چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

من مقصر نیستم ...!

نمی دونم چه کرمی توی وجودم افتاد ، پریشب رفتیم پیش یکی از دوستان پارسا داداشم واسه اینکه گوشیشو بده درست کنه ! این وسط من نمی دونم چی همش توی می خوند و می گفت : « گوشی بخر ؛ گوشی بخر ... » . واویلا ، نمی دونین این گفتنش چه بلائی سرم در آورد . رفتم یه گوشی اونجا خریدم Huawei مدل G610 دو سیم کارته 4 هسته ای ، حقیقتش رو بگم خیلی راضیم از اینکه اینو خریدم ! البته فراموش نکنم ، نیوشا امتحان داشت ، از همونجا باهاش تماس گرفتم و جریان رو گفتم بهش ، قبول کرد با شرایطی که گفت . هیچی دیگه گوشی رو خریدم و الان خدائی خیلی ازش راضیم و تا حالا مشکلی باهاش نداشتم . غیر این که من فقط استفاده طولانی داشتم باهاش و شارژش صب که 100% بود ، تا شب ساعت فک کنم 02:00 خاموش شد . همین ، چیز دیگه ای هم برای گفتن نیست ...

امروز بالاخره نیوشای عزیزم امتحاناش تموم می شه و دروان عذاب من ( امتحانای نیوشا ) تموم می شه و همین امروز عصر باهم قرار داریم که وقتمون رو باهم بگذرونیم . نمی دونین چقدر دلتنگ و ناراحت بودم این مدت ، با اینکه ممکن بود هر 2 – 3 روزی یک بار ببینمش اما مگه می شه با این دل همسرم رو نبینم ؟! ای خدا ، مگه سنگ دلم ؟ نمی شه دیگه ...

پاورقی : خوشحالم ؛ خیلی خیلی ...

بی عنوان ؛ برای فهمیدن ...

الان با کلی شادی و خوشحالی نشستم پای نت تا وبلاگ بخونم و دیدگاه های دوستانم رو ببینم و اینا ... اما با صحنه ای روبرو شدم که خیلی دگرگونم کرد ! وبلاگ یکی از دوستانم متنی رو نوشته بود که توی همین شهر خراب شده ی من ، توی همین شهری که من می رم توش دور می زنم ، خوشی و شادی دارم ، کیف می کنم توش اتفاق افتاده و من ازش بی اطلاعم یا اگر اطلاع داشتم شاید خودم رو زدم به اون راه ! چرا دروغ بگم ، اینجور صحنه هائی رو ندیدم ولی اگر دیدم در درجه های کمتر از این شاید تلاش کردم که بتونم باری از دوش کسی بردارم ! راستش رو بخواین توی وبلاگ دوستم نوشته شده بود : " حتماً شنیده اید هر چیز تلخ را ب زهر مار شبیه می کنن!...دیروز مزه ی سیب ها برایم تلخ تلخ بود! از کنار میوه فروشی ک رد می شدم گریه های معصومانه ی کودکی توجهم را جلب کرد ب همین خاطر، سرگرم نگاه کردن روسری های فروشگاه بعدی شدم تا علت گریه های او را متوجه گردم...یکی از نقاط ضعف من، گریه ی کودکان است...وقتی کودکی گریه می کند کافیست صدایش را بشنوم بند دلم پاره می شود و دچار بی قراری تا کودک آرام گیرد!... از اصل ماجرا دور نشویم!...مادر کودک کیسه ب دست در حال جست و جو میان میوه های پلاسیده و خراب بود تا بتواند مقداری میوه برای خوردن پیدا کند... " این ها نوشته ی خود اونه ! وقتی خودم انگاری همه چیز برای من هم مث زهر مار تلخ تلخ شد ؛ انگاری همه اون صحنه ها اومد جلوی چشمم ، انگاری اونجا بودم ، انگاری کنار اون جائی که مادر اون دختر دنبال میوه ای برای دخترش می گشت بودم ... انگاری بودم ! آره ؛ این صحنه ها کم نیستن ، کم نیستن تا ما نبینیم ! مینا خانوم راست می گن : « همه ما مسئولیم ... » ! من ، تو ، ما و ... همه ؛ حتی اون هائی که مثل کبک سرشونو کردن زیر برف اما زهی خیال باطل ، نمی دونن اگر اونا نمی بینن ، اینا داره اتفاق می افته ...

همیشه تاریخ شروع امتحانات نیوشا واسه من می شه مدت دلتنگی و تنهائی و ناراحتی ! چون نیوشا وقتی درس داره ، اصن دوست ندارم خودم باعث ناراحتیش و اذیتش بشم ، دوست دارم درسش رو بخونه تا خدائی نکرده باعث ناراحتی و اذیتش نباشم . نیوشا روی درسش خیلی حساسه و این حساسیتش روی درس واسه من خیلی محترمه ! آخه داره درس می خونه به خاطر من ، چون زودتر درسش تموم بشه و بتونیم زودتر بریم سر خونه زندگی خودمون ! من یه مدتیه درس و حسابی همسرم رو ندیدم ؛ امشب دیگه اینقدر ناراحت بودم و اذیت شدم که فقط برای چند دقیقه رفتم خونشون ، گرفتمش توی بغلم تا دلم آروم بگیره تا شاید کم شه از دلتنگیم . دیگه واقعاً نزدیک بود اشکم در بیاد که نیوشا توی چشمام نگاه کرد و گفت : « جون من گریه نکن ؛ ناراحت نکن خودتو شنبه دیگه آخرین امتحانمه » . آره نیوشا آخرین امتحانش شنبه هفته دیگه است و دیگه امتحاناش شکر خدا تموم می شه ! ای خدا زودتر امتحانش تموم بشه باور کن ، خودت دیگه از دلم خبر داری که چقدر دلم براش تنگ شده ... ای بابا ...!

امشب رفتم برای خودم ژیلت بخرم ؛ یه ژیلت خوب و خوش دست و خوش فرم می گشتم که بگیرم و ازش استفاده کنم ! از این ژیلت هائی که چند تا تیغ داره جدا بر اونی که خودش داره و می شه عوضشون کرد و چندین بار مصرفه ! بعد اینکه رفتم توی داروخانه و نزدیک به 15 دقیقه من اونجا منتظر شدم ، تونستم تیغ هائی که مال ژیلت قبلیم بود و پیداش نکرده بودم توی 1 سال و خورده ی گذشته ، امشب توی داروخانه دیدمشون و گفتم از همونا بهم بده ! وقتی بهم داد و قیمتشون رو پرسیدم باور می کنین بهم گفت 50000ت ؟! بلی ، دقیقاً 50000ت من 4 تا تیغ جداگانه رو خریدم ، اونی که زمانی خریده بودمشون 16000ت ! به خدا شاخ درآوردم ! البته از حق نگذریم ، کیفیت اصلاح ، استفاده و مدت زمانی که می شه ازشون استفاده کرد خیلی خیلی بالاست ! دیگه هیچی چون می دونستم از این مزیت هاش خریدمشون اما باور کنین خیلی زورم اومد وقتی 16000ت بود و حالا که شده 50000ت ! دیگه شد دیگه ...

پاورقی : ما داریم به کجا می ریم ...؟! اون از مادر و بچه ، اون از دلتنگی و اینم از قیمت های ...

یه چیز کوچولو ...

آخ نمی دونین اینقدر دلم می خواد یکی بیاد بهم یه هدیه بده ؛ می دونین دلم دنبال یه دوربین عکس برداری حرفه ایه با کیفیت بالا ، کیفیت عکسبرداری 15 تا 20 مگاپیکسل . اینقدر دلم توی یه دوربین دیجیتال حرفه ایه که نمی دونین ! عکسبرداری رو خیلی دوست دارم ، اینکه وقتی یه منظره شیک و زیبا رو می بینین دوربین رو دستت بگیری و از صحنه عکس بگیری یا اینکه بخوای عکس های زیبای شخصی هم برداری بتونی با همون دوربین این کار رو انجام بدی . یعنی اینقدر دلم می خواد یکی بهم هدیه بده ( چرا خودم نمی خرم چون دلیل دارم ) ، یه آدم خیری پیدا بشه بگه رامین بیا این به خاطر زحمتائی که واسمون کشیدی اون دوربینی که دلت می خواست رو واست خریدیم ! آخ ذوق مرگ می شه آدم وقتی می بینه اینطوری ... حتی تصورشم برام قشنگه فقط حیف که فکر و خیاله ! یعنی وجداناً به دلم می مونه یکی پیدا شه که حق به گردنش داشته باشم و این کار رو واسم انجام بده ؟ چی بگم والا ؛ شاید واقعاً فکر بی خودی باشه ...

