چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

سیر زندگی ( چشم من ، باز )

پرده اول ، چشم ها باز ؛ چشمم به خاله ام افتاد که داشت منو پوشک می کرد . خاله لیلا رو خیلی دوستش دارم ، آخه از همون بچگی باهام مهربون بود مث مامان و باهام بازی می کرد . وقتی خودمو چرخوندم تاتی تاتی و چهاردست و پا رفتم به سمت بابام که توی هال نشسته بودن و داشتن تلویزیون نگاه می کردن . وقتی منو دیدن بغلم کردن ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده دوم ، چشم ها باز ؛ همه داشتن می رقصیدن ، عمو رضا با لباس محلی داشت وسط اتاق خونه ی بابا بزرگم توی روستا می رقصید و شاد بودن . سمت راست من ( یادم نمیاد بغل کی بودم ) ، خاله لیلا و عمو احمد نشسته بودن روی کاناپه و لباس عروس و داماد تنشون بود . دست خاله لیلا یه کیف سفید رنگ عروس بود که خوب یادم میاد ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده سوم ، چشم ها باز ؛ یادم میاد زیر پتو بودم ، سرم رو آوردم بالا و دیدم زن عمو عظیم اومدن بالای سرم و گفتن بگیر بخواب فردا مامانت میاد ، نترس بگیر بخواب زود بگذره و مامانت میاد . چشمام رو بستم و به خواب رفتم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده چهارم ، چشم ها باز ؛ مامانم کنار بخاری دراز کشیدن ، یه نی نی کوچولو هم کنارشون دراز کشیده ، بابام دستشون رو گرفتن پشت ما رو من و داداشم راما رو نزدیک مامانمون می برن و هر دوشون خوشحالن ! آره داداش کوچیکم پارسا به دنیا اومده ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده پنجم ، چشم ها باز ؛ بابام کیف و چمدون دستشونه ، چند تا از دوستای بابام هم کنارشون هستن ! یکی از دوستای بابام اومد پیش من و گفت : " اگه کاری چیزی داشتین ، هم تو هم مامانت به من بگین ، باشه ؟! " ! بابام داشتن می رفتن سفر طولانی ، اما کجا ؟! دیگه یادم نمیاد ...

پرده ششم ، چشم ها باز ؛ شبه و تاریک ، خوابم میاد ولی احساس می کنم صدای بابام میاد ! جونمی جون بابام از سفر اومدن اینجا ، رفتم توی حال بغلشون کردم ! دلم خیلی واسشون تنگ شده بود ، اصن دلم نمی خواست بخوابم ، دوست نداشتم از کنار بابام تکون بخورم آخه خیلی دلم واسشون تنگ شده بود ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده هفتم ، چشم ها باز ؛ من و داداشم یه تیکه کاغذ آوردیم جلوی بابام و بابام واسمون می نویسن که اگه برن چند روز دیگه میان پیشمون ! نمی دونین ، شاید روی کاغذ خیلی کم بود ولی هر ثانیه اش به اندازه یه سال می گذشت و ما دل نگران از رفتن بابا ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده هشتم ، چشم ها باز ؛ دم در خونه ، چشمام پُر از اشک شده ، انگاری بابام دارن می رن بازم سفر اما کجا ؟ اون دور دورا که ما نمی تونیم بریم ! دارم هق هق می کنم ، از اشکای من چشمای بابامم پر از اشک شده و گریه می کنن . دم رفتن نمی تونم با بابام خداحافظی کنم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده نهم ، چشم ها باز ؛ دارم دیکته می نویسم ، چشمام پُر از اشک شده و می گم : " بابائی ، بابائی کجائی " ! معلمم متوجه من می شه و میاد پیشم ، من رو می بره توی دفتر پیش مدیر و معاون ( آقا و خانوم جلیلی ) ، حالم بهتر شد اما معلم اومد گفت که مشقاشو ننوشته ، واسه همون گریه می کرده ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده دهم ، چشم ها باز ؛ یکی از خانومای توی مدرسه داره از من سوال می کنه » " کار بابات چیه ؟! " یادم اومد یکی از نشانه های بابام که مال نیروی انتظامی بوده رو گذاشته بودم توی جیبم ، درش آوردم و نشونش دادم و گفتم : " این ! " ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده یازدهم ، چشم ها باز ؛ دیکته داشتیم ، نمرده خوبی نگرفتم و معلم من رو فرستاد توی دفتر مدرسه ! خیلی ترسیده بودم ، به مدیرمون گفتم : " اگه یه بار دیگه نمرده بد گرفتم ( محکم یه سیلی خوابوندم توی گوشم ) اینطوری خودمو می زنم! " ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده دوازدهم ، چشم ها باز ؛ با بابا و مامان و راما و راشد توی تاکسی نشستیم و داریم می ریم سمت خونه ! آدرس خونه رو گفتم که بابام بهم یه تلنگر زدن که ساکت . یاد گرفتم نباید آدرس رو به کسی بگم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده سیزدهم ، چشم ها باز ؛ با بابام توی رحیم آباد پیاده شدیم ، مدیر مدرسه قدیمیمون ( آقای جلیلی ) رو دم در مغازه ای دیدم ! بیرون اومد و سلام کردم و باهم صحبت کردیم و بعد از خداحافظی رفتیم توی ماشین ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده چهاردهم ، چشم ها باز ؛ منتظر بابام بودم که بیان دنبالم و باهم بریم دور بزنیم ! از خستگی روی پله در خونه خوابم برد و بعد از مدتی که بیدار شدم بابام رو سر کوچه دیدم ، با تاکسی عمو احمد بود و مسافر سوار داشت ! باهم رفتیم دور زدیم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده چهاردهم ، چشم ها باز ؛ اثاث کشی کردیم یه خونه ی دیگه ، صبح شده و بینیم کیپ شد چون درب خونه باز بوده و سردم شده و بینیم کیپ شده ! بابام رفتن سر کار و من باید برم مدرسه ، آخه عصری ام ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده پانزدهم ، چشم ها باز ؛ دفتر ریاضیم رو قایم کردم ، آخه می ترسم بابام ببینن و دعوام کنن ! بابام بهم گفتن دفتر ریاضیت رو بیار اما من گفتم نمی دونم کجاست ! ظهر روز بعد که خواستم برم مدرسه ، رفتم از زیر لباسای توی حموم دفترم رو برداشتم و رفتم مدرسه ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده شانزدهم ، چشم ها باز ؛ شب شده دارم سریال می بینم ، همه خوابیدن اما مامانم چون بابام می خوان برن سر کار و از صدای تلویزیون نمی تونن می رن فیوز رو می زنن بالا که من بگیرم بخوابم اما من هنوزم نخوابیدم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده هفدهم ، چشم ها باز ؛ بابام بیدارم کردن که دختر دائیام اومدن ! باهاشون بازی کردم و صحبت کردم ، بچگیشون رو یادم میاد اما بزرگ شده بودن ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده هفدهم ، چشم ها باز ؛ داریم می ریم اصفهان ، جلوی پلیسراه وایسادیم و بابام اومدن بالا و من رو بوسیدن و باهام خداحافظی کردن . داشتیم می رفتیم پیش دائی رضا که اصفهان بودن اون موقع ها ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده هجدهم ، چشم ها باز ؛ بلند شدیم با تاکسی عمو احمد ، همگی داریم می ریم اصفهان ! یادم از 05:00 صبح تا 17:00 عصر توی راه بودیم تا رسیدیم ! یادم میاد شب شد و برگشتیم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده نوزدهم ، چشم ها باز ؛ بابام با اولین ماشینمون که یه رنو بود دارن توی خیابون انقلاب بهم رانندگی یاد می دن و می گن : " کلاج و ترمز رو بگیر و وایسا " ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیستم ، چشم ها باز ؛ بابام اومدن دنبالم که برسونن من رو مدرسه ، دیرم شده اما از سر کار اومدن تا دیدن منو من رو رسوندن چون خواستن خسته نشم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و یکم ، چشم ها باز ؛ بابام امروز اومدن که باید انتقال بشن به یه شهر دیگه ! می خوان ما رو هم با خودشون ببرن ، راستش نمی دونم خوشحال شدم یا ناراحت ولی همگی باهم رفتیم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و دوم ، چشم ها باز ؛ عمو احمد مینی بوس خریدن ، همگی وسایلمون رو ورداشتیم توی مینی بوس و درایم می ریم اون شهر ! رسیدیم و رفتیم توی یه خونه ای ! فرداشو نرفتیم مدرسه ، اما روز بعدش رفتیم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و سوم ، چشمها باز ؛ خونه رو عوض کردیم ، بابام خیلی خسته ان ! اما صاحب خونه ما رو قبول نکرد ، مجبور شدیم بریم یه خونه دیگه ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و چهارم ، چشم ها باز ؛ خواهر کوچیکم مینا به دنیا اومده ، بابام خیلی خوشحالن ! ما همگیمون خوشحالیم و خدا رو شکر می کنیم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و پنجم ، چشم ها باز ؛ مینا مریضه ، با بابا داریم می ریم شهر خودمون ! دلمون واسه مامان و مینا تنگ شده حسابی واسه همین داریم با ماشین های سواری می ریم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و ششم ، چشم ها باز ؛ داریم بر می گردیم شهر خودمون و خوشحال خوشحالیم ! بابام کنارمونه و ما هممون کنار هم خوشبختیم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و هفتم ، چشم ها باز ؛ داریم بنائی می کنیم ، اما یهوئی خبر تصادف بابا حاجی رو شنیدیم ! داریم با بابا می ریم که خودمو برسونیم به بابا حاجی ! بردیمشون بیمارستان ، کلی خرج واسه ماشین بابا حاجی شد ولی یکی از عمو هام حتی نگفت که منتون به چند ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و هشتم ، چشم ها باز ؛ مامان بزرگ مادریم فوت کردن . همگی ناراحتیم ، وای کاش می تونستم غم رو بگم و ببینین توی دلمون چه خبره ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و نهم ، چشم ها باز ؛ ماما بزرگ پدریم فوت کرد ! وای که جقدر ناراحت شدیم ! دو تا مامان بزرگم رو از دست دادم ! سخته ، خیلی ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده سی ام ، چشم ها باز ؛ پدر بزرگ مادریم فوت کردن ! ما بیمارستانیم ، خیلی ناراحتیم ! همگی اینجان و ناراحت و گریان ! مردم بهم تسلیت می گن ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده سی و یکم ، چشم ها باز ؛ پدر بزرگ پدریم فوت کردن ! بابام گریه می کنن و ناراحتن ، مامانمم گریه می کنن و همگیمون از غمشون دلگیر و ناراحت !  دیگه یادم نمیاد ...

