امروز بهترین روز زندگیم بود . ظهر نیوشا رو از دانشگاه آوردم خونه و از ظهر کنار همدیگه بودیم . نمی دونین چقدر احساس آرامش و راحتی می کردم وقتی می خواستم بخوابم و نیوشا رو کنار خودم احساس می کردم ( اونائی که عاشقن می فهمن من چی می گم ) . نمی دونین امروز با اینکه یه مقدار حالم زیاد خوب نبود و مریض بودم ، اما به خدا بهترین روزی بود که کنار همسرم داشتم . ناهاری رو که باهم خوردیم و وقتی باهم کنار هم استراحت کردیم ...
راستش فقط نیوشای من یه ذره تونست بخوابه به این خاطر که وقتی دستش زیر سرم بود ، گردنم یه مقدار کج بود و من خُر خُر کردم که ( الهی بگردم ) بیدار شده بود و نتونست بخوابه . آدم نیستم که خُر و پُف کنه ولی اگر زیر گردنم درست نباشه متاسفانه خُر و پُف می کنم ...
امروز با این اتفاق شیرین ، بهترین روز زندگیم رقم خورد ؛ روزی که بهترین استراحت و خواب دنیا رو داشتم . نمی دونین من ، هر چقدر که وصفش کنم وصف ناپذیره !
پاورقی : نیوشای عزیزم ، خانومی خوشگلم همیشه عاشقتم و دوستت دارم ...
خیلی وقت ها واسم اهمیتی نداره چطوری با ارباب رجوع ها سر کار برخوردمی کنم ، یا اینکه به خاطر اینکه کارشون رو انجام ندم چقدر راه اضافی می فرستادمشون تا فعلاً دست از سرم بردارن یا یه بهانه پیدا می کردم تا ردشون کنم که فعلاً برن . چه اونی که کارش خیلی ساده بود و در عرض 10 دقیقه شایدم خیلی کمتر انجام می شد چه اونی کارش سخت بود و باید کلی می دوئید ، منم می دوئوندمش . خیلی آدم خودخواهی هستم ...
امشب نمی دونم چرا ولی تصمیم گرفتم دیگه دست از این کارام بردارم و گره از کار مردم باز کنم جای اینکه خودم یه گره به کارهاشون اضافه کنم . احساس می کنم همه مشکلاتی که برای من پیش میاد به خاطر اینه که من گره توی کار مردم می ذارم . اونم فقط به خاطر خودخواهی خودم و مثلاً آرامش توی اون لحظه . نگو آرامش اون دنیا رو دارم از خودم می گیرم ...
همین الان می خوام این متن رو بذارم پشت زمینه گوشی همراهم : " گره از کار مردم بگشا تا پروردگار نیز گره از کارت بگشاید ... " . نظرتون چیه ؟!
پاورقی : خدایا منو به خاطر گناهانم ببخش ...
برای تو می نویسم ، که آسمان دلت ابریست ؛ ابری تیره که اگر بارور شود می بارد . دلت از غصه سیه گشته ، ناچاری و می سازی ، گریانی و خنده بر لب داری !
برای تو می نویسم که راه می روی ، صدائی در گوشت زمزمه می کند ؛ باورش سخت است و ناباور ، ولی واقعیت دارد بدون هیچ دلیلی غصه بر دل می گیری ...
برای تو می نویسم که گریه ات پنهانیست ، خنده ات اجباری ، زندگی روی خوش نشانت نداده ، زندگی را طی می کنی تا باشد که روزی خوش سبز شود بر تو !
آری ، غم بر دل راه مده ؛ اگر صد انسان باشند که ت را نخواهند ، باز کسانی هستند که عاشقانه دوستت دارند ...
پاورقی : زندگی رو هر طور بگیری همونطوری می گیذره ؛ شاد بگیرش ، شاه دزد روزگار باش ...
گاه قدم زدن در خیابان ، با صدای سکوت آنقدر آرامش به انسان هدیه می کند که هیچ چیز باعث برهم زدنش نمی شود . فقط صدای کفش های مجلسی و گام های استوار . تق ... قق ... تق ... و صدای بازتاب کفش هایت در خیابان و کوچه های خلوت که صدای سکوتت را در هم می شکند .
سیگاری بر لب ، پُک های کوچک و بلند ، نامنظم پُک می زنی و قدم می زنی ؛ آرام و در فکر فرو رفته ای ، به هر چه می خوای فکر می کنی و می اندیشی . صدای جیرجیرک ، کم کم به تو نزدی می شود . آنجاست ، در بُته ای که کمی جلوتر از تو قرار دارد و به آن نزدیک می شوی . جیر جیر ... جیر جیر ... همانند صدای جیر جیر کفش های مجلسی چرمی تو ...
سیگارت تمام شد . آهی می کشی و به آسمان خیره می شوی ، آسمانی تیره تیره اما با ستاره هائی که آن را مانند رقص نور زیبا کرده و ماهی روشن ، مهتابی دل نشین . آه که چقدر آسمان زیباست ، بی نهایت و هراسناک ولی زیبا و دوست داشتنی ...
آرام می نشینی ؛ باز خیره می شوی به داخل آب ! انگار در آن از آینده می بینی و از روزگاری که می خواهد برایت اتفاق بیوفتد . حواست نیست که صدای جیرجیرک قطع شد ، دیگر صدای قدم هایت با بازتابش به گوش نمی رسد . انگار زمان ایستاده اما تو همچنان خیره به آب چهره خودت را می بینی ...
سیگاری دیگر از جیب کتت در می آوری ، بر گوشه لبت می گذاری ! فندکی از جیبت بیرون می آوری و سیگارت را روشن می کنی . بلند می شوی و به قدم زدن ادامه می دهی ...
آخ ؛ چقدر زیبا شد ، قطره ای باران بر چهره ات نشست ! و باران شروع به باریدن کرد و تو ماندی و باران و خیابان و صدای سکوت ...
پاورقی : چقدر از این کارا کردین ؟! شده اینقدر خسته بشین و فقط بخواین راه برین ؟
شاید باورتون نشه ولی الان توی اتاقم یه بوی نم خوبی راه افتاده نمی دونین چقدر دوستش دارم . باد و بارون و گرد و خاک و بوی نم بارون . هر چی بگم کم گفتم ...
من و نیوشا هر دو عاشق بارونیم ، حتی نیوشا این عادت و داره که وقتی بارون میاد ، می ره زیر بارون تا خیس بشه ! من زیاد اهل بیرون رفتن توی بارون نیستم ( پیاده ) چون یه ذره برای بعد دچار مشکل می شم . اما عادت خوبیه زیر بارون قدم بزنی ...
همین الان دوباره افتاب شد و باد و بارون قطع شد ... دلم گرفت که چرا اینقدر زود میاد و میره . چرا بارون می باره ، همش بباره و بباره و بباره ...
پاورقی : شهر شمام بارون اومد ؟!
واقعاً حرف درستیه که می گن " بعضیا نمک می خورن و نمکدون رو می شکنن " یا این مثل که می گه " اگه دستتو عسل کنی و بکنی توی دهنش ، دستتو گاز می گیره عین سگ هار " ! اون آدمی که من به خاطرش با دختر عموم ( همونی که پشت سرم حرف می زد ) دعوا کردیم ، به خاطرش بعضی وقت ها با خانوادم کمی بلند صحبت می کردم و ... باید بفهمم وقتی می شینه توی جمع های خانوادگیشون من رو مسخره می کنه . چرا ؟ واقعاً چرا این آدما اینطورین ؟ می دونین این رو به وضوح با چشم خودم دیدم ، بررسی کردم و فهمیدم که چون نمی تونه در حد من باشه ، وقتی نمی تونه به اندازه من برسه و خودشو با من مقایسه کنه و به هیچ عنوان با من قابل قیاس نیست ، از من بد می گه و منو مسخره می کنه که خودشو به من برسونه ! اینا اینطور افراد کوته فکر ، حسود ، بخیل و همینطور بی شعوری هستن ! می دونین کیو می گم ؟ " محمد " رو می گم که جریان دعواش رو نوشته بودم توی شب عروسی . کسی که اینقدر آدم دو روئیه که جلوی آدم یه جوره و پشت سر آدم یه طور دیگه ! از اینجا زورم میاد مث داداشم دوستش داشتم ، همین ...