پاورقی : خدا رو شکر ...

دو تا چیز ...

دوستان عزیزم ، حالتون چطوره ؟ خوبین ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟ راستش رو بخواین منم خیلی خوبم و خوشحالم شکر خدا اونم به خاطر داشتن و بودن همسری مث نیوشاست در کنار خودم . وقتی کنارمه و من در کنار خودم دارمش یه دنیا آرامش و خوشححالی و سلامتی رو دارم . این آرامشه خیلی مهمه ، همیشه از خدا آرامش رو در زندگیم خواستم و خداوند به من لطف کرد ، نعمتش رو به من تموم کرد و قسمت من رو با نوشتن نام و بودنش در کنارم به من آرامشی داد که امیدوارم در کنار هم تا آخر عمر داشته باشیمش . دوستان گلم هر چی از محبت ، انسانیت ، نجابت ، مهربونی ، خوش اخلاقی ، گلی و ... اصن فرشته بودنش بگم باور کنین کم گفتم ! نیوشا واسه من یه دنیاست ، یه عشق کامله ، یه انسان که نیست ، یه فرشته بی چون و چراست ، خدا اونو ( نمی دونم برای چی ) جلوی راه من گذاشته . خیلی ازش ممنونم ، ممنونم به خاطر یه نعمت خیلی بزرگ و تمام و کمال ! من همیشه به خاطر داشتن نیوشا از خدا شاکرم و ممنونم ازش ... اما ... بعد خدا می دونین من مدیون چه کسی هستم ؟! من بعد از خدا و همیشه شکر کردنش مدیون خواهر بزرگم عاطی هستم ...

من تا 13 سالگی همیشه غصه می خوردم ، غصه می خوردم چرا من خواهر بزرگ تر از خودم ندارم ! چرا من نباید یه خواهر بزرگتر از خودم داشته باشم تا همیشه مراقبم باشه ، نگرانم بشه و ... اما متاسفانه خدا اصن به حرفام گوش نکرد . اما خداوند به من لطف کرد توی 13 سالگی بعد از 2 تا برادر کوچیک تر ( راما که 1 سال ازم کوچیک تره و پارسا که 5 سال ازم کوچیک تره ) خدا بهم یه خواهر داد به اسم مینا . فک کنین بعد 13 سال خدا بهم یه خواهر داد هر چی من سنم می رفت بالا اون تازه بزرگ تر می شد . به همین شکل گذشت و من ... راستش حتی یادم نمی ره یه زمانی حساب می کردم هر وقت مینا بشه 7 ساله و بره کلاس اول ابتدائی من می شم 20 ساله و الان من تقریباً رفتم توی 27 سال و مینا شده 14 سالش ( چقدر عمر داره می گذره به زودی و حواسمون نیست ) . درسته که الان مینا بزرگ شده اما توی این سن مینا چطور می تونه کمکم کنه ؟! مشکلات من 13 سال از مینا بزرگ تره و مینا هر چقدر هم از نظر ذهنی و فهم بیشتر بفهمه بازم مشکلات من برای مینا خیلی بزرگ تر از فهمشه ! از اینا بگذریم ، من به خاطر همین عقده ی نداشتن خواهر ، زمانی که فامیلامون و بقیه ( دوست و آشنا ) رو می دیدم همیشه بهشون حسادت می کردم که با خواهرشون چقدر خوبن و وقتی مشکلی دارن باهاشون درد و دل می کنن و سعی می کنن با مشورت با خواهرشون مشکلاتشون رو حل کنن . این حسادته همیشه اذیتم می کرد و عقده شده بود برام . سر همین قضیه ، به کسائی اعتماد کردم و سعی کردم که برام مث خواهر بزرگ تر باشن که همیشه باعث ناراحتی واسه من بود یا سوء استفاده از من اما من اینقدر باورشن داشتم و از چشمم بیشتر بهشون اعتماد داشتم که حتی فکر اینو نمی کردک که ازم سوء استفاده کنن . کور شده بودم دیگه یه جورائی ! یادمه ... عاطی ( دختر خاله فاطیم که این خاله ام از مامانم 3 یا 4 سال بزرگ ترن ) بهم یه روزی گفت : « اینائی که اینطوری بهشون اعتماد داری ازت سوء استفاده می کنن و وقتی دیگه باهات کاری نداشتن اسمتم نمیارن ! » . من اون وقت ها متوجه این حرفش نشدم و حتی بهش فکرم نکردم تا اینکه کمی بزرگ تر شدم و به اطرافم با چشم باز تری نگاه کردم دیدم عاطی داشت واقعیت رو می گفت و من اصن متوجهش نبودم . خیلی ضرر کردم ، دروغ نمی گم اما نه نزیاد ولی واسه من که به کسی اینقدر اعتماد داشتم خیلی سنگین بود . گذشت و گذشت ، راستش خانواده من و خانواده خاله ام به خاطر کمی تعصب شوهر خاله ام زیاد رفت و آمد نداشتیم ، حتی من و عاطی نمی تونستیم همدیگه رو درست بشناسیم ولی من دورا دور به عاطی شناخت پیدا می کردم تا اینه اونقدی که باید شناختمش .  من  خیلی وقت طول کشید تا حتی  شماره دختر خالم رو داشته باشم ، حالا  شما حساب کنین وضعیت سخت گیری رو ! یادمه همون کسائی که من بهشون خیلی اعتماد داشتم و بعداً شناختمشون ، در مورد عاطی بهم بد می گفتن و ازش ایراد می گفتن . من تا جائی که می دونستم عاطی هیچوقت نام کسی رو نمی برد و بهم هشدار می داد اما اونا برعکس نام عاطی رو می بردن و می گفتن ! فدای سر خواهرم ، از قدیم ایام گفتن : « از دعای گربه سیاه بارون نمی باره » . اینا گذشت تا برای عاطی خواستگار اومد ، خواستگارش کی بود ؟ برادر نیوشا ( برادر خانوم کنونی من ) . البته اینو بگم همیشه عاطی برای من توی تمام مدتی که مجرد بود مث خواهر بود و همیشه احترام خاصی براش قائل بودم و کوتاهی نمی کردم . یادمه SMS دادم به عاطی و بهش تبریک گفتم ، بعدش بهم SMS داد که : « به نظر انتخاب درسی کردم ؟! » منم براش نوشتم که : « کاش می شد خودم بهت می گفتم انتخابت این باشه » . خب من از رحمان شناخت نسبی داشتم و این دلیل حرف من بود . از وقتی عاطی ازدواج کرد ، رفت و آمد من با این دو تا خیلی بیشتر از این حرفا شد ، خیلی وقت ها به خود عاطی می گفتم که : « از وقتی ازدواج کردی رفت و آمدمون و شناختمون نسبت به هم خیلی بیشتر شده » . البته اینو بگم ، ما زمان بچگی با خاله فاطی خیلی رفت و آمد داشتیم ، از وقتی بزرگ شدیم این رفت و آمد ها به خاطر دلیل که گفتم بهتون کم شد . آره ؛ خیلی اتفاق ها افتاد و من رفته رفته عاطی رو بهتر شناختم . ازش اجازه گرفتم که خواهر صداش کنم . عاطی یه سال کامل نه ، شاید 11 ماه ازم بزرگ تره اما همیشه تمام این مدتی بعد از ازدواجش همیشه هر دومون نگران حال هم بودیم مث دو تا خواهر و برادر ! آخه من خواهر بزرگتر نداشتم و عاطی اصن برادر نداره ، از دلایل دیگه ای که من و عاطی بهم نزدیکیم می شه به شخصیت و اخلاق هامون که شبیه به همدیگه است و چهره هامون که بازم کمی شبیه هم هستیم گفت . چند باری که من و عاطی باهم بودیم و جائی از دوست های عاطی ما رو باهم دیدن گفتن به عاطی که : « اون پسره داداشت بود باهات بود ؛ خیلی شبیه همین » . خیلی از اتفاق ها و رویداد هائی هم هست که من و آبجیمو بهم نزدیک کرده که جای گفتنش نیست اینجا ، اما اینو بدونین عاطی همیشه خواهری رو در حق من تمام کرده و این من رو مدیونش می کنه و من تا جائی که تونستم و از توانم بر میومده تلاش کردم تمام محبتاش رو جبران کنم و امیدوارم تونسته باشم جبران کنم . می دونم همیشه کمه ، چون محبتش و کارائی که برای داداشش انجام داده خیلی بیشتر و بزرگ تر از این حرف هاست که من بتونم با کارای کمی که انجام می دم جبرانش کنم ! من همیشه خداوند رو به خاطر داشتن خواهر مهربون و گلی مث عاطی شکر کردم . نمی دونین چقدر خوشحالم که خواهری دارم مث عاطی که همیشه مراقبمه و حواسش بهم هست .

عاطی یه دختر شیطون ، با ادب ، با شخصیت ، مهربون ، سر زبون دار ، خیلی نجیبه . خواهرم همیشه حواسش به من و زندگی من هست . مراقبمه که اشتباهی توی زندگیم نکنم و همیشه راهنمائیم می کنه و منم وقتی مشکلی دارم همیشه باهاش در میون می گذارم ! درسته که خواهر و برادر خونی نیستیم ولی از خواهر و برادرای خونی خیلی بهم نزدیک تریم . یکی از دلایلی که من نیوشا رو در کنار خودم دارم و دارم باهاش زندگی می کنم خواهر عاطفه است ! نمی دونین که چقدر به خاطر من غصه خورد ، نمی دونین که چقدر به خاطر من زجر کشید و اذیت شد و حرف شنید از این یکی و اون یکی ! فقط خدا شاهده که چقدر به خاطر من اذیت شد خواهرم . من هر وقت نماز خوندم ، به همون خدا بالای سرم واسه خواهرم دعا کردم و واسش از خدا خوشبختی و سلامتی و آرامش می خواستم و همیشه می خوام ! عاطی حقش خوشبختی و آرامشه چون اینا رو به من هدیه داد . خداوند عاطفه رو وسیله ای کرد برای این که من از تنهائی و نا آرامی در بیام . واقعاً خواهرمو دوست دارم ، دیگه الان من نه حسادت می کنم به کسائی که خواهر دارن و نه عقده ای دارم ، آخه من بهترین ، مهربون ترین ، گل ترین ، اصن یه خواهر فرشته دارم که خیلیا حسادت می کنن ! باور کنین اگه دارم مث بچه ها صحبت می کنم نمی تونین درک کنید چرا دارم اینا رو می گم و از احساسم اینطوری می نویسم . شاید یه زمانی دلیلی داشتم برای توضیح دادنش اما الان فقط اینو دارم می گم دوستان من ! جای من نیستین ، اگه بودین متوجهش می شدین ...

پاورقی : عین بچه ها شدم ؟ ببخشید ولی من همیشه تلاش کردم حرف هامو از ته دل و راحت بزنم ...

یه ذره حرف ...

یا الله ... کسی سر لخت نباشه من اومدم ؛ خو چیه ؟ نمی شه کمی رعایت کرد ، وقتی جائی می ری مراقب باشی کسی معذب و سر لخت نباشه ! حجاب درست حسابی داشته باشین من میام معذب نشین خو ، غیر اینه ؟ واسه من که فرقی نداره شما چطوری باشین ، من که شما رو نمی بینم . حالتون خوبه ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟ دماغتون چاقه ؟ خانواده خوبن ؟ پدر ، مادر ، برادر ، خواهر ، عمو ، زن عمو ، پسر عمو ، دختر عمو ، شوهر عمه ، عمه ، پسر عمه ، دختر عمه ، دائی ، زن دائی ، پسر دائی ... خو بابا چیه ؟ بد کردم حالشون رو پرسیدم ؟ اصن به جهنم ، دیگه نمی پرسم خودت حسودی کنی بگی بپرس ! خب شوخی رو بذاریم کنار ، امیدوارم حالتون خوب و خوش و سلامت باشه . عاشقین ؟ یا عشق رو تجربه کردین ؟ امیدوارم اگر تجربه کردیم کامیاب شده باشین ، اگه تجربه نکردین تجربه کنین و اگر زبونم لال شکست خوردین ناراحتش نباشین ؛ عشق و عاشقی لیاقت می خواد که خیلیا ندارن واسه همین جا می زنن ! مهم اینه که خودتون هستین ، سر زنده این ، زندگی می کنین و شادین ! قدر خودتونو بدونین ؛ اگر کسی شما رو ترک کرد بدونین خدا اینقدر دوستون داشته ، اینقدر برای خدا با ارزش بودین که عشق پاک شما رو از دست آدمای ناپاک نجات داده و می خواد به عشق واقعیتون برسونه ! به خدا حرفمو باور کنین . یه روزی به حرف من می رسین ...

راستش رو بخواین داشتم امروز با خودم کلنجار می رفتم که چی بنویسم و چکاری رو انجام بدم ، گفتم بیام و توی چشمک بنویسم ! یه مقدار حرف هائی که توی دلم می مونه و دوست دارم مطرح کنم ! زبونم لال نه حرفی می خوام بزنم سـ.یـ.ـا.سـ.ـی نه اینکه خدائی نکرده باعث ناراحت کسی بشم و اینا ! می خوام با شما ها حرف بزنم ! شما ها دوستای خودمون که اینجا میاین ، می خونین و با هم تبادل دیدگاه و ... داریم . بعضی حرف ها رو راحت آدم می تونه با خودمونی ها بزنه و این مهمه ...

شنیدین این روز ها مزاحم های خیابونی چقدر زیاد شده ؟ کاری به این جریان ها و رخداد های اخیر ندارم ، مث اسید پاشی و این چیزا ! البته نمی شه کاری نداشته باشیما ، بحث این نیست که یعنی منم به این قضیه کاملاً خودمو بی ربط نشون می دم  . به خدا نه ، منظورم کاری به موضوع ندارم و دارم کلیات رو بیان می کنم . زبونم لال ، شاید یکی از این آدمائی که روی صورتشون اسید ریخته شده خواهر من می بود ، اونوقت چی ؟ به چه قیمتی ؟ به این فکر کردین ، دارین چیکار می کنین ؟ با این کار به چی می خواین برسین ؟ خواهر و مادر و همسر ندارین ؟ چرا آخه ؟ شاید یه روزی سر یه اتفاق واسه یکی از اعضای خانواده خودتون بی افته ! از این آدما بگذریم ، اون کسائی که باز فکر می کنن این قضیه شوخی برداره و شوخی های خرکی شون رو دارن انجام می دن ! می دونن دخترای جامعه ما ، زنان جامعه ی ما وقتی توی خیابون دارن راه می رن با وحشت راه می رن ! همه جا مأمور دلسوز خانواده دار نیروی انتظامی نیست که مراقب باشه ، با آب پاشیدن توی صورت مردم به خاطر خنده احمقانه ؟! شما می دونین مث چی می مونین ؟ مث یه جونور که فقط دنبال خوش گذرونیه ، اما واویلا به وقتی که یه اتفاقی واسه خواهر یا مادر خودتون بی افته ! یارو رو جـــ... می دین ! دیدم که می گم ، از خودم حرف در نمیارم . مثلاً همین هفته پیش به خدا اگه دروغ بگم ، دیدم یه پسره رو گرفتن تا جا داشت مشت و لگد زدن بهش ، به خاطر اینکه چی به خانوم یه آقائی که طرف راننده بود تیکه انداخته بود ! اما اون راننده چی ؟ خودش که هیچی ، اگر هر کاری بکنه اصن انگار نه انگار ...! می فهمین چی می گم ؟! اینجاست که آدم این چیزا رو می بینه و می شنوه آتیـــش می گیره که چرا آخه ؟! تا اونجای آدم می سوزه خب واسه چی ؟! کسی فکر این رو می کنه این دنیا دار مکافاته ؟ هر چی ، هر کاری ، هر اتفاقی که چه خوب باشه و چه بد نتیجه اش رو این دنیا می بینی ؟! هر کسی رو می بینی داره می ناله ؛ از یه چیزی ، از یه اتفاقی ، از یه ناراحتی و وقتی گوش می کنی می بینی حق داره ! هیچیم نداری بگی ، باور کنین ، درد ما این کارا نیست ، درد ما شعور کسائیه که این کارا رو می کنن ...

پاورقی : ببخشید دیگه حرفی ندارم ...

نیوشای من ...

نیوشای من ، عشق من ، همه چیز من ، عمر من ، تمام زندگی من ! عاشقت هستم و برای تمام عمر عاشقت می مونم ، دوست دارم و واست تا آخر عمر کنار تو زندگی می کنم . کاش بدونی هیچ چیزی باعث نمی شه از دوست داشتنت دست بکشم و عاشقت نباشم حتی زمانی که ازت ناراحتم ! در ضمن یادت باشه من هیچ وقت ازت ناراحت نمی مونم همه چیزم ، حتی واسه یه ثانیه گل خوشگل و زیبای من . کاش که بدونی توی دنیا هیشکی مث تو نیست که منو درک کنه و منو دوست داشته باشه ! خیلی از آدما اومدن و بهم گفتن که مثلا دوسم دارن اما هیشکی مث تو نیست ! هیشکیم نمی تونه جای تو رو توی دلم بگیره ! تو همه چیز منی ، بدون بدون تو زندگی کردن برای من امکان پذیر نیست همه چیز من ...

تنفر ؟!

امروز ( از لحاظ کامل یعنی دیروز ) تولد همسر داداشم راما بود ؛ من که امروز خبردار شدم ، ظهری رفتم با نیوشا ( از کتابخونه ) رفتیم کادو و ... گرفتیم ، آخه نیوشا داشت درس می خوند . کادوئی که برای همسر داداشم گرفتیم یه گرامافون دیجیتال کوچیک موزیکال بود ! من که خدائی خیلی خوشم اومد ، چون تزئینی بود و خوشگل . خلاصه رفتیم خریدیم و نیوشا رو رسوندم خونه . بعد از اونجا هم خودم اومدم خونه و گرفتم خوابیدم تا عصری . از اینا که به صورت سریع بگذریم ، می رسیم به اینکه داداشم می خواست تولد خانومشو سر زمینمون بگیره ، پس راما و پارسا و ... رفتن اونجا . راستش رو بخواین من فکر می کردم مامانم و بابا می خوان برن اما بعد که متوجه شدم ، مامان نمی خواستن برن واسه همین بابا هم قبول نکردن . در ضمن برای من مهمون هم اومد ( دختر دائی ، همونی که زیر زمین می نشست ) . راستش بازم باید بگذریم و بگذریم تا برسیم به اتفاق استثنائی که امشب واسم افتاد . وقتی راما رسید خونه ، کادوی خانومشو برداشتم و بردم بیرون ، فکر می کردم با خانومشه اما اشتباه فهمیدم تنها بود و با ماشین بابا . کادو رو دادم بهش و اومدم توی خونه ( بعد مدتی که باهم دعوا کردیم این اولین بار بود که حرف می زدیم ). اومدم توی خونه و دوباره نشستم پای سیستمم برای طراحی سایت . وقتی راما کاراشو تموم کرد و رفت بگیره که بخوابه ، دیدم واسم SMS اومد . گفتم حتماً نیوشاست ممکنه خواب بد دیده باشه برای اینکه حالش بهتر بشه به من SMS داده . ئقتی بازش کردم با کمال تعجب دیدم داداشم راماست . نوشته بود : " برا چی همیشه یه کاری می کنی آدم ازت بدش بیاد ؟! " . راستش نمی دونستم چی بنویسم ، چون تا جالا به راما واقعیتیا اصن هیچی نمی گفتم ، واسه همین تصمیم گرفتم واقعیت رو توی SMS براش بنویسم . براش نوشتم که : " من توی موقعیت بد ، با یه واکنش ناخود آگاه عصبی روبرو می شم که وقتی واکنش انجام می شه دیگه نمی تونم کاریش بکنم ، عذر خواهی هم بکنم اما متاسفانه فایده ای نداره " بهش توی SMS اشاره کردم که این واکنش ها به خاطر رفتار های نادرست دیگران در گذشته است و ... اما متاسفانه طبق معمول توجه نکرد داداشم و گفت : " داری داستان می نویسی ، من از تو بدترم " و ... . در کل هنوزم چیزی نگفتم چون دیدم بخوام ادامه بدم ، فکر می کنه با خودش می خوام مخشو به کار بگیرم ، به همین خاطر یه شب بخیر دادیم و تمام ...

ببینین ، من یه آدمی هستم که رفتار های نادرستی هم در کنار رفتار های خوبش داره ! راستش رو بخواین ، من تمام این سال هاست که هیچ حرفی به هیشکی نزدم و نمی زنم . تمام اتفاقائی که واسم افتاده ، همه کسائی که به من بد کردن و ... . من حتی از کسی که بهم بدی کرد ، انتقام نگرفتم ! من سال هاست هر چی بهم می گذره به هیشکی نیم گم و می ریزمشون توی خودم و متاسفانه این باعث شده من عصبی بشم . محل کارم ، تنش های زیادی که سر کار دارم هم باعث تشدید این عصبی بودنم شده و عوارض جانبیش واکنش غیر ارادی منه در بعضی موارد . من سال هاست هیچوقت آرامش نداشتم اما همیشه وقتی حرف می زنم ، می گن ما از تو بدتریم . آره شما از من بدترین ، ولی همیشه در مورد من زود قضاوت نکنین ...

من قبول دارم بعضی رفتار هام واقعاً زشت و زننده است ، درست نیست این رفتار ها ! به خدا خودمم می دونم اما باور کنین بعضی وقت ها دست خودم نیست ؛ اصن دست خودم ، باعث ناراحتیتون می شم درست اما باور کنین شما هم باعث ناراحتیم شدین که این واکنش من در مقابل شما بوده !  گفتم من هیچوقت از هیچ کسی انتقام نگرفتم و نمی گیرم چون نمی تونم ببینم خود منم شدم مث اونا ، واسه همین می ریزم توی خودم و این اشتباه بزرگ منه که باعث عصبی و هیستیریک بودنمه . کاش قبل از هر قضاوتی یکی به همه چیز توجه می کرد ، به من توجه می کرد تا من ... بیخیال ... اما اینو بدونین به خدا به من سخت گذشته ، خیلی سخت ...

پاروقی : ببخشید نمی تونم ادامه بدم ، معذرت می خوام ... اینا رو باید به داداشم راما هم بگم ...

خوبی ...

راستش رو بخواین من در طی دو روز متوالی ، با دو تا داداشم دعوا کردم ( راما و پارسا ) . راما که اصن سر یه چیز جدائی بود اما پارسا رو واقعاً خودم خیلی ناراحتم که چرا این کارو کردم . البته حقیقتش رو بخواین دلایل خودم رو برای دعوامون داشتم ( البته یه کمی هم برخورد فیزیکی ) . نمی دونم چم شده یا کی من رو پارسا رو چشم زده که برای اولین بار اینطوری باهم در این شدت دعوا کردیم بعد چندین سال . قبلاً اگر بحث می کردیم باهم ، فقط در حد لفظی بود و تموم می شد و می رفت اما این دفعه طوری شده که حتی پارسا حاضر نیست عذر خواهی منو ( در صورتی که من مقصر نبودم و ارزشی که پارسا واسم داره خیلی بالاس که عذر خواهی کردم ) قبول کنه ! 2 بار ازش عذر خواهی کردم اما متاسفانه اینطور که بوش میاد و پیش اومده پارسا حالا حالاها شاید تا آخر عمرش نمی خواد باهام صحبت کنه ! می دونین راستش منم یه مقداری مقصر بودم که می گم اصن جریانات چی بود ولی این قهر ، حرف نزدن و ... خیلی داره اذیتم می کنه به خدا ...

جریان دعوای منو پارسا به اینجا بر می گرده که ، من قطعات واسه ماشین خریدم و آوردمش خونه تا روی ماشین نصبشون کنم از جمله یه فرمون شیک و خوشگل که با فرمون قبلیش که یه ذره ضایع است عوضش کنم . زنگ زدم به پارسا و فهمیدم خونه یکی از اقوامه . دفعه اول قطع کردم اما دفعه بعد دوباره سریع بهش زنگ زدم و گفتم که : " یه جعبه آچار خوب داره مجید ( شوهر دختر دائیم که قبلاً زیر زمین خونه خودمون می نشست و الان رفته خونه خودشو که ساختن ) ، ازش بگیر بیار که می خوام فرمون ماشین رو عوض کنم " . قرار شد بعد ناهار که خونه مجید می خوره بیاد خونه و جعبه آچار رو بیاره . منم منتظرش شدم و ناهار رو مامان آوردن نشستیم ناهار بخوریم . پارسا هم اومد همون موقع اما دیدم که آچار و اینا رو نیاورده . بذارین این رو هم بگم که ، یه مدت پیش ماشینم وقتی دست پارسا بود سر زمینمون پنچر شده بود و راشد زاپاس رو گذاشته زیر ماشین و لاستیک پنچر رو داده بود تا پنچر گیری کنن . وقتی لاستیک رو گرفته بود همونطوری انداخته بودش توی صندوق عقب ( سمند یه گودال وسط صندوق عقب داره واسه زاپاس ماشین که بره داخلش ) ، یه تخته چوبی که دو تیکه بود زیر فرش صندوق عقب بود که از وسط نصف شده بود . من برای اینکه استفاده کنم ازش طوری گذاشته بودمش که مقاومتش بیشتر بشه وسایل رو نگه داره و خورد نشه . از قضا پارسا وقتی زاپاس رو می ذاره صندوق عقب همونطوری می اندازه توی صندوق عقب و تخته می شکنه . من قبل ناهار چون صندوق عقب رو مرتب کردم دیدم زاپاس همونطوری افتاده و اون تخته شکسته . وقت ناهار که پارسا رو دیدم ازش پرسیدم که : " زاپاس رو چطوری انداختی توی صندوق عقب که تخته زیرش شکسته " ، یهوئی برداشت گفت : " از قبل شکسته بود " ، گفتم : " خودم می دونم از وسط نصف شده بود اما الان 4 تیکه شده ، بقیشم شکسته " ، که باز برداشت گفت : " نه از قبل شکسته بود " . بعدش بهوئی عصبانی شدم اونم عصبانی شد و داد زدیم برداشت گفت : " من دیگه سوار ماشینت نمی شم ، ر... ( ببخشید بی ادبیه ) توی ماشینت " . من خیلی ناراحت شدم ، بلند شدم و یه کمی بحث کردیم و بعدش فیزیکی برخورد داشتیم اما خب بابامون از همدیگه جدامون کرد . راستش رو بخواین ، راشد زورش کم نیست اما درسته که سنم کمی دیگه به سمت 30 داره می ره ، مثلاً کمی درشتم اما اینقدر ضعیف نیستم که یه پسر 20 ساله با قد و هیکل کمتر از من بتونه منو بزنه . تنها چیزی که شد رد 3 تا ناخن روی گردنم مونده . سعی کردم فقط کمی یه نقطه از بدنشو ( گلوشو ) فشار بدم که دست برداره ، که بابا مانع شدن از ادامه . راستش رو بخواین من خیلی می ترسم که کسی رو واقعاً بزنم ، متاسفانه یه دفعه توی دبیرستان خودم دعوا کردم و با مشت کوبیدم توی صورت یکی از بچه ها که واسه چند دقیقه ای کاملاً گیج بود . می ترسم روی کسی دست بلند کنم نکنه اتفاقی واسش بیوفته . هیچی دیگه ، این دعوا و سر و صدا فقط با یه کلمه شرمنده حواسم نبود تموم می شد اما چرا می گم با این کلمه تموم می شد چون ، اگه پارسا فرش رو بلند نکرده بود و تخته شکسته رو ندیده بود از کجا می دونست که تخته شکسته ؟! اصن از اینا بگذریم ، پارسا می تونست زاپاس رو بذاره توی خونه بگه خودت بذارش توی ماشین یا لااقل همونطوری که از صندوق برداشته بود می گذاشتش توی صندوق ، اما متاسفانه ...

راستش رو بخواین ناراحتم که پارسا باهام قهره به خدا اما باور کنین من از اینکه باهم بحث کردیم ناراحت نیستم ، از این ناراحتم که بابا برداشتن وقتی می خواستن ما رو جدا کنن گفتن : " من چند بار گفتم ماشینش رو بر ندار ، واسه این بود " و پارسا گفت : " من که برنداشتم ، خودش داده که برو تاکسی نیست ، وقتیم ماشین پنچر شد خودش داد که بیام سر زمین ، من برنداشتم " ! حالا شما فکر کنین من باید اینجا دلم بشکنه یا نه ؟! حقم نیست ناراحت بشم که خواستم کارشو راه بندازم زمانی که هیچ وسیله ای در اختیارش نبود ؟! یا اینکه وقتی خودش ماشین رو می خواست بهش می دادم بره کارشو انجام بده ؟! یا زمانی که دانشگاهش دیر شده بود ، تاکسی گیرش نکرده بود ، زنگ زد : " بیا دنبالم منو برسون دانشگاه دیرم شده " . یعنی من مقصرم که ماشین رو دادم بهش ؟! شما قضاوت کنین ! در ضمن وقتی شما از وسیله ای استفاده می کنین که مال خودتون نیست نباید مراقبش باشین ؟! نباید حواستون باشه مشکلی پیش نیاد برای اون وسیله ؟! بعد انتظار دارین زمانی که زدین کاری با وسیله کردین طرف ببخشه بگه : " فدای سرت شده که شده " ؟! حقش نیست که بپرسه : " چرا حواست نبوده ؟! " . متاسفانه غرور خیلی چیز بدیه ... خیلی بد ...

به خدا یادم نمی ره شبائی که تنها بودیم ، خونه خالم ، پیش نیوشا نمی رفتم چون پارسا تنها بود ، یا اینکه شب منتظر می موندم گشنه که پارسا اگه بیرونه بیاد باهم شام بخوریم ، یا شب با نیوشا که می رفتیم بیرون اونم می بردیم که نکنه تنها بمونه یا وقتی شام می گرفتم ، بدون استثناء واسش می گرفتم که خدائی نکرده گرسنه نباشه ! من به خدا فقط خواستم خوبی کنم نه اینکه منت بذارم سر کسی . حتی امروز به خدا کسی توی خونه نبود جز من ، رفت بیرون ، وقتی برگشت از روی دیوار پرید که من درو باز نکنم واسش . یعنی این درسته ؟!

پاورقی : دو باز ازش عذر خواهی کردم ؛ محل هم نداد ! چی بگم به خدا ...

رضای خدا VS رابطه

رضایت خدا توی چیه ؟! وقتی خدا می خواد از آدم خوشنود باشه ، چطوری خوشنوده ؟! چطوری باید خدا رو راضی نگه داشت ؟! یعنی رضایت خدا تو رضایت خلق خداست ؟! خلق خدا رو باید چطوری راضی کرد ؟! چطوری باید خوشحال کرد خلق خدا رو واسه اینکه خدا از آدم راضی باشه ؟! چه کاری باعث می شه تو پیش خدا عزیز باشی و خدا ازت راضی باشه ؟! چه کاری باعث می شه خلق خدا ازت راضی باشه و پیش خلقش عزیز بشی ؟! یعنی من کار وخوب واسه خلق خدا بکنم خدا راضیه ؟! خلقش چطور ؟! اونم راضیه ؟! من توی پاسخ به این پرسشا موندم ! خدا شوخی برداره ؟! خوشنودی خدا وقتی حاصل می شه که خلق خدا ، همگی راضی باشن و رضایت داشته باشن ...

می ترسم ؛ از خشم خدا می ترسم ، می ترسم پاگیرم بشه . همیشه از بچگی از این می ترسیدم که خدا ازم عصبانی بشه ، من رو دوست نداشته باشه چون کار بدی کردم که خدا دوست نداشته . دوست ندارم کاری کنم خدا عصبانی بشه اما کردم ! نمی گم کاری نکردم که خدا رو عصبانی کنم . من نماز نمی خوندم ، روزه هم 2 سالی هست نمی گیرم ، اصن عبادت مبادت یُخ ! اما حق الناس رو زیر پا نگذاشتم ، حق الناس گردنم نمونده که اگه مونده باشه سعی می کنم حق رو به حق دار برسونم !

امروز با چشم خودم شاهد بودم ، شاهد یه رویداد ، یه رخداد نه زیاد شیرین ! اتفاقی افتاد که برای من مثل یه پُتک بود که محکم توی سرم خورده باشه . امروز فهمیدم بالا تر از قانون چیزی هست به نام " رابطه ( Relation ) " که خیلی فراتر از قانون عمل می کنه ، توی حق الناس بی ارزش ترین حقه ، خدائی وجود نداره و ... . وقتی دارم اینا رو واستون می گم تمام تنم شروع می کنه به لرزیدن که چرا ؟! من هیچوقت پاسخی برای پرسش هائی مثل این رو پیدا نکردم . یعنی امکان داره پاسخی وجود نداشته باشه ، یا پاسخش : " به تو مربوط نیست " ، " تو کار بزرگتر دخالت نکن " ، " تو نمی فهمی " و ... است . می دونین بیشتر این رابطه ها هم به این خاطره که می خوان چاپلوسی یا خـ... طرف رو بکنن ! خیلی خنده آوره ... خیلی خنده آور ...

خیلی با خودم فکر کردم ؛ من تنها چیزی رو که از بابام یاد گرفتم ، قانون بوده و اطاعت و طبق قوانین عمل کردن . قاون شکنی و ... توی فرهنگ لغت سال های یاد گیری من جائی نداره . اما حالا چی ؟! می خوان به زور توی سرم ، بعد از مدت ها قانونی بودن بهم یاد بدن فراتر از قانون ، رابطه است که باید به این عمل کنی نه چیز دیگه . من نمی تونم بهش عمل کنم ، اما مجبورم می کنن به این کار . منم شریکم توی این رابطه ، چون قدرت کنترل ندارم ، قدرت مقابله ندارم ، قدرت برای پشتیبانی از اعتقاد قلبی خودم نداشتم ! پس من شدم یکی مثل بقیه که دارن با استفاده از رابطه کار می کنن ، نه قانون !

راستش رو بخواین ، من کار خودمو می کنم ؛ طبق قوانین خودم ، رفتار می کنم همونطوری که می شه اما وقتی که بزرگتر یا بالا دست صحبتی رو می کنه مجبورم طبق خواسته اون رفتار کنم . دشواری قضیه به همین ختم نمی شه ؛ زمانی که مججبور باشی کاری رو انجام بدی و متاسفانه نتونی هیچ صحبتی بکنی که " چرا ؟! " ...

پاورقی : از رابطه متنفرم ؛ قانون اگه الکی باشه درست ، ولی برای همه برابره اما رابطه ، نا حقی به تمام معناست ...

چقدر طول کشید ؟!

واویلا ، یعنی اینقدر طول کشیده و من به چشمک سر نزدم ؟! چقدر طول کشیده ؟ واقعاً این اولین دفعه شده که اینقدر طول کشیده من بیام چشمک و پست بدم . راستش رو بخواید من این روزا اینقدر درگیر بودم و همه چیز سرم ریخته بود که نگو و نپرس ، واقعاً اوضاع داغون بود . نیوشا هم بخاطر من تمام این اعصاب خوردیا و ... رو تحمل کرد . از مأموریت گرفته تا این قضیه هیئت مدیره انجمن و ...! راستش رو بخواین اوضاع بدی بود ولی یه چیزی که هست اینه " وقتی من و نیوشا باهم باشیم ، دنیا نمی تونه تکونمون بده " ! خدا رو شکر که ما دو تا همدیگه رو داریم و مشکلی شکر خدا برامون پیش نمیاد ، اگرم خدائی نکرده پیش بیاد ، به امید خدا و توکل بهش انجامش می دیم و باهم سعی می کنیم رفع و رجوعش کنیم ! نمی دونم می خوام امروز واستون راجع به چیا بنویسم و چقدر طول می کشه ، چون من می شینم هر لحظه می خوام بنویسم یه ارباب رجوع میاد واسم و کار داره و منم باید بلند شم کارشو انجام بدم ...!

من هفته پیش دوباره مجدداً رفتم مأموریت ، اما نمی دونین شب قبلش من و نیوشا چه بد بهمون گذشت به خدا ! راستش رو بخواین من نمی دونم چی شده بود ولی بهم یه حسی وارد شده بود که یه اتفاقی میوفته . این حس هم می دونین به خاطر چی بهم وارد شده بود ؟! به این خاطر که با نیوشا داشتیم دور می زدیم و گشت می زدیم و دور دور ، بعد یه بنده خدائی با عصا دستی از این 4 پایه ها بود اشاره کرد توی تاریکی ، منم اینو قبلاً همیشه توی همون مسیری که از دفتر به خونه می رم می بینمش . راستش نگه داشتم سوارش کنم ، نیوشا متوجه نشد که چرا وایسادم بعد اینکه یارو اومد نشست متوجه شد چرا وایسادم . من والا وقتی نشست ، یه حرفائی زد خیلی ناراحت شدم ؛ برداشت گفت : " ممنونم که ما رو آدم حساب کردید " ، وقتی اینو گفت اصن یه جور بدی شدم که آدما چقدر پست شدن ( منم یکیشون ، من جدا نیستم از بقیه ) ، یه آدم باید بیاد اینطوری حرف بزنه و بگه آدم حسابمون کردی . سخت نیست ؟! وقتی پیادش کردم جائی که می خواست بره خیلی تشکر کرد ، توی راه هم وقتی من و نیوشا صحبت می کردیم ، کلاهشو می گرفت جلوی صورتش که مثلاً ما رو نبینه و صحبت کنه ، خیلی آدم باحالی بود اما حس بد یهوئی از وقتی پیادش کردم بهم نشست ، اونم این بود که من خیلی مهربون شده بودم . من به هیچ عنوان کسی رو سوار ماشین نمی کردم ، کاری نداشتم اصن اما ... واویلا نمی دونین وقتی اینو به نیوشا گفتم هردومون شروع کردیم به گریه کردن و نیوشا به من دلداری می داد و می گفت : " اتفاقی نمی افته " و ازم قول گرفت که فردا عصر منتظرمه که باهم پفک و چیپس و ... که خریده بودیم و باهم بخوریم . شکر خدا رفتم و سالم برگشتم ، اما نیوشا خیلی غصه خورد ...

این روزا راستش اصن حال و حوصله ای واسم نیست ، اگرم هست که با نیوشا می گذرونمش . نه حوصله سر کار دارم نه حوصله بیرون رفتن . باور کنین اگه از اینکه مامان بابام ناراحت نشن حتی بیرون از خونه نمی رم واسه مهمونی ! نمی دونم چرا اینطوری شدم ، شاید به این خاطره که نیوشا امتحاناش باز شروع شده اما اونم خودش وقتی وقت داره منتظرمه اما نمی دونم چرا وقتی اون می خواد بریم بیرون اما من یا کار دارم یا یه اتفاقی افتاده که نمی شه . دیشب درسته پیش همدیگه نبودیم اما باز یه مقداری باهم درد و دل کردیم و با دل خالی و سبک خوابیدیم . من به خدا عاشق نیوشام ، عاشق اونم چون مث هیشکی نیست که تا حالا دیدمش ، یه دختر خاصه ، یه دختر پاک و بی آلایش و مهربون و صادق و همینطور با وفا ! باور کنین یه فرشته است به خدا ...

پاورقی : چیز دیگه ای نیست ؛ فقط واسمون دعا کنین دوستای عزیز ...

چی بگم ؟!

از چی واستون بگم ؟! از این که جلسه مجمع عمومی همونطوری که پیش بینی کردم به ساعات اضافه کاری و حقوق ها گیر دادن ، یکی از اعضاء بلند شد و گفت که : " می تونن با 2000000ت انجمن رو اداره کنه " ، این یعنی من از کار بی کار شدم . از ظهری که برگشتم خونه حالم خراب و داغونه ، نمی دونم باید چیکار کنم . درسته 25 سالم بیشتر نیست ، شکر خدا تن و بدن سالم و چهار شونه ای هم دارم ، حتی شده به کارگری خرجم رو در میارم ! من هنوز یادم نرفته برای 20000ت توی کافی نت دوستم از صبح ساعت 07:30 تا 16:00 کار می کردم ! باور کنین برای 20000ت من اینقدر کار می کردم . بعد از اون کافی نت خودم رو داشتم که زحمت خریدش رو بابا کشیدن ، بعد اون 6 ماهی بی کار بودم ، بعدش اومدم همین انجمن لعنتی که برای 100000ت کار کنم . اونقدر تلاش کردم و زحمت کشیدم و عرضه اش رو داشتم که حقوقم رو از هیچ رسوندم به فلان تومان ! چرا ؟! چون تونستم ، تلاش کردم ، وقت گذاشتم ، غصه خوردم ، شب تا صبح نخوابیدم ، صبح تا شب عین سگ دویدم و جون کندم و عرق ریختم . اما نتیجه اش چی شد ؟! باور می کنین به سادگی هر چه تمام تر ، من هنوز واسشون مشخص نیست و می پرسیدن : " چرا من حقوق می گرفتم توی انجمن ؟! " . این یعنی درد ، یعنی زحمت هدر رفته ، یعنی آه دل یه کسی که بخاطر زحمتش مزد درستی نگرفته ! یه آدم عوضی نون بر به اسم " مهدی ب " ، یه آدم نمی خوام اسمش رو بذارم ، یه حیوون ، یه آشغال ، یه آدم کثیف که حتی اسمش رو به زبون آوردن باعث می شه نجس بشی و باید نظافت کنی ! دلم خیلی پر تر از این حرفاست ، زحمت کشیدم ، خون دل خوردم ، حروم نخوردم ، بعضی وقت ها حقم رو هم نگرفتم اما الان پاسخ همه اونا شده این که من دارم اضافه حقوق می گیرم ...

غصه ام اصن خودم نیست ، باور کنین خودم نیست ، با یه کار ساده ام می تونم زندگی کنم ، من غصه و ناراحتیم نیوشاست . نیوشا که روبروی برادراش و خواهراش ایستاد و من رو انتخاب کرد ، که به من اعتماد کرد ، منو باور کرد ! اما اینه پاسخ اعتماد و ایمانش ؟! باور کنین وقتی به نیوشا فکر می کنم دق می کنم ، دوست دارم بمیرم اما نبینم نیوشا غصه بخوره ، نیوشا همه چیز منه ، اگه اون غصه بخوره من دق می کنم و می میرم . حق نیوشا این نیست هنوز یک سال نشده وارد زندگی من شده بخواد با این مشکلات من کنار بیاد و حلش کنه ! بخدا بغض داره به گلوم فشار میاره ، چرا نیوشا ؟! چرا الان ؟ کاش قبلا این اتفاق می افتاد که نیوشا نمی بود ، نمی خواست این درد رو تحمل کنه و به خاطرش غصه بخوره ! بودنش یه دنیا امیده اما نمی خوام ناراحت بشه به خاطر من ، نمی خوام اذیت بشه و غصه بخوره ! دارم دق می شم ، نیوشا حقش نیست ! من نمی خوام نیوشای من ناراحت باشه ...

یه فکرایی داره اذیتم می کنه ! این که نکنه خدا داره به خاطر این که بعضی وقت ها راننده ها رو اذیت می کردم ، داره اینطوری مجازاتم می کنه ؟! اما ببینین ، من توی انجام کار های محول شده بهم خیلی سختگیر و رسمی هستم و تا وقتی مدارک کامل نباشه انجام نمی دم ، اما یه چیزی هست اونم گرفتن فتوکپی هستش که من اوایل نمی گرفتم ، با این که می تونستم اما می گفتم برن فتوکپی بگیرن بیرون ، آخه همکارم اصن توجه به من و وضعیت شلوغی نمی کرد ، فتوکپی لازم داشت کسی می گفت : " برین آقا رامین براتون بگیرن " یا این که می گفت : " چند سری فتوکپی بدین براتون بگیرن واسم بیارین " و این چیزی بود که ناراحتم می کرد ! چرا خودش نمی اومد بگیره ؟ اگه اینقدر به فکر راننده هاست یا ارباب رجوع ، چرا خودش نمی گیره ؟! به خدا یه دفعه یکی اومد ، فتوکپی خواست براش گرفتم ، فقط  فتم به همکارم گفتم : " فتوکپی رو پیش من نفرستین " ( حالا پاسخش رو دقت کنین کسی که سنگ راننده رو به سینه می زنه ) ، گفت بهم : " یعنی بره توی شهر بگیره ؟! " . خب اونجا من هیچی بهش نگفتم فقط رو دلم موند که بهش بگم : " تو که اینقدر به فکر راننده هایی چرا خودت بلند نمی شی براشون بگیری ؟! " .

نمی دونم چی بگم و چیکا کنم ! به خدا گیج شدم ، خسته شدم ، دلم شکسته ، ناراحتم ، دلم می خواد نفرین کنم اما فقط از خدا می خوام آهی که از دلم بلند شد دامن اون کسایی که باهام اینطوری کردن رو بگیره تا بفهمن دل شکستن و آه گرفتن یعنی چی ! زندگیم چی ؟ باید نابود بشه ؟ از کجا بتونم خودمو تامین کنم ؟! زندگیم خدایی نکرده از هم نپاشه ! اما نمی ذارم ، هنوز اینقدر قدرتش رو دارم که خوب کار کنم و به درجه های بالاتر برسم ...

پاورقی : دعام کنین ، دعا کنین مشکلم زودتر حل بشه ایشالله ...

درد و دل ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چی بگم ...؟!

راستشو بخواین ، صبح جمعه ای کار درستی نیست این حرفا رو بگم اما واقعاً دلم پره و می خوام حرف بزنم . اگه جائی نمی تونم صحبت کنم و حرف بزنم و درد دل کنم اینجا که می تونم با خیال راحت دلمو بذارم رو صفحه و چیزائی که توش مونده رو بگم تا شاید یه کمی سبک بشم ، غیر اینه ؟! منم مث همه شما ها انسانم ، درد دارم ، حرف دارم ، می خوام بگم ... اما وقتی بحث گفتن میاد لال می شم . حرف نمی زنم فقط می ریزم توی خودم . آخرش دق می کنم دیگه . سخته اینطوری زندگی کردن ، خیلی سخت می شه که دورو بریات اصن درکت نکنن .

ماجرائی رو که می خوام واستون بگم ، دیشب موقع شام خوردن افتاد . جوری که دیگه هیشکی حتی یه لقمه خوراک هم نخورد . از اینجا باید بگم که شب قبلش همگی رفته بودیم سر زمینمون ، شام رو هم اونجا خوردیم و تا ساعتای 23:20 اونجا بودیم اما برگشتیم خونه . قرار شده بود که شب اونجا بمونن بابا و بقیه چون آبداری زمین ساعت 04:00 صبح بود ، مشکل بود بخوان برن و برگردن اما خب نموندن ، مث اینکه آبدارمون اومده بود و خودش می رفت سر آبداری زمین . هیچی دیگه همگی برگشتیم خونه و اینکه گرفتیم خوابیدیم . صبح بابا اینا رفتن سر زمین ( می خواستن ناهار برن اونجا ) ، منم که طبق معمول بیدار بودم تا صبح و گرفته بودم تا ظهر خوابیدم . تقریباً ساعتای 13:30 پارسا بیدارم کرد و گفت : " که بریم ناهار " ، منم گفتم : " چند دقیقه ای بلند شم سر حال بیام بعد بریم " ، گفت : " دیر می شه ، می خوان ناهار بخورن " ، منم دیدم خیلی عجله داره گفتم که بره و اونم با ماشینم رفت ، منم باز گرفتم خوابیدم تا نمی دونم کی . بیدار که شدم دیدم گرسنمه ، رفتم توی آشپزخونه و دیدم هیچی نداریم واسه همین از تو یخچال 3 تا تخم مرغ برداشتم و ریختم تو قابلمه و پختم و خوردم . بعد از ناهار سریع رفتم سر پروژه جدید سایتم که برای این شرکت هائی که پشتیبانیشون رو دارم و تا چند ساعتی درگیرش بودم . بعد SMS دادم به نیوشا و رفتم زنگ زدم به بابا ( نگرانشون شدم ) ، پرسیدم که : کجائین ، کی میاین ؟! " ، بابا گفتن : " داریم پنچری ماشینت رو می پیرم ، نباید آچار چرخ توی ماشین داشته باشی تو ماشینت ؟! " . اول فکر کردم پارسا وقت رفتن پنچرش کرده اما بعد که بابا گفتن از دیشب پنچر بوده و ما صبح دیدیم ، می خواستم پارسا رو بکشم که چرا ماشین رو پنچر 10 کیلومتر برده تو جاده و باهاش تازونده . هیچی دیگه ، گذشت و مامان و مینا و مبینا و پارسا با ماشین من برگشتن اما بابا و راما مونده بودن تا درختا رو سمپاشی کنن ، بعد از یه 45 دقیقه ای برگشتن . موقع شام شد ، مامان شام رو آماده کردن ، خوراک ظهر بود که سر زمین خورده بودن . مرغ رو کباب کرده بودن ، آتیشی و کمی هم پلو سهم منو هم نگه داشته بودن تا بیارن واسم ، چون می دونستن وقتی تنهام چیز خاصی نمی خورم . آها یادم رفت اینو بگم که ، من یه 35 دقیقه ای قبل از شام ، کمی از پلو و یه تیکه گوشت خورده بودم . وقتی شام رو آوردن ، من که سهمم جدا بود یه تیکه گوشت بود و کمی هم دل و جیگر کباب شده با پلو ، کنارش مامان کمی سوسیس هم سرخ کرده بودن واسه بقیه . وقتی نشستیم سر سفره من شامم رو کشیدم و گوشت رو هم گذاشتم توی بسقابم و می خواستم شروع کنم به خوردن . یهوئی دیدم مبینا داد می زنه من اونو می خوام ( اشاره به گوشت تو بشقاب من ) ، من که متوجه شدم ، یه کمی صدامو بردم بالا و برای اینکه مبینا رو اذیت کنم گفتم بیا ( اشاره به لایک فیسبوک ) ، اما فکر کنم صدام خیلی زیادتر از اینا رفت بالا . یهو متوجه بابا شدم ، وقتی دیدم بابا ناراحت شدن پشیمون شدم از کارم و رفتم از گوشتم جدا کنم بدم به مبینا . چشمتون روز بد نبینه ، یهوئی دیدم بابا بشقاب مبینا رو برداشتن کوبوندن توی بشقاب گوشتا شکوندن ، من موندم که چی شد . سس مایونزی رو که سر سفره بود رو هم می خواستم پرت کنن که پارسا جلوی بابا رو گرفت . من که می دونستم تمام این حرکاتا به خاطر منه ، سرمو بردم جلوی بابا و گفتم : " بزنین تو سر من " . همه شُکه ، منم شُکه یهوئی صدای بابا در اومد و داد و بیداد . منم بلند شدم رفتم آشپزخونه یه لیوان آب خوردم و اومدم توی هال نشستم . بابا بعد کلی حرف ، یهوئی شروع کردن به گریه کردن . گریه کردن ، همگی همش چپ چپ نگاه من می کردن ، مامان هم گریشون گرفت و همگی ساکت بودن . من آروم نشستم و هیچی نگفتم و صحبتی نکردم و فقط به تلویزیون نگاه می کردم و هیچ عکس العملی نشون نمی دادم . وقتی بابا رفتن نشستن و شروع کردن به کشتی کج نگاه کردن و آروم شدم من سعی کردم آروم بشم اما نشد ، بغض کردم و اشکم از چشمم در اومد ، کم کم داشت نفسم بند میومد ، دیگه صدای گریه نمی دادم بیشتر به نفس نفس زدن کسی که می خواد بمیره شده بود . یهوئی احساس کردم نفسم بیرون نمیاد و توی گروم گیر کرده ، هر کاری می کردم نفسم بالا نمی اومد . برای یه لحظه نفسم بند اومد و نمی تونستم تنفس کنم ، تیک عصبیم گرفته بودم و اعصابم بهم فشار آورده بود و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود . فقط بلند شدم و رفتم توی اتاق که کسی منو نبینه اما نشد . پارسا پشت سرم اومد توی اتاق با یه لیوان آب اما نخوردم و گفتم بره بیرون . اینقدر حالم بد بود که گفت : " می میری ! " و فقط جوابشو دادم " بمیرم به درک " . خلاصه توی اتاق موندم تا حالم بهتر بشه ، مامان یه کمی که گذشت برام آب اورن اما بازم نخوردم ، لیوان رو گذاشتن روی بخاری توی اتاق و رفتن . گریم بند نمی اومد و فقط از خدا همش آرزوی مرگ می کردم ، سیر گریه کردم . بعدش که حالم بهتر شده بود بلند شدم رفتم کمی توی هال نشستم و بلند شم و رفتم بیرون تا ساعتای 01:45 . بعد برگشتم خونه و گرفتم خوابیدم . اما برام واقعاً شب بدی بود ، خیلی سنگین برام تموم شد ، فقط به خاطر یه تیکه گوشت ؟! اونم چون برای من نگه داشته بودن ؟! خب مامان من ، خواهش می کنم برای من چیزی نگه ندارین ، یا لااقل بگین مال کسیه من بهش دست نزنم ، غیر اینه ؟! من از شاید همه چیم بگذرم برای بقیه اما وقتی یه چیزی رو می گن مال توئه متنفرم بدم به کسی . چی شده ؟! من مقصرم ؟! فدای سرتون الان با این داستانا من مقصرم ف خودمم می دونم . اما یه سوالی ، من کی حق با منه ؟! زمانی که از بچگی تا بزرگی کتک خوردم ؟! به خاطر بقیه ؟! یا زمانی که هر کسی با هر لحنی دوست داشت باهام صحبت می کرد ؟! واقعاً بعضی وقتا گفتنی رو نمی شه نمی گفت ، فقط باید درک کرد که من از درک کردن ، فقط اینو فهمیدم که من باید درک کنم نه هیچ کسی دیگه که منو درک کنه ! همیشه به خاطر دیگران تنبیه و مجازات شدم ، به خاطر بقیه کتک خوردم ، به خاطر محبتی که به بقیه می کردن و من می دیدم و ازش بی بهره بودم فقط و فقط حسودیش برام موند . همیشه اعصاب بقیه نباید خورد بشه ولی من اگه اعصابم بره زیر پا ، اصن اهمیتی نداره و . آره ایناس همه چیز ...

اینا اتفاقای دیشب بود ؛ شمام می گین من مقصرم ؟ چون بزرگترم ؟! چون باید درک کنم ؟ چون باید بفهمم ؟! چون و چون و چون و چون ...؟! راست می گین ، من مقصر . حرفی نمونده واسم ، چی بگم ؟ گفتم و فقط باید درک کنم و بفهمم ولی از اونجائی که من نفهمم نمی فهمم . مشکل اینجاست .

می خوام دنبال یه خونه مجردی بگردم ؛ می خوام از خونه بابام بیام بیرون . می دونین شاید من نباشم زندگیشون رو براه بشه ، برکت به خونشون برگرده ، اعصابشون راحت باشه . یه آشغال از خانوادشون کم ، غیر از اینه ؟! من برم راحت ترن ...

پاورقی : ببخشید ؛ نمی خواین نخونین ، مجبورتون نمی کنم . من همیشه اینجا درد و دل می کنم ...