تعطیلات نوروزی به پایان رسید ، خب حالا اگر حساب نکنیم از 13 روز ( در اصل 15 روز تعطیلی که 1 روز شهادت نیز بود و دیگر روز که آخرین روز باشه جمعه ) ، امروز که شنبه باشه ما اومدیم سر کار که خدمت رو آغاز کنیم به خلق الله با تیپ نونوار و رسمی ( تیپ عید ) و امیدوارم که سال خوبی رو آغاز کنیم . سال پر از شادی ، شعف ، خوشحالی ، خوشبختی ، موقعیت های خوب ، موقعیت های عالی شغلی ، پیشرفت و سربلندی . بلی ، برای همه این آرزو رو دارم و همینطور برای همکارم که تصمیم گرفتم به امید خدا باهاش خوب برخورد کنم توی این سال جدید و خدا کنه به همین شکل باشه . یه چیزی رو هیچوقت توی دعاهامون فراموش نشه اونم اینه که : " خدایا ، سایه بزرگترامونو از سرمون کم نکن " ...
تصمیمات جدیدی که توی سال جدید گرفتم واسه کار و زندگیم خیلی مهمه ! من توی این سال تصمیم گرفتم از نظر شغلی و زندگی شخصی پیشرفت داشته باشم ، پیشرفت چشم گیر و محسوس . نه به کسی ظلم کنم ، نه حق کسی رو بخورم ، نه دل کسی رو بشکنم و توی کارم و زندگیم به همراه همسرم موفق باشم ( نوشتم همسرم ، برم یه SMS به همسرم بدم بهش صبح بخیر بگم اومدم سر کار ) .
خیلی مهمه که توی سالی که آغاز می کنین برای خودمون هدفی مشخص کنیم و برای رسیدن به اون هدف تلاش کنیم ؛ هدف من و تصمیم من امسال توی زندگیم و کارم پیشرفت جدی و محسوسه ! خدا کنه هیچ کسی مانع کارم نشه ، اگه کسی بخواد مانع بشه ، خدا اونو از سر راهم کنار ببره اگر نرفت ، خدا قدرت مقابله باهاش رو بهم بده ...
دوس ندارم دیگه توی این سال شکایت کنم ، غُر بزنم و کاری انجام ندم ! دوس دارم کار کنم ، پیشرفت کنم و از زندگیم لذت ببرم . جاتون خالی ، چند روز پیش یهوئی توی ذهنم اومد که الان من 26 سالم داره کامل می شه می رم 27 سالگی . حساب کنین من دارم به 30 سالگی نزدیک شدم ، من می خوام توی 30 سالگی حداقل یه بچه داشته باشیم همراه نیوشا . حالا حساب کنین ، من که توی 30 سالگی برنامم اینه ، پس باید سریعتر وسایل خونه رو جور کنم ، خود خونه رو جور کنم و به امید خدا مجلس بگیرم که بریم زودتر توی خونه ی خودمون . حساب کنین ، چقدر می تونیم تنها باشیم با نیوشا باهم بدون صدای هیشکی ؟ حداقل 2 سال آسایش کنار خودمون تنها بدون هیچ فکر و به قول معروف وینگ وینگی . بزرگ شدن یه طرف ، عمر آدم کم شدن هم یه طرف ...
بلی اینطوری برنامه ریزی کردن ، این مشکلات رو هم داره ؛ کاش سال های قبل زندگیم رو بیهوده به پای کسائی نمی ریختم که الان به هیچ دردم نمی خورن ؛ کاش می شد زودتر با نیوشا روبرو می شدم و راه خودم رو پیدا می کردم . الان دیگه حسرت خوردن فایده نداره ، باید به فکر فردائی بهتر بود ...
پاروقی : آره حسرت خودن برای گذشته بی سوده ؛ آینده مال منه ...
انتظار اینو نداشتم که بخوام نخستین روز های سال جدید رو اینطوری شروع کنم ؛ اما به خدا یه چیزائی هست بهم فشار میاره ، انگاری یکی گلوم رو گرفته و داره فشار می ده که می خوام خفه بشم ! کم نیاوردم ، اما برای هر کدوم از کار هام دلیلی دارم که چرا کاری رو دارم انجام می دم ، چرا دارم اینطوری برخورد می کنم و ... . آره ، منم دلیلی دارم برای انجام هر کدوم از کار های خودم و هر رفتاری که در مقابل شخصی انجام می دم ! متوجه می شین چی می گم ؟! " من هم انسانم " ، فهمیدنش اینقدر سخته ؟! اینقدر دشوار و قابل فهم نیست که متوجه بشه کسی که بابا من هم مث شما انسانم ، تا چقدر تحمل دارم ؟!
از روزی که اومدم توی این خراب شده که مثلاً کار کنم ( خدا عمری بده بابامو ، فقط به عنوان یه تایپیست ساده اومدم ) ، ماه اول شاید باورتون نشه ولی به خدا 100000ت حقوق گرفتم ! توی همین گیر و دار ، تمامی شرکت ها داشتن نرم افزارشون رو از حالت سیستم عامل MS-DOS ( کامپیوتریا می فهمن چیه ) ، به نرم افزار تحت ویندوز و تحت وب تغییر می دادن . راستش رو بخواین ، شرکتی که پشتیبانی نرم افزار ها رو قبول کرده بود ، کسی رو از خود محل می خواست که بتونه یاد بگیره و کار باهاش رو سریع انجام بده . چون توی اون مجموعه من مثلاً کامپیوتر وارد بودم ، من رفتم ( که کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم ) . شرکت چون وضعیت یادگیری و پشتیبانی نرم افزار ها رو دید ، خودشو کشید عقب و گفت من فقط پشتیبانی سخت افزاری رو قبول می کنم ( در صورتی که نرم افزار رو باید پشتیبانی می کرد ) و اینطوری شد که من شدم مسئول پشتیبانی نرم افزار . از اون طرف قرار بود ، کسی خودش یاد بگیره و به تمام پرسنل اونجا آموزش بده و باز هم از اونجائی که کسی نبود ، من باز پیش قدم شدم و مسئول آموزش نرم افزاری رو هم قبول کردم ! بدبختی های من از همینجا شروع شد ، وقتی که مجبور بودم حدود 1 سال هر کسی که میومد رو آموزش بدم ، هنوز بعد از آموزش تا 1 ماه یا بیشتر هنوز هم تماس می گرفتن و سوال می کردن ولی باز هیچی یاد نمی گرفتن ! مدتی گذشت و دیدم با طی این مدت و کار کردن با نرم افزار می تونم به طور مستقیم پشتیبانی سخت افزاری و نرم افزاری شرکت ها رو به عهده بگیرم و این کارو کردم . دیگه به خاطر خریت خودم شدم همه کاره نرم افزار ، یعنی مستقیماً باید با هر کسی سر و کله می زدم و مشکلی پیش میومد پاسخگو می بودم ! یعنی حتی اگر اینترنت قطع بود ، سیستم روشن نمی شد و هر کوفت و زهر مار دیگه ای که بود باید پاسخگو می بودم . اما درد من از این نبود ، درد من از این بود که من غیر از تمام این ها ، هنوز هم با فشار کاری که روم بود باید پاسخگوی تایپیست بودن انجمن رو هم می دادم ! مشکل اینجا بود که اگر وقت خالی برای استراحت داشتم ، همکارم دست به سیستم نمی زد و باید من انجام می دادم چون من رو مسئول کامپیوتر قرار دادن ! بهانه هائی مث : " آدم دهاتی چی می فمهمه " و امثال این ها باعث می شد همکارم خودشو بکشه عقب . تا اینکه نرم افزار تحت MS-DOS مدیریت صورت وضعیت مسافر هم تغییر کرد به سیستم تحت ویندوز و وب ! همکارم از خدا خواسته دیگه خودشو کشید عقب و می گفت : " من بلد نیستم خودتون " ! حالا من موندم و باقالی و خر ملا . از حق نگذریم ، همکارم گفت بیا کارو به منم یاد بده تا منم بتونم انجامش بدم ، یادش دادم اما تا وقتی که می شد . زمانی که نمی تونست دیگه دست می کشید و باز من می موندم و باقالی و خر ملا . مسئول برگزاری کلاس های آموزشی همکارم و بابام بودن ! زمانی می رسید که من تنها باید پاسخگوی همه ی این شرکت ها و ارباب رجوع ها می بودم ، بدون حتی یه کمک ساده . اما امان از زمانی که دیگه خیلی شلوغ می شد .
همکارم کمکم بود ، نمی گم نبود اما زمانی که یه ذره ای سخت می شد خودشو می کشید عقب ، چون متوجه نمی شد و باز هم من می موندم و انجام کار ها ! کسی قبول نمی کنه که من مسئول نرم افزار و پشتیبانی شرکت هام و برای همین حقوق می گیرم و دیگه ربطی به انجمن ندارم ، ولی همیشه با یک سوال محکوم می شم از طرف بابا ؛ سوال اینه : " تو توی انجمن چیکار می کنی ؟! برای چی حقوق می گیری ؟! " . نمی تونستم بگم : " شما تعهد انجام درست کار می دین ؟! شما وقتی سیستمی خراب می شه شب و روز ندارین ؟! شما زمانی که مشکلی پیش میاد باید باشین تا کامل درست بشه ؟! شما باید باشین ؟! شما می گین وظیفه منه ، شما می گین باید درستش کنم ، شما می گین من مسئولشم ، شما می گین تو ، تو ، تو و بازم تو ... و منم که می مونم تنها که باید باشم نه هیچ کسی دیگه ! " ، اما مگه از اعضای انجمن کسی می دید این چیزا رو ؟! قبول بابا می دیدن ، کسی دیگه می دید ؟! حتی همکارم وقتی می دید و براش در حد خودش بود ولی باری از روی دوشم برداشته نمی شد ، چی باید بگم ؟! کسی نمی دید و این مشکل من بود و باید کاری رو می کردم که می دیدن تا بهم حقوق بدن و بقیه چیز ها که دیدنی نبود جزو مشغله کاری من حساب نمی شد ! همه ازم انتظار داشتن که در یک رو تمام استان رو برم و کاراشون رو انجام بدم ، اما اگه روز بعد سر کار نمی رفتم همکارمو و همه صداشون در میومد و می گفتن که : " چرا ؟! چرا نیست و نیومده ؟! " اما یکی نپرسید : " خسته نیستی ؟! خسته نباشی ، زحمت کشیدی تا اینجا اومدی ، در مونده نباشی " فقط حساب می کردن به خاطر پول کرایه راهم و خستگی خودم اون مقداری که بهم دادن یعنی اینکه دیگه تمام ! این درد من بود ، نه اینکه چیز دیگه ...
می دونین حالا که باز یه درد دیگه غیر انجمن اضافه به دردام شده ؛ حقوقشم می گیرم ، نمی گم نه اما به خدا به این همه جنگ اعصاب و اعصاب خوردی نمی ارزه ! می گم تا زمانی که اسم کامپیوتر میاد ، همکارم می کشه عقب و باز هم همون مثل بالا که " من می مونم و باقالی و خر ملا " . خسته می شم ، به خدا خسته می شم ، وقتی می بینم همکارم کاراش همه در چند تای ساده خلاصه می شه و هیچ تعهدی نیست ، کسی ازش سوال نمی پرسه و هر کاری بکنه هیچ مسئولیتی در قبالش نداره ، اما هر چی که باشه متوجه منه ! آقا حالا درباره ی کار من نظر و دیدگاه هم کی دن ( دیگه اینش برام سخته تحملش ) . همکارم چون عصر ها میاد سر کار ( اونم چون خودش خواسته ) و عصر غیر از نشستن و بازی کردن هیچ نقش دیگه ای نداره ، و حتی اگر یک یا دو ساعت بخواد ظهر بیاد ، دیگه عصر نمیاد و اضافه کاریشو می زنه ، داره برای من نظر می ده که بیشترین و پر تعهد ترین و مسئولیت تمام کار های درست و در صورت اشتباه ، عواقبش به سمت منه نظر می ده ؛ و این برای من دشوار و درک نکردنیه .
یه فتوکپی ساده گرفتن ، اون هم برای خودت ، برای کار خودت رو هم نمی تونی انجام بدی و می فرستی پیش من ؟! بی معرفت ، نامرد ، بهت می گم : " فتوکپی ها رو پیش من نفرست " ، وجداناً جای اینکه بگی : " یعنی بره توی شهر ؟! " خودت بیای بگیری رو یه باری از روی دوشم کم کنی ازت چیزی کم می شه ؟! کار خودت ، به خدا کار خودت ، کم می شه چیزی ازت ؟! نه به خدا نمی شه ، کار خودتو خودت انجام بده دیگه من به خدا مث تو انسانم ! حالا همش بابام ازم می پرسن که : " تو چرا نظرت در مورد همکارت منفیه ؟! " یا اینکه " چرا اینقدر جیم می شی یا به هر بهانه ای از انجمن می ری ؟! " . خب پدر من ، عزیز من ، نفس من ، رئیس من ، آقای من ، بابا ببینین وضعیت من اینه ، من اینطوری داره باهام رفتار می شه ، من اینطوری داره واسم اتفاق می افته ! منم انسانم ، " انسان " فهمیدنش سخته ؟! تاب و تحمل منم مث شما اندازه داره . بابام همش دارن در مورد همکارم اینطوری قضاوت می کنن ، چون تا کاری می خوان انجام می ده ، همش داره به خاطر چاپلوسی واسه این و اون هر طور شده کار راه می ندازه ، آدم درستیه ! به خاطر چاپلوسی نیست ، به خاطر اینه که می خواد کار راه بیوقته !
به همون خدائی که همتون می پرستین ، به همون قرآنی که می خونین قسم ؛ یکی اومده بود که کارش گیر بود ، یعنی می شه گفت هیچی در مورد شرایط کاری ما نداشت ولی چون یکی زنگ زده بود از کسانی که آقا می شناخت و از طرفی رئیس بانک بود . وقتی اون یارو زنگ زد به من می گه : " آدم کار راه اندازیه ، به درد می خوره و رئیس بانکه " . برداشتم بهش گفتم : " توی اون بانک حساب دارین ؟! " برداشت بهم گفت : " نه ، اما خدا رو خوش نمیاد ، اونور سال اگه بخوام وامی چیزی بگیرم بهم وام بده " . شما باشین چی می گین ؟! آتیش نمی گیرین ؟! به درد شما چی می خوره ؟! چون همکارتون گفته و هیچ سودی برای شما نداره و به درد شمام نمی خوره ، و جالبه دروغ می گه و همون لحظه رو می شه که نه برعکسشه چی می گین ؟! ناراحت نمی شین ؟! بابا خسته شدم از دستش به خدا خسته شدم ! کار نمی اومدم اینجا ، کاش دستم می شکست ، پاهام می کشست اون رو اصن نمی اومدم اینجا ، کاش نمی اومدم ، به خدا کاش نمی اومدم شاید یه کاری دیگه داشتم . خدا کنه تمام کسائی که واسشون کار انجام دادی ، روزی که کار داشتی حتی تو رو نشناسن تا بفهمی ! ( خدایا منو ببخش ) ...
به خدا وقتی می بینم و این چیزا رو بهش نگاه می کنم ، قلبم درد می گیره ، آتیش می گیره ، به خدا از حدم دیگه داره خارج می شه ، دیگه از توانم خارجه این همه فشار رو تحمل کنم ! واسه بقیه که اهمیتی نداره ، من نباشم همکارم که وظیفش نیست انجام نمی ده ، باید من باشم تا انجام بدم ، حتی یه درصد فکر منم نیست ! رامین ؟! رامین به درک ، رامین مگه آدمه که کسی بخاطرش کار انجام بده ؟! به جهنم که سرش شلوغه و کار زیاد داره ! وقتی که اون دفتر گپ و گفتگو به راهه ، به خدا قسم اگر ارزشی برای حرف آدم قائل بشه . اما من چی ؟! من انسان نیستم ؟! شاید واقعاً نیستم که اینطوری حساب می کنن . اما باور کنین خسته شدم ، به خدا خسته شدم ...
ظاهر آدما چقدر گول زننده است ؛ یه ته ریش ، مذهبی برخورد کردن ،احترام به صورت چاپلوسی و ... اما در پشت سر وقتی چیزی رو باز می کنی می بینی کسی باورش نمی شه و باز مجبوری خفه بشی و توی خودت بریزی ، حتی پدرت هم قبول نکنه حرفت رو ... خیلی سخت می شه به خدا ... خیلی سخت ...!
پاورقی : ناراحتم ؛ درک کردن سخته ، وقتی هیچکسی درکت نمی کنه ! داره از حدم خارج می شه ...
یک سال از عمرمان گذشت ، پیران به پایان این دنیا نزدیک تر ، میان سالان ، به پیری نزدیکتر ،جوانان به میانسالی ، نوجوانان به جوانی ، کودکان به نوجوانی ، و نوزادان به کودکی ؛ چه سیر اجتناب ناپذیر ولی تلخ و زیبائی ؛ هر چه هست می گذرد جز کسی که بوده ، هست و خواهد بود ! گذشته ، حال و آینده اوست ، دیده ، ندیده ، پنهان ، آشکار ، اول ، آخر و ... اوست . می توان گفت ، سپاس از تو پروردگارا که سالی بر ما گذشت ، چه شادی و چه غم ، گذشت ! پروردگارا از تو سپاس که هر چه بود گذشت و سالی نو آغاز شد . امیدوارم سالی باشد خالی از غم ، خالی از غصه و تلخی ...
