آه ؛ دوست دارم باران نم نم ، که اندک از آسمان به سویم روانه می شود ! قطره هایش مانند اشک از صورتم می چکد و به زیر گلوی خشکیده ام می رود !
گلوئی که باید از قطره هایش نمناک شود اما ... خشک می ماند بدون آب ...
دست هایم با هر تکان خوردن صدا می کند ؛ سال هاست بر قلم نرفته ، بر روی کلید ها محکم نکوبیده اند تا ضربه ها جای من بنویسند ...
رویا هایم کابوس شده ؛ همه آشفته که از خواب مرا مانند یک کوره ی داغ ، پُر از خیسی عرق و. اشک از جا بر می خیزاند ! چرا اینگونه شده ام ؟! درد دارم بسیار ...
خواب می بینم ؛ آنکه باید باشد نیست ، چرا ؟! مگر آغاز و پایانم به تنهائیست ؟! آخر مگر من تک بر این جهان گماشته شدم ؟!
قدم های آدم ها را در خیابان به نظاره می نشینم ؛ فقط نگاه می کنم و نگاه ! بی هیچ توجهی به چهره هایشان ، به قدم هایشان بر زمین می نگرم و به خاطرم می سپارمشان ! کدام گام ها شبیه به گام های من است ؟! خیلی دشوار است تشخیص ، چون من خود گام هایم را بر زمین ندیده ام که بگویم کدامشان شبیه به گام هایم است ...
سخت است ندانی خود چگونه ای و بخواهی شبیه خود را پیدا کنی !
صدا های عجیبی می شنوم ؛ همش چیزی به من می گوید راه برو ، به سوی او حرکت کن ! « او » کیست ؟! چه می گوید این صدا ؟! نوا های عجیبی به گوشم می رسد که خود نیز در باورش که راست است یا دروغ مانده ام ! از که بپرسم که مرا مجنون نخوانند و نگوید : « دیوانه است ، ولش کنید ؟! »
دلم باران می خواهد ؛ نم نمش بر روی صورتم ... باران دشواری زندگیم را کم می کند ... باران می خواهم ...
پاورقی : این نوشته های ته برگه ها رو خیلی دوست دارم ؛ پاورقی ! توی یه وبی دیدم خیلی جالب بود . راستی من بهتون گفتم دوست دارم از چیزیائی که به ذهنم میاد بنویسم ... نوشتم !
نه ؛ از درد و رنج و سختی نمی نویسم که باور کنی مرا زاده ی احساسی غم انگیزم و اندوه !
من از خوشی و شادی و لبخند می نویسم که بدانی من آنی نیستم که در نوشته هایم پیداست !
من آنم که لبخند بر لب دارد و روشنی در دل ؛چرا بی هوده باید لبخندم را قربانی اندوهی کوتاه کنم ؟!
پس بدان من می خندم به گریه های دنیا به من ! گریه ها و اندوهی که دنیا می خواد بر من فرو آورد اما ... من نمی گذارم به مقصودش رسد و بعد ها به من بخندد ...
گفتم از نوشتن ؛ می دانی چرا می نویسم ؟ آری با تو هستم که معنای نامت آئینه و روشنیست !
آری ، نامت را اینجا می برم که بدانی ، من خودم هستم که تو را با افتخار به محفل نورانی که نه ، خلوتم دعوت کردم !
آری ؛ آینا من با تو هستم که به اینجا آمدی ! می گویم خوش آمدی و بر تو درودی به بزرگی صداقت و کهکشان احساست می فرستم ...
اینجاست ؛ بُت خانه ی من که بت هایم را اینجا می سازم ، می پرستم و به دنیا می سپارم ...
خوش آمدی ؛ اگر دلت بت خانه می خواهد ... اینجا نیز می تواند بت خانه ای باشد که تو نیز در آن شریک باشی ...
پاورقی : این پست مخصوص دوست هنر مندم هست که به اینجا دعوتش کردم و این متن رو برای خوش آمد گوئیش نوشتم ...
چشمانم به در بود ؛ تا بودنت را نظاره گر باشم ...
از خاک پایت سُرمه ساختم و بر چشمانم کشیدم ؛ چه رویائیست بودن تو ...
دست هایم آرام آرام چهره ات را نوازش می کنند ؛ چه زیبائی و نمی دانی ...
گوش هایم وقتی باشی ناخداگاه ترانه می شنوند ؛ ترانه هائی که گفتم برای تو ...
هُرم نفس هایت بر سینه ام ، می سوزاند مرا که در آغوشم هستی ... باز هم نفس بکش ...
در هوی سرد پائیز ، دست های سردت را در دستانم می گیرم ؛ چه گرم می شوی از وجودم ...
در خواب هایـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـم ... خواب ؟!
مگر من رویا می بینم ؟! پس نازنینم کنارم آرمیده نیست ؟!
با چشمان بسته ام ، کنارم دست می کشم ... خالیست ...
نا امید نشدم ... شاید باشی اما آن طرف تر ...
چشمانم را آهسته باز می کنم ... نگاه می کنم ... با دست هایم ، چشمانم را خوب بیدار می کنم !
نیستی ... حتی آن طرف تر ...
پاورقی : باز هم رویائی دیدم ... تو ! کاش واقعیت داشت ...
در این تنگنای بی کسی می نویسم ... از بی کسی هایم اما آسوده ...
نمی دانید ولی من تنها ، بدون یار و یاور و تنهائی ام تنها پناه و همسفر من است ...
تنهائی را چه معنی می کنی ؟ بی کسی ؟ بدون عشق ؟ بدون کسی در دلِ پُر تلاطم ؟
من تنهائی ام را دوست دارم ؛ تنهائی بدون منّت ، منّت کسانی که می خواهد تو را تنها نگذارند و باشند ولی به شیوه و روش خود ...
من تنهائی ام را دوست دارم ؛ آزادانه فکر می کنم ، آزادانه می اندیشم به داشته ها و نداشته هایم !
من تنهائی خویش را می پرستم ؛ تنهائی فقط برای خداست ! نه آن خدائی که تو می گوئی و دیگران می دانند ! فقط خدای من ... فقط و فقط برای من ...
خدائی که مرا دوست دارد و من به او عشق می ورزم ؛ مذهبی و از کیش خاصی نیستم ! من خودم هستم با باور های خود ...
نه دین را به رسمیت می شمارم نه مذهبی را می دانم راستگوست ! من فقط می پرستم آن خدائی را که هست ، دوست دارد مرا ، جبرم به کاری نمی کند و خواهان عبادت نیست ! من فقط خود او را عبادت می کنم ...
چقدر نگارش را دوست دارم ؛ از خودم و روزگارم و عشق خودم ...
دلم تنگ شد ؛ برای داشته هائی که دیگر نیستند و امید دارم ، به نداشته هائی که آن ها را خواهم داشت ...
چقدر زیباست ...
پاورقی : چیه ؟ بهتون گفتم نوشتن رو دوست دارم ! نمی دونم چرا ولی به من حس ارامش ابدی رو می ده ...
میون این همه غم ، بعضی وقتا حسانی زیبائی هستند که آدم بتونه بهش تکیه کنه ...
بدون کنار کسائی که دوست دارن ، بهت احترام می زارن ، ارزش واست می ذارن ، از بودن با تو لذت می برن ...
دوستی های راستی هست که آدم به خاطر اون دوستی ها شاده ، دوست داره لحظه به لحظه کنار اون دوستان باشه و از اینکه کنار هم هستند خرسند باشه ...
لحظه های رنگارنگ ، خاطره های قشنگ ، سخن های شنیدنی ، منظره های زیبا و هزاران هزار چیزای خوب اما ... اما اینکه اینا مال آدمای خوبه ...
درسته بین این همه بدی ها و سیاهی ها ، آدم هائی هستن که ارزش موندن دارن ، باید وقتی میان توی زندگیت با دستات محکم نگهشون داری و نذاری از کنارت برن ! این آدما ارزش موندن دارن ... مث اونا کمه ...
صحبت های خوبی هم هست ، نوشته های قشنگی رو می بینی ، اونائی که از دل نوشته می شه و به دل می شینه ... اما آدمای خوب فقط می فهمن ! اونائی که دل نمی شکنن ...
دنیا رو هم می شه زیبا دید ... اما باید آدم خوبی باشی تا چشمات خوبی ها و زیبائی هاش رو ببینه ! دل نشکنی و نشکسته باشی ، قلب پاکی داشته باشی ...
پاورقی : باید خوب بود ... خوب بود واسه بهتر و زیباتر دیدن ...
یادمه اون قدیم ندیما ه می رفتیم مدرسه ، معلم ادبیات فارسی می اومد و هر هفته ( برای هر جلسه ) یه موضوع انشاء می گفت و باید تا مدتی که جلسه ی بعدی شروع می شد . یادمه یه موضوعی داده بود معلمم که علم بهتر است یا ثروت ! و ما هم مث دیوونه ها می گفتیم علم و این چیزا ...
یه موضوع انشاء به ذهنم رسیده که دوست دارم واسش یه انشاء خوب بنویسم ...
موضوع انشاء : عشق بهتر است یا ثروت ؟!
« به نام پروردگار بی همتا »
موضوع انشاء این جلسه اینست ؛ « عشق بهتر است یا ثروت » !
اما میان عشق و ثروت چه فاصله ایست ؟ اصلاً عشق و ثروت با هم فرق دارن یا مکمل همدیگه هستن ؟! یا اینکه هر کدوم عنصری جداگانه برای تمام کردن چیز دیگه ای ؟! ولش کنین من اون چیزی رو که توی زندگیم یاد گرفتم می نویسم ...
همیشه فکر می کردم اگر عشق داشته باشم دارنده ثروت ، خوشبختی ، شادی و همه چیز هستم ! اما پیشینه ی من پیامدی رو داشت که اندیشه من رو در مورد خیلی چیز ها تغییر دست خوش تغییر قرار داد !
من فهمیدم ، عشق در زندگی هیچ جایگاهی ، جز شکست و جز اینکه اندوهی رو سالیان سال در قلبت نگه داره چیزی نداره ! اندوهی که ممکنه حتی در آینده پیامدش فقط و فقط نگرانی باشه ! اینکه زندگیت رو به سمتی راهنمائی کنه که شاید اصلاً آینده ای نباشه و فقط تیرگی داشته باشه !
من فهمیدم ثروت سخن اول رو در تمام مراحل و موقعیت ها و رابطه ها می زنه ! اون چیزی که می پوشی ، سوار می شی ، دستت می کنی ، باهاش خودتو خوش بو می کنی ، به چشمت می زنی ، شغل و پرستیژ کاری که داری ...
ثروت یعنی همه چیز ؛ مقام ، منزلت ، شخصیت و حتی خود « عشق » !
عشق زیر دست ثروته ! ثروت اون رو به راحتی می خره ؛ چقدر هستن دخترا و پسرائی که فقط دنبال این هستند که دوستشون مایه دار باشه ! بتونن ازش سوء استفاده کنن ! همه چیز رو بر اساس ثروت و ارزش مادی هدیه هائی می سنجن که می گیرن یا می دن ! خریدن عشق دخترا فقط و فقط با یه مقدار تراول توی جیب ...
چقدر دیدم پسرائی رو که از جیب پدر مبارکشون پول و سوئیچ ماشین رو برداشتن ، راه افتادن تو خیابونا ! یه دختر زیبا چهره رو که توی خیابون دیدن و جلوش ترمز کردن ، دختر فقط نگاه به ماشین کرد و سوار شد ! بعدشم کافی شاپ ، شماره رو داد و باهم دوست شدن !
دختره دنبال اینکه عجب بچه خر پولیه و به همه دوستاش می گه که BF منو ببینین چه بچه پولداریه و ببینین واسم ی خریده و عاشقش شدم و می خوام همینو واسه خودم نگه دارم ... ؛ پسره هم از اون سمت به دوستاش ، بچه ها ببینین چه تیکه ای سوار کردم و باهاش دوست شدم ، فقط منتظرم زمان بگذره و بتونم کارمو بکنم و ولش برم سراغ بعدی ...! عجب عشق هائی رو می خره این ثروت ؛ اندازه یه کشک و آب کثیف جوب ارزش نداره ! اما پیامد پیشینه ی منه !
ثروت اون چیزیه که این دنیا می خواد ؛ فرشته ترین و زیباترین و خوش چهره ترین دختر رو همانند موم توی دستات نرم می کنه ! باور نمی کنی ، یه ماشین خوب گیر بیار ، یه مقدار پول توی جیبت بذار ! یه شب برو تو خیابون و جلوی یه دختر بایست و سوارش کن ! اولین کافی شاپ شیک ترمز بزن ، باهم برین یه میز بگیرین ، یه سفارش توپ ... اگر باهاش دوست نشدی و یه مدت بعد توی بغلت نبود ... البته تو هم کم از اون دختر نداری ها ؛ تو هم یکی هستی همانند اون ! با همون سرشت و بنیاد ...
حیف اون بیچاره هائی که از گول ظاهر آدم های خوش چهره ، خوش صحبت و ... مانند شما رو می خورن ؛ اون پسری که از سر راستی بهتون پیشنهاد می ده و شما بعد مدت ها مثل یه تیکه دستمال کاغذی باهاش رفتار می کنین و فک می کنین خبریه ! یا اون دختری رو که بعد از سماجت پسرا خام دست شماها می شه ؛ وقتی سوء استفاده شما ازش شد مث یه تیکه لجن می ندازینش بیرون و دنبال یکی دیگه ( البته اگر توی مدتی که با اون بودی با 100 تای دیگه نبوده باشی که اونم بعیده ) ...
اما می دونین ... هنوزم دوست دارم خودم باشم ؛ دست خوش رخداد ها نباشم و خودم خودم باشم ! کسی که از اول اینطوری بدم و موندم و خواهم موند ! تفاوت من با خیلیا همینه که من خودم هستم و بقیه نه ! آدم خوبی نیستم ؛ تلاش می کنم آشکار و پنهان من یکی باشه !
توی این زمان ، نمی خواد خودتو با بقیه فرق بدی ؛ تو خوب باش ... این خودش یه دنیا فرقه ...
این بود انشاء من ؛ پس پیامد تمام رخداد ها این می شود که ، « ثروت همیشه از عشق بهتر است ؛ اگر عاشق هستی ، تنهائی بهتر از هر چیزی ... »
پاورقی : این ها همشون واقعیت داره ... این یادتون باشه خوب بخونین ...
هیس ... هیچ صدائی نمیاد ...
انگار شهر توی ماتم فرو رفته ...
آخ ... صدای گریه ی بچه داره از اون دور میاد ؟! آره ... انگاری صدای بچه است که داره گریه زاری می کنه ! اما چرا ؟!
زمین داره می لرزه ... صدای غُرش زمین داره به گوش می رسه ...
سکوت شکست ... با صدای مهیبی هم شکست ...
صدای فریاد از این خونه و اون خونه ... صدای جیغ و زاری از این ور و اون ور ...
چی شده خدا ، قیامت شده انگار ...
صدای آزیر آمبولانس و آتشنشانی ؛ صدای آژیر پلیس و امداد ...
خدا چرا خونه ها دارن می ریزن ؟!
ببین ... یه بچه زیر آواره ...
.
.
.
دیگه سکوتی نمی بینم ... همه جا صدای داد و فریاده ؛ همه جیغ می زنن می گن : « خدایا چرا تو اینجا نمی آیی ... »
آخ خدا ... داره دیگه گریم می گیره ... ببین اون مادری رو که داره از غصه می میره ...
خدا چرا اینجا اینجوری شده ؟! مگه اونا چیکار کردن که دارن اینجوری پاسخ می دن ؟!
.
.
.
من اینجا ، دارم درد می کشم که چرا ؟ اما خدایا بازم هر چی صلاح توئه ...
می دونم داری امتحانمون می کنی ؛ پس باید حواسمون به این امتحانمون باشه ...
.
.
.
درد نکش ، آهای هم میهن ؛ من می شم مرحمی روی زخمای تو ...
تا منو داری غم نخور ؛ من اینجام ، مگه تو با خانواده من چه فرقی می کنی ؟
.
.
.
من پیشتم غصه نخور ؛ مرحم روی زخمات می شم ...!
پاورقی : تقدیم به آسیب دیدگاه زلزله آذربایجان ... واقعاً اندوهگین شدم ...