یه مدتی بود شنیده بودیم که دکتری شهرستان نزدیک ما هست که از طریق طب سنتی ( تحریک عصب و حجامت ) خیلی از بیماری ها رو درمان می کنه . از نظر هزینه هم اصن زیاد نیست ، 7000ت برای ویزیت و 12000ت برای حجامت می گیره ! خیلیا ازت تعریف کردن و حتی زن دائیم و دائیم هم دو سری رفته بودن اونجا ، حتی همین ماه قبل هم مامانم برای زانوشون رفتن پیشش ، وقتی اومدن خیلی تعریف کردن و خدا رو شکر مشکلشون تا الان بر طرف شده !
این ماه برای من هم وقت گرفتن ، یعنی امروز که هگی بلند شدیم و ساعت 05:30 رفتیم به سمت اون شهرستان و دکتر . راستش تا مقداری از راه رو من نشستم ، ولی به خاطر یه ذره مشکلاتی که پیش اومد مجبور شدم یواش برم . اول اینکه لاستیک سمت راست ماشینم کم باد بود ، متاسفانه اون وقت صبح هیشکی باز نبود که تنظیم باد کنیم و مجبور بودیم همونطوری بریم . ماشین هم بزنین نداشت و بدترین جای قضیه همینجاست ! رفتم پمپ بنزین بنزین زدم و بابا لطف کردن پول دادن که حساب کنم . راه که افتادم و نزدیک دو کیلومتری که دور شدم یهو داداشم پارسا گفت : "کارت بنزین رو بدین " ، من یادم اومد کارت بنزین رو جا گذاشتم توی پمپ . هیچی مجبور شدم بازم این فاصله رو برگردم تا کارت رو پس بگیرم . نمی دونم چه حکمتی توش بود ولی دیر رسیدیم به دکتر .
وقتی رسیدیم ، یه ذره به خاطر اینکه ویزیت بشیم پارتی بازی کردیم اما وقتی برای حجامت رفتیم دیگه نشد . راستش خیلی خجالت کشیدم ، همش ناراحت بودم که الان کلی پدر لعنتی و فحش پشتمون جمع کردیم ، اما وجداناً از راه خیلی دوری پاشده بودیم اومده بودیم .
جاتون خالی پشت همگیمون رو بادکشی کردن ، حتی مبینا . در مورد حجامت هم ، غیر از مبینا همگیمون حجامت شدیم . من به خاطر اینکه یه مقداری اضافه وزن دارم ( خپل نیستما ، برعکس خوشتیپم با تپلیم ) ، عصبای پشتم و شیکمم رو تحریک کرد و به من گفت زیره سیاه دَم کنم و مث چائی بخوردم و بدنم رو با روغن زیتون چرب کنم و ماساژ بدم . من زانوی پای راستم هم چند سال پیش ضربه خورده بود و مشکل پیدا کرده که هر چند وقتی درد می گیره و یهو قفل می کنه . در کل خیلی هم خوش نگذشت ولی بد هم نبود .
پاورقی : خیلی خوب بود. دعا کنین فایده داشته باشه ...
یعنی می خواین بگین من دیروز پست ندادم توی چشمک ؟ وای خدا مرگم بده ( دور از جون البته ) ، اصل فراموش کردم حسابی باور کنین . دیشب که اومدم پست بدم ، دیر وقت بود و به خاطر اینکه حجمم زود تموم می شه ، تنظیمات مودم رو از روی وایرلس برداشتم به خاطر همین حس حال اینکه برم پشت سیستم بنشینم رو نداشتم ، از طرفی هم توی اتاق بابا خواب بودن دیگه گفتم سر و صدا نشه واسه همین گفتم فردا پست می دم . امروزم که اینقدر درگیر بودم ( نرفتم سر کار ، مثلاً بگیرم استراحت کنم ) ، خوابیدم اما هر لحظه هزار بار از دفتر کار بهم زنگ زدن و دیوونم کردن . از طرفی حالم خوب نبود واسه همین گرفتم عین خرس خوابیدم ( تا ساعت 6 عصر ) .
صبحی ساعت 07:45 پاشدم ولی دیدم حس سر کار رفتن نیست ، دیشب هم به بابا گفته بودم من نمیام دیگه گرفتم خوابیدم . این وسط خواب ما ، چندین بار زنگ زدن اول واسه رمز عبور ایمیل انجمن ( آخرشم این همکارم نتونست باز کنه چون فقط ادعای یاد گرفتن و بلد بودن می کنه ) ، بعدش برای آمار و لیست کارت های هوشمند امحائی و در آخرم واسه آپدیت نرم افزار های شرکت ها و راه اندازی SMS و سامانه برای شرکت ها . همین الانم ایمیل انجمن رو باز کردم که ببینم جریان این سامانه چیه .
یعنی خیلی زورم میادا ؛ اینکه وقتی سر کاری و کمی خسته ای یا مثلاً کاری رو درست در همون لحظه انجام نمی دم همش دارن می گن که تو بلد نیستی و کسی دیگه جای تو بود بهتر کار انجام می دادم و این چیزا ، ولی روزی که به خاطر چیزی نباشم نزدیک به هزار بار زنگ می زنن که این جریانش چیه ، اون یکی چی می شه ، فلان شرکت ایراد داره ، فلان چیزو پیدا نمی کنن و ... . یعنی واقعاً من چی بگم ؟ باز از اون طرف همش همکارم رو می زنن توی سرم ! ای خدا ...
ببخشید تا الان داشتم روی این سامانه ها و وبسایت وربوط به نرم افزار هام سرک می کشیدم و بررسیشون می کردم . مجبورم هرزگاهی برای آزمایش و بررسی سر بزنم بهشون تا اگه مشکلی چیزی بود سریع برطرفش کنم یا به شرکت اطلاع بدم تا بررسیش کنن .
راستی عید بهتون خوش گذشت ؟ راستش ما ناهار روز عید رو با اجازتون همراه با تمام فک و فامیلمون ( عمو هام ) رفتیم سر زمین ما و یه ناهار توپ رو کنار هم مث اون قدیما که بابا بزرگ و مامان بزرگم زنده بودن باهم خوردیم . خدا رحمتشون کنه ، تا وقتی بودن همه ما همیشه کنار هم بودیم اما از وقتی رفتن یه مقدار رابطه هامون گسسته شده و کم . خدایا سایه بزرگترامونو بالای سرمون نگه دار ( الهی آمین ) ...
دوستای خوبم دلم واستون تنگ شده بود ؛ مراقب خودتون خیلی باشینا و نذارین دلتون رنگ غم به خودش بگیره . من فک می کنم یه کمی حالم داره بهم می خوره با اجازتون می رم ...
پاورقی : تنتون سلامت و امیدوارم همیشه سرزنده و شاد و سلامت باشین ...
فردا صبح ، مثل سال های پیش و سال های پیشتر از اون می ریم برای نماز عید قربان . البته این عید با عید های قبل برای من یه فرق خیلی بزرگ داره ؛ می دونین اون چیه ؟ دقیقاً این اولین عیدی هست که من یک فرد متاهل هستم و فردا اولین عیدی هست که من می رم با همسرم عید رو می گذرونم . این برای من خیلی دوست داشتنی و جذابه !
الان حمام بودم ، خودم رو آراسته کردم و آماده شدم برای عید قربان و نماز عید . ریشمو زدم ، همونطوری که نیوشا دوست داره ، خوب خودمو شستم و الان خیلی جذاب و خوشتیپ ( با فقط یه زیر شلواری ) نشستم و دارم پست می دم ! فک کنم دو روز قبل بود که قبل اینکه برم دانشگاه دنبال نیوشا ، رفتم یه ساعت قبلش سرم رو کوتاه کردم و بعد رفتم دنبالش ! همیشه موی کوتاه بهم میاد و خیلیا این تیپمو ( مخصوصاً نیوشا ) قبول دارن ...
آخ ، کمرم درد گرفت آخه پشتی این صندلی کامپیوترم خرابه ، خیلی صدا می ده و متاسفانه به خاطر اینکه اتاق خواب بابا کمی از نظر هوائی اذیت کننده است ( خیلی سرده ) ، بنده خداها توی اتاق من می خوابن ، صدای این صندلی باعث بیدار شدنشون می شه ( البته بماند که از صدای کیبورد و نور مانیتور 40" بیدار شدن یا نشدن من نفهمیدم ) . ماشالله صدای خُر و پُف بابام زیاده ! زنده باشن ایشالله همیشه و سایشون بالای سر همگیمون باشه ...
خیلی خوابم گرفته ، فردا صبح زودم باید بیدار بشم . با اجازتون برم بخوابم که فردا برنامه شلوغی خواهیم داشت ؛ واسه همین رفتم امشب باک بنزین رو نصفه پُر کردم که بی بنزین نشم !
پاورقی : عیدتون بازم مبارک ؛ امیدوارم همیشه شاد باشین و از بنده های خوب خدا قرار داشته باشیم همگیمون ( الهی آمین ) ...
جاتون خالی الان از بازار میایم ، من و نیوشا و مامانم . رفته بودیم برای نیوشا انگشتری رو که انتخاب کرده بود بخریم ( واسه عید قربان ) که ، اونی که انتخاب کرده بود پسندش نشد و یه انگشتر شیک و خوشگل خریدیم . اصن یه حالی بود اساسی ، خیلی دوستش داشت و خوشحال شد وقتی واسش خریدم . اینقدر دوست دارم وقتی خوشحاله و از ته دل می خنده ...
دوستای خوبم ، فردا روز خیلی خوبیه ؛ دعا کنین واسه همه که گناهاشون بخشیده بشه و خدا روزی رو نسیب همه کنه که برن سفر خانه کعبه به امید خدا ...
پاورقی : به قول یکی : " حاجی شی " ...
برای تو می نویسم ، که آسمان دلت ابریست ؛ ابری تیره که اگر بارور شود می بارد . دلت از غصه سیه گشته ، ناچاری و می سازی ، گریانی و خنده بر لب داری !
برای تو می نویسم که راه می روی ، صدائی در گوشت زمزمه می کند ؛ باورش سخت است و ناباور ، ولی واقعیت دارد بدون هیچ دلیلی غصه بر دل می گیری ...
برای تو می نویسم که گریه ات پنهانیست ، خنده ات اجباری ، زندگی روی خوش نشانت نداده ، زندگی را طی می کنی تا باشد که روزی خوش سبز شود بر تو !
آری ، غم بر دل راه مده ؛ اگر صد انسان باشند که ت را نخواهند ، باز کسانی هستند که عاشقانه دوستت دارند ...
پاورقی : زندگی رو هر طور بگیری همونطوری می گیذره ؛ شاد بگیرش ، شاه دزد روزگار باش ...
گاه قدم زدن در خیابان ، با صدای سکوت آنقدر آرامش به انسان هدیه می کند که هیچ چیز باعث برهم زدنش نمی شود . فقط صدای کفش های مجلسی و گام های استوار . تق ... قق ... تق ... و صدای بازتاب کفش هایت در خیابان و کوچه های خلوت که صدای سکوتت را در هم می شکند .
سیگاری بر لب ، پُک های کوچک و بلند ، نامنظم پُک می زنی و قدم می زنی ؛ آرام و در فکر فرو رفته ای ، به هر چه می خوای فکر می کنی و می اندیشی . صدای جیرجیرک ، کم کم به تو نزدی می شود . آنجاست ، در بُته ای که کمی جلوتر از تو قرار دارد و به آن نزدیک می شوی . جیر جیر ... جیر جیر ... همانند صدای جیر جیر کفش های مجلسی چرمی تو ...
سیگارت تمام شد . آهی می کشی و به آسمان خیره می شوی ، آسمانی تیره تیره اما با ستاره هائی که آن را مانند رقص نور زیبا کرده و ماهی روشن ، مهتابی دل نشین . آه که چقدر آسمان زیباست ، بی نهایت و هراسناک ولی زیبا و دوست داشتنی ...
آرام می نشینی ؛ باز خیره می شوی به داخل آب ! انگار در آن از آینده می بینی و از روزگاری که می خواهد برایت اتفاق بیوفتد . حواست نیست که صدای جیرجیرک قطع شد ، دیگر صدای قدم هایت با بازتابش به گوش نمی رسد . انگار زمان ایستاده اما تو همچنان خیره به آب چهره خودت را می بینی ...
سیگاری دیگر از جیب کتت در می آوری ، بر گوشه لبت می گذاری ! فندکی از جیبت بیرون می آوری و سیگارت را روشن می کنی . بلند می شوی و به قدم زدن ادامه می دهی ...
آخ ؛ چقدر زیبا شد ، قطره ای باران بر چهره ات نشست ! و باران شروع به باریدن کرد و تو ماندی و باران و خیابان و صدای سکوت ...
پاورقی : چقدر از این کارا کردین ؟! شده اینقدر خسته بشین و فقط بخواین راه برین ؟
شاید باورتون نشه ولی الان توی اتاقم یه بوی نم خوبی راه افتاده نمی دونین چقدر دوستش دارم . باد و بارون و گرد و خاک و بوی نم بارون . هر چی بگم کم گفتم ...
من و نیوشا هر دو عاشق بارونیم ، حتی نیوشا این عادت و داره که وقتی بارون میاد ، می ره زیر بارون تا خیس بشه ! من زیاد اهل بیرون رفتن توی بارون نیستم ( پیاده ) چون یه ذره برای بعد دچار مشکل می شم . اما عادت خوبیه زیر بارون قدم بزنی ...
همین الان دوباره افتاب شد و باد و بارون قطع شد ... دلم گرفت که چرا اینقدر زود میاد و میره . چرا بارون می باره ، همش بباره و بباره و بباره ...
پاورقی : شهر شمام بارون اومد ؟!
باور کنین از فک کنم ظهر که اومدم ، نشستم و یه سره دارم روی طراحی ، عکس ها و تنظیمات و زیبا تر کردن چشکم کار می کنم . از عکس های جدید و رنگ های طراحی گرفته تا اضافه شدن یه قسمتائی که من بهش می گم " مارک ( Mark ) " و یه جلوه خاصی به نوشته هامون قراره از این به بعد بده ! هنوز وقتی پست رو به صورت یه پیوند ثابت ( منظورم پیوند خود نوشته است که از طریق کلیک روی موضوع پست باز می شه ) ، قسمت های پسندیدن و همینطور اشتراک گذاری رو با جلوه ها و رنگ های جدید و شمایل دیگه ای ویرایش کردم و طراحی شد . یه دفعه ای ایده اش به ذهنم خورد !
یه ذره ناراحتم چون نیوشا نمی تونه زود این تغییرات رو ببینه ، آخه اینترنت خونشون قطعه و اینکه به خاطر یه مشکلی که توی سیم کشی خونشون پیش اومد همیشه مشکل داره با اینترنت و بیشتر اوقات وصل نیست ( راستش از دست منم خارجه که درستش کنم والا تا الان هزار باره درستش کرده بودم ) !
راستشو بخواین من کدنویسی رو از - 0 - شروع کردم ؛ یعنی نه درسی ازش خوندم و نه هیچی فقط از تغییر دادن کد های منبع ( Source ) تونستم یاد بگیرم و بعد ها نشستم و به صورت تئوریک یاد گرفتم . کار سختی نیست ، تمرین کنین یاد می گیرین !
اولین وبلاگی که درست کردم توی " پرشین بلاگ " بود ، چون دیدم پسر دائیم یه بلاگ داره که توش می نویسه و اسمش " رندانه " بود . این پسر دائیم خیلی نقش بسزائی توی پیشرفت و اطلاعات من در مورد رایانه ، اینترنت و خیلی چیزای دیگه تکنولوژی داره ! سر فرصت یه بار داستانشو واستون تعریف می کنم ( البته زیاد خوشایند نیست ولی دلیلی واسه من بود که پیشرفت کنم ) !
پاورقی : خدائی خوشتون میاد از چشمک ؟
با اجازتون از دیشب خانواده قرار گذاشته بودن که فردا بریم سر زمین ، نزدیکیای شهره اما خب یه نیم ساعتی فاصله داره با شهر ؛ اونجا یه زمینی بابا خریدن و توش نهال پسته و زرشک و این چیزا کاشتن . یه خونه ی خوشگل و قشنگم به خاطر اینکه آدم هرزگاهی از شهر می زنه بیرون و حال و هواشو اونجا عوض کنه هم ساختن ( بماند که اومدن گیر دادن که می خوان خرابش کنن ) . امروز وقتی رفتم قسطای وام ازدواجمون رو پرداخت کردم ، رفتم دنبال بابا و بقیه و رفتیم سر زمین ، جاتونم خالی آبگوشت داشتیم ، از اون آبگوشتای محشر مامانم ...
بعد ناهار دیگه حال و حوصله موندن نداشتم ، داشتم سنگین می شدم و خوابم میومد واسه همین با داداشم راما و خانومش بلند شدیم اومدیم ، منم با اجازتون الان اومدم فقط اینا رو بنویسم و برم باز وب گردی ! چیکا کنم ، بیکارم دیگه ...
راستی چشمتون روز بد نبینه ، دو روز شده سرما خوردم چون این داداشم که از کرمان برگشت ، مریض بود منم باهاش روبوسی کردم گرفتم . همش نگران نیوشا بودم که مریض نشه باهام بود .
پاورقی : مراقب خودتون باشینا ...
امروز ظهر که اومدم خونه ( بعد اینکه از پیش نیوشا برگشتم ) ، بعد ناهار گرفتم خوابیدم تا ساعتای 07:30 غروب . راستش دیشب تا صبح بیدار بودم ، بعدشم که خوابیدم ساعت 10:30 زن داداشم بیدارم کرد ( داداشم از کرمان اومد ، باهم بودن ) . دیگه نخوابیدم ، چون دوست نداشتم جمعه ام حروم بشه اما خب وقتی ظهر خوابیدم دیگه ...
بیدار که شدم ، دوباره می خواستم بخوابم که صدای در خونه شد . منم چون حال و حوصله نداشتم چشمام رو گذاشتم روی هم . یه لحظه چشمامو باز کردم دیدم یکی شبیه نیوشا داره با مامانم احوالپرسی می کنه ( فک کردم توهمه ) ، چشمامو بستم و دوباره باز کردم دیدم واقعاً نیوشا جلوی رومه و دستشو گذاشت روی صورتم که بیدارم کنه . شاید باورتون نشه ولی اینقدر شُکه شدم و اینقدر خوشحال شدم که نگو ؛ کلاً خواب از سرم پرید ، اصن فکرشم نمی کردم نیوشا امشب بیاد اینجا چون دیشب بهم گفته بود نمی تونه بیاد .
راستش داداشم توی کرمان سرما خورده بود ، صبح که باهاش رو بوسی کردم احساس می کنم سرما خوردم . زیاد حال نداشتم واسه همین افتادم که خوابیدم . نیوشا هم متوجه شد و خیلی مراقبم بود تا وقتی اینجا بود . بعد اینکه رفت خیلی سفارش کرد که حتماً قرص بخورم . قرص سرما خوردگی پیدا نکردم ، مامانم گفتن استامینیفون بخور بهتره . راستشو بخواین پارسا پیشنهاد داد چون روز اوله آب نمک قرقره کنم ، اما گفتم گلوم که درد نمی کنه ( بهانه بود آخه حوصله ندارم و تنبلیم می شه برم آب نمک درست کنم و قرقره کنم والا خیلی راه حل خوبیه برای سرما خوردگی و جلوگیری از گلو درد ) . آمپول هم خوشم میاد بزنم و دیگه قرص و دارو نخورم . قدیما وقتی اندک سرما خوردگی احساس می کردم می رفتم از داروخونه یه پنیسیلین می گرفتم ، می بردم زن دائی رضام ( خیلی زن مهربونیه ، عمه صداش می کنیم ) واسم بزنه آخه دست خیلی سبکی داره ( از بجگی همه آمپولامو می زنه ) ، درد نداره وقتی آمپول می زنن .
پاورقی : هنوزم توی شُک دیدن یه دفعه ای نیوشا هستم . خیلی خوشحالم ...
واقعاً حرف درستیه که می گن " بعضیا نمک می خورن و نمکدون رو می شکنن " یا این مثل که می گه " اگه دستتو عسل کنی و بکنی توی دهنش ، دستتو گاز می گیره عین سگ هار " ! اون آدمی که من به خاطرش با دختر عموم ( همونی که پشت سرم حرف می زد ) دعوا کردیم ، به خاطرش بعضی وقت ها با خانوادم کمی بلند صحبت می کردم و ... باید بفهمم وقتی می شینه توی جمع های خانوادگیشون من رو مسخره می کنه . چرا ؟ واقعاً چرا این آدما اینطورین ؟ می دونین این رو به وضوح با چشم خودم دیدم ، بررسی کردم و فهمیدم که چون نمی تونه در حد من باشه ، وقتی نمی تونه به اندازه من برسه و خودشو با من مقایسه کنه و به هیچ عنوان با من قابل قیاس نیست ، از من بد می گه و منو مسخره می کنه که خودشو به من برسونه ! اینا اینطور افراد کوته فکر ، حسود ، بخیل و همینطور بی شعوری هستن ! می دونین کیو می گم ؟ " محمد " رو می گم که جریان دعواش رو نوشته بودم توی شب عروسی . کسی که اینقدر آدم دو روئیه که جلوی آدم یه جوره و پشت سر آدم یه طور دیگه ! از اینجا زورم میاد مث داداشم دوستش داشتم ، همین ...
همون آدمی که از صدقه سری من مثلاً گرافیست شد ، طراحی سایت یاد گرفت و یه چیزائی که نمی شه گفت و من بودم و اون خواست خودشو به من برسونه ! چون دید نمی رسه ، سعی کرد با تخریب من خودشو بزرگ جلوه بده ! ولش کن زیادم مهم نیستا ، چون من هر چی دارم از خودمه و کسی همش پشت من نیست که واسم همه چیز تهیه کنه ! پول و خونه و ماشین و احترام و ...! احترام رو باید به دست آورد نه به زور طلب کرد ...
خدائی بعضی وقت ها به چیزائی نگاه می کنم که محمد برای خودش ساخته ، احساس می کنم چقدر شبیه به کارائیه که من انجام دادم ، نیمه تمام گذاشتم و رفتم چون ارزشی واسه انجامش نمی دیدم واسه اینکه از خلاقیتم کم می کرد اما اون مثلاً تکمیلش کرده و خودشو معرفی کرده . یا هر چیزی که فکرشو بکنین ! یا اینکه مثلاً یه آموزشکده ای که مال دختر عموم بوده ، چون از کامپیوتر سر در میاورده بردتش که به هنرجوهای زیر صفر ( چند تا ترفند ساده رو آموزش بده ) دیگه شده استاد کامپیوتر و مهندس ! خیلی مسخره است خدائی ...
خانوادتاً اینطور موجودائی هستن ؛ مثلاً می خواد از من برای خودش پُل بسازه ، عرضه نداره تلاش کنه و برسه بهش یا می تونم به جرأت بگم نمی تونه به من برسه می خواد با تخریب من خودشو به من برسونه ولی بازم ...
پاورقی : یه ذره ناراحت شدم ؛ بیخیال به ما گذشته ، فعلاً باید بره با این آبرو ریزی که کرده درست کنه خودشو بی آبرو ...
عجب شبی شد امشب . من ، نیوشا و داداشم باهم رفتیم بیرون واسه خریدای نیوشا و پارسا ( مامان و بابا و مینا و مبینا رفتن روستا ، فردا صبح بر می گردن ) دنبال کتاب و چند تا وسیله می گشتن ، قرار بود هدیه هم واسه خواهر خانومم و زن داداشش ( عاطی ، دخترِ خاله ی دیگم ) بگیریم که 23 تولدشه . راما داداشم که سربازیه داره از کرمان میاد ، صبح اینجاست . قراره زن داداشم ( دختر عموم ) صبحی ساعت 6 بره دنبالش و از ترمیال بیارتش خونه . دلم واسش خیلی تنگ شده ...
اول رفتم دنبال نیوشا ، رفتیم واسش پول از حساب برداشتم و مقداری هم انتقال دادم حسابش . بعدشم رفتیم داروخانه ، خمیر دندون ، شامپو خریدیم ، بعدش رفتیم لوازم التحریر واسش کاغذای Popco خریدیم و رفتیم دنبال پارسا . بعدشم رفتیم گنجینه کتاب که این دوتائی کتاباشون رو بخرن . وقتی ماشین رو پارک کردم ، دیدم روبروم یه مغازه عطر و اودکلن فروشیه . سریع رفتم اونجا تا قبل اینکه نیوشا بیاد بیرون برم واسش یه عطر خوب بخرم ( آخه خیلی وقت بود بهش قول داده بودم بخرم اما نتونستم ) و تلاش کردم خوب از این فرصت استفاده کنم . رفتم توی مغازه و چند تا عطر خوب و بوی آروم انتخاب کردم که یکیشون منو خیلی جذبم کرد اما خب ترسیدم شاید نیوشا دوستش نداشته باشه واسه همین رفتم توی کتاب فروشی ، به پارسا گفتم لیست کتابای نیوشا رو هم بگیره و براش بخره تا ما بریم و برگردیم .
وقتی رفتیم توی مغازه ، از عطرائی که انتخاب کرده بودم گفتم اینا رو خودم انتخاب کردم اما عطر Saga ( یه همین چیزی بود اسمش که روش نوشته بود ، یا Saga یا Salga ) رو من بیشتر دوست داشتم و جداش کردم . خودت بو کن و بهم بگو کدومش . نیوشا هم وقتی بو کرد همون عطری که من انتخاب کرده بودم رو پسندید و گفت حیلی خوشش اومده . همونجا دیدم که لوازم آرایشی زنانه هم هست و نیوشا گفت که ریمل هم می خوام . بهش گفتم برداره اما وقتی قیمتش رو پرسید و دید گرونه نخرید . بعدشم رفت و واسه من یه اسپری بدن Ecco به اسم Allure انتخاب کرد که عاشق بوش شدم . از این به بعد از همین اسپری می خرم .
پارسا اومد و به نیوشا گفت که بریم کتاب فروشی و نیوشا رفت . من حساب کردم اودکلن و اسپری ، اما دیدم که نیوشا به خاطر قیمت ریمل ، برش نداشت من برداشتم و براش خریدم . راستش ، شاید درست نباشه بگم ولی خب وقتی بهش گفتم که ریمل رو خریدم یه کمی ازم دلخور شد که چرا خریدم و نمی خواست و قیمتش زیاد بود . منم ناراحت شدم چون واسه خوشحالیش خریده بودم و ... در کل هیچی دیگه یه ذره ای ناراحتی کوچولو بینمون پیش اومد ولی خب در آخر قبول کرد که به خاطر خوشحالی اون خریدم آروم شد و به منم گفت می تونست ارزون تر از اینا گیر بیاره و وقتی زیاد آرایش نمی کنه اینقدر هزینه برای یه ریمل زیاده . منم قبول کردم ...
