چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چقدر طول کشید ؟!

واویلا ، یعنی اینقدر طول کشیده و من به چشمک سر نزدم ؟! چقدر طول کشیده ؟ واقعاً این اولین دفعه شده که اینقدر طول کشیده من بیام چشمک و پست بدم . راستش رو بخواید من این روزا اینقدر درگیر بودم و همه چیز سرم ریخته بود که نگو و نپرس ، واقعاً اوضاع داغون بود . نیوشا هم بخاطر من تمام این اعصاب خوردیا و ... رو تحمل کرد . از مأموریت گرفته تا این قضیه هیئت مدیره انجمن و ...! راستش رو بخواین اوضاع بدی بود ولی یه چیزی که هست اینه " وقتی من و نیوشا باهم باشیم ، دنیا نمی تونه تکونمون بده " ! خدا رو شکر که ما دو تا همدیگه رو داریم و مشکلی شکر خدا برامون پیش نمیاد ، اگرم خدائی نکرده پیش بیاد ، به امید خدا و توکل بهش انجامش می دیم و باهم سعی می کنیم رفع و رجوعش کنیم ! نمی دونم می خوام امروز واستون راجع به چیا بنویسم و چقدر طول می کشه ، چون من می شینم هر لحظه می خوام بنویسم یه ارباب رجوع میاد واسم و کار داره و منم باید بلند شم کارشو انجام بدم ...!

من هفته پیش دوباره مجدداً رفتم مأموریت ، اما نمی دونین شب قبلش من و نیوشا چه بد بهمون گذشت به خدا ! راستش رو بخواین من نمی دونم چی شده بود ولی بهم یه حسی وارد شده بود که یه اتفاقی میوفته . این حس هم می دونین به خاطر چی بهم وارد شده بود ؟! به این خاطر که با نیوشا داشتیم دور می زدیم و گشت می زدیم و دور دور ، بعد یه بنده خدائی با عصا دستی از این 4 پایه ها بود اشاره کرد توی تاریکی ، منم اینو قبلاً همیشه توی همون مسیری که از دفتر به خونه می رم می بینمش . راستش نگه داشتم سوارش کنم ، نیوشا متوجه نشد که چرا وایسادم بعد اینکه یارو اومد نشست متوجه شد چرا وایسادم . من والا وقتی نشست ، یه حرفائی زد خیلی ناراحت شدم ؛ برداشت گفت : " ممنونم که ما رو آدم حساب کردید " ، وقتی اینو گفت اصن یه جور بدی شدم که آدما چقدر پست شدن ( منم یکیشون ، من جدا نیستم از بقیه ) ، یه آدم باید بیاد اینطوری حرف بزنه و بگه آدم حسابمون کردی . سخت نیست ؟! وقتی پیادش کردم جائی که می خواست بره خیلی تشکر کرد ، توی راه هم وقتی من و نیوشا صحبت می کردیم ، کلاهشو می گرفت جلوی صورتش که مثلاً ما رو نبینه و صحبت کنه ، خیلی آدم باحالی بود اما حس بد یهوئی از وقتی پیادش کردم بهم نشست ، اونم این بود که من خیلی مهربون شده بودم . من به هیچ عنوان کسی رو سوار ماشین نمی کردم ، کاری نداشتم اصن اما ... واویلا نمی دونین وقتی اینو به نیوشا گفتم هردومون شروع کردیم به گریه کردن و نیوشا به من دلداری می داد و می گفت : " اتفاقی نمی افته " و ازم قول گرفت که فردا عصر منتظرمه که باهم پفک و چیپس و ... که خریده بودیم و باهم بخوریم . شکر خدا رفتم و سالم برگشتم ، اما نیوشا خیلی غصه خورد ...

این روزا راستش اصن حال و حوصله ای واسم نیست ، اگرم هست که با نیوشا می گذرونمش . نه حوصله سر کار دارم نه حوصله بیرون رفتن . باور کنین اگه از اینکه مامان بابام ناراحت نشن حتی بیرون از خونه نمی رم واسه مهمونی ! نمی دونم چرا اینطوری شدم ، شاید به این خاطره که نیوشا امتحاناش باز شروع شده اما اونم خودش وقتی وقت داره منتظرمه اما نمی دونم چرا وقتی اون می خواد بریم بیرون اما من یا کار دارم یا یه اتفاقی افتاده که نمی شه . دیشب درسته پیش همدیگه نبودیم اما باز یه مقداری باهم درد و دل کردیم و با دل خالی و سبک خوابیدیم . من به خدا عاشق نیوشام ، عاشق اونم چون مث هیشکی نیست که تا حالا دیدمش ، یه دختر خاصه ، یه دختر پاک و بی آلایش و مهربون و صادق و همینطور با وفا ! باور کنین یه فرشته است به خدا ...

پاورقی : چیز دیگه ای نیست ؛ فقط واسمون دعا کنین دوستای عزیز ...

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه* 13 - خرداد‌ماه - 1393 ساعت 10:45 http://daftarezendegieman.mihanblog.com/

معلومه دل پاکی دارین.

ممنونم از شما ؛ شما لطف دارین ...

حسین 12 - خرداد‌ماه - 1393 ساعت 21:17

سلام داداش رامین
از همه بیشتر من شرمندم که این همه مدت بهت سر نزدم،
به بزرگی خودت ببخش و موفق سبز باشید راستی به همسری سلام برسونید

دود داش حسین گل و گلاب
فدای تو داداش ، مرد مومن من که از تو انتظار بیشتری دارم و بقیه دوستان که همیشه سر می زدن
خیلیاتون اصن نیستین ...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد