چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

یه کمی خسته ام ...

می دونین هر چقدر آدم بخواد خودشو با بعضی وقایع و اتفاق ها که قراره همیشگی باشه وفق بده خیلی سخته ! یکی از همین چیز هائی که من نمی تونم خودم رو وفق بدم و سعی کنم به خاطر هر چیزی اعصاب خودم رو بهم نریزم و خودمو ناراحت کنم همکارمه ! که باور کنین خیلی سخته و واسم سنگین داره تموم می شه ! من نمی دونم دلیل این که این کارو می کنه چی هست و چرا داره این کارو می کنه نمی فهمم ولی اگر برای اینه که حرص منو در بیاره و من رو هم ناراحت کنه ، تونسته این کارو بکنه و در آخر کاری می کنه با اینکه نزدیک به 15 سال از من بزرگتره بهش بی احترامی کنم و باعث بشم دلخوری خیلی شدیدی پیش بیاد !

همیشه حرفش اینه که خودش آدم خیلی درستکاریه و چشم و دل پاکه ( ببخشید پس منم که همش چشمم دنبال بدن و ... خانومائیه که دارن وارد مجموعه ما می شن ) و آدم خیلی صادق و راستگوئیه ( در صورتی که چندین بار جلوی خود من زده زیر حرفش و حرفش رو تکذیب کرده با این که من شنیدم ) و خیلی چیزای دیگه ! بسیار هم آدم چاپلوس و دستمال به دستی هستش و هر کجا که به نفعش نباشه ، کلاً مسیرشو عوض می کنه ! اینقدر آدم آفتاب پرستیه !

امروز کاری به این ندارم که داشت جواب ارباب رجوع می داد و بازی می کرد ، یه چیزی ارباب رجوع خواست ازش حواله کرد به من که بازیش رو قطع نکنه ! من گفتم : « مگه خودتون رو سیستم اینترنت ندارین ؟! » ، برداشته گفته : « نه توی سیستم می خوان که ثبت شده دوره هاشون یا نه ( دوره های آموزشی ) » که این دوره ها هر شخص عادی هم توی سایت می تونه بره و ببینه ! فقط می خواست از گردنش رد کنه که بقیه بازیشو ادامه بده ! این که بماند ، بلند شد بره دستشوئی ، رفت و دیدم دیر کرد ( آخه همیشه یه 10 دقیقه تا یک ربع طول می ده ) ، احساس کردم داره توی محوطه پینگ پنگ بازی می کنه ! آخه یه شخصی رو دیدم شبیه لباس اون داشت . بعد گفتم نکنه من اشتباه دیدم اون نباشه ! هیچی نشستم و گفتم بی خیال ، بعد در کمال ناباوری دیدم از همون سمت داره میاد ، برداشت نگاهم کرد و اومد بالا برداشت گفت : « در دستشوئی ها رو بسته بودن یخ کردم تا اون طرف رفتم دستشوئی » داشت مث سگ دروغ می گفت ، داشت بازی می کرد ! یعنی دیگه داشتم آتیش می گرفتم وقتی دیدم اینطوری کرد ولی ساکت شدم هیچی نگفتم ! اما واقعاً اعصابم خورده ، خیلی خورده ...

واقعاً خسته شدم ؛ این که دخالت می کنه توی کارام ، این که کارش رو دوش منه ، این که معرفت نداره ! همه چیز ... همه چیز برام دیگه خسته کننده شده و تحملش رو ندارم ! نمی دونم چیکار باید بکنم !

پاورقی : خدایا شکرت ولی حق این نیست ... نیست ...

چه خبرا ؟!

بعضی وقت ها اینقدر خسته می شم که نگو ؛ درمونده از هر چی پیش میاد و می خواد پیش بیاد و هزار تا چیز دیگه که وقتی بهش فکر کنم واقعاً اذیتم می کنه و این می شه باعث همه سختی و خستگی ! اعصاب خورد و عصبی شدن و به قول معروف سگ بودن توی محل کار و خونه و ... . چرا دروغ بگم ، بعضی وقت ها سیر می شم از همه چیز و همه کس و هر چیزی که دورو بر من هست ! به بعضی چیزا که دوست دارم نمی تونم برسم و یا اینکه اولاً برای رسیدنش هنوز زوده یا اینکه خیلی دیر شده دیگه ! البته ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است اما خب بعضی چیزا رو نمی شه اینطوری محاسبه کرد . اما ... این جا یه امای خیلی بزرگ داره که تمام این ها یک طرف ولی وقتی که نیوشا میاد و پیشم هست یا باهام صحبت می کنه یا اینکه فقط کافیه یه چیزی ربطی به نیوشا داشته باشه تا من آروم آروم آروم بشم ! از یه آتشفشان منتظر انفجار و ترکیدن تبدیل می شم به یه دریای بدون هیچ وحشی گری و آرام آرام ! نیوشا مث یه داروی آرام بخش خیلی قویه که وقتی باهاشم همه چیز واسم آرومه ! خدا رو شکر می کنم همیشه برای اینکه هست ، برای این که پیشمه و مال منه ! از خدا هزاران هزار و هزار و هزار و ... شکر که هست ...

این مدت خیلی چیزا بهم گذشت ؛ فوت کردن ( یه جورائی کشته شدن در اثر تصادف ) مادر همکارم ( حسن ) ، شلوغ شدن سرم ، کارام که خیلی زیاد شدن و محدودیت هائی که جدیداً در بخشنامه های جدید اداره داره برای من ارسال می شه و ... اوووف اینقدر هست که بگم و سرتون رو به درد بیارم که ... بهتره نگم راستش رو بخواین ! اما در کل بگم که ادارت و دولت بسیار داره سخت می گیره نسبت به کسائی که حقوشن این نیست که سخت بهشون گرفته بشه ! جای کمی راه اومدن باهاشون و فقط یه بار فرصت دادن این اشتباهه که بخوای بدون هیچ حرفی کارشون رو ازشون بگیری ! البته موارد دیگه ای هم هست که نباید نادیده گرفته بشه ، خیلیا سوء استفاده می کنن اما ... همه دارن باهم می سوزن ؛ تر و خشک باهم ... ان شاء الله درست بشه ...

پاورقی : قول می دم دفعه بعد که اومدم یه متن از اون بالا بلند ها بنویسم ...

یه قدم نزدیک تر ...

سلام عزیزای دل ؛ دوستای عزیز و دوست داشتنی خودم چطورن ؟ خوبین ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟ ما هم شکر خدای مهربون خوب و خوشیم و خیلی خیلی امیدوار تر و خوشحال تر از قبل ! چرا ؟ چون داریم نزدیک می شیم به این که عروسیمون رو بگیریم . با اجازتون وسایلمون رو داریم تکمیل می کنیم و می مونه ان شاء الله تعیین تالار و تاریخ عروسی . راستش رو بخواین ، خیلی دوست داشتیم که بشه عروسیمون رو دقیقاً تاریخ 3 فروردین 95 بگیریم اما هر طوری که حساب می کنیم متاسفانه نمی شه . قرار گذاشتیم اگر ان شاء الله مشکلی پیش نیاد عروسیمون رو برای عید فطر سال دیگه بگیریم . فکر می کنم درست شد نه ؟ نظرتون چیه ؟ دعامون کنین به امید خدا مشکلی پیش نیاد و بشه همه چیز حل بشه و من و نیوشا هم به مراد دلمون برسیم ...

امروز تولد رحمان پسرخاله ام هستش ؛ 21 آبان ماه . دیشب رفته بودم خونه ی پسر دائیم برای درست کردن سیستمشون و همینطور یه دور همی ساده . نیوشا به من ساعت 00:00 SMS داده بود که تولد رحمان رو فراموش نکنی . منم یه کمی دیرتر خوندم ، سریع وقتی دیدم برای رحمان یه متن SMS خوشگل همراه کلی آرزوی های قشنگ واسه خودش و خواهرم عاطفه و خودمون کردم براش و از خدا خواستم که ان شاء الله اونا رو به هممون بده ! رحمان قبل از ازدواج من و خواهرش نیوشا برام مث برادر بزرگ تر بود و حالا که من دامادشون هستن ، درسته کمتر می بینمش اما همیشه توصیه ها و راهنمائی هاش رو بهشون عمل می کنم . رحمان جون ، بازم تولدت مبارک عزیزم ...

اول هفته ای که امروز روز آخر هفته اش هست ، با نیوشا رفتیم و یخچال خریدیم . نمی دونین ، دل توی دلمون نبود که داریم وسایلمون رو با پول خودمون ، برای خودمون می خریم . جای خواهرم عاطی واقعاً خالی بود . دقیقاً حس و حال اون شبی رو داشتم که با نیوشا و آبجی عاطی و رحمان پسر خاله ام ( همسر عاطی ) و خاله ام ( مامان رحمان و نیوشا ) رفتیم و فرش خریدیم برای خودمون . نیوشا 2 تخته فرش 6 متری و من 2 تخته فرش 12 متری یه طرح و یه شکل خریدیم . خدا رو شکر که خواهر مهربونم همیشه باهامون هست و بهترین مشاور و بهترین راهنمای من و نیوشاست . ما اگر این زندگی رو داریم اول به لطف خدا و بعدش هم به لطف خواهرم عاطفه است .

پاورقی : از شما می خوام برای خواهر عزیز تر از جونم دعا کنین تا به آرزو هاش برسه ...

دنیا مال منه ...

امروز گفتم بیام و پشت سیستم بشین ، یه آهنگ خوشگل انتخاب کنم ( یاسین ترکی - دنیا مال منه ) و بشینم فکر کنم چی واستون بنویسم ؛ دیدم هیچ چیزی بهتر از این نیست که از اتفاق های خوب این مدت گذشته از پست قبلی واستون بنویسم . خاطرات خوب ، فکرای خوب ، ذهنیت آروم و زیبا نسبت به هر چیزی می تونه روز ها ، هفته ها و سال های ما رو بسازه ! البته به این بستگی داره شما چطور به فردا یا روز بعدتون نگاه کنین ! باید امتحان کرد دیگه ، ببینیم می شه یا نه والا . من که تا حالا امتحان نکردم ، البته نه یه بار در مورد یه چیز خوب امتحان کردم و نتیجه گرفتم ...

از فردا می خوام به دنیا بگم مال منه ! همه چیزش ، همه ی خوبیاش و زشتیاش ، همه مهربونی ها و ستم هاش و ناراحتیاش و من فقط و فقط می خوام ازش خوبیا و مهربونیاشو ببینم ! چرا باید هر روز که از خواب پا می شم به این فکر کنم که یه روز کسل کننده دیگه در راهه و زود تر بهتره تموم بشه ؟! خب این روز ها که داره می گذره و ما می خوایم زود تر بگذره ، عمرمونه که داره به سرعت برق و باد می ره ! من یه لحظه با اجازتون برم یه لحظه آشپزخونه می خوام ذرت بذارم بخار پز شه ، می خوام ذرت مکزیکی درست کنم الان بر می گردم ... خب برگشتم ببخشید یه کمی طول کشید ؛ داشتم می گفتم من از فردا می خوام این کارو بکنم و به شما هم توصیه می کنم این کار رو بکنید ...

راستش رو بخواین ، من چند روز پیش که سر کار بودم ، نیوشا بعد کلی حرف زدن و ... بهم گفت : « می خوام یه خبر خوب بهت بدم ، می تونم بزنگم ؟! » ! وقتی اینو ازش شنیدم ، نمی دونم یه غوغائی توی دلم شد که قراره یه خبر خوب واسه بچه دار شدن آبجیم عاطفه بهم بده ! خیلی خوشحال شدم به خدا . وقتی به من زنگ زد ، اما خبرش این نبود ... خیلی تو دلم خوشحال بودم با همین اوضاع هم ولی ... دلم می خواست با آبجیم صحبت کنم . البته از یه طرفی هم می ترسیدم که خدائی نکرده باعث ناراحتیش بشم ؛ اما خب با مشورت با نیوشا بهش زنگ زدم و اینائی رو که اتفاق افتاد و چی به دلم افتاده بودش رو بهش گفتم . وقتی شنید خودشم سوپرایز شد و خوشحال . حالا درسته که بعدش ناراحت شد ولی من به این حرفم اطمینان داشتم که زدم . به دلم وقتی چیزی بیوفته تا حالا که اتفاق افتاده ، نمی دونم به خدا ولی همیشه از خدا واسه آبجیم خواستم که منو دائی کنه ( نگاه ، آخر خودخواهی رو ) ... مشکلی هم نداره ، دکترا هم گفتن هیچ مشکلی نیست اما همین که تو استرس باشه و ناراحت ... ان شاء الله مشکلش زودی حل بشه و شما هم دعا کنین واسش ...

  • دیگه مال مال منه ... دنیا مال منه ... چقد خوبه حال من ... آره خوبه خوبه حالم ... خیلی دوست دارم ... چقد خوبه حال من

این روزا هم به خانواده ی ما یه عضو جدید اضافه شده ، البته نه رسمی ولی خب بابا و مامان می شناسنش ؛ اسمش فاطیه و من خیلی برای من عزیزه شخصاً . ان شاء الله رابطه اش با داداشم زود تر رسمی بشه و ... خوشحالم برای خانواده عزیزم و امیدوارم همیشه با تموم سختی هائی که داریم شاد باشیم و صمیمی مثل همیشه ...

پاورقی : یادتون نره چی گفتم ! منم برم ناهار بخورم و ذرتا رو درست کنم ...

اعتماد کردن ...

یه چیزی که توی تمام رابطه های دنیا وجود داره « اعتماده » ! این اعتماده با اینکه از 6 واژه تشکیل شده ولی معنی های خیلی زیادی داره که شاید خیلیا بهش فکر نمی کنن ! توی رابطه ی همسران ، والدین و فرزند ، خواهر و برادر و ... . وقتی این اعتماد خوب و مستحکم باشه از خیلی چیزای دنیا خلاصی ! شک و سوءظن نسبت بهت نیست و اگر دنیا علیه تو باشن ، وقتی کسائی که بهت اعتماد دارن ، محاله حرف دنیا رو باور داشته باشن ! اما خدا نیاره اون روزی که این اعتماد شکسته بشه و اعتمادی که بقیه بهت داشته باشن شکسته بشه ! فک می کنی چه اتفاقی می افته ؟ واقعاً از اون قدرت و پشتیبانی که بقیه بهت داشتن چی می مونه ؟! باور کن هیچی . چرا قبل اینکه کاری رو انجام بدیم به این فکر نمی کنیم که اگر اشتباه باشه ، باعث بشه اعتماد بقیه نسبت به من شکسته بشه ؟ حتی واسه چند دقیقه قبل اینکه کاری رو انجام بدیم ؟! اعتماد مثل یه پارچه سفید بدون هیچ لک و کثیفیه ، این اعتماد هر چقدر بیشتر باشه این پارچه سفید و سفید تر می مونه ! امان از زمانی که این اعتماد بخواد با حتی یه کار اشتباه ، یه لکه کوچیک روی پارچه بیافته ! فکر می کنین چقدر بشونرین پارچه رو این اعتماد دوباره می شه همونی که قبلاً بود ؟! حتی فکر کنین کسی به شما اعتماد می کنه ، وقتی این اعتماد مثل یه لکه پارچه رو کثیف کنه چی می شه ؟! پاک نمی شه ...

27 سال از خدا عمر گرفتم ؛ توی تموم این سال ها که از خدا عمر گرفتم و دنیای اطرافم رو شناختم ، همیشه تلاش کردم اعتمادی رو که خودم دنبالش بودم رو به دست بیارم ! پدر ، مادر ، دوست ، آشنا ، همسایه و ... . هیچوقت نشد کاری بکنم که از اعتماد بقیه سوء استفاده کنم ! همیشه با خودم فکر می کردم ، وقتی این اعتمادی که به من دارن خراب بشه ، دیوار اعتماد بشکنه ، چطوری باید درستش بکنم ؟ به عنوان مثال ، وقتی می خواستم پدر و مادرم به من اعتماد بکنن ، حتی با اینکه پسرم ولی وقتی می خواستم هر موقع از خونه برم بیرون بدون استثنا به پدر و مادرم می گفتم کجا می رم ، چقدر می مونم و چه وقتی بر می گردم ! اعتماد پدر و مادرم رو اینطوری به دست آوردم تا جائی که وقتی قبل کنکور و دانشگاه رسید ، اگه حتی شب خونه نمی رفتم از من نمی پرسیدن : « چرا نیومدی خونه رامین ! » تنها سوالشون این بود که « شب دیر وقت بیرون موندن زیاد جالب نیست پسرم ! » . چون می دونستن هیچوقت از اعتمادی که به من دارن سوء استفاده نمی کنم ! حتی وقتی حرفی رو می زدم بدون هیچ قسم و هزار بهونه می دونستن که حرفم راسته و دروغ بهشون نمی گم ! سال ها گذشته ، من نزدیک به 2.5 ساله ازدواج کردم و نیوشا همسرم هم یه بار حتی گوشی و تبلت من رو بر نداشته نگاه کنه ببینه من با کسی چت می کنم و ...! به این خاطر که به من اعتماد داره ، اگر هر چی بوده و نبوده رو مث کف دست راست راست بهش گفتم و با صداقت باهاش صحبت کردم ! می تونین از خودش بپرسین تا باورتون بشه ! حتی من حاضرم شرط ببندم که اگر کسی یه روزی بیاد بره بهش بگه : « من الان رامین رو با یه خانوم سانتال مانتال توی خیابون سوار ماشین دیدم » حتی گوشی رو بر نمی داره به من زنگ بزنه که رامین تو کجائی ! چون به من اعتماد داره ، همونطوری که من به اون اعتماد دارم ! خیلیا ممکنه بگن که  « اعتماد کردن توی این دوره زمونه کار خیلی سختیه » اما من بهشون این پاسخ رو می دم که اگر طرفتون رو بشناسین مطمئن باشین زمانی که شما صادق و راستگو باهاش بودین ، اون امکان نداره بهتون خیانت کنه یا از اعتماد شما سوء استفاده کنه ! اعتماد کردن خیلی سخت نیست ، اینکه از اعتماد کسی سوء استفاده نکنین خیلی دشواره ! اما اگر شما اینکارو نکردین ، شک نداشته باشین کسی از اعتماد شما سوء استفاده نمی کنه ! خودمو واستون مثال زدم ، نیوشا رو مثال زدم تا بدونین ! البته بعضی اوقات پیش میاد وقتی شما به کسی اعتماد کردین ، کسی از اعتماد شما سوء استفاده کنه ! به نظرتون حتی اگر خواهرتون باشه می تونین دوباره بهش اعتماد کنین ؟! باور کنین نمی تونین ! حتی دیگه دوست ندارین نگاهش کنین ...

دوستای خوبم ، شما همگیتون خیلی بهتر از من می دونین که اعتماد توی زندگی آدما خیلی مهمه ! همگیتون حواستون باشه که نذارین کسی که بهتون اعتماد کرده ، اعتمادش نسبت به شما بشکنه ! ساختن دیوار اعتماد و پاک شدن اون پارچه سفید اعتماد خیلی خیلی خیلی سخته ! اونائی که مطالب من رو می خونن می دونن از ته دل دوستشون دارم که اینا رو می گم ! من خیلی کوچیک تر اونی هستم که این حرفا رو بزنم ، اما به خدا به خاطر خودتون می گم ...

پاورقی : ببخشید ؛ حرف های من در مورد اعتماد دلیلی داشت که بهتون زدم ! اگر نمی تونم بهتون بگم چی بوده عذر خواهی می کنم اما خیلی واسه من سنگینه بخوام راجع به این قضیه صحبت کنم اما به خدا باور کنین قضیه ای این پشت نوشته های من خوابیده که اینا رو نوشتم ! کسی که از چشماتون شاید بهش اعتماد داشته باشین ، حالا هر کسی ، برادر ، خواهر ، دوست ، آشنا و ... یهو اعتمادتون رو نسبت به خودش خورد و خاکشیر کنه ، خیلی سخت می شه راجع بهش صحبت کنین ...

این یه مدت طولانی ...

وای خدایا از کی شده من اینجا نیومدم بنویسم ؟! سلام عزیزانم ، خوبین ؟ خسته نباشین دوستای عزیز و با وفای خودم ! دم شماهائی که اومدین و اینجا سر زدین گرم که ما رو تنها نگذاشتین ! ببخشید اگر این مدت نبودیم به این خاطره که یک اولاً مثلاً یه مسافرت یه روزه رفتیم و کلی کار دارم من و نیوشا اینترنت نداره و داریم تصمیم گیری می کنیم برای عروسیمون و همکارم مث همیشه بهترین وقت تابستون رو برای خودش رفته بود 15 روزی مرخصی و ... اوووه اینقدر هست که بخوام بگم واقعاً جای خیلی زیادی می گیره و وقت اضافی می خواد . نگفتین حالتون خوبه ؟ دماغتون چاقه ؟ خودتون سالم و سر حالین ان شاء الله ؟! خدا رو هزاران مرتبه شکر و سپاس که خوبین . ما هم به خوبی شما شکر خدا خوبیم .

می خواستم بگم خدمتتون که ، این مدت واقعاً سرم شلوغ بود ، البته بهانه بافی رو باید گذاشت کنار و به اصل موضوع فکر کرد . من این مدت چندین بار داشتم به این فکر می کردم که باید بیام و توی چشمک بنویسم ولی متاسفانه نشد که نشد ! یه چند روزی هم هست که شروع کردم به بازنویسی یه مقاله ای که هم بتونم یاد بگیرمش و هم یه نسخه از نوشته شده ی خودم هم داشته باشم . در کل فضای خوبی شده ولی شلوغ کاری . از اون طرف دیگه هم برای اون کسائی که خصوصیا رو می خوندن و گفتم و توضیح دادم ، دارم برنامه ریزی می کنم برای اینکه بتونم کاری رو که انجام دادم به نحو احسنت و عالی ارائه بدم . ان شاء الله دعا کنین که خیر باشه ...

راستش رو بخواین ، داریم برنامه ریزی می کنیم و عمل می کنیم که ان شاء الله بتونیم برای فروردین ماه 95 عروسیمونو رو به راه کنیم ولی ومتاسفانه برخی مشکلات پیش آمده ( بی پولی دیگه ) باعث شده این پروسه به عقب بیوفته و ما همچنان در خم یک کوچه باشیم و با نیوشا باهم فعلاً سماق بمکیم . منم دارم عین خر کار می کنم ( از اون طرفم خرج ) که پس انداز کنیم اما خب بعضی مشکلات و ... باعث می شه این پوله خرج بشه و همه چیز بشه نقش بر آب . حالا رامین و نیوشا موندن و حوضشون . دعا کنین این مشکلات به زودی تموم بشه و ما هم شکر خدا ان شاء الله بریم سر خونه زندگی خودمون !

پاورقی : ان شاء الله سری بعدی که عمری باشه و بیام واستون طولانی می نویسم ...

اتفاقای جدید ...

یعنی نمی دونم چطوریا شده ولی اوضاع یا بهم ریخته یا داره درست می شه ! دیروز اومدن از اداره کل برای بازرسی مدارک و پرونده ها . توی همین بررسی ها بود خانوم ص گفت : « اینطور که بوش میاد و فرایند قراره انجام بشه ، قراره کاربرا بیان اداره » . حالا من نمی دونم ، می خوان از ما حمالی بکشن و ما رو ببرن اداره یه مدتی تا کارا رو براشون روبراه کنیم یا اینکه قراره کلاً مستقر اداره کل بشیم . اگه موضوع اول باشه که واقعاً اوضاع بهم ریخته می شه واسه من ، مخصوصاً که الان بیشتر وضعیت و اوضاع من توی انجمن بهم ریخته است و مسئولیتش با منه . اما اگر موضوع دوم باشه ، خیلی چیزا اتفاق می افته و اوضاع من روبراه می شه ان شاء الله . با اینکه مدرک تحصیلی فعلیم دیپلم رد می شه ( من دانشجوی فناوری اطلاعات بودم اما به خاطر خریت خودم تنها ترم آخر رو برای دریافت مدرک نرفتم و ... ) یه جورائی سخت و بازرسی بیشتر ولی امکانات و قدرت بیشتر ! ان شاء الله هر چیزی که خیر باشه اتفاق بی افته .

توی این مدت من اتاق کارمو تغییر دادم و اومدم یه جای دیگه ( یعنی اتاق خود انجمن ) با کلی دردسر و اینا . جام تغییر کرد ولی دیگه گرم و تنها نیستم ! زمستونا هم سرد والا ...

پاورقی : دعا کنین ان شاء الله بتونم برم یه اداره دولتی خودمو خلاص کنم از اینجا ...

یادش بخیر ...

یادش بخیر اون قدیما ، وقتی نزدیکای عید و روز های دور همی بود من دل تو دلم نبود قراره بریم خونه بابا حاجی و جًده . دیگه نبود چه کار هائی که نمی کردم . لباسای نو ، کفشا واکس زده ، لباسا اتو کشیده ، تر و تمیز آمادبرای فردای عید . صبح روز بعد ، دیگه قبل همه بیدار می شدم و می رفتم حموم ، خیلی خوشتیپ و خوشگل . لباسمو می پوشیدم و عطر می زدم به خود و منتظر بودم که بقیه هم آماده بشن و بریم خونه بزرگترمون . می رسیدم اونجا سریع می رفتم زنگ می زدم ، درب باز می شد و می رفتم بالا ، پشت درب و چهره ی خندون ، موهای سپید مثل برفای بابا حاجی میومد به استقبالمون . سریع می رفتم و لپاشونو می بوسیدم و دستشونو می بوسیدم . بعدش سریع دنبال جده توی آشپزخونه می گشتم تا اولین نفری باشم که عیدو بهشون تبریک می گم . چه شور و حالی بود ، اصلاً نمی شه تصور کرد چقدر شاد بودیم همگی . اومدن تک تک عمو ها و زن عمو و دختر عمو و پسر عمو ها ... غوغائی می شد خونه ... کوچیک بود ولی توش کلی صفا بود که همه رو دور هم نگه می داشت . چهره ی گشوده و زیبا و خندون بابا حاجی و جده ... خدایا انگاری دنیا رو بهم می دادن وقتی باهام شوخی می کردن و می خندیدن . از گوشه جیبشون واسه همیگون عیدی میاوردن بیرون ، به همه می رسید ...

سال ها گذشته ، عیدا دیگه شور لباس نو پوشیدن نیست ؛ دیگه اون تالاپ و تولوپ دل نمونده واسه رفتن خونه بابا حاجی ؛ آخه دیگه اون خونه با همه ی کوچیکیش و صفا و محبت ... با خاک شده یکسان و خاطرات بچگی من رو با خودش خاک کرده ! جاش یه ساختمون چندین طبقه ساختن و شادیای همه رو باهاش خاک کردن ... بابا حاجی و جده دیگه نیستن که بهمون بخندن ، دیگه اون صفای خونه بابا حاجی نیست تا هممون رو ، همگیمونو دور هم جمع کنه ! بابا حاجی و جده رفتن زیر یه مشت خاک و روحشونم توی آسموناست ... دیگه اون قدیما نیست ، همه چیز عوض شده ... همه چیز تغییر کرده ... انگاری یه طوفان اومده و همه چیز رو با خودش برده ... بچگیم زود گذشت ، قبل اینکه بفهمیم یه روزی ممکنه نباشن روز ها و شبامون رو گذروندیم . حالا که نیستن حسرتشو می خوریم که چرا وقتی بودن بیشتر اونجا نبودیم ...

  • دلم هوای اون خونه رو کرده با ترک های سقف و دیواراش ، موهای سپید بابا حاجی وقتی شونه کوچیکشونو می کشیدن روی سر و صورتشونو شونه می کردن تا مرتب بشه ، دست کشیدن روی سرم ، گفتن : « ان شاء الله پیر شی پسرم » ... بوسیدن دستاشون ... برای خیلی چیزا که از دست دادم ...

پاورقی : عیدتون مبارک ...

به نام خداوند ...

خب داشتم با خودم فکر می کردم راجع به چی بنویسم اما خب هر چیزی رو فکر کردم به ذهنم نرسید چیکار کنم ، برای همین تصمیم گرفتم کمی از گذشته رو تا الان مرور کنم و بنویسم . می دونم خیلی وقته کسی به اینجا سر نمی زنه و هر کسی برای خودش چشمکی داره یا می تونه داشته باشه ! منم اینجوریم دیگه ، برای نوشتن خاطراتم شاید خوب ، شاید بد یا هر چی خرج می کنم و مینویسم . امیدوارم توی لحظه لحظه های زندگیتون همیشه سلامت و شاد وخوشبخت باشین . چند ماه پیش همشهری داشتم که همینطوری پیداشون شد و یه دفعه توی بلاگم دیدگاه گذاشت اما ایشون هم رفتن و معلوم نیست کجان ولی هر کجا که هستن امیدوارم همیشه سلامت و سر بلند و خوشبخت باشن ان شاء الله ...

رفتم و یه سیستم جدید خریدم ؛ سیستمی که برام نزدیک به 2 میلیون تومن خرج برداشت ( فقط Case ) اما ازش راضی هستم . بیشتر می خوام باهاش کارای گرافیکی سنگین مث میکس و مونتاژ انجام بدم . روش برنامه ریزی کردم برای درآوردن هزینه خودش برای همین خرجش کردم . داریم از اینطرف هم برنامه ریزی می کنیم برای خریدن وسایل با نیوشا . آخه تصمیم داریم ان شاء الله برای 3 فروردین 95 یه جشن عروسی بگیریم و بریم سر خونه زندگی خودمون . فقط مشکل داریم که هنوز چیزی دست و بالمون رو نگرفته ، یعنی حقیقتش پس انداز درست وحسابی نکردیم . الان می دونم دارین می گین خب سیستم چرا خریدی با این وضع اما بالا رو خونده باشین منم گفتم دارم کارای گرافیکی مناسب با تخصصم انجام می دم تا بتونم از خو.دش هزینه خودش رو در بیارم دیگه . سیستم خوبیه ، سعی کردم بهترین قطعات رو ببندم روی سیستمم ، کارت گرافیک ، CPU ، Main Board ؛ حتی خود Case رو هم سرور بستم تا از لحاظ سرمایشی و بزرگی و جا دار بودن کارائی خودشو داشته باشه . در کل سیستم خیلی خوبیه . منتظرم تا پروژه های بعدی میکس و مونتاژ رو انجام بدم . برای اولین پروژه ام عکس فیلمک عروسی واسم آورده بودن که تمومش کردم ولی باید تجربه ام توی کارای دیگه بهتر باشه و بتونم از VFX استفاده کنم . یه مجموعه آموزش After Effect هم خریدم که دارم کار می کنم تا بتونم با این نرم افزار کار های عالی رو انجام بدم . شاید رفتم توی تدوین موزیک ویدئو و ... پروژه قبول کردم و ویدئو های دیگه ای رو هم قبول کردم ، چه معلوم ؟ خدا رو چه دیدی ؟!

