ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
پرده اول ، چشم ها باز ؛ چشمم به خاله ام افتاد که داشت منو پوشک می کرد . خاله لیلا رو خیلی دوستش دارم ، آخه از همون بچگی باهام مهربون بود مث مامان و باهام بازی می کرد . وقتی خودمو چرخوندم تاتی تاتی و چهاردست و پا رفتم به سمت بابام که توی هال نشسته بودن و داشتن تلویزیون نگاه می کردن . وقتی منو دیدن بغلم کردن ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده دوم ، چشم ها باز ؛ همه داشتن می رقصیدن ، عمو رضا با لباس محلی داشت وسط اتاق خونه ی بابا بزرگم توی روستا می رقصید و شاد بودن . سمت راست من ( یادم نمیاد بغل کی بودم ) ، خاله لیلا و عمو احمد نشسته بودن روی کاناپه و لباس عروس و داماد تنشون بود . دست خاله لیلا یه کیف سفید رنگ عروس بود که خوب یادم میاد ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده سوم ، چشم ها باز ؛ یادم میاد زیر پتو بودم ، سرم رو آوردم بالا و دیدم زن عمو عظیم اومدن بالای سرم و گفتن بگیر بخواب فردا مامانت میاد ، نترس بگیر بخواب زود بگذره و مامانت میاد . چشمام رو بستم و به خواب رفتم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده چهارم ، چشم ها باز ؛ مامانم کنار بخاری دراز کشیدن ، یه نی نی کوچولو هم کنارشون دراز کشیده ، بابام دستشون رو گرفتن پشت ما رو من و داداشم راما رو نزدیک مامانمون می برن و هر دوشون خوشحالن ! آره داداش کوچیکم پارسا به دنیا اومده ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده پنجم ، چشم ها باز ؛ بابام کیف و چمدون دستشونه ، چند تا از دوستای بابام هم کنارشون هستن ! یکی از دوستای بابام اومد پیش من و گفت : " اگه کاری چیزی داشتین ، هم تو هم مامانت به من بگین ، باشه ؟! " ! بابام داشتن می رفتن سفر طولانی ، اما کجا ؟! دیگه یادم نمیاد ...
پرده ششم ، چشم ها باز ؛ شبه و تاریک ، خوابم میاد ولی احساس می کنم صدای بابام میاد ! جونمی جون بابام از سفر اومدن اینجا ، رفتم توی حال بغلشون کردم ! دلم خیلی واسشون تنگ شده بود ، اصن دلم نمی خواست بخوابم ، دوست نداشتم از کنار بابام تکون بخورم آخه خیلی دلم واسشون تنگ شده بود ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده هفتم ، چشم ها باز ؛ من و داداشم یه تیکه کاغذ آوردیم جلوی بابام و بابام واسمون می نویسن که اگه برن چند روز دیگه میان پیشمون ! نمی دونین ، شاید روی کاغذ خیلی کم بود ولی هر ثانیه اش به اندازه یه سال می گذشت و ما دل نگران از رفتن بابا ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده هشتم ، چشم ها باز ؛ دم در خونه ، چشمام پُر از اشک شده ، انگاری بابام دارن می رن بازم سفر اما کجا ؟ اون دور دورا که ما نمی تونیم بریم ! دارم هق هق می کنم ، از اشکای من چشمای بابامم پر از اشک شده و گریه می کنن . دم رفتن نمی تونم با بابام خداحافظی کنم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده نهم ، چشم ها باز ؛ دارم دیکته می نویسم ، چشمام پُر از اشک شده و می گم : " بابائی ، بابائی کجائی " ! معلمم متوجه من می شه و میاد پیشم ، من رو می بره توی دفتر پیش مدیر و معاون ( آقا و خانوم جلیلی ) ، حالم بهتر شد اما معلم اومد گفت که مشقاشو ننوشته ، واسه همون گریه می کرده ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده دهم ، چشم ها باز ؛ یکی از خانومای توی مدرسه داره از من سوال می کنه » " کار بابات چیه ؟! " یادم اومد یکی از نشانه های بابام که مال نیروی انتظامی بوده رو گذاشته بودم توی جیبم ، درش آوردم و نشونش دادم و گفتم : " این ! " ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده یازدهم ، چشم ها باز ؛ دیکته داشتیم ، نمرده خوبی نگرفتم و معلم من رو فرستاد توی دفتر مدرسه ! خیلی ترسیده بودم ، به مدیرمون گفتم : " اگه یه بار دیگه نمرده بد گرفتم ( محکم یه سیلی خوابوندم توی گوشم ) اینطوری خودمو می زنم! " ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده دوازدهم ، چشم ها باز ؛ با بابا و مامان و راما و راشد توی تاکسی نشستیم و داریم می ریم سمت خونه ! آدرس خونه رو گفتم که بابام بهم یه تلنگر زدن که ساکت . یاد گرفتم نباید آدرس رو به کسی بگم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده سیزدهم ، چشم ها باز ؛ با بابام توی رحیم آباد پیاده شدیم ، مدیر مدرسه قدیمیمون ( آقای جلیلی ) رو دم در مغازه ای دیدم ! بیرون اومد و سلام کردم و باهم صحبت کردیم و بعد از خداحافظی رفتیم توی ماشین ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده چهاردهم ، چشم ها باز ؛ منتظر بابام بودم که بیان دنبالم و باهم بریم دور بزنیم ! از خستگی روی پله در خونه خوابم برد و بعد از مدتی که بیدار شدم بابام رو سر کوچه دیدم ، با تاکسی عمو احمد بود و مسافر سوار داشت ! باهم رفتیم دور زدیم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده چهاردهم ، چشم ها باز ؛ اثاث کشی کردیم یه خونه ی دیگه ، صبح شده و بینیم کیپ شد چون درب خونه باز بوده و سردم شده و بینیم کیپ شده ! بابام رفتن سر کار و من باید برم مدرسه ، آخه عصری ام ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده پانزدهم ، چشم ها باز ؛ دفتر ریاضیم رو قایم کردم ، آخه می ترسم بابام ببینن و دعوام کنن ! بابام بهم گفتن دفتر ریاضیت رو بیار اما من گفتم نمی دونم کجاست ! ظهر روز بعد که خواستم برم مدرسه ، رفتم از زیر لباسای توی حموم دفترم رو برداشتم و رفتم مدرسه ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده شانزدهم ، چشم ها باز ؛ شب شده دارم سریال می بینم ، همه خوابیدن اما مامانم چون بابام می خوان برن سر کار و از صدای تلویزیون نمی تونن می رن فیوز رو می زنن بالا که من بگیرم بخوابم اما من هنوزم نخوابیدم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده هفدهم ، چشم ها باز ؛ بابام بیدارم کردن که دختر دائیام اومدن ! باهاشون بازی کردم و صحبت کردم ، بچگیشون رو یادم میاد اما بزرگ شده بودن ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده هفدهم ، چشم ها باز ؛ داریم می ریم اصفهان ، جلوی پلیسراه وایسادیم و بابام اومدن بالا و من رو بوسیدن و باهام خداحافظی کردن . داشتیم می رفتیم پیش دائی رضا که اصفهان بودن اون موقع ها ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده هجدهم ، چشم ها باز ؛ بلند شدیم با تاکسی عمو احمد ، همگی داریم می ریم اصفهان ! یادم از 05:00 صبح تا 17:00 عصر توی راه بودیم تا رسیدیم ! یادم میاد شب شد و برگشتیم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده نوزدهم ، چشم ها باز ؛ بابام با اولین ماشینمون که یه رنو بود دارن توی خیابون انقلاب بهم رانندگی یاد می دن و می گن : " کلاج و ترمز رو بگیر و وایسا " ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیستم ، چشم ها باز ؛ بابام اومدن دنبالم که برسونن من رو مدرسه ، دیرم شده اما از سر کار اومدن تا دیدن منو من رو رسوندن چون خواستن خسته نشم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و یکم ، چشم ها باز ؛ بابام امروز اومدن که باید انتقال بشن به یه شهر دیگه ! می خوان ما رو هم با خودشون ببرن ، راستش نمی دونم خوشحال شدم یا ناراحت ولی همگی باهم رفتیم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و دوم ، چشم ها باز ؛ عمو احمد مینی بوس خریدن ، همگی وسایلمون رو ورداشتیم توی مینی بوس و درایم می ریم اون شهر ! رسیدیم و رفتیم توی یه خونه ای ! فرداشو نرفتیم مدرسه ، اما روز بعدش رفتیم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و سوم ، چشمها باز ؛ خونه رو عوض کردیم ، بابام خیلی خسته ان ! اما صاحب خونه ما رو قبول نکرد ، مجبور شدیم بریم یه خونه دیگه ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و چهارم ، چشم ها باز ؛ خواهر کوچیکم مینا به دنیا اومده ، بابام خیلی خوشحالن ! ما همگیمون خوشحالیم و خدا رو شکر می کنیم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و پنجم ، چشم ها باز ؛ مینا مریضه ، با بابا داریم می ریم شهر خودمون ! دلمون واسه مامان و مینا تنگ شده حسابی واسه همین داریم با ماشین های سواری می ریم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و ششم ، چشم ها باز ؛ داریم بر می گردیم شهر خودمون و خوشحال خوشحالیم ! بابام کنارمونه و ما هممون کنار هم خوشبختیم ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و هفتم ، چشم ها باز ؛ داریم بنائی می کنیم ، اما یهوئی خبر تصادف بابا حاجی رو شنیدیم ! داریم با بابا می ریم که خودمو برسونیم به بابا حاجی ! بردیمشون بیمارستان ، کلی خرج واسه ماشین بابا حاجی شد ولی یکی از عمو هام حتی نگفت که منتون به چند ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و هشتم ، چشم ها باز ؛ مامان بزرگ مادریم فوت کردن . همگی ناراحتیم ، وای کاش می تونستم غم رو بگم و ببینین توی دلمون چه خبره ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده بیست و نهم ، چشم ها باز ؛ ماما بزرگ پدریم فوت کرد ! وای که جقدر ناراحت شدیم ! دو تا مامان بزرگم رو از دست دادم ! سخته ، خیلی ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده سی ام ، چشم ها باز ؛ پدر بزرگ مادریم فوت کردن ! ما بیمارستانیم ، خیلی ناراحتیم ! همگی اینجان و ناراحت و گریان ! مردم بهم تسلیت می گن ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده سی و یکم ، چشم ها باز ؛ پدر بزرگ پدریم فوت کردن ! بابام گریه می کنن و ناراحتن ، مامانمم گریه می کنن و همگیمون از غمشون دلگیر و ناراحت ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده سی و دوم ، چشم ها باز ؛ با بابام هر روز می ریم سر کار و داریم کار می کنیم ! بعضی وقت ها بابام رو ناراحت می کنم ، ولی عاشقشونم و دوستشون دارم ! خیلی نگران می شم وقتی ناراحت می شن یا عصبانی یا جائیشون درد می گیره ! بابامن ! دیگه یادم نمیاد ...
پرده سی و سوم ، چشم ها باز ؛ ما هنوز هم شکر خدا داریم باهم زندگی می کنیم و خوشحالیم با اینکه من و برادرم راما ازدواج کردیم ! و خدا هنوز هم ما رو کنار هم داره و امیدوارم همیشه در کنار هم بدون ناراحتی باشیم ...
هیچوقت بودن با پدر و مادرتون رو با دنیا عوض نکنین ؛ از غم اینکه ممکنه یه روزی ( واقعیت تلخ ) پدر و مادرم کنارم نباش گریه کردم امشب ، خیلی گریه کردم ! به خدا واسم سخته ، یتیم می شیم اگه یه روزی اونا دیگه نباشن ...! خدایا نده این اتفاق رو که خیلی سخته ! خدایا سایه پدر و مادر رو از سرمون کم نکن ...!
پاورقی : این یه سیر طولانی از زندگی من بود ؛ به همراه پدر و مادرم و خانوادم ! اینا وقت ها و لحظه هائی بود که یادم اومد و واستون نوشتم ...
سلام داش رامین
چرا اپ نشدی هنوز؟
سر بزن اپیم
درود داداش حسین عزیز
چشم ، همین الان ...!
سلام رامین جان
نه بخدا ،یه مدت بد حس وبلاگ نویسی رو از دست داده بودم و چون فصل امتحانات هم بود حوصله نوشتن نداشتم
خوشحالم که بازم پیدات کردم ؛ همش نگران بودم چرا وبلاگت رو بستی ...