همون آدمی که از صدقه سری من مثلاً گرافیست شد ، طراحی سایت یاد گرفت و یه چیزائی که نمی شه گفت و من بودم و اون خواست خودشو به من برسونه ! چون دید نمی رسه ، سعی کرد با تخریب من خودشو بزرگ جلوه بده ! ولش کن زیادم مهم نیستا ، چون من هر چی دارم از خودمه و کسی همش پشت من نیست که واسم همه چیز تهیه کنه ! پول و خونه و ماشین و احترام و ...! احترام رو باید به دست آورد نه به زور طلب کرد ...
خدائی بعضی وقت ها به چیزائی نگاه می کنم که محمد برای خودش ساخته ، احساس می کنم چقدر شبیه به کارائیه که من انجام دادم ، نیمه تمام گذاشتم و رفتم چون ارزشی واسه انجامش نمی دیدم واسه اینکه از خلاقیتم کم می کرد اما اون مثلاً تکمیلش کرده و خودشو معرفی کرده . یا هر چیزی که فکرشو بکنین ! یا اینکه مثلاً یه آموزشکده ای که مال دختر عموم بوده ، چون از کامپیوتر سر در میاورده بردتش که به هنرجوهای زیر صفر ( چند تا ترفند ساده رو آموزش بده ) دیگه شده استاد کامپیوتر و مهندس ! خیلی مسخره است خدائی ...
خانوادتاً اینطور موجودائی هستن ؛ مثلاً می خواد از من برای خودش پُل بسازه ، عرضه نداره تلاش کنه و برسه بهش یا می تونم به جرأت بگم نمی تونه به من برسه می خواد با تخریب من خودشو به من برسونه ولی بازم ...
پاورقی : یه ذره ناراحت شدم ؛ بیخیال به ما گذشته ، فعلاً باید بره با این آبرو ریزی که کرده درست کنه خودشو بی آبرو ...
وقتی فکر می کنم و می بینم چرا سعی بر این داشتم که تو را نبینم ، که نتیجه اش چه باشد ؟ افتخار ، دانائی ، روشنفکری ، شعور یا هر چیز دیگری که با ندیدن تو آخرش بود . هر چه گذشت ، دیدم به هیچ چیز جز تهی و پوچی نرسیدم ، آخر باید تو را می دیدم تا پی می بردم به همه چیز و همه داستان هائی که تعریف می کردند و شنیده بودم . کاش کمی ، کمی زودتر می دیدمت و حست می کردم اما از قدیم می گویند " هر وقت ماهی رو از آب بگیری تازه است " . مخصوصاً تو که بخشنده ترین بخشنده هائی ...
حرف های دیگران در این باره که تو وجود نداری ؛ در دانشگاه ، بحث توست که وجود داری یا نه ! یا صحبت چند نفر و ارائه دیدگاه شخصیشان درباره تو ... آه که چقدر زود باور و ساده بودم که به نبودنت اندیشیدم ...
هر کجا بحثی بود ، خود را علامه بحر می دانستم و دیدگاهی روانشناسانه ، فیلسوفانه و پُر معنا می دادم . گمان می کردم چقدر می فهمم ، اما چیزی جز اینکه تو از من اندوهگین تر می شدی نبود ...
اندیشه ام این بود که ، نه نمازی ، نه روزه ای ، نه کمک و نه دعائی درست است ؛ انسان باشم کافیست اما نگو که " زهی خیال باطل " ، همانگونه ، دوان دوان از تو دور می شدم و تو هیچ نمی گفتی ! گذاشتی دور شوم ، تا سرم به سنگ خورده بازگردم ...
چقدر پدرم گفت " این ره که در پیش گرفته ای به ترکستان است ، هیچ چیز جز پوچی و دشتی بی آب و علف نیست " اما مگر می توان به آدمی که باد بر گلو انداخته و با غرور راه می رود اینگونه فهماند ؟! مگر اینکه سرش به سنگ بخورد و بفهمد ...
می دانی ، اینک که از زندگی فانیم فاصله گرفته و به تو می اندیشم ، می فهمم چقدر بزرگواری ! با اینکه تو را نادیده گرفتم ، باز مرا به حال خودم رها نکردی ! درست ، از من فاصله گرفتی اما زیاد دور نبودی ! از پشت دیوار مراقبم بودی ... به قول لوتی ها " دمت گرم اوس کریم " ...
سخنی ندارم ، فقط آمدم بگویم که از تو سپاسگزارم که هستی ، مراقب تک تک خانواده ی من و زندگی من ! همین که روزا از خواب بر می خیزم ، سخن می گویم ، می بینم ، راه می روم ، عزیزانم را می بینم که سلامت و شادند ! همین ها کافی نیست باور کنم که هستی ؟ و اینک بی دلهره می گویم " شکر که هستی و حست می کنم ؛ مرگ را برای دیدن زیبائیت برای پیوستن روحم به تو با جان و دل می پذیرم ، فقط آرام مرا در آغوشت بگیر که می دانی طاقت درد ندارم " ...
پاورقی : بچه ها فکر نکنین نیست ؛ باور کنین هست فقط برین توی اعماق وجودتون تا پیداش کنین . چشماتون رو ببندین ، آروم صداش کنین با هر زبونی که دوست دارین ! اون وقت پاسختون رو می ده . امتحان کنین ، ضرر نداره ...
راستشو بخواین ، نتونستم عکس دو گل ، دو فرشته نگهبان ، دو مایه زندگی و دو تا انسان پاک خدا رو واستون نذارم . عکس مامان بابام که از همینجا دستای پُر از مهر و محبتشون رو می بوسم و جلوی پاشون سجده می زنم و پاهاشون رو می بوسم . کسائی که خدا توی قرآن ازشون نوشته و گفته " به پدر و مادر خود نیکی کنید که بهشت جایگاه شما خواهد بود " ! منم دیگه خیلی وقته تصمیم گرفتم کوچیکترین ناراحتی برای پدر و مادرم نداشته باشم و همیشه کاری کنم که خنده روی لباشون باشه و وقتی کنارشونم با افتخار منو کنارشون بپذیرن . عاشقشونم به خدا ، خدا سایشون رو از سرمون کم نکنه .
من عاشقانه می پرستمتان ؛ کفر نمی گویم که مشرک باشم ، فقط می گویم غیر از خدا که زانو می زنم و به او سجده می کنم ، زانو می زنمو دستانتان را به نام عشق و محبتی که از آغاز به من هدیه کردید می بوسم ...
ادامه مطلب ...این پست رو مخصوص اومدم واسه دو تا گل زندگیم بنویسم . منظورم پدر و مادر عزیزمه که اگه اونا نبودن من هیچوقت حضور نداشتم . تا الان به این قد و هیکل نرسیده بودم و هیچی نبودم . دو دوست واقعی کنارم که همیشه توی زندگیم بهشون اعتماد 100% داشتم و مراقبم بودن . با اینکه خیلی وقت ها اذیتشون کردم ، بد حرف زدم ، ناراحتشون کردم ، شاید به خاطر من اشک ریختن اما هیجوقت منو به حال خودم رها نکردن و از کنارم برن !
از وقتی دور و برمو شناختم ، یادم میاد روزی رو که بابام واسه یه انتقالی خارج از استان ( آخه بابام نظامی بودن ) رفتن آزربایجان غربی ( مهاباد ) . دو سال رو دور از بابام زندگی کردیم ، مامانم هم بیچاره جور ما رو می کشیدن . هم شدن واسمون بابا و هم مامان . هرزگاهی بابام مرخصی می گرفتن و میومدن چند روزی پیشمون اما دم رفتن هیچی واسم نبود جز یه دنیا دلتنگی و اشک که وقتی می رفتم مدرسه میریخت پائین ...
چقدر سخت بود وقتی تنهائی مامانم دو سال مث چشماشون مراقبمون بودن ، نگذاشتن ذره ای آب تو دلمون تکون بخوره ! می فهمم چقدر سخت به مامانم گذشت . دو تا بچه مدرسه ای ، با یه کوچولوی دیگه خیلی سخت بود تنهائی ... اما گذشت و بابام برگشتن ...
بچه آنچنان آرومی نبودم توی خونه ، یه جورائی خون همه رو توی شیشه داشتم . بیچاره ها رو خیلی اذیت کردم ! البته جاش کتکمم خوردم از بس فوضولی می کردم و خرابکاری ...
یادم نمی ره هیچوقت ،یه شب مامانم تا صبح بیدار بودن ، داشتن یه چیزی می بافتن با کاموای سفید . پرسیدم چیه ؟ برای کیه ؟ گفتن هیچی دارم لباس می دوزم از بیکاری ، همینطوری . صبح که بیدار شدم ، فهمیدم واسه روز تولدم یه بلوز خوشگل سفید دوختن واسم . چه هدیه زیبا و دوست داشتنی بود . بابامم ، یه روز صبح که بیدار شدم ، بهم یه کارتون نشون دادن خیلی بزرگ ، حتی از قد منم بزرگتر . بهم گفتن درشو باز کنم ! وقتی باز کردم ، دیدم یه دوچرخه سغید رنگ واسم خریدن . چقدر باهاش بازی کردم و حتی بزرگتر شدم ولی هنوزم همون دوچرخه رو داشتم ...
برای یه دو سالی باز بابام منقل شدن به یه شهر دیگه ؛ البته این نزدیک بود ، زیاد فاصله نداشت ، نزدیک 2 ساعتی راه بود و ایندفعه بابام طاقت دوری نیاوردن و همگیمون بارو بندیلمون رو بستیم و رفتیم . دو سال اونجا بودیم ، چهار بار خونه عوض کردم و بازم بالاخره برگشتیم شهر خودمون . یه سال قبل از انتقالی بابام ، خونه خریده بودیم . خونه رو اجاره دادیم و 2 سال رفتیم و بعد برگشتن رفتیم خونه خودمون .
بابا مامانم همیشه باهامون مث دو تا دوست توی خانواده رفتار کردن . نگذاشتن احساس غریبی کنیم باهم و همیشه توی خونه ی ما صدای خنده هست . خونمون همیشه از گرمای پُر مهر پدر و مادرمون خالی نمی شه . خدا سایشون رو از سرمون کم نکنه !
وقتی به خانواده های دیگه ( اطرافیانم ) نگاه می کنم و با پدر و مادر خودمون مقایسشون می کنم ، می بینم قابل قیاس نیستن و حتی انگشت کوچیکه مامان بابای خودم نمی شن ! همیشه از اطراف در مورد خوبی ها و صفات عالی بابا مامانم شنیدم و با غرور به خودم افتخار کردم و خدا رو شکر کردم که اینطور پدر و مادری دارم ..
از همینجا می خوام بهشون بگم که چقدر دوستشون دارم و دست و پاهاشون رو می بوسم . ازشون می خوام اگر گناهی در حقشون مرتکب شدم یا اشتباهی از من سر زده من رو ببخشن . دوست ندارم پیششون شرمنده باشم . دوست دارم وقتی به چشماشون نگاه می کنم با عشق و علاقه همیشگیشون بهم خیره بشن و دوستم داشته باشن .
بابا و مامان نازنینم ، بهترین دوستای زندگی من ، از ته دل دوستون دارم و به داشتن شما افتخار می کنم ! عاشقتونم عزیزای دل من ، که همیشه کنارم بودین ، هستین و ایشالله خواهین بود ...
پاورقی : دوستون دارم بابا و مامان گلم ... هیچوقت تنهام نذارین ...
نزدیک یه ماهه راحت نمی تونم بخوابم . یه ماهه که نه می تونم خوب فکر کنم نه اینکه بدونم چه تصمیمی باید بگیرم . چرا ؟ دلیلش رو خودمم نمی دونم !
از کابوس های وحشتناک مرگ بابام ، نفس نکشیدنشون تا بلند شدن از خواب و نفس نفس زدن طوری که انگار یکی محکم گلوتو گرفته و فشارش داده تا بمیری ...
وقتی فکر می کنم بعد این دنیا آیا واقعاً دنیای دیگه ای هست یا نه ، یا اینکه اصن می تونه مث همین دنیا باشه یا نه !
به نظر شما حرفائی که راجع به اون دنیا می زنن واقعیت داره ؟!
25 سال از خدا عمر گرفتم ، یعنی چقدر لحظه ها و ثانیه ها از عمرم گذشتن و من فقط لحظه های خاصی رو یادمه !
بابا بزرگم توی سن 70 سالگی تقریباً عمرشونو دادن به شما ؛ حساب کن منم ( مثلاً ) 70 سالگی بخوام بمیرم ، یعنی 50 سال دیگه ! یعنی دو تا 25 سالگی ، مث الان !
فک می کنین این 25 سال چطوری برای من گذشت ؟ شاید بگم باورتون نشه ولی مث گذشت یه ثانیه بود !
50 سال دیگه ( اگه با این همه آمار مرگ و میر و اگه عمری باقی بود و زنده بودم ) واسم بخواد مث 25 سال قبل بگذره ، یعنی تموم شد ؟ باید برم زیر یه وجب خاک ؟ یعنی باید عذاب قبرو تحمل کنم ؟
هر شب شده کابوس زندگیم ؛ نبودن عزیزام ، تاریکی قبر ، سردخونه ( خیلی ازش می ترسم ) ، اگه واقعاً اون دنیائی باشه ، عذاب کشیدن تا قیامت !
اینا چیه که مث خُره افتاده به جونم ؛ چشم رو هم بذارم ، شدم هم سن الان بابام ! 52 سال تمام ( 3 مهر تولد بابام بود ) .
یعنی بابام دو تا 25 سالو پشت سرش گذاشته و بازم می گم اگه اندازه بابا بزرگم حساب کنیم فقط 25 سال دیگه هست و ...
خدایا بغض گلومو گرفته ؛ سخته نبودنش ، هم بابام هم مامانم ! نفس کشیدن واسم سخت شده خدایا ، چرا اینطوری شدم ؟ من که از مرگ نمی ترسیدم ، چی شده حالا ؟! نکنه از تو دور شدم ؟!
حس خفگی بهم دست داده ؛ انگار یکی گلومو محکم گرفته و می گه پاشو ، وقتت تموم شده باید بری زیر یه وجب خاک که صدای استخوناتو هر کسی بالای قبرت وایساده تحمل کنی !
من چرا می ترسم از مرگ ؟ مگه تا حالا مردم که ببینم خیلی بده یا ترسناکه ؟ چی شده که هر چی سنم بالا تر می ره ترسمم بیشتر می شه ؟! وابستگی به دنیا ؟ یا مسئله کلاً چیز دیگست ؟!
مسئله اینه که این همه از اون دنیا و مرگ بد گفتن ؟ حرف از جهنم و عذاب و رود های مواد مذاب گفتن ؟! چرا اینطوری شدم ؛ من که واسم فرقی نداشت سپتامبر 2012 همه دنیا تموم بشه ، حالا چی شده ؟!
می ترسم چشمامو روی هم بذارم ؛ می شه منو توی قبر نذارن ؟! می شه مث خارجیا توی یه تابوت باشم که باهاش خاکم کنن ؟! یا اینکه مومیائی بشم ؟! می ترسم وقتی بخوان مار و عقرب بیان و بدنمو نیش بزنن !
وایسا ببینم ، یعنی من اینقدر آدم بدیم که قراره اینطور بلائی سرم بیاد توی قبر ؟! یعنی خدا می خواد مجازاتم کنه ؟! به خاطر کارای بدی که کردم باید تاوان پس بدم ؟! چیکار کردم ؟ می خوام جبرانش کنم ، دوست ندارم وقتی مردم ، مردم به جای دعا کردن به قبرم فحش بدن ! اما به خدا من نمی خواستم هیچوقت کسی رو اذیت کنم ، تا جائیم که تونستم از خدا خواستم که بهم کمک کنه آدم خوبی باشم ، نه بد ! این الان یعنی چی ؟ آدم بدیم ؟ عذاب وجدان گرفتم که چه کارای بدی در حق مردم کردم مگه ؟!
بدنم شروع کرده به لرزیدن ؛ از ترس اینکه نکنه حق الناس به گردنم باشه ؟! می ترسم که بخوام به خاطر گناه مجازات بشم و عذاب بکشم ! اگه تموم عذابای توی کتابا حقیقت باشه چی ؟!
خدایا خودت کمکم کن چیکار کنم ؛ من هیشکی رو نمی تونم مث تو قدرتمند ببینم ! خدایا کمکم کن آدم خوبی باشم نه اینکه به جای دعا و یه فاتحه مردم به قبرم فحش و لعنت بفرستن !
مرگ خودم هیچی ، چطوری غم یتیم شدن رو تحمل کنم ، خواهرا و برادرای کوچیکم چی ؟! اونا نباید از داشتن پدر و مادر لذت ببرن ؟! چطوری یتیم بشم خدایا ؟!
بعضی شبا وقتی کابوس می بینم و از خواب می پرم ، یواشکی میام در اتاق بابام گوش وایمیستم که ببینم صدای نفس کشیدن و خُرو پُفاش میاد یا نه ! اما اینقدر از ترس و ناراحتی و بغض نفس نفس می زنم که غیر صدای خودم هیچی نمی شنوم !
خدایا ، بابام تکیه گاهه واسم ، مامانم قوت قلبه و مایه آرامش واسم ؛ چطوری ازشون دل بکنم ؟ چطوری بخوام یه روزی نبودنشون رو ببینم ؟! حقیقته ولی حقیقت خیلی تلخیه که باید ببینم !
پیش مرگشون بشم ، دوست دارم من نباشم ولی اونا باشن ؛ دنیا نباشه ولی اونا سایشون بالای سرم باشه ! من بدون تکیه گاه و آرامش چه کنم ؟!
بعضی وقتا حس می کنم خیلی اذیتشون می کنم که ازم راضی نیستن ؛ دوسم ندارن و نمی تونن منو ببخشن . خدایا من غلط کردم ، از الان به بعد تا همیشه ، تا هر وقت که هستن ( خدایا خیلی سخته ) همه کار می کنم که ازم راضی باشن .
دیدم وقتی مامان بزرگام توی آغوش مامان و بابام جون دادن ! دیدم وقتی بابا بزرگام ، دست توی دست بابا مامانم جون دادن . خب اونام پدر مادرشون بودن ، تکیه گاه و آرامششون بودن ! کاش می شد بعضی چیزا رو تغییر داد ... کاش می شد خدایا ...
هر چی فکر می کنم می بینم نمی تونم خدایا نکن باهام این کارو ؛ من تحملش خیلی برام سخته ! وقتی بخوای بذاریشون زیر خاک و تنهاشون بذاری اونجا ... دیدم وقتی دائیم تنها شد وقتی مامان بزرگم تنهاش گذاشت ! چطوری مث ابر بهار گریه کردن و اشک ریختن و بی پناهیشون رو تحمل می کردن ! من نمی تونم خدایا بی پناهی سخته ، نبودن پدر مادر سخته ، حتی فگر کردنشم آدمو از پا در میاره ... خیلی سخته که نباشن و برن زیر ...
وقتی مریض شدن صیح تا شب بالا سرم جون دادن و زنده شدن ؛ وقتی گریه کردم ، چشماشون خون جاری شد و دلداریم دادن ! چطوری نبودنشون رو تحمل کنم خدایا ؟!
خدایا از این کابوسا راحتم کن ! من تحمل اینو ندارم که یه روز ببینم دیگه مامان بابا ندارم ! خدایا کمکم کن سایشون هنوزم بالای سرمون باشه و تنهامون نذارن ! حقیقت خیلی تلخیه ولی نه به این زودی خدایا ... ما هممون می شکنیم . خدایا اینطوری باهامون نکن ... نکن اینطوری باهامون ...
پاورقی : ببخشید می دونم شما رو هم ناراحت کردم ولی باید می نوشتم ، بد جوری رو دلم مونده بود ! کابوس و فکر هر شبم شده به خدا ... داغونم باور کنین داغونم ...
باز آمد بوی ماه مدرسه ... بوی بازی های راه مدرسه
بوی ماه مهر ماه مهربان ... بوی خورشید پگاه مدرسه
از میان کوچه های خستگی ... می گریزم در پناه مدرسه
باز می بینم ز شوق بچه ها ... اشتیاقی در نگاه مدرسه
زنگ تفریح و هیاهوی نشاط ... خنده های قاه قاه مدرسه
باز بوی باغ را خواهم شنید ... از سرود صبحگاه مدرسه
روز اول لاله ای خواهم کشید ... سرخ بر تخته سیاه مدرسه
کیا مث من از این شعر و سرود و آهنگ متنفر بود ؟! یادتونه وقتی اینو توی تلویزیون پخش می کرد می خواستی کله تموم اون کائی که صداشون میومد رو بکنی ؟! من در این حد بودم ! تعطیلات تابستونی تموم شد و ما روانه مدرسه می شدیم . اما الان که رفته اون زمانا می گیم ای کاش هنوزم مدرسه داشتیم و بچه بودیم ...
امروز نیومدم از مدرسه ها بگم و این چیزا ... امروز اومدم یه حرف دیگه بزنم ! یه حرفائی بزنم که روی دلم موند که ای کاش این چیزا اتفاق نمی افتاد ...
ادامه مطلب ...لحظه ها در گذرند ؛ رفت ولی یادش در خاطر ماند !
گذشتن ، از هر یادی بی خطر نیست ؛ یا مجنون می کند و یا دیوانه ...
قدم به قدم ایستادن ، در راستای فراموش کردن ، اما اگر قرار بر فراموشیست چرا ایستادن ؟!
از قدیم گفته اند : « رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود ؛ رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود » !
ایست ؛ مقابل سخی روزگار ، اما سختی روزگار مگر تمامی دارد ؟!
اندیشه و ذهنیت های بسیار ... سر منشأ آن چیست ؟ گذشته ؟!
درد ، بخشی از من است ؛ پس باید آن که بخشی از من است را با خود تحمل کنم ... حتی اگر درد دارد ...
پاورقی : زیاد به این چیزائی که نوشتم توجه نکنید ! اینا تراوش های ذهن من بود که یکباره بر لبانم جاری شد ...
در گذرند ؛ همان ثانیه هائی که می خواستند بیایند ، آمدند و رفتند ...
به دیروز که نگاه می کنم ، یاد امروزی می افتم که به فردا می اندیشیدم ...
چقدر زود می گذرند لحظه هائی که چشم به راهشان بودم ، زود هم گذشتند ...
دوست داشتن و نفرت و دلتنگی و سیری از دیدار ، همه می گذرند ...
من مانده ام با دیروز رفته ، امروزی که هستم و فردائی که به اندیشه آن به خواب امشب نا آرام فرو می روم !
کاش آینه ای داشتیم که فردایمان را می دیدیم ، یا کلیدی برای قفل کردن فردا و ماندن در امروز یا دیروز ...
می گذرد ، بی آنکه بدانی همین ثانیه که گذشت و فقط یک بار رخ می دهد و دیگری وجود ندارد !
کاش قدر فرصت ها را بدانیم و بفهمیم کجای دنیائیم ، قدر دوست داشتن ، احساس و دلتنگی !
کاش می فهمیدیم گذر لحظه ها را ...
پاورقی : خیلی وقت بود از ته دل ، دکلمه ننوشته بودم ...