آماده شدیم و رفتیم واسه خرید هدیه خواهر خانومم . رفتیم یه فروشگاه پوشاک خوب که یکی از آشناهای بابام هستن ، یه بلوز واسه خواهر خانومم ، رنگ دیگه همون مدل رو واسه خود نیوشا و همینطور یه رکابی سفید برای خودم برداشتم . وقتی از فروشگاه اومدیم بیرون یه کمی پائین تر یه فروشگاه کیف بود . رفتیم تو و تصمیم گرفتیم واسه عاطی یه کیف پولی بخریم چون مث اینکه کیف پولیش خراب شده ( البته پیشنهاد من بود که کیف پولی بخریم ) و یه کیف خوشگل واسش خریدیم و قرار شد نیوشا واسش کادو کنه . از فروشگاه اومدیم بیرون و رفتیم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه ی خواهر خانومم که هدیشو بدیم اما خب جائی بود که نمی تونستیم بریم فعلاً خونشون ، پس تصمیم گرفتیم تا بر می گرده ماهم بریم ( به خاطر غار و غور شیکم پارسا ) شام بخوریم که با پیشنهاد من رفتیم رستوان و کوبیده سفارش دادیم . بیچاره پارسا پول شامی که قرار بود نصفش رو من بدم حساب کرد و خوردیم ( علی الحساب ازش 30000ت گرفته بودن ) . قرار بود مخلفاتش رو من برم حساب کنم . وقتی رفتم برای حساب دیدم این مدیر رستورانه خیلی معطلم کرد ، خسته شده بودم دیگه . نزدیک یه 20 دقیقه ای اونجا بودم اما خبری ازش نشد . دو نفر دیگه هم مث من اومدن حساب کنن اما خبری از مدیره نبود . یه بنده خدائی گفت نیستن جلسه دارن ، مشتریه گفت پس ما می ریم بعداً میایم حساب کنیم ( با خنده و شوخی ) اما من گفتم آقا ما رفتیم بعداً میام حساب می کنم ( پول اصلی رو از ما گرفته بود دیگه ، فقط مخلفات مونده بود ) و رفتم پیش نیوشا و پارسا که رفته بودن توی ماشین نشسته بودن که من برم پیششون . راستی اینو نگفته بودم ، وقتی شاممون تموم شده بود به نیوشا گفتم خبری از خواهرت نشد ، نیومد بریم هدیشو بدیم که یهوئی همون لحظه خودش زنگ زد ( حلال زاده ) .
رفتیم هدیه خواهرشو دادیم ، اما وقت برگشتن از خونه خواهرش مث اینکه نیوشا به خاطر اینکه لامپای راه پله خاموش شد ( مث اینکه از این لامپ های زمان داره ) سرش خورده بود به دیوار . راستش من وقتی لامپ ها خاموش شد گفتم حتماً زمین خورده . شکر خدا زمین نخورده بود اما با سر رفته بود توی دیوار و وقتی داشت می اومد جای ماشین سرشو گرفته بود . به خدا خیلی ترسیدم که نکنه طوریش شده اما خدا رو شکر چیزی نشده بود . هیچی دیگه راه افتادیم به سمت خونه نیوشا اینا و فک می کردیم چی به خاله بگیم که اینقدر دیر کردیم . آخه ساعت 6 قرار بود بریم بیرون ، کتاب بگیریم برگردیم ، حتی خاله پرسیدن واسه شام میای که من گفتم نه ولی نیوشا رو میارم ...
وقتی داشتیم بر می گشتیم ، عزیزم به خاطر سر دردش سرشو گذاشته بود روی پاهام و دستمو گذاشت روی سرش . خیلی دوست دارم وقتی سرشو می ذاره روی پام . احساس آرامش می کنم ، همینطور احساس می کنم اونم آروم آرومه . توی راه وقتی داشتم از کوچه پائینی خونشون می رفتم داخل ( آخه کوچه خودشون خیلی کم عرض و باریکه ) ، وسطای کوچه دیدم یه L90 سفید وسط کوچه رو گرفته ، منم وایسادم تا رد بشه . وقتی ماشین به پهلو شد تا بره توی خونه و پارک کنه بگین چه کسی رو دیدم ؟! استاد خسروی ، استادی که واقعاً من عاشقشم و دوستش دارم . خیلی واسش ارزش قائلم و همیشه از طریق اینترنت با هم در ارتباط هستیم . استاد خسروی هم همینطور احترام خاصی به من می ذاره . البته استاد خسروی از دوستان عموم ( که استاد دانشگاه هم هستن ) هستن و همکارن باهم ، صمیمی هم هستن . یه لحظه جای خونشون پارک کردم و رفتم پائین ، جلوی در خونشون وایسادم و به علامت سلام سرمو تکون دادم . استاد وقتی منو دید یهوئی با چهره مث همیشه خندونش اومد پائین و کلی باهم احوالپرسی و گفتگو کردیم . خدائی هر دومون خیلی خوشحال شدیم ، آخه توی دانشگاه من و استاد خیلی حرف های همو می فهمیدیم ( آخه هر دمون تخصصی رو IT کار می کنیم ) واسه همین خیلی باهم صمیمی بودیم و بیشتر استاد و دانشجو دوست هستیم . خیلی خوشحال شدیم خدائی . خودم قصد داشتم برم دانشگاه آزاد ( آخه استاد توی دانشگاه آزاد مسئول سرور های دانشگاه هست و بخش IT دانشگاه دستشونه ) اما وقت نمی کردم . چند بارم به عمو یوسفم ( عموم که وکیلن و استاد دانشگاه آزاد هم هستن ) گفته بودم به استاد خسروی سلامم رو برسونن . استاد وقتی فهمید ازدواج کردم خیلی خوشحال شد ، آخرین ایمیلمو که واسش فرستادم هنوز کامل نخونده بود آخه واسش نوشته بودم که عقد کردم و درگیریام باعث شده نتونم بیام دانشگاه و ترم آخر رو تموم کنم و ایشالله قراره این هفته که میاد برم دانشگاه و وضعیت درسیم رو مشخص کنم و ایشالله مدرکمو بگیرم !
خیلی امشب وقتی استادمو دیدم ذوق کردم به خدا ، اصن شبی شده بود امشب ، از اونطرف بودن با نیوشا ، رفتن شام 3 نفری ( من ، نیوشا و پارسا ) و دیدن استادم که خیلی دوستش داشتم و دارم . به به عجب شب دوست داشتنی و عالی ای شد ...
وقتی نیوشا رو پیاده کردم برگشتم خونه و تصمیم گرفتم اتفاقائی رو که امشب افتاد واستون بنویسم . راستش دوست دارم وقتی شما رو هم وارد زندگیمون می کنم ؛ احساس می کنم شما هم یکی از اعضای خانوادم هستین ...
پاورقی : دوستای خوبم ، همیشه مراقب خودتون باشین ، خوشبختیتون آرزومه ! حسین عزیز ، خانوم گل ( کوچولوی در راه که من شدم دائیش ، همیشه دوست داشتم دائی باشم ) و یاسمین خانوم ...
وقتی فکر می کنم و می بینم چرا سعی بر این داشتم که تو را نبینم ، که نتیجه اش چه باشد ؟ افتخار ، دانائی ، روشنفکری ، شعور یا هر چیز دیگری که با ندیدن تو آخرش بود . هر چه گذشت ، دیدم به هیچ چیز جز تهی و پوچی نرسیدم ، آخر باید تو را می دیدم تا پی می بردم به همه چیز و همه داستان هائی که تعریف می کردند و شنیده بودم . کاش کمی ، کمی زودتر می دیدمت و حست می کردم اما از قدیم می گویند " هر وقت ماهی رو از آب بگیری تازه است " . مخصوصاً تو که بخشنده ترین بخشنده هائی ...
حرف های دیگران در این باره که تو وجود نداری ؛ در دانشگاه ، بحث توست که وجود داری یا نه ! یا صحبت چند نفر و ارائه دیدگاه شخصیشان درباره تو ... آه که چقدر زود باور و ساده بودم که به نبودنت اندیشیدم ...
هر کجا بحثی بود ، خود را علامه بحر می دانستم و دیدگاهی روانشناسانه ، فیلسوفانه و پُر معنا می دادم . گمان می کردم چقدر می فهمم ، اما چیزی جز اینکه تو از من اندوهگین تر می شدی نبود ...
اندیشه ام این بود که ، نه نمازی ، نه روزه ای ، نه کمک و نه دعائی درست است ؛ انسان باشم کافیست اما نگو که " زهی خیال باطل " ، همانگونه ، دوان دوان از تو دور می شدم و تو هیچ نمی گفتی ! گذاشتی دور شوم ، تا سرم به سنگ خورده بازگردم ...
چقدر پدرم گفت " این ره که در پیش گرفته ای به ترکستان است ، هیچ چیز جز پوچی و دشتی بی آب و علف نیست " اما مگر می توان به آدمی که باد بر گلو انداخته و با غرور راه می رود اینگونه فهماند ؟! مگر اینکه سرش به سنگ بخورد و بفهمد ...
می دانی ، اینک که از زندگی فانیم فاصله گرفته و به تو می اندیشم ، می فهمم چقدر بزرگواری ! با اینکه تو را نادیده گرفتم ، باز مرا به حال خودم رها نکردی ! درست ، از من فاصله گرفتی اما زیاد دور نبودی ! از پشت دیوار مراقبم بودی ... به قول لوتی ها " دمت گرم اوس کریم " ...
سخنی ندارم ، فقط آمدم بگویم که از تو سپاسگزارم که هستی ، مراقب تک تک خانواده ی من و زندگی من ! همین که روزا از خواب بر می خیزم ، سخن می گویم ، می بینم ، راه می روم ، عزیزانم را می بینم که سلامت و شادند ! همین ها کافی نیست باور کنم که هستی ؟ و اینک بی دلهره می گویم " شکر که هستی و حست می کنم ؛ مرگ را برای دیدن زیبائیت برای پیوستن روحم به تو با جان و دل می پذیرم ، فقط آرام مرا در آغوشت بگیر که می دانی طاقت درد ندارم " ...
پاورقی : بچه ها فکر نکنین نیست ؛ باور کنین هست فقط برین توی اعماق وجودتون تا پیداش کنین . چشماتون رو ببندین ، آروم صداش کنین با هر زبونی که دوست دارین ! اون وقت پاسختون رو می ده . امتحان کنین ، ضرر نداره ...