راستش رو بخواین این مدت غیر تدوین فیلم عروسی که گرفتم ، نشستم کلی فیلم و سریال دانلود کردم ؛ تمام مجموعه 10 فصل Supernatural که اومده بود رو دیدم و سریال جدیدی رو شروع کردم و منتظر فصل جدید سریال های Arrow ، The Flash ، Gotham ، Supernatural فصل 11 ، Person Of Interest و ... هستم و پیشنهاد می کنم شما هم اگر امکان دانلود رو دارید دانلود کنین یا اگر امکان دانلود رو ندارید تهیه کنید ( یا به خودم بگین تا واستون تهیه کنم و بفرستم ، پست می کنم ) . من متاسفانه مجبور شدم نزدیک به 100 گیگ فیلم های آرشیوم رو که بهترین ها بودن توی چند سال پیش ، به همراه فایل های آموزشیم ، پروژه های گرافیکیم و وبسایت ها و ... رو به خاطر ایراد داشتن هارد دیسکم از دست بدم . خیلی تجربه تلخی بود ، همه عکسام همه فایل های خانوادگیم پاک شد . خیلی از اطلاعاتم رو از دست دادم . مجبور شدم هاردم رو فرمت کنم ، یه هارد جدید تهیه کنم و ... الان مجموعاً روی سیستم 2 ترابایت و 700 گیگا بایت فضا دارم برای استفاده . 300 تا توش سریال دارم ، 1.5 روش ویندوز و فایل هام و ... و 1 ترابایت هم فضای خالی خالی برای پروژه های ان شاء الله بعدی ...

امروز با صحنه ای رو برو شدم که نمی دونم باید چیکار کنم ، ازش چشم پوشی کنم یا اینکه گزارش کنم . ببخشید نمی تونم بگم چون چیز جالبی هم نیست . فقط موندم با خودم بگم ، اگر من خطائی کوچیکتر این ازم سر بزنه ، اگر کسی متوجه بشه با من چطوری برخورد می کنه ؟! غیر از اینه که باید حراست و دادگاه و بازخواستش رو بچشم ؟ از اون طرف هم اگر من چشم پوشی کنم ، پیش خدا گم نمی شه مطمئنم ! خداوند خودش ستار العیوبه ، عیبی از کسی سر بزنه خداوند متعال چشم پوشی می کنه ! نمی دونم ، به خاطر همین با عموی وکیلم درمیون گذاشتم ببینم عموم چی راجع بهش می گن و بتونم تصمیم خوبی بگیرم که انش شاء الله خداوند هم از من راضی باشه . یارو خودش خیلی قسم خورد و التماس کرد تا چشم پوشی کنم ، من فقط بهش گفتم برو بعداً بیا تا تصمیم واست بگیرم اما اون چیزی که من رو داره اذیت می کنه اینه که همکارم باز خودشو تو این چیزا دخالت می ده و می گه : « شما ندیده بگیرین کی می فهمه و این چیزا » و اینه که من رو بیشتر از هر چیزی عصبانی و ناراحت می کنه ! بعد از اینکه یارو رفته ، دیدم یکی زنگ زد به گوشی همکارم و فهمیدم دارن در مورد همون یارو صحبت می کنن و گفت : « من نمی نونم کاری بکنم و دست من نیست ولی من صحبت می کنم باهاشون » . دوست دارم فقط برای لج کردن با اینکه این همکارم دیگه خودشو توی تصمیمات و کارای من دخالت نده این قضیه رو گزارش کنم اما اون چیزی که من رو از این کار باز می داره ، حرفای اون نیست و فقط و فقط به این دلیله که می گم من هم خطا هائی داشتم و اگر چشم پوشی کنم خداوند هم در جائی از خطای من چشم پوشی می کنه ! اصن آدم مذهبی نیستم و این رو بار ها و بار ها گفتم و باز هم می گم و شما می دونین ولی به اینکه خداوند هر کاری رو چه خوب و چه بد پاداش و جزاش رو می ده ! من به این معتقدم . منتظر پاسخ عموم می مونم تا ان شاء الله بهترین تصمیم رو بگیرم ...

پاورقی : برام دعا کنین دوستای عزیزم که خداوند به من لطف کنه و همه چیز رو براه بشه ...

یه حرفائی ...

وای مدت خیلی طولانی شده اینجا نیومدم و ننوشتم ؛ راستش رو بخواین درگیری های زیادی داشتم این مدت ! کاری ، بی حوصلگی ، شروع ماه رمضان ( راستی تبریک می گم شروع این ماه رو ) . دیگه سعی می کنم کمتر گله کنم و این حرف ها و سعی می کنم تا جائی که کاری از دستم بر میاد انجام بدم و اگر نه به همون شکلی که خودم دوست دارم رفتار کنم و به بقیه توجه نکنم ! روزگار بد نیست ، می تونم اون طوری که می خوام و می شه زندگی کنم و بیخیال اون چیزائی که واسم اتفاق می افته و من رو ناراحت می کنه . نیوشا هم شکر خدا خوبه و درگیر امتحاناتشه ، منم مث همیشه منتظر تا اینکه امتحاناش تموم بشه و بتونیم یه نفس راحت بکشیم . راستش رو بخواین ، دوست دارم یه مرخصی درست و حسابی بگیرم و بزنم به بدن برای مدتی با نیوشا راحت زندگیمونو بگذرونیم و به فکر ان شاء الله عروسیمون بشیم . همه چی گروه شده الا حقوق من ! ای خدا نمی دونیم چیکار کنیم اما خب توکل به خدا ، خودش داره جور می شه کم کم . راستش رو بخواین برای اینکه بتونم غیر از کار دفتری کار دیگه ای انجام بدم یه سیستم سفارش دادم عالی و درجه یک . آخه می خواستم با سیستم قبلیم کار انجام بدم خیلی طول می کشید و اینقدر سرعت و گرافیکش ( نه دیگه اونقدا پائین ، فقط برای کارای گرافیکی کم میاورد ) پائین بود که کاری نمی شد باهاش انجام داد اما با این سیستم شکر خدا اینطور مشکلاتی نیست و عالی می تونه آدم باهاش کار کنه . می خوام سعی کنم کار در حیطه تخصصی خودم ( گرافیک )  بگیرم و انجام بدم و روز به روز پیشرفت کنم در این زمینه ...

