چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

ای یار ...

ای عزیزم ، مظهر زیبائیم ... ای بهار ، ای چشمه ی رویائیم ...

هر چه در دنیا گشتم از تو زیباتر ندیدم ؛ ذره ذره ، گام به گام ، رفتم دنبال باد ...

نسیم را بو کشیدم ، عطر تو مستم کرد ؛ غصه از دل کَندم و افتادم به دنبال عطر تو ...

از سحر تا ظهر و از آفتاب تا مهتاب ناز ، گشتم همه دنیا برای یک بار دیدار تو ...

نمی دانی که چه سخت بود که از جفای مردمان روزگار ، کم کم به خود آیم و باز هم بایستم روی پا !

آن همه سختی ، دروغ و منّت با نگاه زهر آگین ، کاش نمی دیدم تا که سالم می ماندم !

گرگ بودند مردمان و باز هم آن ها را انسان می دیدم اما ای کاش کمی چشم هایم را باز می کردم و نگاهی بهتر می انداختم !

نمی دانی روزگار بر من تلخ بود و جهنم از بدیِ این دنیا مانند بهشت ؛ حتی خواستم بار سفر آخرت ببندم و راهی شوم به آن دیار ...

اما عطر تو ، یاد تو ، خواستن تو امید بود ؛ مانند مهتاب بر تنهائی و تاریکی جنگل وحشتناک ...

گشتم و گشتم ... تو را یافتم و اینک دارمت ! نمی دانی که آنقدر حسم خوشبختیست که حتی دیگر جز تو کسی را نمی بینم !

نمی دانم چه بگویم ، اما همیشه مادرم می گفت : « قسمت آنست که پروردگار ، نوشته بر پیشانی تو ! » ؛ حال می فهمم چرا اینگونه است و من باید درک می کردم همه این غصه ها و درد ها را ، تا تو درمانی شوی بر درد های بی درمان من !

چه به خود می بالم وقتی اینگونه کنارم احساست می کنم ؛ شادی سهم من شد بعد آن همه درد روزگار ...

پاورقی : دوستت دارم عشق من ... زندگی ام را با تو می سازم ...

آمد بهار ...

نخست آمد بهار ؛ روز های سبز و بی گناه ! شادی ام را ببین ، نگران من نباش ! سبزه زار ، ماهی تُنگ ؛ عیدی و رنگ بهار ...

چشمانم به توست ؛ به آن همه زیبائی ... سر به دامان طبیعت ، بوی نسیم خوش ...

آه چه زیباست این بهار ... تا خدا باشد همه چیز زیباست ...

پاورقی : این بهار برای من خیلی ارزش داره و زیباست ! خیلی دوستش دارم ... مثل عشقم « نیوشا »

عزیزم ...

سرمه ی چشمانم ؛ نور چشمم ...

سرخی خون جاری در رگانم ؛ زندگی ام ...

سحر ماه رمضانم ؛ بیداری ام ...

قصه ی شب های تارم ؛ رویایم ...

فرشته ی بهشتم ؛ نازنینم ...

روز های کمی از دیدار و آشنائیمان می گذرد ! چه بین ما گذشت ؟! عاشقت شدم دیوانه وار ... دیوانه ی وجودت شدم زنجیر وار ...

یادت میاید ؟ شاید دیدارمان سال به سال با یکدیگر نبود ! اینک چه ؟! یک روز هم نمی توانم با ندیدن روی ماهت سرم را بر زمین گذارم و بخسبم ...!

چه شد که رخنه کردی در جان و تنم ؟ در روح و وجودم ؟!

می دانی چه فهمیدم ؟ اینکه عاشقت شدم ... دیوانه وار عزیزم ...

پاورقی : دوستت دارم ...

خشت اول ...

گام به گام ؛ خسته نه ، پیوسته !

کنار هم ، راه رفتن روی سنگ فرش ... چه زیبا بود چهره های شادِ ما ...

راست که دست در دست هم نبودیم ولی گرمای تن های داغ از عشقمان در کنار هم راه می رفت !

خشت های اول را کم کم روی هم چیدیم !

سخت بود با عقاید دیگران راه رفتن ، شکیبائی کردیم ...

چند روز بیشتر نمانده ؛ فقط کمی شکیبائی ... کمی شکیبائی ...

پاورقی : صبر می کنیم چند روز ... می گذره ... مث روزای قبل و گذشته که زود گذشت ...

غرش آسمانم آرزوست ...

دیشب باز هم باران آمد ؛ غُرشی بزرگ بود در آسمان و برق خورشیدی که ثانیه ای تمام شهر را روشن کرده بود !

بگردم ؛ آنکه شده همنفسم ، احساس ترس داشت !

آرام بگیر جانِ من ؛ من که کنارت هستم ، ترست برای چیست ... آرام باش ... آرامش !

مرا پهلوی تو آرامش است بی توصیف ؛ چقدر زیباست آرامش نداشته ام را بدست آوردم ...

پاورقی : خوشحالم ...

امیدم هست ...

امید دارم که شود آنکه خواهم ؛ مهم اینست که نا امید نباشم !

نا امید شوم همه چیز نابود خواهد شد ...

پاورقی : امید چیز خیلی خوبیه ...

آن روی سکه ...

شده ام آنکه نباید باشم ؛ گفته هایم چیز دیگری جز رفتارم بود !

من از بی کسی انگونه شدم مگر ، که درد کشیده ام و رنجیده ام ؟!

خسته ام از اعتماد های نقش بر آب ، آدم های تو خالی ؛ حتی خودِ خودم ...

چه بسی من نیز اینگونه شدم ؛ فاحشه ای که بر لبانش دروغ نقش بسته ! از دروغ متنفر بودم ، اما دروغ بر من چیره شد ! چرا ؟!

باید آن روی سکه شوم ؛ آن روی خوش نقش و نگار که پاکی داشت و راستی ...

دیگر نمی خوام آن کسی باشم که گفته هایش چیزی و عملش چیز دیگرست ...

پاورقی : خیلی بدم میاد ؛ احساس می کنم شدم مث کسائی که ازشون متنفرم ...

به خود آی ...

مسیر اشتباهی برای گذر ؛ به کجا می روی ؟! به هر ریسمانی چنگ می زنی تا در باتلاقی که برای خود ساختی غرق نشوی ! اشتباه ... پشت اشتباه ...

کمی بایست ؛ اندیشه کن ... آن کسی را به خاطر آور که بودی ... همان فرشته ی دوست داشتنی قصه های مادر بزرگ ! همانی که بود و به خاطرش جان می داد معشوقت ...

به کجا می روی آنچنان شتابان که کسی به گرد پایت نمی رسد ؟ به تباهی ؟!

اندیشه کن ؛ اشتباه گام بر ندار ... راه را درست تر ببین ؛ همسفرت را با شناخت بیشتری انتخاب کن ؛ از خودخواهی دست بردار ! با دیگران باش ، نه فکر کن بهتر از دیگرانی ...

این جمله را به خاطر بسپار : « صرفاً به خاطر بی کسی ، هر کسی را نپذیرید ! »

تو را به همان خدائی که می پرستی ، به خود آی ...

پاروقی : کاش می دانستند آن هائی که مسیر را اشتباه گام بر می دارند ... کاش کمی اندیشه می کردند و می فهمیدند که خودخواهی بدترین دشمن آن هاست ...

بدون شرح ...

افکار پیچیده ؛ چرا ؟ پیامده ی گذشته های کمی نزدیک ... که کم کم دور می شود !

با خود در اندیشه ام ؛ چرا اینگونه شد ؟! اشتباه کجا بود ؟! اندک بود ؟! بسیار بود ؟! ایراد کجاست ؟!

اشک که نیست ؛ بغض راه گلو را می بندد ! بدون چاره ، شکیبائی می کنی ... شکیبا شده ای ... خوب یاد گرفته ای ، شکیبائی را ... با بغض ، بدون گریه ، بدون تنفس راحت و آسوده ... آنچه فراگرفته ای فقط و فقط شکیبائیست ...

خستگی ، از همه چیز شده هر روز تو ... بدون چاره ای که بدانی باید چه کنی ...

پاورقی : بعضی وقت ها واقعاً خسته می شیم ها ...

خورشید ...

بغضم فرو رفت ؛ دلیلش را نفهمیدم که چرا اینگونه شد ! ولی باز هم فرو نشست در انتها ...

زانو در بغل گرفتم ؛ نشستم ... بی بهانه ! سکوت کردم و به آسمان خیره شدم ... غروب را تماشا کردم !

آسمان رنگ خون گرفت ... آفتاب رفت ، خورشید بر قله ای پنهان شد ؛ بی صدا ...

هوا تاریک شد ؛ اما من همانگونه که نشسته بودم ، جنبشی نداشتم ! آرام بودم با اندیشه های گوناگون ...

اندیشه ام بر آینده ای بود که خود از آن بی خبر بودم ! چه می شود ... خدا می داند که چیست ...

پاورقی : گاهی این ندانستن دلیلیست بر اینکه بکوشم انتخابی درست داشته باشیم ...

گذشتم ...

احساسم خطاست ؛ حس خاصی به تو ...

می دانم ، دیگران هم سرزنش می کنند ! می گویند این نباش که هستی ... جور دیگر باش !
اما نمی دانم ، من خود کیستم ؛ سر در گم از آنچه که بر من می گذرد ...

افکارم آشفته ؛ جسمم تنها ... هر کس به نحوی ، جای دلخوشی نمک بر زخمم می پاشند ...

شدم خرس زخم خورده ای که تنهاست ... ولی در اندیشه انتقام نیست !

خسته ام ... از همه ... حتی از خودم خسته ام !

کاش پایانی باشد برایم ... حیف نیست ...

پاورقی : گذشتم ... بی تو ؛ با تو بهتر بود ... گذشتم ...

تنهائی ...

فریاد زدم ؛ همه شنیدند غیر تو !

من ... دوستت داشتم و همه فهمیدند ؛ غیر تو !

می دانی ، تنهائی به من هدیه کردی ! تنهائیت را با عشق پذیرفتم ! از قدیم گفته اند هر چه از دوست رسد نیکوست ، تو که همه چیز و همه کسم بودی ...پس تنهائی که به من دادی می پذیرم !

نمی دانی دشواری این تنهائی بسیار کشنده است ، اما من از هر آنچه از تو به من رسید مانند چشمانم محافظت کردم !

تنهائی سهم من شد ؛ خوشی و با کسان بودن سهم تو ...

پاورقی : واقعاً چرا بعضیا میان و تنهائی به بقیه هدیه می دن ؟!

دروغ ...

گاهی به اندیشه می نشینم برای تو ؛ آری تو که آن گوشه به فکر من نشسته ای !
چرا اندوهی به دل داری و گوشه گیر شدی ؟
مگر تو همان نبودی که مرا رها کردی که آزاد تر باشی ؟! شدی اسیر آن هم خودخواهی هائی که داشتی ؟!
باور داشته باش خودخواهی و خودکامه ! چرا خود را می بینی و دیگران را خیر ؟!
بندان سزاوار تنهائی هستی ... هر کس تنهائی را به دیگری هدیه کند خود نیز هدیه ای بهتر از آن لیاقت نخواهد داشت ...
پاورقی : یعنی چی الان ؟! با منی یا در یمنی ؟!