از جملات ادبی که ناخداگاه به ذهن من رسید بگذریم ، باید شروع کنم به گفتن سخن از زبان خودم ؛ حالا چه خوب یا بد ، چه شیرین چه تلخ باید گفت که یک سال رو گذروندم ، یه سال بزرگتر شدم ، یه سال پیرتر ، یه سال به زندگی که تمام بشه نزدیکتر . اما ، باید بهتون بگم من یک سال شیرین و دوست داشتنی رو تجربه کردم ، یک سال رو که کنار همسرم ، از همون اوایل سال که زیبا شروع شد برای من ( با عشق ) به انتها رسوندم و سالی تازه و نو رو شروع کردیم باهم ...
چقدر شیرینه وقتی بدونی کسی رو داری کنار خودت که باهات هست ، شاده ، می شناسیش ، دوسش داری ، عاشقشی و هر کاری می کنی برای شادی و راحتی و آسایش اونه ! آخ که چقدر شیرینه وقتی کنار نیوشا روز ها و شب و شب ها رو روز می کنم ! می خندیم ، گریه می کنیم و شادیم و خوشحال ، یا ناراحت و گریان ... مهم اینه باهمیم ...
راستش رو بخواین ، بله ... راستش رو بخواین سالگرد عقد من و نیوشا یه جوری گذشت ( یه جور خاص ) که راستش رو بخواین اینقدرشو بسنده می کنم و می گم که : " با نیوشای عزیزم رفتیم یه رستوران توپ ( به همراه خواهرم که خب ، چون دوست داشت سالگرد ازدواجمون رو با من یا داداشم باشه - راستش رو بخواین ، همش از داداشم و خانومش خواهش کرد ببرنش بهش بستنی بدن ، اما بهش محل ندادن ! نیوشا که متوجه این قضیه شد ، بهش گفت که ما می بریمش و این شد که خواهرم هم همراه ما بود - رفتیم رستوران ) ؛ یه جورائی اون شب توی رستوران برای نیوشای گلم به یادموندنی شد چون وقتی رفتیم اونجا من هماهنگ کرده بودم ، یه آهنگ زیبا رو واسمون گذاشتن و نیوشای گلم با شنیدن این آهنگ از خود بی خود شد و شروع کرد به گریه کردن ! یه نیم ساعتی فک کنم گریه می کرد اما خب بالاخره تموم شد ( توی بغل خودم ) و شروع کردیم به میل کردن خوراکمون . این بود قضیه ، اما چرا حالا می گم خاص ، چون اون آهنگی که پخش شد یه آهنگ خاص بود ... " ! بلی ، این بود داستان 3 فروردین ماه 1393 اولین سالرد ازدواج من و نیوشای عزیزم که خواهرم مینا هم باهامون سهیم شد ...
الان من تعطیلاتم تموم شده و اومدم سر کار ؛ حقیقتش هم تا ساعتای 5 صبح بیدار بودم به امید اینکه شاید نیام سر کار ولی مگر با وجود رئیسی سختگیر داشتن ، می شه نیومد ؟! کاش می شد نیاما ، خیلی خوابم میومد صبح ( البته زیاد خوابم نمی اومد ، کلشو بیدار بودم ) اما در کل ... چی می شه کرد دیگه ...
دوستای گلم ، امیدوارم سالی رو پر از شادی و خوشحالی و خوشبختی رو آغاز کرده باشین ؛ از سلامتی و خوشبختی برخوردار و سالی رو همیشه بدون دغدغه و شادی رو بگذرونین ! سال نوتون مبارک ...
یک سال گذشت ، یک سال با تمام خاطرات خوب و بد گذشت و سالی جدید جان تازه گرفت ؛ بهاری شروع شد برای نو شدن ، برای تازگی ، برای سبز شدن ، برای آغاز دوباره . خاطرات بد ، هر چه بود گذشت ، تلخ بود گذشت ، چه سخت ، چه آسان خاطراتی که بد بر ذهن من و تو نقش بسته بود گذشت ! خاطرات خوب به یادماندنی ، خاطرات شیرین باهم بودن ، خاطرات زیبای شادی آن ها هم گذشتند ، اما به شادی ولی دلتنگی و حسرت اینکه چرا گذشت و کاش زمان دیرتر می گذشت و این خاطرات همچنان ادامه دار بودند ، چون شادیمان ادامه دار می شد ...
« جشن نوروز خجسته و شاد باش »
پرده اول ، چشم ها باز ؛ چشمم به خاله ام افتاد که داشت منو پوشک می کرد . خاله لیلا رو خیلی دوستش دارم ، آخه از همون بچگی باهام مهربون بود مث مامان و باهام بازی می کرد . وقتی خودمو چرخوندم تاتی تاتی و چهاردست و پا رفتم به سمت بابام که توی هال نشسته بودن و داشتن تلویزیون نگاه می کردن . وقتی منو دیدن بغلم کردن ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده دوم ، چشم ها باز ؛ همه داشتن می رقصیدن ، عمو رضا با لباس محلی داشت وسط اتاق خونه ی بابا بزرگم توی روستا می رقصید و شاد بودن . سمت راست من ( یادم نمیاد بغل کی بودم ) ، خاله لیلا و عمو احمد نشسته بودن روی کاناپه و لباس عروس و داماد تنشون بود . دست خاله لیلا یه کیف سفید رنگ عروس بود که خوب یادم میاد ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده سوم ، چشم ها باز ؛ یادم میاد زیر پتو بودم ، سرم رو آوردم بالا و دیدم زن عمو عظیم اومدن بالای سرم و گفتن بگیر بخواب فردا مامانت میاد ، نترس بگیر بخواب زود بگذره و مامانت میاد . چشمام رو بستم و به خواب رفتم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده چهارم ، چشم ها باز ؛ مامانم کنار بخاری دراز کشیدن ، یه نی نی کوچولو هم کنارشون دراز کشیده ، بابام دستشون رو گرفتن پشت ما رو من و داداشم راما رو نزدیک مامانمون می برن و هر دوشون خوشحالن ! آره داداش کوچیکم پارسا به دنیا اومده ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده پنجم ، چشم ها باز ؛ بابام کیف و چمدون دستشونه ، چند تا از دوستای بابام هم کنارشون هستن ! یکی از دوستای بابام اومد پیش من و گفت : " اگه کاری چیزی داشتین ، هم تو هم مامانت به من بگین ، باشه ؟! " ! بابام داشتن می رفتن سفر طولانی ، اما کجا ؟! دیگه یادم نمیاد ...
پرده ششم ، چشم ها باز ؛ شبه و تاریک ، خوابم میاد ولی احساس می کنم صدای بابام میاد ! جونمی جون بابام از سفر اومدن اینجا ، رفتم توی حال بغلشون کردم ! دلم خیلی واسشون تنگ شده بود ، اصن دلم نمی خواست بخوابم ، دوست نداشتم از کنار بابام تکون بخورم آخه خیلی دلم واسشون تنگ شده بود ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده هفتم ، چشم ها باز ؛ من و داداشم یه تیکه کاغذ آوردیم جلوی بابام و بابام واسمون می نویسن که اگه برن چند روز دیگه میان پیشمون ! نمی دونین ، شاید روی کاغذ خیلی کم بود ولی هر ثانیه اش به اندازه یه سال می گذشت و ما دل نگران از رفتن بابا ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده هشتم ، چشم ها باز ؛ دم در خونه ، چشمام پُر از اشک شده ، انگاری بابام دارن می رن بازم سفر اما کجا ؟ اون دور دورا که ما نمی تونیم بریم ! دارم هق هق می کنم ، از اشکای من چشمای بابامم پر از اشک شده و گریه می کنن . دم رفتن نمی تونم با بابام خداحافظی کنم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده نهم ، چشم ها باز ؛ دارم دیکته می نویسم ، چشمام پُر از اشک شده و می گم : " بابائی ، بابائی کجائی " ! معلمم متوجه من می شه و میاد پیشم ، من رو می بره توی دفتر پیش مدیر و معاون ( آقا و خانوم جلیلی ) ، حالم بهتر شد اما معلم اومد گفت که مشقاشو ننوشته ، واسه همون گریه می کرده ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده دهم ، چشم ها باز ؛ یکی از خانومای توی مدرسه داره از من سوال می کنه » " کار بابات چیه ؟! " یادم اومد یکی از نشانه های بابام که مال نیروی انتظامی بوده رو گذاشته بودم توی جیبم ، درش آوردم و نشونش دادم و گفتم : " این ! " ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده یازدهم ، چشم ها باز ؛ دیکته داشتیم ، نمرده خوبی نگرفتم و معلم من رو فرستاد توی دفتر مدرسه ! خیلی ترسیده بودم ، به مدیرمون گفتم : " اگه یه بار دیگه نمرده بد گرفتم ( محکم یه سیلی خوابوندم توی گوشم ) اینطوری خودمو می زنم! " ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده دوازدهم ، چشم ها باز ؛ با بابا و مامان و راما و راشد توی تاکسی نشستیم و داریم می ریم سمت خونه ! آدرس خونه رو گفتم که بابام بهم یه تلنگر زدن که ساکت . یاد گرفتم نباید آدرس رو به کسی بگم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده سیزدهم ، چشم ها باز ؛ با بابام توی رحیم آباد پیاده شدیم ، مدیر مدرسه قدیمیمون ( آقای جلیلی ) رو دم در مغازه ای دیدم ! بیرون اومد و سلام کردم و باهم صحبت کردیم و بعد از خداحافظی رفتیم توی ماشین ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده چهاردهم ، چشم ها باز ؛ منتظر بابام بودم که بیان دنبالم و باهم بریم دور بزنیم ! از خستگی روی پله در خونه خوابم برد و بعد از مدتی که بیدار شدم بابام رو سر کوچه دیدم ، با تاکسی عمو احمد بود و مسافر سوار داشت ! باهم رفتیم دور زدیم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده چهاردهم ، چشم ها باز ؛ اثاث کشی کردیم یه خونه ی دیگه ، صبح شده و بینیم کیپ شد چون درب خونه باز بوده و سردم شده و بینیم کیپ شده ! بابام رفتن سر کار و من باید برم مدرسه ، آخه عصری ام ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده پانزدهم ، چشم ها باز ؛ دفتر ریاضیم رو قایم کردم ، آخه می ترسم بابام ببینن و دعوام کنن ! بابام بهم گفتن دفتر ریاضیت رو بیار اما من گفتم نمی دونم کجاست ! ظهر روز بعد که خواستم برم مدرسه ، رفتم از زیر لباسای توی حموم دفترم رو برداشتم و رفتم مدرسه ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده شانزدهم ، چشم ها باز ؛ شب شده دارم سریال می بینم ، همه خوابیدن اما مامانم چون بابام می خوان برن سر کار و از صدای تلویزیون نمی تونن می رن فیوز رو می زنن بالا که من بگیرم بخوابم اما من هنوزم نخوابیدم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده هفدهم ، چشم ها باز ؛ بابام بیدارم کردن که دختر دائیام اومدن ! باهاشون بازی کردم و صحبت کردم ، بچگیشون رو یادم میاد اما بزرگ شده بودن ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده هفدهم ، چشم ها باز ؛ داریم می ریم اصفهان ، جلوی پلیسراه وایسادیم و بابام اومدن بالا و من رو بوسیدن و باهام خداحافظی کردن . داشتیم می رفتیم پیش دائی رضا که اصفهان بودن اون موقع ها ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده هجدهم ، چشم ها باز ؛ بلند شدیم با تاکسی عمو احمد ، همگی داریم می ریم اصفهان ! یادم از 05:00 صبح تا 17:00 عصر توی راه بودیم تا رسیدیم ! یادم میاد شب شد و برگشتیم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده نوزدهم ، چشم ها باز ؛ بابام با اولین ماشینمون که یه رنو بود دارن توی خیابون انقلاب بهم رانندگی یاد می دن و می گن : " کلاج و ترمز رو بگیر و وایسا " ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیستم ، چشم ها باز ؛ بابام اومدن دنبالم که برسونن من رو مدرسه ، دیرم شده اما از سر کار اومدن تا دیدن منو من رو رسوندن چون خواستن خسته نشم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و یکم ، چشم ها باز ؛ بابام امروز اومدن که باید انتقال بشن به یه شهر دیگه ! می خوان ما رو هم با خودشون ببرن ، راستش نمی دونم خوشحال شدم یا ناراحت ولی همگی باهم رفتیم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و دوم ، چشم ها باز ؛ عمو احمد مینی بوس خریدن ، همگی وسایلمون رو ورداشتیم توی مینی بوس و درایم می ریم اون شهر ! رسیدیم و رفتیم توی یه خونه ای ! فرداشو نرفتیم مدرسه ، اما روز بعدش رفتیم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و سوم ، چشمها باز ؛ خونه رو عوض کردیم ، بابام خیلی خسته ان ! اما صاحب خونه ما رو قبول نکرد ، مجبور شدیم بریم یه خونه دیگه ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و چهارم ، چشم ها باز ؛ خواهر کوچیکم مینا به دنیا اومده ، بابام خیلی خوشحالن ! ما همگیمون خوشحالیم و خدا رو شکر می کنیم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و پنجم ، چشم ها باز ؛ مینا مریضه ، با بابا داریم می ریم شهر خودمون ! دلمون واسه مامان و مینا تنگ شده حسابی واسه همین داریم با ماشین های سواری می ریم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و ششم ، چشم ها باز ؛ داریم بر می گردیم شهر خودمون و خوشحال خوشحالیم ! بابام کنارمونه و ما هممون کنار هم خوشبختیم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و هفتم ، چشم ها باز ؛ داریم بنائی می کنیم ، اما یهوئی خبر تصادف بابا حاجی رو شنیدیم ! داریم با بابا می ریم که خودمو برسونیم به بابا حاجی ! بردیمشون بیمارستان ، کلی خرج واسه ماشین بابا حاجی شد ولی یکی از عمو هام حتی نگفت که منتون به چند ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و هشتم ، چشم ها باز ؛ مامان بزرگ مادریم فوت کردن . همگی ناراحتیم ، وای کاش می تونستم غم رو بگم و ببینین توی دلمون چه خبره ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و نهم ، چشم ها باز ؛ ماما بزرگ پدریم فوت کرد ! وای که جقدر ناراحت شدیم ! دو تا مامان بزرگم رو از دست دادم ! سخته ، خیلی ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده سی ام ، چشم ها باز ؛ پدر بزرگ مادریم فوت کردن ! ما بیمارستانیم ، خیلی ناراحتیم ! همگی اینجان و ناراحت و گریان ! مردم بهم تسلیت می گن ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده سی و یکم ، چشم ها باز ؛ پدر بزرگ پدریم فوت کردن ! بابام گریه می کنن و ناراحتن ، مامانمم گریه می کنن و همگیمون از غمشون دلگیر و ناراحت ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده سی و دوم ، چشم ها باز ؛ با بابام هر روز می ریم سر کار و داریم کار می کنیم ! بعضی وقت ها بابام رو ناراحت می کنم ، ولی عاشقشونم و دوستشون دارم ! خیلی نگران می شم وقتی ناراحت می شن یا عصبانی یا جائیشون درد می گیره ! بابامن ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده سی و سوم ، چشم ها باز ؛ ما هنوز هم شکر خدا داریم باهم زندگی می کنیم و خوشحالیم با اینکه من و برادرم راما ازدواج کردیم ! و خدا هنوز هم ما رو کنار هم داره و امیدوارم همیشه در کنار هم بدون ناراحتی باشیم ...
هیچوقت بودن با پدر و مادرتون رو با دنیا عوض نکنین ؛ از غم اینکه ممکنه یه روزی ( واقعیت تلخ ) پدر و مادرم کنارم نباش گریه کردم امشب ، خیلی گریه کردم ! به خدا واسم سخته ، یتیم می شیم اگه یه روزی اونا دیگه نباشن ...! خدایا نده این اتفاق رو که خیلی سخته ! خدایا سایه پدر و مادر رو از سرمون کم نکن ...!
پاورقی : این یه سیر طولانی از زندگی من بود ؛ به همراه پدر و مادرم و خانوادم ! اینا وقت ها و لحظه هائی بود که یادم اومد و واستون نوشتم ...
راستش وقتی نوشته کم میارم و می بینم هیچ خلاقیت و ایده ای نیست ، وقتی هم که هیچ اتفاق خاصی برای نوشتن نیست زودی کاغذ و قلم میارم می ذارم جلوم و شروع می کنم به نوشتن ! خب بعضی وقت ها آدم مجبور می شه دیگه ، بعدشم چشمک رو جوری کد نویسی کردم که وقتی توش عکس می ذاریم سریع خودشو جمع و جور کنه و شکل و شمایل به خودش بگیره که زشت به نظر نیاد ! ( به قول معروف ) و این است چشمک ما ...
پاورقی : دعامون کنین ها ...
می دونستم ، می فهمیدم که کاری که دارم می کنم یک اشتباه خیلی زیاده ولی واقعاً به معنای این که کسی با من اینطور برخوردی رو بکنه اصلاً برنخورده بودم که دیروز این اتفاق افتاد ! هنوز نفهمیده بودم وقتی که بابام برداشتن گفتن : " هر طوری که با مردم برخورد کنی ، با خلق خدا برخورد کنی همونطوری هم توی همون موقعیت قرار می گیری و همونطوری باهات برخورد می کنن و اونوقته که می فهمی چقدر بده ! " . اینقدر انسان بد و نفهمی بودم که هر طور شده بود با ارباب رجوع هام وقتی می اومدن و کار داشتن باهام برخورد می کردم ؛ شاید بی احترامی بهشون نمی کردم ، ولی نوع برخوردم ، وقتی که کاری داشتن خیلی زشت و زننده بود . دلشون رو می شکستم و باعث ناراحتیشون می شدم ولی وقتی که این برخورد من رو می دیدن هیچی نمی گفتن ، اعتراضی نمی کردن اما توی دلشون ناراحت می شدن ...
می دونین از کی به این موضوع رسیدم ؟! دیروز نرفتم سر کار و رفتم برای تعویض کارت معافیتم اقدام کنم . چون گفتن باید افرادی که زیر 50 سال هستن کارت های معافیت و پایان خدمتشون رو تعویض کنن ! دیروز بابا رو رسوندم سر کار و رفتم دنبال تعویض کارت معافیتم ، برم بپرسم چه مدارکی لازم دارن تا مدارکشون رو تهیه کنم و برم برای تعویض کارتم اقدام کنم . وقتی رفتم مدارکشون رو پرسیدم ، یکی از گزینه هاش که باید تهیه می کردم ، آخرین مدرک تحصیلی بود که من آخرین مدرک تحصیلیم رو دادم بودم به دانشگاه . از همونجا سریع رفتم سمت دانشگاه ( چون جای دانشگاهمون عوض شده بود زنگ زدم به یکی از بچه ها و پرسیدم ) ! وقتی رفتم توی دانشگاه مث اینکه هنوز امتحان داشتن ، با هزار بدبختی خودمو رسوندم به آموزش و سراغ پرونده رو گرفتم اما به من گفتن باید خانوم طالبی حضور داشته باشن و ایشون ساعت 10:30 به بعد میان . هیچی رفتم دور زدم از ساعت 09:15 تا 10:30 که برم دانشگاه . رفتم دانشگاه ، امتحان تموم شده بود و خانوم طالبی اومده بودن . بهشون گفتم که : " به خاطر تعویض کارت معافیتم ، باید کپی آخرین مدرک تحصیلیم رو تحویل پلیس +10 بدم و اونم توی پرونده دانشجوئیمه که دست شماست " ، خانوم طالبی گفتن : " چرا ازش کپی نگرفتین ؟ باید کپی می گرفتن ، اما الان باید درخواست بدین تا رئیس دانشگاه تائید کنن تا من بتونم بهتون بدم . آخه بایگانی راکد شده " . وقتی دیدم باید درخواست رو بنویسم به خانوم طالبی گفتم : " لطف می کنین به برگه A5 به من بدین تا درخواستم رو بنویسم ؟! " ، اما پاسخی که شنیدم خیلی باعث ناراحتیم شد و تحول من که باید چطور با ارباب رجوعم برخورد کنم . خانوم طالبی با قیافه و لحنی ناراحت و عصبانی گفت : " یعنی باید همه کاراتون رو من انجام بدم ؟! " . وقتی این حرف رو شنیدم انگاری دنیا روی سرم خراب شد ، دهنم رو پر کردم که یه چیزی بهش بگم اما یاد حرف بابام افتادم وقتی به من گفتن : " وقتی باهات بد رفتار می فهمی چقدر بده ! " اونوقت بود که فهمیدم ارباب رجوعی که می اومد پیش من و من باهاش برخورد می کردم و حتی برای یه دونه فتوکپی که بغل دستم بود و می تونستم بگیرم اون رو می فرستادمش توی شهر چقدر ناراحت می شد و دلش می شکست ! من چقدر انسان بد و بی شعوری بودم وقتی اینطوری با اون بیچاره ای که می اومد پیشم برخورد می کردم !
خدایا منو به خاطر اینکه دل خلقت و بنده هاتو می شکستم ببخش ! خدایا ببخش به خاطر اینکه جای اینکه باری از دوش بنده هات بردارم به جاش بار بیشتری روی دوششون می گذاشتم ! خدایا منو ببخش که نفهمیده بودم خوشی و رضایت دل تو توی رضایت و دلخوشی بنده هاته ! خدایا منو ببخش با اینکه می دونم بخشیدنم خیلی سخته چون بنده هات که اومدن پیش من و اذیتشون کردم منو نبخشیدن ! خدایا جبران می کنم ، از امروز دیگه قسم می خورم هیشکی رو اذیت نکنم و فقط و فقط همیشه سعی کنم دل بنده هاتو شاد کنم ، منو ببخش خدای من ...
باور کنین فهمیدم چقدر با بنده هاش بر بخورد کردم ، چقدر ناراحت کردم اون بیچاره هائی که اومدن پیش من و من جای کار راه انداختنشون به جاش بیشتر اذیتشون کردم و کارشون رو سخت تر کردم ، با اینکه می تونستم کارشون رو ساده تر کنم ! خیلی ناراحتم وقتی فهمیدم من چقدر آدم بدی بودم اما ادعای اینو می کردم که من آدم خوبیم ، من چقدر اشتباه کردم . آره عبادت غیر از راه انداختن و خوشنوندی خلق خدا نیست ! من چقدر آدم بدی بودم وقتی نفهمیدم خدا ازم ناراحته و من نمی فهمم و به زور خودمو توی دل خدا جا می کردم و ادعا می کردم بنده خوب خدام ! خدایا ببخش منو ، الان فهمیدم چقدر بد بودم . از فردا می شم کسی که کار بنده های خدا رو راه می ندازه ، هیچوقت کسی رو اذیت نمی کنم حتی اگر سفارش شده همکارم باشه که باهاش مشکل داشته باشه ، حتی کسی که من رو اذیت کرده باشه ، کارمو انجام می دم و می سپرمش به خدا تا پاسخ بدیش رو بده ، فقط من کارمو انجم می دم و سعی می کنم کسی نباشم که کار بنده های خدا رو می ندازه زمین و باعث اذیتشون می شه . خدایا من عوض می شم ، بهت قول می دم اونی بشم که تو دوست داری خدایا . دیگه آدم بنده نیستم ؛ قول می دم ...
پاورقی : نمی دونین چقدر ناراحتم وقتی فهمیدم چقدر خدا ازم ناراحت بود ، چقدر بنده هاشو اذیت کردم . دعا کنین منو ببخشه ...
امروز ، غیر تموم حرفا و ... واستون یه هدیه می ذارم توی این پست . دوست دارم شما هم بخونینش و اگه خوب بود ازش لذت ببرین . شرح وقعایع و رخداد ها از زیر دست من رد شده ، اومده روی گاغذ و واستون گذاشتمش اینجا . قبولش دارین که بذارمش اینجا حرفیم توش نباشه ؟! ما مخلص همگی دوتامون هستیم ...
پاورقی : این بود دیگه ...
ببخشید این مدت زیاد وضعیت خوبی نداشتم و مریض بودم . متاسفانه دو شب پیش که هوا خیلی سرد شده بود و من با بدن عرق زده رفته بودم بیرون خیلی خیلی به شدت سرما خوردم که خودشو صبح روز بعد که رفته بودم سر کار نشون داد . طوری که باعث شد دیگه نتونم وایسم و بابا بهم گفتن که برو خونه . تمام شب رو زیر پتو بودم و بدتر از همه اینکه نیوشای گلمم خیلی نگران کردم و این بیشتر از همه عذابم می داد . چند دقیقه ای اومدم بیرون فقط که چند تا قرص و کپسول بگیرم . امروز هم متاسفانه نتونستم به خاطر بدن دردم از خونه بیام بیرون و برم سر کار اما باعث شد که بابام ازم دلخور و ناراحت بشن . چی بگم والا ، این بابای ما هم به هر شکلی فقط می خوان بگن بهانه داری که نیای سر کار یا کار نکنی و ... .
امروز دم دمای ظهر زنگ زدن که یکی از شهرستان دیگه ای اومده که سیستمش رو درست کنی . خیلی ناراحت شدم ، چون بدون اینکه با من هماهنگ کنه یا برنامه ریزی داشته باشه باهام سیستمش رو برداشته آورده دفتر که واسش درست کنم و منم مریض خونه بودم . چیکا کنم خب ؟! بابا وقتی دارن از یه شهرستان دیگه بلند می شن بیان نباید بگن که دارن تشریف فرمائی می کنن ؟! مقصر خودشه چیکا کنم . بابا هم بیشتر به این خاطر ازم دلخور شدن که گفتن یارو اومده و من اگه حالم بهتره نرفتم دفتر و سیستمش رو درست کنم ! حال نداشتم وجداناً ...
تصمیم گرفتم از پایه دوباره انگلیسی کار کنم . از اینترنت یه چند تا فایل آموزش انگلیسی گرفتم دیشبم رفتم یه دفتر و خودکار گرفتم که خودم بشینم و توی خونه کار کنم . حتمالاً امشب با نیوشا بریم و یه بسته آموزشی انگلیسی از مبتدی تا پیشرفته بگیرم بیشتر بتونه کمکم کنه ...
دو روزه نیوشا رو ندیدم که خیلی دلم براش تنگ شده ؛ ساعتای 16:00 بهش اس دادم که کجاست ، فهمیدم که داره می خوابه و می خواد تا غروب اگه کسی بیدارش نکنه بخوابه . منم بهش گفتم که بعد نماز مغرب می رم دنبالش بریم بیرون !
پاورقی : ببخشید خیلی حرف زدم ... خیلی ...
سرمای خفیف پائیزی ، اندک بر تنم لرزه انداخت ؛ آرام به قدم زدن ادامه دادم ، دست هایم را سر جیب شلوار زدم ، با قدم های زیگ زاگ . هرزگاهی سنگ یا سنگ ریزه ای که به نزدیکم می آمد را با سر کفش هایم ضربه می زدم و به سمتی پرت می کردم ، باز هم به قدم می زدم ...
هوا تاریک بود ؛ کمی ابری و در آسمان فقط چند ستاره کوچک دیده می شد و ماه شب 14 . از حق نگذریم ، با مهتاب زمین مقداری روشن شده بود حتی اگر در بیابان بودم اما ...
هر چه می اندیشم که چرا تنهایم ، چیزی به ذهنم نیامد . قدم هایم آهسته بود ؛ در گوشه ی چشمم قطره اشکی پدیدار شد . آرم از روی گونه ام به پائین آمد و روی لباسم افتاد . می دانید خسته شده بودم ، خسته از بی توجهی آدم هائی که روزی برایشان از هیچ چیز کم و کاستی نگذاشته بودم ...
هنوز حرف هایشان در ذهنم مرور می شد ؛ هنوز هم داشتم به این فکر می کردم که " چرا ؟! " ... اما هرگز پاسخی برای این پرسشم پیدا نکردم ...
انگار صدائی در گوشم زمزمه می کرد ! یعنی کسی نامم را بر زبان برد ؟! باز هم همان فکر و خیال که آدم ها را به من چه ، به راهم ادامه دادم ! قدم های کمی برداشتم ، دوباره نامم را شنیدم ...
برگشتم ، اطرافم را خواستم ببینم که کیست اینگونه آشنا که نامم را به زبان می آورد ... چهره ای آشنا دیدم ، نه آنکه کسی باشد که از او نیز زخم خورده باشم . لبخندی بر لب داشت و با همان لبخند به من نزدیک شد ...
گذشت و گذشت ؛ به آن روز ها که می اندیشم خنده ام می گیرد . می دانید فقط باید کمی امیدوار می بودم و چشم به راه . خودش آمد ... آنکه از سمت خدا برای من آمده بود ...
پاورقی : اگه گفتین داستان چی بود ؟!