متاسفانه 4 روز پیش یکی از همکاران زمینه کاریم که دوست من هم حساب می شد بر اثر سانحه تصادف جلوی چشمای خانواده اش کشته می شه . اما این خبر به من 10 ساعت بعد می رسه و اینقدر ناراحت می شم که پروژه ای رو که فرداش باید تحویل می دادم نتونستم تکمیل کنم . خیلی خیلی سخته اینطور موارد . واقعاً ناراحت شدم ...

بهتون گفتم خاله ام ، متاسفانه قبل سال فوت کردن و برای من یه شوک خیلی خیلی عجیب و باور نکردنی بود . بعضی ها ازم ناراحت شدن ، به این دلیل که بهشون تسلیت نگفتم ، اما واقعاً من توی وضعیتی نبودم که بتونم فکر کنم باید چیکار کنم . من خاله ام رو خیلی دوست دارم و ایشون باعث شدن من بتونم دنبال چیزی رو بگیرم که فقط آرزوشو داشتم ! باعث شدن خودمو باور کنم و بتونم اون چیزی بشم که الان هستم ، با اینکه هنوزم حسادت پشت سرم هست ... بیخیال ...

پاورقی : ببخشید دلم یه مقدار پر شده ؛ دوست ندارم اینطور موارد رو اما ...

امشب شب بدی بود ...

نمی دونم چی بگم یا چطوری بگم ولی امشب شب واقعا بدی بود ؛ یه شب افتضاح واسه من بود . اول به خاطر اینکه همش دلم پیش نیوشا بود ، چون کنارم نبود از طرفی هم احساس می کردم نیوشا ازم ناراحته ، به چه دلیل نمی دونم چی بگم . اینقدر نگران و ناراحت بودم که به نیوشا گفتم تا رفتارت رو نسبت باهام درست نکنی و یادت نیاد چطوری دوسم داشتی باهات حرف نمی زنم ! اما این یه قسمت ماجرا بود و دلیل و باعث و بانی وضعیت روحی بد من اما اتفاق بعدی چیزی بود که من رو تا مرز سکته و ایست قلبی برد ! امشب علی دوستم بهم زنگ زد و قرار شد باهم بریم بیرون . منم چون دیدم وسیله نداره از سر زمینمون سریع رفتم دنبالش تا توی خیابون علاف نشه . وقتی زنگ زدم بهش متوجه شدم مامان دوست نیوشا ( فائزه یا همون هووی من ) رفتن دنبالش ( وقتی می ریم بیرون ، اکیپی می ریم ) . باهم قرار گذاشتیم و رفتم فلکه معصومیه تا از اونجا بریم دنبال هووم و خواهرش مهسا . با اجازتون رفتم دنبالشون ، سوار ماشین شدیم و علی گرسنه اش بود واسه همین رفتیم پاتوق همیشگیمون تا گوشت داغ بخوریم . من راستش چون خونه شام خورده بودم سر زمین و بعد راه افتاده بودم چیزی نخوردم ، حقیقتش هم از گلوم پائین نمی رفت چون مزه خوراک اونجا فقط کنار نیوشا بهم می چسبید . شروع کردیم به شوخی و مسخره بازی و اینا تا شام رو آوردن . شروع رکدیم به شام خوردن ، تقریبا شام تموم شده بود که متوجه شدم فائزه داره سرفه می کنه . بهش گفتم نوشابه بخوره تا راه گلوش باز بشه اما نخورد ، صورتش رو اونطرف کرد و سرفه کرد یهو احساس کردم تو گلوش گیر کرده ، به مامانش گفتم که بزنین پشتش تو گلوش گیر کرده ، مامانش هر چی تکونش داد نتونست بلندش کنه ! چشمتون روز بد نبینه بلند شدم ببینم چشه یهو با تمام قدرت مامانش هلش داد عقب دیدم افتاد رو صندلی ! از پشت گرفتمش تا نیوفته دیدم فائزه بیهوش شده . من ، علی ، مهسا و مامانش دورش بودیم ، مامانش گلوشو فشار می داد تا نفسش بالا بیاد نمی تونست ، علی هم گلوشو فشار داد تا نفسش بالا بیاد نتونست . مامانش به علی گفت بلندش کنه بذارتش روی زمین . گذاشتش روی زمین ، رفتم کنارش نشستم دیدم نفس نمی کشه ، دست و پاهامو گم کردم ! یه لحظه احساس گردم خودم نفس نمی کشم ، هیچی متوجه نمی شدم از بس که ترسیده بودم . وقتی دیدم علی نتونست کاری کنه نفسش بالا بیاد و می گفت زنگ بزنه اورژانس و مامان فائزه مخالفت کردن به خودم اومدم ، دستمو گذاشتم روی گلوش ، با انگشتام خرخره اش رو فشار دادم و بالا پائین کردم تا بتونه نفس بکشه ، دیدم نفسش بالا اومد ، ول کردم که دردش نگیره دوباره نفسش قطع شد ، دوباره گلوش رو فشار دادم ! چند بار این کارو کردم تا تونست نفس بکشه ! همش داشتم فکر می کردم به نیوشا ! خدائی نکرده من وقتی ناراحتش می کنم ، عصبی بشه و اینطوری بشه من چه خاکی توی سرم بریزم ؟ وای خدایا ...

کلافه شدم ...

حالتون چطوره ؟ حالتون خوبه ؟ شکر خدا ما هم خوبیم ! راستش رو بخواین ، امروز می خواستم از صب بنویسم واستون اما خب یه تأخیراتی پیش اومد و نشد که زودتر بنویسم ؛ الان راستش کمی بیکار شدم گفتم همین نیم ساعت آخر به تعطیلی دفتر کارم براتون بنویسم و اوضاع رو شرح بدم یه کمی . این مدت اتفاقات خاصی نیوفتاده جز اینکه درگیر امتحانات نیوشا هستیم و که امتحاناش شروع شده و متاسفانه دیگه باید کمتر ببینمش . فقط دارم دعا دعا می کنم ان شاء الله این مدت بگذره و خدا یه پولی برسونه بتونیم عروسی بگیریم بریم سر خونه زندگی خودمون به خدا ! سخت شده اوضاع ! چیکا می شه کرد بابا ، از همه طرف بهمون گیر می دن ، یکی می گه پس کی عروسی می گیرین ، یکی می گه اینقد بی عرضه ای پول جمع نکردی و هزار تا دری وری دیگه ! باید یه فکری برداشت ...

برای اینترنت پر سرعت همراه بالاخره رفتم و یه سیم کارت جدید ایرانسل خریدم ! سیم کارت اولی ایرانسلم رو داشتم اما خب می خواستم این سیم کارتم رو ( به جای سیم کارت رایتل که هنوز توی شهر کاملاً راه اندازی نشده خطوطش ) بذارم توی تبلت و استفاده کنم ازش . با اجازتون ، کارت بانک صادراتم مسدود شده چون از تاریخ اعتبارش گذشته و نمی تونم ازش استفاده کنم واسه همین روز اول که نتونستم باهاش نت کار کنم اما بعد از یکی از دوستام یه شارژ 1000ت گرفتم و اینترنتش رو فعال کردم ! عجب سرعتی داره اینترنت ایرانسل . خیلی حال کردم باهاش ، سرعتش واقعاً عالی بود وقتی یه سایت حجیم رو باهاش باز کردم ! البته هنوزم تمامی مناطق رو پوشش نمی ده ، یه مقداری از حاشیه شهر رو ( که اونشب دقیقاً حاشیه شهر بودم ) پوشش نمی ده ! اما جاتون خالی وقتی وارد مناطق تحت پوشش شبکه ایرانسل شدم سرعتش منو داغون کرد از بس کیف داد ...

راستی یادتونه در مورد نرخ ها و تعرفه های جدید اداره کل بهتون گفتم ؟ مقداری از نرخ ها رو تغییر دادن و به نصف رسوندن ! خیلی خوب شد اینطوری ، خیلی به خاطرشون ناراحت بودم که چقدر باید برای یه تمدید کارتشون یا هر چیز دیگه ای هزینه کنن اما خدا رو شکر بهتر شده اوضاع ...

همکارم دوباره باز ساعت اداری تموم نشده بلند شده و دفتر کار رو گذاشته برای من و خودش نشسته یه جای دیگه رو با بقیه داره حرف می زنه و شوخی می کنه ! من نمی تونم این کارو بکنم ؟ می تونم ولی مسئولیت سرم می شه ! ساعتای نماز که بماند ، نیم ساعت تا 45 دقیقه درست نیست اصن به بهانه ی نماز ، وقتی هم که می بینه من تنها باهاش توی دفتر هستم ، کارای خونه اش ، رفت و آمد همسرش و بچه هاش و ... یادش می افته که باید انجام بده و بلند می شه می ره ! من موندم به خدا چیا کنم ، واقعاً حالم داره گرفته می شه با این اوضاع . منم تصمیم گرفتم وقتی زودتر از من و پایان ساعت اداری رفت پائین ، درب اتاق دفترش رو ببندم ، چراغاشو خاموش کنم و بشینم توی دفتر خودم ، مراجعه کننده هم داشت بهش بگم نیست رفته پائین تا ببینم بعد چطوری می تونه پاسخ بقیه رو بده ! باید با این افراد این کارو کرد ! همیشه به بهانه های مختلف دفتر کار رو ترک می کنه ! من نمی تونم مث اون به کارای شخصیم برسم ؟ به خدا مهلت اعتبار کارت بانکیم تموم شده ، نرفتم اعتبار بزنم شاید زشت باشه اما اون اصن به این چیزا فکر نمی کنه ! خدایا ...

پاورقی : می دونین دارم خسته می شم از این اوضاع و داره اذیتم می کنه ...

خدایا رحم کن ...

وای امروز خبری بهم ریسده که اصن روح و روانم رو بهم ریخت ؛ وای خاک بر سرم ، دوستان گلم ، خوبین ؟ حالتون چطوره ؟ چه خبرا ؟ روز گذشته زن و مادر رو به تمام بانوان عزیز خجسته و شاد باش می گم و امیدوارم خدا همیشه مراقبتون باشه و خودتونم روز های شاد و خوبی رو سپری کنید ! ببخشید اینقدر هول بودم که یادم رفت احوالپرسی کنم باهاتون . اصن موندم یه لحظه چی شد شروع کردم به نوشتن ، یادم رفت احوالتون رو بپرسم و تبریک بگم به خانومائی که اینجا سر می زنن و همینطور همسر عزیزتر از جونم ، نیوشای گلم . روز هاتون رو به شادی سپری کنین و سعی کنین همیشه سلامت و شاد و خوشبخت و خندان باشین ! راستی ، خانوما از کیا کادو گرفتین ؟ آقایون ، به کیا کادو دادین ؟! می گین ما هم یاد بگیریم ؟ والا به خدا ...

راستی بریم سر قضیه اونی که فهمیدم ! از وقتی که قراره نامه ی افزایش تعرفه خدمات انجمن برسه ، یعنی اینجا باید بیایم همش با راننده جماعت دهن به دهن بشیم و دعوا کنیم ! خدا رحم کنه بهم ، منم که کله خراب و زود از کوره در میرم ، معلوم نیست چقدر باید کارم به دادگاه و پاسگاه بکشه ( خدایا بهم رحم کن ) ! فقط دلم واسه راننده هائی می سوزه که ندارن ، حالام می خوان مبلغی برای اعتبار مث 10000ت و 15000ت و اینا رو پرداخت کنن ! ای خدایا بهشون رحم کن ...

پاورقی : با اینکه اصن دلم نمی خواد با این راننده ها سر و کله بزنم ، اما دلم واسشون می سوزه ...