پرده سی و دوم ، چشم ها باز ؛ با بابام هر روز می ریم سر کار و داریم کار می کنیم ! بعضی وقت ها بابام رو ناراحت می کنم ، ولی عاشقشونم و دوستشون دارم ! خیلی نگران می شم وقتی ناراحت می شن یا عصبانی یا جائیشون درد می گیره ! بابامن ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده سی و سوم ، چشم ها باز ؛ ما هنوز هم شکر خدا داریم باهم زندگی می کنیم و خوشحالیم با اینکه من و برادرم راما ازدواج کردیم ! و خدا هنوز هم ما رو کنار هم داره و امیدوارم همیشه در کنار هم بدون ناراحتی باشیم ...

  • من بهترین و بزرگترین ، پر از مهر و عاطفه ترین ، عزیز ترین و با معرفت ترین پدر و مادر دنیا رو دارم ! وقتی ناراحتن بازم منو دوست دارن ، وقتی گریه می کنم منو در آغوش می گیرن ، وقتی عصبانین بازم من واسشون همون پسر کوچولوی دوست داشتنیشونم ! من بهترین پدر و مادر دنیا رو دارم !

هیچوقت بودن با پدر و مادرتون رو با دنیا عوض نکنین ؛ از غم اینکه ممکنه یه روزی ( واقعیت تلخ ) پدر و مادرم کنارم نباش گریه کردم امشب ، خیلی گریه کردم ! به خدا واسم سخته ، یتیم می شیم اگه یه روزی اونا دیگه نباشن ...! خدایا نده این اتفاق رو که خیلی سخته ! خدایا سایه پدر و مادر رو از سرمون کم نکن ...!

پاورقی : این یه سیر طولانی از زندگی من بود ؛ به همراه پدر و مادرم و خانوادم ! اینا وقت ها و لحظه هائی بود که یادم اومد و واستون نوشتم ...

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین 4 - اسفند‌ماه - 1392 ساعت 13:54 http://rol90.blogsky.com/

سلام داش رامین
چرا اپ نشدی هنوز؟
سر بزن اپیم

درود داداش حسین عزیز
چشم ، همین الان ...!

حسین 24 - بهمن‌ماه - 1392 ساعت 11:56

سلام رامین جان
نه بخدا ،یه مدت بد حس وبلاگ نویسی رو از دست داده بودم و چون فصل امتحانات هم بود حوصله نوشتن نداشتم

خوشحالم که بازم پیدات کردم ؛ همش نگران بودم چرا وبلاگت رو بستی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد