رو درد میارم؛ مشکلات من تمامی نداره، از شر محل کارم و اون همکار زبون نفهمم خلاص بشم ولی مشکلات دیگه ای برام پیش اومده که باید حلشون کنم و روشون متمرکز بشم...

پاورقی: خدایا کمکم کن...

یه سری حرف و سخن...

من داره کم کم 30 سالم می شه، یعنی دارم وارد یه سنی می شم که واسم کمی تغییر فکری و ذهنی توش هست! نمی دونم بگم دارم بزرگ می شم یا پیر اما به خدا هیچ احساسی جز نزدیک شدن به دوران تموم شدن عمرم ندارم! نه بزرگ شدنی احساس می کنم نه این که دوست دارم از شوخی ها و زندگی و بچه بازی هائی که همیشه در میارم چیزی کم کنم. نمی دونم این چه احساسیه که نسب به سنم دارم. من سال آینده می شم 30 سال، یعنی 3 دهه زندگی کردن در این دنیا و این که 3 دهه عمرم تموم شد و علوم نیست چقدر دیگه مونده ازش ولی مطمئنم زیاد نیستش! خدا می دونم چقدر دیگه عمر می کنم من! خدایا من رو به خاطر گناهانم ببخش، گناهانی که دونسته یا ندونسته مرتکب شدم و تو از همشون آگاهی! از تک تک گناهانم! توی این دنیا خیلی سخت می شه گناهکار نبود؛ خسته شدم از خیلی احساس های بی خودی که دارم تجربه اش می کنم! احساس های بدون هیچ دلیل صحیح و عقلانی ای! منم و من و من و باز هم منِ تنهای تنها...

بخوام از اطرافم واستون بگم چیزهای زیادی دارهاتفاق می افته که باعث فقط و فقط اعصاب خورد کردن و عصبی شدنه! یه نمونه بارزش همکار بی خودم که داره همیشه خستم می کنه (البته از حق نمی گذرم، بیشتر اوقات هم مقصر خودمم ولی بارور کنین اگر خب چیزی نبینم حرفی نمی زنم) جائی که مقصرم خودم خوب می دونم کجاست و ساکت می مونم، ولی جائی که نیستم نمی تونم ساکت بمونم! به عنوان مثال، همیشه ادعای این رو داره که وقتی مشکلی پیش بیاد پای هممون گیره (هممون حرف بی خودیه که می زنه به خاطر کار اشتباهش کسی بهش چیزی نگه و توبیخ نشه) چون خیلی خوب می دونم وقتی مشکلی پیش بیاد اولین کسی که شونه خالی می کنه و همه چیز رو از گردنش رد می کنه و فرار می کنه خود تنه لششه! نگین تو که چیزی ندیدی، چون من به اندازه کافی فرار کردنش رو از سفته هائی که امضاء کرده بود و به اندازه 1 ماه من یه نفر همیشه جاش مجبور بودم وایسم و به جاش کاراشو بکنم! باور کنین یه نفر نیومد بگه خب طرف داره این کارو می کنه و فرار می کنه، باید بیاد وضعیتش رو مشخص کنه ا کی قراره فرار کنه و انگار نه انگار که وظیفه ای داره، کاری داره و... ولی واویلا اگر من روزی به خاطر بیماری نباشم، زمین به زمان دوخته می شه که من کجام! البته اینم از بی خاصیتی و بی استفاده بودن همکار بی خود منه، چون به اندازه گاو نمی فهمه، فقط ادعای کار راه انداختن می کنه ولی مـ... به همه چیز بعدش صداش که در میاد، می گن: «وظیفه ایشون نبوده باید رامین می بود و انجام می داد، رامین کجاست؟!». یعنی گند بزنن به این که هر غلطی بکنه پای منه بدبخت گیره...

جاتون خالی دیروز... البته بزارین یه چیزی بگم، اونم اینه که وقتی می بینید من پاراگراف تعویض می کنه و اینا، داستان تغییر می کنه و موضوع یه چیز دیگست که بیان می شه! خب حالا باید در ادامه صحبتم بگم بهتون که، جاتون خالی دیروز جمعه از صبح یه آدم بی خود و از خود راضی _جمعه و روز تعطیل) از صبحش نزدیک به فک کنم 6 یا 7 بار تماس گرفته و پیامک داده که فلان موضوع چی می خواد و اینا. خب قاعدتاً من جواب که ندادم، چون من از آدم های مزاحم که دنبال خراب کردن روز تعطیل مردم هستن اصلاً ازشون خوشم نمیاد، جابشو ندادم؛ حتی بار آخر که زنگ زد، گذاشتم اینقدر زنگ بزنه تا... خلاصه خودشو جر وا جر کرد ولی من پاسخی بهش ندادم؛ تا امروز، یعنی همین نیم ساعت پیش فهمیدم یه آدم نفهمی به نام آقای خزاعی هست که واقعاً ازش متنفرم! چیکار کنم با این افراد بی خود و زبون نفهم...؟!

خب دیگه باید بگم، الان با اجازتون می خوام به بهانه ای از اینجا برم بیرون، راستی موضوع اصلی که این روزها درگیرشم، گفتم بهتون که دارم اخراج می شم. باید خدمتتون عرض کنم، به مدت 1 هفته دبیر محترم، رئیس محترم، پدر محترم رفتن مرخصی (همشون یه نفرن، پدرم) ولی مشکل مرخصی رفتن نیست، مشکل چیزیه به نام همکارم که در نبود پدر هر کاری رو که به سرش می زنه انجام می ده! انجام کلیه کارهای منزل، دنبال بچه هاش رفتن، دنبال هر کاری به غیر از کار انجام دادن. به خدا همین فک کنم هفته پیش بود، از سر کار جیم کرده که «من رفتم مرغ بخرم برای خونه، مرغ نداشتیم!» آخه بی شرف بی ناموس، آدم نا حسابی عوضی مرغ رو عصر نمی تونستی بخری؟! پـ... لا الا اله الله...! خب من چی بگم به این آدم دستمال به دست بی خود؟! می دونین خسته شدم از دستش، گاهی دلم می خواد بگیرم یه جائی بزنمش، اینقدر بزنمش که خون بالا بیاره فقط به خاطر همین دستمال به دستیش! چون توی کارام گند زده به همه چیز. یکی از دلایلی که آقایون پیله کردن به پدرم و همش توی گوششون می خونن به من بگن که از حق و حقوقم بگذرم یا این که کمتر بگیرم ازشون اینه که این آقای نا محترم، اینقدر بی شرفه که... (نیاز داره، 3 تا بچه قد و نیم قد داره، نیاز داره) ولی همیشه کاراش با نیّت اینه که از طرف بخواد کاری در قبالش براش انجام بده و همش توی دهنشه در راه رضای خدا (به دروغ) ولی همیشه در قبال کاری که برای بنده ی خدائی انجام می ده، به نیّت اینه که از طرف بخواد کاری براش انجام بده! به عنوان نمونه، همیشه اعصاب منو به خاطر یه راننده که از قضا نمی دونم این راننده کارکرد نداره و این چیزا و... بعدش فهمیدم، طرف توی بانک یه کاره ای هست که همکارم می خواد بعدها بهش منت بزاره که من شارژ کردم برات (تو هیچ گـ... نخوردی، تو اصن کاره ای نبودی که براش بتونی کارش انجام بدی، فقط از طریق بابا اقدام می کرد، بابا هم چون بهش اعتماد داشتن، همش می رید توی کارای من) تو بیا برام فلان کار بانکی و وام و... رو ردیف کن! البته همیشه ورد دهنش این بود که «نه برای رضای خدا و کار راه اندازیه« ولی در کنار باز می گفت «خب آدم یه وقتی وامی چیزی می خواد، اینطوری می تونه اوکی کنه» و این حرفا! بزارین بهتون بگم، دقیقاً همین اتفاق افتاد و برای گرفتن وام رفت بهش رو زد و فکر می کنین جوابش چی بود؟! جوابش این بود «وام های ما به درد شما نمی خوره، نه اونطور وامی نمی تونم بدون سپرده و به این زودی به شما بدم»! نمی دونین از اون روز فحشی نبود که به اون مرده نده، وقتی ام می اومد برای شارژ می گفت «مرتیکه نامرد اگر کارکرد نداره بگین بره تعهد بده» و این زر زر کردن های همیشگیش وقتی از کسی خوشش نمیاد! حالا این طرف کارشو انجام نداده و از دوست به دشمن تبدیل شده! حالم از این جور آدما بهم می خوره، این آدم ها اینطور عوضی هائی هستن...!

ببخشید خیلی سرتون رو به درد آوردم، خیلی هم نوشتم و شما به بزرگواری خودتون ببخشید، چون واقعاً دلم پر بود بعد از مدت ها! اگر ایراد تایپی چیزی می بینید به بزرگواری خودتون ببخشید، تلاش در این بود که ایرادی نباشه اگر بود من از شما عذرخواهم بسیار بسیار زیاد...

پاورقی : دوستای خوبم، ازتون ممنونم و امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشین عزیزان...

داستان اخراج شدنم...

بیشتر ازچند ماهه که داستانی داره همش به گوشم از اطراف می رسه مبنی بر این که قراره یکی از کارمندای انجمن رو کم کنن؛ کم شدن اون طرف بی شک یه آدمی که همه کار ازش بر میاد نیست، دقیقاً آدمیه که عوضی تر و دستمال به دست تر از بقیه است. کسیه که همیشه دنبال رابطه است و نیت این که اگر کاری برای کسی انجام به، بی شک بعدش باید به خاطر اون کار، اون طرف هم کاری براش انجام بده! از شناختی هم که از حسن (همکارم) دارم، مطمئن بودم که به این شکل خواهد بود! به خدا عصبی ام، دارن می گن ما نمی خوایمکسی رو اخراج کنیم، ولی دارن باز هم برای امور جدیدی که می خوان واگزار کنن، همون آدم عوضی رو معرفی می کنن. پس یعنی معنیش می شه تو جائی در انجمن نداری، چون تو که بیکاری باید بهت کار بدن، نه اون کسی که کار داره و مشغوله ولی باز هم کار جدید رو می ندازن به دوش اون تا کسی به تو نیاز پیدا نکنه!

می دونین خیلی دنبال این هستم که با نماینده انجمن، هر چه زودتر وضعیت خودم رو روشن کنم. به خدا داره رو اعصابم قط پیاده روی می شه و سخت داره هر روز واسم به پایان می رسه! دلم می خواد هر چه زودتر وضعیتم مشخص بشه و بتونم حق و حقوقم رو بگیرم ازشون و برنامه بعدیمو شروع کنم. خیلی سختمه، با این که واقعاً زندگیم دچار مشکل می شه ولی باور کن، از انجمن جدا شدن بهترین برنامه ای می تونه باشه که واسم اتفاق می افته. یه ماشین پراید می خرم و می رم توی تاکسی تلفنی کار می کنم و زندگیمو می چرخونم به امید خدا...

پاورقی: توکل بر خدا هر پیش آید خوش آید...