چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

خوبی ...

راستش رو بخواین من در طی دو روز متوالی ، با دو تا داداشم دعوا کردم ( راما و پارسا ) . راما که اصن سر یه چیز جدائی بود اما پارسا رو واقعاً خودم خیلی ناراحتم که چرا این کارو کردم . البته حقیقتش رو بخواین دلایل خودم رو برای دعوامون داشتم ( البته یه کمی هم برخورد فیزیکی ) . نمی دونم چم شده یا کی من رو پارسا رو چشم زده که برای اولین بار اینطوری باهم در این شدت دعوا کردیم بعد چندین سال . قبلاً اگر بحث می کردیم باهم ، فقط در حد لفظی بود و تموم می شد و می رفت اما این دفعه طوری شده که حتی پارسا حاضر نیست عذر خواهی منو ( در صورتی که من مقصر نبودم و ارزشی که پارسا واسم داره خیلی بالاس که عذر خواهی کردم ) قبول کنه ! 2 بار ازش عذر خواهی کردم اما متاسفانه اینطور که بوش میاد و پیش اومده پارسا حالا حالاها شاید تا آخر عمرش نمی خواد باهام صحبت کنه ! می دونین راستش منم یه مقداری مقصر بودم که می گم اصن جریانات چی بود ولی این قهر ، حرف نزدن و ... خیلی داره اذیتم می کنه به خدا ...

جریان دعوای منو پارسا به اینجا بر می گرده که ، من قطعات واسه ماشین خریدم و آوردمش خونه تا روی ماشین نصبشون کنم از جمله یه فرمون شیک و خوشگل که با فرمون قبلیش که یه ذره ضایع است عوضش کنم . زنگ زدم به پارسا و فهمیدم خونه یکی از اقوامه . دفعه اول قطع کردم اما دفعه بعد دوباره سریع بهش زنگ زدم و گفتم که : " یه جعبه آچار خوب داره مجید ( شوهر دختر دائیم که قبلاً زیر زمین خونه خودمون می نشست و الان رفته خونه خودشو که ساختن ) ، ازش بگیر بیار که می خوام فرمون ماشین رو عوض کنم " . قرار شد بعد ناهار که خونه مجید می خوره بیاد خونه و جعبه آچار رو بیاره . منم منتظرش شدم و ناهار رو مامان آوردن نشستیم ناهار بخوریم . پارسا هم اومد همون موقع اما دیدم که آچار و اینا رو نیاورده . بذارین این رو هم بگم که ، یه مدت پیش ماشینم وقتی دست پارسا بود سر زمینمون پنچر شده بود و راشد زاپاس رو گذاشته زیر ماشین و لاستیک پنچر رو داده بود تا پنچر گیری کنن . وقتی لاستیک رو گرفته بود همونطوری انداخته بودش توی صندوق عقب ( سمند یه گودال وسط صندوق عقب داره واسه زاپاس ماشین که بره داخلش ) ، یه تخته چوبی که دو تیکه بود زیر فرش صندوق عقب بود که از وسط نصف شده بود . من برای اینکه استفاده کنم ازش طوری گذاشته بودمش که مقاومتش بیشتر بشه وسایل رو نگه داره و خورد نشه . از قضا پارسا وقتی زاپاس رو می ذاره صندوق عقب همونطوری می اندازه توی صندوق عقب و تخته می شکنه . من قبل ناهار چون صندوق عقب رو مرتب کردم دیدم زاپاس همونطوری افتاده و اون تخته شکسته . وقت ناهار که پارسا رو دیدم ازش پرسیدم که : " زاپاس رو چطوری انداختی توی صندوق عقب که تخته زیرش شکسته " ، یهوئی برداشت گفت : " از قبل شکسته بود " ، گفتم : " خودم می دونم از وسط نصف شده بود اما الان 4 تیکه شده ، بقیشم شکسته " ، که باز برداشت گفت : " نه از قبل شکسته بود " . بعدش بهوئی عصبانی شدم اونم عصبانی شد و داد زدیم برداشت گفت : " من دیگه سوار ماشینت نمی شم ، ر... ( ببخشید بی ادبیه ) توی ماشینت " . من خیلی ناراحت شدم ، بلند شدم و یه کمی بحث کردیم و بعدش فیزیکی برخورد داشتیم اما خب بابامون از همدیگه جدامون کرد . راستش رو بخواین ، راشد زورش کم نیست اما درسته که سنم کمی دیگه به سمت 30 داره می ره ، مثلاً کمی درشتم اما اینقدر ضعیف نیستم که یه پسر 20 ساله با قد و هیکل کمتر از من بتونه منو بزنه . تنها چیزی که شد رد 3 تا ناخن روی گردنم مونده . سعی کردم فقط کمی یه نقطه از بدنشو ( گلوشو ) فشار بدم که دست برداره ، که بابا مانع شدن از ادامه . راستش رو بخواین من خیلی می ترسم که کسی رو واقعاً بزنم ، متاسفانه یه دفعه توی دبیرستان خودم دعوا کردم و با مشت کوبیدم توی صورت یکی از بچه ها که واسه چند دقیقه ای کاملاً گیج بود . می ترسم روی کسی دست بلند کنم نکنه اتفاقی واسش بیوفته . هیچی دیگه ، این دعوا و سر و صدا فقط با یه کلمه شرمنده حواسم نبود تموم می شد اما چرا می گم با این کلمه تموم می شد چون ، اگه پارسا فرش رو بلند نکرده بود و تخته شکسته رو ندیده بود از کجا می دونست که تخته شکسته ؟! اصن از اینا بگذریم ، پارسا می تونست زاپاس رو بذاره توی خونه بگه خودت بذارش توی ماشین یا لااقل همونطوری که از صندوق برداشته بود می گذاشتش توی صندوق ، اما متاسفانه ...

راستش رو بخواین ناراحتم که پارسا باهام قهره به خدا اما باور کنین من از اینکه باهم بحث کردیم ناراحت نیستم ، از این ناراحتم که بابا برداشتن وقتی می خواستن ما رو جدا کنن گفتن : " من چند بار گفتم ماشینش رو بر ندار ، واسه این بود " و پارسا گفت : " من که برنداشتم ، خودش داده که برو تاکسی نیست ، وقتیم ماشین پنچر شد خودش داد که بیام سر زمین ، من برنداشتم " ! حالا شما فکر کنین من باید اینجا دلم بشکنه یا نه ؟! حقم نیست ناراحت بشم که خواستم کارشو راه بندازم زمانی که هیچ وسیله ای در اختیارش نبود ؟! یا اینکه وقتی خودش ماشین رو می خواست بهش می دادم بره کارشو انجام بده ؟! یا زمانی که دانشگاهش دیر شده بود ، تاکسی گیرش نکرده بود ، زنگ زد : " بیا دنبالم منو برسون دانشگاه دیرم شده " . یعنی من مقصرم که ماشین رو دادم بهش ؟! شما قضاوت کنین ! در ضمن وقتی شما از وسیله ای استفاده می کنین که مال خودتون نیست نباید مراقبش باشین ؟! نباید حواستون باشه مشکلی پیش نیاد برای اون وسیله ؟! بعد انتظار دارین زمانی که زدین کاری با وسیله کردین طرف ببخشه بگه : " فدای سرت شده که شده " ؟! حقش نیست که بپرسه : " چرا حواست نبوده ؟! " . متاسفانه غرور خیلی چیز بدیه ... خیلی بد ...

به خدا یادم نمی ره شبائی که تنها بودیم ، خونه خالم ، پیش نیوشا نمی رفتم چون پارسا تنها بود ، یا اینکه شب منتظر می موندم گشنه که پارسا اگه بیرونه بیاد باهم شام بخوریم ، یا شب با نیوشا که می رفتیم بیرون اونم می بردیم که نکنه تنها بمونه یا وقتی شام می گرفتم ، بدون استثناء واسش می گرفتم که خدائی نکرده گرسنه نباشه ! من به خدا فقط خواستم خوبی کنم نه اینکه منت بذارم سر کسی . حتی امروز به خدا کسی توی خونه نبود جز من ، رفت بیرون ، وقتی برگشت از روی دیوار پرید که من درو باز نکنم واسش . یعنی این درسته ؟!

پاورقی : دو باز ازش عذر خواهی کردم ؛ محل هم نداد ! چی بگم به خدا ...

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین 27 - خرداد‌ماه - 1393 ساعت 12:45

سلاممممممممممم داداش رامین
خوبی؟؟
ایشالله که دوباره اشتی میکنید و همه چی رو به را میشه
سلام برسونید و موفق باشید

درود داش حسین عزیز
کجائی پسر ؟ آدرس وبت چیه باز ؟!
چرا اینطوری می کنی تو ؟!

یگانه 27 - خرداد‌ماه - 1393 ساعت 00:10 http://khanomi123.blogsky.com/http://

به پای هم پیر شید

مرسی یگانه خانوم ، ممنونم از شما
اگر عاشقید ، عاشق بمونید ، اگر نیستین عاشق بشین تا ببینین عاشقی چه درد شیرینیه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد