چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

از دکتر میام ...

یه مدتی بود شنیده بودیم که دکتری شهرستان نزدیک ما هست که از طریق طب سنتی ( تحریک عصب و حجامت ) خیلی از بیماری ها رو درمان می کنه . از نظر هزینه هم اصن زیاد نیست ، 7000ت برای ویزیت و 12000ت برای حجامت می گیره ! خیلیا ازت تعریف کردن و حتی زن دائیم و دائیم هم دو سری رفته بودن اونجا ، حتی همین ماه قبل هم مامانم برای زانوشون رفتن پیشش ، وقتی اومدن خیلی تعریف کردن و خدا رو شکر مشکلشون تا الان بر طرف شده !

این ماه برای من هم وقت گرفتن ، یعنی امروز که هگی بلند شدیم و ساعت 05:30 رفتیم به سمت اون شهرستان و دکتر . راستش تا مقداری از راه رو من نشستم ، ولی به خاطر یه ذره مشکلاتی که پیش اومد مجبور شدم یواش برم . اول اینکه لاستیک سمت راست ماشینم کم باد بود ، متاسفانه اون وقت صبح هیشکی باز نبود که تنظیم باد کنیم و مجبور بودیم همونطوری بریم . ماشین هم بزنین نداشت و بدترین جای قضیه همینجاست ! رفتم پمپ بنزین بنزین زدم و بابا لطف کردن پول دادن که حساب کنم . راه که افتادم و نزدیک دو کیلومتری که دور شدم یهو داداشم پارسا گفت : "کارت بنزین رو بدین " ، من یادم اومد کارت بنزین رو جا گذاشتم توی پمپ . هیچی مجبور شدم بازم این فاصله رو برگردم تا کارت رو پس بگیرم . نمی دونم چه حکمتی توش بود ولی دیر رسیدیم به دکتر .

وقتی رسیدیم ، یه ذره به خاطر اینکه ویزیت بشیم پارتی بازی کردیم اما وقتی برای حجامت رفتیم دیگه نشد . راستش خیلی خجالت کشیدم ، همش ناراحت بودم که الان کلی پدر لعنتی و فحش پشتمون جمع کردیم ، اما وجداناً از راه خیلی دوری پاشده بودیم اومده بودیم .

جاتون خالی پشت همگیمون رو بادکشی کردن ، حتی مبینا . در مورد حجامت هم ، غیر از مبینا همگیمون حجامت شدیم . من به خاطر اینکه یه مقداری اضافه وزن دارم ( خپل نیستما ، برعکس خوشتیپم با تپلیم ) ، عصبای پشتم و شیکمم رو تحریک کرد و به من گفت زیره سیاه دَم کنم و مث چائی بخوردم و بدنم رو با روغن زیتون چرب کنم و ماساژ بدم . من زانوی پای راستم هم چند سال پیش ضربه خورده بود و مشکل پیدا کرده که هر چند وقتی درد می گیره و یهو قفل می کنه . در کل خیلی هم خوش نگذشت ولی بد هم نبود .

پاورقی : خیلی خوب بود. دعا کنین فایده داشته باشه ...

وای خدا ...

یعنی می خواین بگین من دیروز پست ندادم توی چشمک ؟ وای خدا مرگم بده ( دور از جون البته ) ، اصل فراموش کردم حسابی باور کنین . دیشب که اومدم پست بدم ، دیر وقت بود و به خاطر اینکه حجمم زود تموم می شه ، تنظیمات مودم رو از روی وایرلس برداشتم به خاطر همین حس حال اینکه برم پشت سیستم بنشینم رو نداشتم ، از طرفی هم توی اتاق بابا خواب بودن دیگه گفتم سر و صدا نشه واسه همین گفتم فردا پست می دم . امروزم که اینقدر درگیر بودم ( نرفتم سر کار ، مثلاً بگیرم استراحت کنم ) ، خوابیدم اما هر لحظه هزار بار از دفتر کار بهم زنگ زدن و دیوونم کردن . از طرفی حالم خوب نبود واسه همین گرفتم عین خرس خوابیدم ( تا ساعت 6 عصر ) .

صبحی ساعت 07:45 پاشدم ولی دیدم حس سر کار رفتن نیست ، دیشب هم به بابا گفته بودم من نمیام دیگه گرفتم خوابیدم . این وسط خواب ما ، چندین بار زنگ زدن اول واسه رمز عبور ایمیل انجمن ( آخرشم این همکارم نتونست باز کنه چون فقط ادعای یاد گرفتن و بلد بودن می کنه ) ، بعدش برای آمار و لیست کارت های هوشمند امحائی و در آخرم واسه آپدیت نرم افزار های شرکت ها و راه اندازی SMS و سامانه برای شرکت ها .  همین الانم ایمیل انجمن رو باز کردم که ببینم جریان این سامانه چیه .

یعنی خیلی زورم میادا ؛ اینکه وقتی سر کاری و کمی خسته ای یا مثلاً کاری رو درست در همون لحظه انجام نمی دم همش دارن می گن که تو بلد نیستی و کسی دیگه جای تو بود بهتر کار انجام می دادم و این چیزا ، ولی روزی که به خاطر چیزی نباشم نزدیک به هزار بار زنگ می زنن که این جریانش چیه ، اون یکی چی می شه ، فلان شرکت ایراد داره ، فلان چیزو پیدا نمی کنن و ... . یعنی واقعاً من چی بگم ؟ باز از اون طرف همش همکارم رو می زنن توی سرم ! ای خدا ...

ببخشید تا الان داشتم روی این سامانه ها و وبسایت وربوط به نرم افزار هام سرک می کشیدم و بررسیشون می کردم . مجبورم هرزگاهی برای آزمایش و بررسی سر بزنم بهشون تا اگه مشکلی چیزی بود سریع برطرفش کنم یا به شرکت اطلاع بدم تا بررسیش کنن .

راستی عید بهتون خوش گذشت ؟ راستش ما ناهار روز عید رو با اجازتون همراه با تمام فک و فامیلمون ( عمو هام ) رفتیم سر زمین ما و یه ناهار توپ رو کنار هم مث اون قدیما که بابا بزرگ و مامان بزرگم زنده بودن باهم خوردیم . خدا رحمتشون کنه ، تا وقتی بودن همه ما همیشه کنار هم بودیم اما از وقتی رفتن یه مقدار رابطه هامون گسسته شده و کم . خدایا سایه بزرگترامونو بالای سرمون نگه دار ( الهی آمین ) ...

راستش یه مدتیه همش فکر اینکه وقتی از این دنیا رخت بستیم و آیا اینکه اون دنیائی هم هست فکر منو به خودش مشغول کرده . از خیلی سوال کردم اما در پاسخم چیرای نا مفهوم یا تکراری زدن که منو قائع نمی کنه . نمی دونم چیگار کنم تا به پاسخ خودم برسم . خیلی برام مهمه تا بدونم و از چیزائی که سر در نمیارن اطلاع پیدا کنم . خدایا خودت کمکم کن پاسخم رو بگیرم و ازت می خوام کمکم کنی که بنده خوب تو باشم نه کسی که تو ازش بیزاری ! خدایا ازت خواهش می کنم من رو به حال خودم رها نکن ...
  • زندگی هر چی که هست ، در گذره و لحظه ها به سادگی یا به سختی می گذرن . تلاش کنیم لحظه هامون به بدی یا به تهی بودن نگذرن و ثانیه های خوبی رو بگذرونیم . این زندگی وقتی تمام شد دیگه بر نمی گرده ! شاید زندگی بعدی باشه شایدم نباشه اما الان خوب زندگی کنیم تا حسرتی نخوریم ...

دوستای خوبم دلم واستون تنگ شده بود ؛ مراقب خودتون خیلی باشینا و نذارین دلتون رنگ غم به خودش بگیره . من فک می کنم یه کمی حالم داره بهم می خوره با اجازتون می رم ...

پاورقی : تنتون سلامت و امیدوارم همیشه سرزنده و شاد و سلامت باشین ...

آمادگی ...

فردا صبح ، مثل سال های پیش و سال های پیشتر از اون می ریم برای نماز عید قربان . البته این عید با عید های قبل برای من یه فرق خیلی بزرگ داره ؛ می دونین اون چیه ؟ دقیقاً این اولین عیدی هست که من یک فرد متاهل هستم و فردا اولین عیدی هست که من می رم با همسرم عید رو می گذرونم . این برای من خیلی دوست داشتنی و جذابه !

الان حمام بودم ، خودم رو آراسته کردم و آماده شدم برای عید قربان و نماز عید . ریشمو زدم ، همونطوری که نیوشا دوست داره ، خوب خودمو شستم و الان خیلی جذاب و خوشتیپ ( با فقط یه زیر شلواری ) نشستم و دارم پست می دم ! فک کنم دو روز قبل بود که قبل اینکه برم دانشگاه دنبال نیوشا ، رفتم یه ساعت قبلش سرم رو کوتاه کردم و بعد رفتم دنبالش ! همیشه موی کوتاه بهم میاد و خیلیا این تیپمو ( مخصوصاً نیوشا ) قبول دارن ...

آخ ، کمرم درد گرفت آخه پشتی این صندلی کامپیوترم خرابه ، خیلی صدا می ده و متاسفانه به خاطر اینکه اتاق خواب بابا کمی از نظر هوائی اذیت کننده است ( خیلی سرده ) ، بنده خداها توی اتاق من می خوابن ، صدای این صندلی باعث بیدار شدنشون می شه ( البته بماند که از صدای کیبورد و نور مانیتور 40" بیدار شدن یا نشدن من نفهمیدم ) . ماشالله صدای خُر و پُف بابام زیاده ! زنده باشن ایشالله همیشه و سایشون بالای سر همگیمون باشه ...

  • راستشو بخواین ، یه مقدار از خدا خجالت می کشم ؛ سال های پیش من انگاری خدا رو فراموش کرده بودم . فقط فکر می کردم کار خوب بکنی بسه ، اما نگو خدا هم یه قوانینی واست گذاشته که اگه قراره بهشتی باشه و کسی بره توش انجام بده ! خیلی شرمنده خدام که فراموشش کرده بودم و نمی دیدمش . البته هیچ شکی نداشتم که خدا همیشه بخشنده و مهربان و بزرگواره و دنبال بهانه می گرده که بنده هاشو ببخشه . خدایا توبه منو هم بپذیر و قول می دم بنده خوب تو باشم ( اگر لیاقتش رو داشته باشم ) . توبه ی مرا بپذیر پروردگار دوست داشتنی ، مهربان ، بخشنده و بزرگ که هر چه هست از آن توست ...

خیلی خوابم گرفته ، فردا صبح زودم باید بیدار بشم . با اجازتون برم بخوابم که فردا برنامه شلوغی خواهیم داشت ؛ واسه همین رفتم امشب باک بنزین رو نصفه پُر کردم که بی بنزین نشم !

پاورقی : عیدتون بازم مبارک ؛ امیدوارم همیشه شاد باشین و از بنده های خوب خدا قرار داشته باشیم همگیمون ( الهی آمین ) ...

تازه برگشتم ...

جاتون خالی الان از بازار میایم ، من و نیوشا و مامانم . رفته بودیم برای نیوشا انگشتری رو که انتخاب کرده بود بخریم ( واسه عید قربان ) که ، اونی که انتخاب کرده بود پسندش نشد و یه انگشتر شیک و خوشگل خریدیم . اصن یه حالی بود اساسی ، خیلی دوستش داشت و خوشحال شد وقتی واسش خریدم . اینقدر دوست دارم وقتی خوشحاله و از ته دل می خنده ...

  • عید قربان ، عیدی که باید بندگی رو بیاموزیم ، عیدی که قربونی بدیم ، عیدی که برکتش خیلی خیلی زیاده رو به همه دوستای خوبم تبریک و تهنیت و خجسته باد عرض می کنم ...

دوستای خوبم ، فردا روز خیلی خوبیه ؛ دعا کنین واسه همه که گناهاشون بخشیده بشه و خدا روزی رو نسیب همه کنه که برن سفر خانه کعبه به امید خدا ...

پاورقی : به قول یکی : " حاجی شی " ...

برای تو ، اشک مریز !

برای تو می نویسم ، که آسمان دلت ابریست ؛ ابری تیره که اگر بارور شود می بارد . دلت از غصه سیه گشته ، ناچاری و می سازی ، گریانی و خنده بر لب داری !

برای تو می نویسم که راه می روی ، صدائی در گوشت زمزمه می کند ؛ باورش سخت است و ناباور ، ولی واقعیت دارد بدون هیچ دلیلی غصه بر دل می گیری ...

برای تو می نویسم که گریه ات پنهانیست ، خنده ات اجباری ، زندگی روی خوش نشانت نداده ، زندگی را طی می کنی تا باشد که روزی خوش سبز شود بر تو !

  • به من گوش کن ؛ زندگی با هیچ کس مدارا نکرد ، گریه را هدیه کرد و خنده را ارمغان نیاورد ، غصه را بخشید و شادی را مانند جام زهر ! تو باید زندگی را بسازی ! آنجور که می خواهی و می دانی ، می دانی درست همین است که خودت حقت را بگیری ! حق تو شادیست ، خنده و راهی شدن به سمت شادمانیست . زندگی از تو می گیرد ، تو از زندگی بگیر ! از گذشته شنیده ای که می گویند : " هر کس از دزد بدزدد ، شاه دزد است " ، حرام نیست ، شادی و خنده را از زندگی بدزد ! شاه دزد روزگار باش ...

آری ، غم بر دل راه مده ؛ اگر صد انسان باشند که ت را نخواهند ، باز کسانی هستند که عاشقانه دوستت دارند ...

پاورقی : زندگی رو هر طور بگیری همونطوری می گیذره ؛ شاد بگیرش ، شاه دزد روزگار باش ...

تق تق ، جیر جیر ، شُلُپ

گاه قدم زدن در خیابان ، با صدای سکوت آنقدر آرامش به انسان هدیه می کند که هیچ چیز باعث برهم زدنش نمی شود . فقط صدای کفش های مجلسی و گام های استوار . تق ... قق ... تق ... و صدای بازتاب کفش هایت در خیابان و کوچه های خلوت که صدای سکوتت را در هم می شکند .

سیگاری بر لب ، پُک های کوچک و بلند ، نامنظم پُک می زنی و قدم می زنی ؛ آرام و در فکر فرو رفته ای ، به هر چه می خوای فکر می کنی و می اندیشی . صدای جیرجیرک ، کم کم به تو نزدی می شود . آنجاست ، در بُته ای که کمی جلوتر از تو قرار دارد و به آن نزدیک می شوی . جیر جیر ... جیر جیر ... همانند صدای جیر جیر کفش های مجلسی چرمی تو ...

سیگارت تمام شد . آهی می کشی و به آسمان خیره می شوی ، آسمانی تیره تیره اما با ستاره هائی که آن را مانند رقص نور زیبا کرده و ماهی روشن ، مهتابی دل نشین . آه که چقدر آسمان زیباست ، بی نهایت و هراسناک ولی زیبا و دوست داشتنی ...

  • شُلُپ ؛ سر به هوا بودی ، سرت را پائین آوردی . چقدر زیبا ، چاله ی کوچکی پُر شده از آب باران و تو با کفش هایت داخل آن رفتی و آب هایش را جا به جا کردی . به چاله که نگاه می کنی ، وقتی آب باران از حرکت ایستاد به داخل آب نگاه می کنی . چهره ای خسته می بینی ، چهره ای آشنا . انگار می شناسی ، آری خودت هستی ، خسته از یک نواختی روزگار ...

آرام می نشینی ؛ باز خیره می شوی به داخل آب ! انگار در آن از آینده می بینی و از روزگاری که می خواهد برایت اتفاق بیوفتد . حواست نیست که صدای جیرجیرک قطع شد ، دیگر صدای قدم هایت با بازتابش به گوش نمی رسد . انگار زمان ایستاده اما تو همچنان خیره به آب چهره خودت را می بینی ...

سیگاری دیگر از جیب کتت در می آوری ، بر گوشه لبت می گذاری ! فندکی از جیبت بیرون می آوری و سیگارت را روشن می کنی . بلند می شوی و به قدم زدن ادامه می دهی ...

  • باز هم صدای قدم زدنت می آید ، صدای جیرجیرک دوباره به گوشت رسید ، اما این بار از پشت سرت و خیابانی نمناک که آن را ادامه می دهی تا شاید آرامشت را بدست آوری ... تق تق ... جیر جیر ... تق تق ... جیر جیر ... تق تق ... جیر جیر ...شُلُپ ...

آخ ؛ چقدر زیبا شد ، قطره ای باران بر چهره ات نشست ! و باران شروع به باریدن کرد و تو ماندی و باران و خیابان و صدای سکوت ...

پاورقی : چقدر از این کارا کردین ؟! شده اینقدر خسته بشین و فقط بخواین راه برین ؟

بوی نَم خاک ...

شاید باورتون نشه ولی الان توی اتاقم یه بوی نم خوبی راه افتاده نمی دونین چقدر دوستش دارم . باد و بارون و گرد و خاک و بوی نم بارون . هر چی بگم کم گفتم ...

من و نیوشا هر دو عاشق بارونیم ، حتی نیوشا این عادت و داره که وقتی بارون میاد ، می ره زیر بارون تا خیس بشه ! من زیاد اهل بیرون رفتن توی بارون نیستم ( پیاده ) چون یه ذره برای بعد دچار مشکل می شم . اما عادت خوبیه زیر بارون قدم بزنی ...

  • بوی نم ، عاشقم کرد در دیار کفر و پوچ ؛ غصه ها را آب برد با هر چه بود و یا نبود . گشته ام حیران از این درد زیاد روزگار ، مرده من نیستم اما آنچه هستم آن نیست . آنقدر گشتم که یارم را بیابم در جفای روزگار ، دلم را غرق خود کند ، عاشق شوم بیش از پیش ...

همین الان دوباره افتاب شد و باد و بارون قطع شد ... دلم گرفت که چرا اینقدر زود میاد و میره . چرا بارون می باره ، همش بباره و بباره و بباره ...

پاورقی : شهر شمام بارون اومد ؟!

دیدین ؟!

باور کنین از فک کنم ظهر که اومدم ، نشستم و یه سره دارم روی طراحی ، عکس ها و تنظیمات و زیبا تر کردن چشکم کار می کنم . از عکس های جدید و رنگ های طراحی گرفته تا اضافه شدن یه قسمتائی که من بهش می گم " مارک ( Mark ) " و یه جلوه خاصی به نوشته هامون قراره از این به بعد بده ! هنوز وقتی پست رو به صورت یه پیوند ثابت ( منظورم پیوند خود نوشته است که از طریق کلیک روی موضوع پست باز می شه ) ، قسمت های پسندیدن و همینطور اشتراک گذاری رو با جلوه ها و رنگ های جدید و شمایل دیگه ای ویرایش کردم و طراحی شد . یه دفعه ای ایده اش به ذهنم خورد !

یه ذره ناراحتم چون نیوشا نمی تونه زود این تغییرات رو ببینه ، آخه اینترنت خونشون قطعه و اینکه به خاطر یه مشکلی که توی سیم کشی خونشون پیش اومد همیشه مشکل داره با اینترنت و بیشتر اوقات وصل نیست ( راستش از دست منم خارجه که درستش کنم والا تا الان هزار باره درستش کرده بودم ) !

  • نظرتون رو راجع به شکل و طراحی و به قول خارجیا " دیزاین ( Design ) " چشمک بهمون می گین ؟ توی نظرسنجی شرکت کنین یا اینکه توی بخش دیدگاه های همین پست اعلام کنین تا منم خوشحال بشم و بیشتر انرژی بگیرم برای اینکه اینقدر نشستم ( نزدیک به 7 ساعت و خورده ای با وقت استراحت و تقویت و همچنین با این حال بیمارم ) و تغییرات دادم توی دفتر خاطراتمون ، " چشمک " !

راستشو بخواین من کدنویسی رو از - 0 - شروع کردم ؛ یعنی نه درسی ازش خوندم و نه هیچی فقط از تغییر دادن کد های منبع ( Source ) تونستم یاد بگیرم و بعد ها نشستم و به صورت تئوریک یاد گرفتم . کار سختی نیست ، تمرین کنین یاد می گیرین !

اولین وبلاگی که درست کردم توی " پرشین بلاگ " بود ، چون دیدم پسر دائیم یه بلاگ داره که توش می نویسه و اسمش " رندانه " بود . این پسر دائیم خیلی نقش بسزائی توی پیشرفت و اطلاعات من در مورد رایانه ، اینترنت و خیلی چیزای دیگه تکنولوژی داره ! سر فرصت یه بار داستانشو واستون تعریف می کنم ( البته زیاد خوشایند نیست ولی دلیلی واسه من بود که پیشرفت کنم ) !

پاورقی : خدائی خوشتون میاد از چشمک ؟

همینجاها بودم ...

با اجازتون از دیشب خانواده قرار گذاشته بودن که فردا بریم سر زمین ، نزدیکیای شهره اما خب یه نیم ساعتی فاصله داره با شهر ؛ اونجا یه زمینی بابا خریدن و توش نهال پسته و زرشک و این چیزا کاشتن . یه خونه ی خوشگل و قشنگم به خاطر اینکه آدم هرزگاهی از شهر می زنه بیرون و حال و هواشو اونجا عوض کنه هم ساختن ( بماند که اومدن گیر دادن که می خوان خرابش کنن ) . امروز وقتی رفتم قسطای وام ازدواجمون رو پرداخت کردم ، رفتم دنبال بابا و بقیه و رفتیم سر زمین ، جاتونم خالی آبگوشت داشتیم ، از اون آبگوشتای محشر مامانم ...

بعد ناهار دیگه حال و حوصله موندن نداشتم ، داشتم سنگین می شدم و خوابم میومد واسه همین با داداشم راما و خانومش بلند شدیم اومدیم ، منم با اجازتون الان اومدم فقط اینا رو بنویسم و برم باز وب گردی ! چیکا کنم ، بیکارم دیگه ...

راستی چشمتون روز بد نبینه ، دو روز شده سرما خوردم چون این داداشم که از کرمان برگشت ، مریض بود منم باهاش روبوسی کردم گرفتم . همش نگران نیوشا بودم که مریض نشه باهام بود .

  • راستی دوستای من ، اگر این پست رو می خونین ، یه زنگ به مامان و باباتون بزنین . خدائی یادی کنین ازشون چون اونا بهترین های دنیان به خدا ...

پاورقی : مراقب خودتون باشینا ...

چه اتفاق شیرینی ...

امروز ظهر که اومدم خونه ( بعد اینکه از پیش نیوشا برگشتم ) ، بعد ناهار گرفتم خوابیدم تا ساعتای 07:30 غروب . راستش دیشب تا صبح بیدار بودم ، بعدشم که خوابیدم ساعت 10:30 زن داداشم بیدارم کرد ( داداشم از کرمان اومد ، باهم بودن ) . دیگه نخوابیدم ، چون دوست نداشتم جمعه ام حروم بشه اما خب وقتی ظهر خوابیدم دیگه ...

بیدار که شدم ، دوباره می خواستم بخوابم که صدای در خونه شد . منم چون حال و حوصله نداشتم چشمام رو گذاشتم روی هم . یه لحظه چشمامو باز کردم دیدم یکی شبیه نیوشا داره با مامانم احوالپرسی می کنه ( فک کردم توهمه ) ، چشمامو بستم و دوباره باز کردم دیدم واقعاً نیوشا جلوی رومه و دستشو گذاشت روی صورتم که بیدارم کنه . شاید باورتون نشه ولی اینقدر شُکه شدم و اینقدر خوشحال شدم که نگو ؛ کلاً خواب از سرم پرید ، اصن فکرشم نمی کردم نیوشا امشب بیاد اینجا چون دیشب بهم گفته بود نمی تونه بیاد .

راستش داداشم توی کرمان سرما خورده بود ، صبح که باهاش رو بوسی کردم احساس می کنم سرما خوردم . زیاد حال نداشتم واسه همین افتادم که خوابیدم . نیوشا هم متوجه شد و خیلی مراقبم بود تا وقتی اینجا بود . بعد اینکه رفت خیلی سفارش کرد که حتماً قرص بخورم . قرص سرما خوردگی پیدا نکردم ، مامانم گفتن استامینیفون بخور بهتره . راستشو بخواین پارسا پیشنهاد داد چون روز اوله آب نمک قرقره کنم ، اما گفتم گلوم که درد نمی کنه ( بهانه بود آخه حوصله ندارم و تنبلیم می شه برم آب نمک درست کنم و قرقره کنم والا خیلی راه حل خوبیه برای سرما خوردگی و جلوگیری از گلو درد ) . آمپول هم خوشم میاد بزنم و دیگه قرص و دارو نخورم . قدیما وقتی اندک سرما خوردگی احساس می کردم می رفتم از داروخونه یه پنیسیلین می گرفتم ، می بردم زن دائی رضام ( خیلی زن مهربونیه ، عمه صداش می کنیم ) واسم بزنه آخه دست خیلی سبکی داره ( از بجگی همه آمپولامو می زنه ) ، درد نداره وقتی آمپول می زنن .

پاورقی : هنوزم توی شُک دیدن یه دفعه ای نیوشا هستم . خیلی خوشحالم ...

نمک و نمکدون ...

واقعاً حرف درستیه که می گن " بعضیا نمک می خورن و نمکدون رو می شکنن " یا این مثل که می گه " اگه دستتو عسل کنی و بکنی توی دهنش ، دستتو گاز می گیره عین سگ هار " ! اون آدمی که من به خاطرش با دختر عموم ( همونی که پشت سرم حرف می زد ) دعوا کردیم ، به خاطرش بعضی وقت ها با خانوادم کمی بلند صحبت می کردم و ... باید بفهمم وقتی می شینه توی جمع های خانوادگیشون من رو مسخره می کنه . چرا ؟ واقعاً چرا این آدما اینطورین ؟ می دونین این رو به وضوح با چشم خودم دیدم ، بررسی کردم و فهمیدم که چون نمی تونه در حد من باشه ، وقتی نمی تونه به اندازه من برسه و خودشو با من مقایسه کنه و به هیچ عنوان با من قابل قیاس نیست ، از من بد می گه و منو مسخره می کنه که خودشو به من برسونه ! اینا اینطور افراد کوته فکر ، حسود ، بخیل و همینطور بی شعوری هستن ! می دونین کیو می گم ؟ " محمد " رو می گم که جریان دعواش رو نوشته بودم توی شب عروسی . کسی که اینقدر آدم دو روئیه که جلوی آدم یه جوره و پشت سر آدم یه طور دیگه ! از اینجا زورم میاد مث داداشم دوستش داشتم ، همین ...

همون آدمی که از صدقه سری من مثلاً گرافیست شد ، طراحی سایت یاد گرفت و یه چیزائی که نمی شه گفت و من بودم و اون خواست خودشو به من برسونه ! چون دید نمی رسه ، سعی کرد با تخریب من خودشو بزرگ جلوه بده ! ولش کن زیادم مهم نیستا ، چون من هر چی دارم از خودمه و کسی همش پشت من نیست که واسم همه چیز تهیه کنه ! پول و خونه و ماشین و احترام و ...! احترام رو باید به دست آورد نه به زور طلب کرد ...

خدائی بعضی وقت ها به چیزائی نگاه می کنم که محمد برای خودش ساخته ، احساس می کنم چقدر شبیه به کارائیه که من انجام دادم ، نیمه تمام گذاشتم و رفتم چون ارزشی واسه انجامش نمی دیدم واسه اینکه از خلاقیتم کم می کرد اما اون مثلاً تکمیلش کرده و خودشو معرفی کرده . یا هر چیزی که فکرشو بکنین ! یا اینکه مثلاً یه آموزشکده ای که مال دختر عموم بوده ، چون از کامپیوتر سر در میاورده بردتش که به هنرجوهای زیر صفر ( چند تا ترفند ساده رو آموزش بده ) دیگه شده استاد کامپیوتر و مهندس ! خیلی مسخره است خدائی ...

خانوادتاً اینطور موجودائی هستن ؛ مثلاً می خواد از من برای خودش پُل بسازه ، عرضه نداره تلاش کنه و برسه بهش یا می تونم به جرأت بگم نمی تونه به من برسه می خواد با تخریب من خودشو به من برسونه ولی بازم ...

پاورقی : یه ذره ناراحت شدم ؛ بیخیال به ما گذشته ، فعلاً باید بره با این آبرو ریزی که کرده درست کنه خودشو بی آبرو ...

امشبِ دوست داشتنی ...

عجب شبی شد امشب . من ، نیوشا و داداشم باهم رفتیم بیرون واسه خریدای نیوشا و پارسا ( مامان و بابا و مینا و مبینا رفتن روستا ، فردا صبح بر می گردن ) دنبال کتاب و چند تا وسیله می گشتن ، قرار بود هدیه هم واسه خواهر خانومم و زن داداشش ( عاطی ، دخترِ خاله ی دیگم ) بگیریم که 23 تولدشه . راما داداشم که سربازیه داره از کرمان میاد ، صبح اینجاست . قراره زن داداشم ( دختر عموم ) صبحی ساعت 6 بره دنبالش و از ترمیال بیارتش خونه . دلم واسش خیلی تنگ شده ...

اول رفتم دنبال نیوشا ، رفتیم واسش پول از حساب برداشتم و مقداری هم انتقال دادم حسابش . بعدشم رفتیم داروخانه ، خمیر دندون ، شامپو خریدیم ، بعدش رفتیم لوازم التحریر واسش کاغذای Popco خریدیم و رفتیم دنبال پارسا . بعدشم رفتیم گنجینه کتاب که این دوتائی کتاباشون رو بخرن . وقتی ماشین رو پارک کردم ، دیدم روبروم یه مغازه عطر و اودکلن فروشیه . سریع رفتم اونجا تا قبل اینکه نیوشا بیاد بیرون برم واسش یه عطر خوب بخرم ( آخه خیلی وقت بود بهش قول داده بودم بخرم اما نتونستم ) و تلاش کردم خوب از این فرصت استفاده کنم . رفتم توی مغازه و چند تا عطر خوب و بوی آروم انتخاب کردم که یکیشون منو خیلی جذبم کرد اما خب ترسیدم شاید نیوشا دوستش نداشته باشه واسه همین رفتم توی کتاب فروشی ، به پارسا گفتم لیست کتابای نیوشا رو هم بگیره و براش بخره تا ما بریم و برگردیم .

وقتی رفتیم توی مغازه ، از عطرائی که انتخاب کرده بودم گفتم اینا رو خودم انتخاب کردم اما عطر Saga ( یه همین چیزی بود اسمش که روش نوشته بود ، یا Saga یا Salga ) رو من بیشتر دوست داشتم و جداش کردم . خودت بو کن و بهم بگو کدومش . نیوشا هم وقتی بو کرد همون عطری که من انتخاب کرده بودم رو پسندید و گفت حیلی خوشش اومده . همونجا دیدم که لوازم آرایشی زنانه هم هست و نیوشا گفت که ریمل هم می خوام . بهش گفتم برداره اما وقتی قیمتش رو پرسید و دید گرونه نخرید . بعدشم رفت و واسه من یه اسپری بدن Ecco به اسم Allure انتخاب کرد که عاشق بوش شدم . از این به بعد از همین اسپری می خرم .

پارسا اومد و به نیوشا گفت که بریم کتاب فروشی و نیوشا رفت . من حساب کردم اودکلن و اسپری ، اما دیدم که نیوشا به خاطر قیمت ریمل ، برش نداشت من برداشتم و براش خریدم . راستش ، شاید درست نباشه بگم ولی خب وقتی بهش گفتم که ریمل رو خریدم یه کمی ازم دلخور شد که چرا خریدم و نمی خواست و قیمتش زیاد بود . منم ناراحت شدم چون واسه خوشحالیش خریده بودم و ... در کل هیچی دیگه یه ذره ای ناراحتی کوچولو بینمون پیش اومد ولی خب در آخر قبول کرد که به خاطر خوشحالی اون خریدم آروم شد و به منم گفت می تونست ارزون تر از اینا گیر بیاره و وقتی زیاد آرایش نمی کنه اینقدر هزینه برای یه ریمل زیاده . منم قبول کردم ...

آماده شدیم و رفتیم واسه خرید هدیه خواهر خانومم . رفتیم یه فروشگاه پوشاک خوب که یکی از آشناهای بابام هستن ، یه بلوز واسه خواهر خانومم ، رنگ دیگه همون مدل رو واسه خود نیوشا و همینطور یه رکابی سفید برای خودم برداشتم . وقتی از فروشگاه اومدیم بیرون یه کمی پائین تر یه فروشگاه کیف بود . رفتیم تو و تصمیم گرفتیم واسه عاطی یه کیف پولی بخریم چون مث اینکه کیف پولیش خراب شده ( البته پیشنهاد من بود که کیف پولی بخریم ) و یه کیف خوشگل واسش خریدیم و قرار شد نیوشا واسش کادو کنه . از فروشگاه اومدیم بیرون و رفتیم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه ی خواهر خانومم که هدیشو بدیم اما خب جائی بود که نمی تونستیم بریم فعلاً خونشون ، پس تصمیم گرفتیم تا بر می گرده ماهم بریم ( به خاطر غار و غور شیکم پارسا ) شام بخوریم که با پیشنهاد من رفتیم رستوان و کوبیده سفارش دادیم . بیچاره پارسا پول شامی که قرار بود نصفش رو من بدم حساب کرد و خوردیم ( علی الحساب ازش 30000ت گرفته بودن ) . قرار بود مخلفاتش رو من برم حساب کنم . وقتی رفتم برای حساب دیدم این مدیر رستورانه خیلی معطلم کرد ، خسته شده بودم دیگه . نزدیک یه 20 دقیقه ای اونجا بودم اما خبری ازش نشد . دو نفر دیگه هم مث من اومدن حساب کنن اما خبری از مدیره نبود . یه بنده خدائی گفت نیستن جلسه دارن ، مشتریه گفت پس ما می ریم بعداً میایم حساب کنیم ( با خنده و شوخی ) اما من گفتم آقا ما رفتیم بعداً میام حساب می کنم ( پول اصلی رو از ما گرفته بود دیگه ، فقط مخلفات مونده بود ) و رفتم پیش نیوشا و پارسا که رفته بودن توی ماشین نشسته بودن که من برم پیششون . راستی اینو نگفته بودم ، وقتی شاممون تموم شده بود به نیوشا گفتم خبری از خواهرت نشد ، نیومد بریم هدیشو بدیم که یهوئی همون لحظه خودش زنگ زد ( حلال زاده ) .

رفتیم هدیه خواهرشو دادیم ، اما وقت برگشتن از خونه خواهرش مث اینکه نیوشا به خاطر اینکه لامپای راه پله خاموش شد ( مث اینکه از این لامپ های زمان داره ) سرش خورده بود به دیوار . راستش من وقتی لامپ ها خاموش شد گفتم حتماً زمین خورده . شکر خدا زمین نخورده بود اما با سر رفته بود توی دیوار و وقتی داشت می اومد جای ماشین سرشو گرفته بود . به خدا خیلی ترسیدم که نکنه طوریش شده اما خدا رو شکر چیزی نشده بود . هیچی دیگه راه افتادیم به سمت خونه نیوشا اینا و فک می کردیم چی به خاله بگیم که اینقدر دیر کردیم . آخه ساعت 6 قرار بود بریم بیرون ، کتاب بگیریم برگردیم ، حتی خاله پرسیدن واسه شام میای که من گفتم نه ولی نیوشا رو میارم ...

وقتی داشتیم بر می گشتیم ، عزیزم به خاطر سر دردش سرشو گذاشته بود روی پاهام و دستمو گذاشت روی سرش . خیلی دوست دارم وقتی سرشو می ذاره روی پام . احساس آرامش می کنم ، همینطور احساس می کنم اونم آروم آرومه . توی راه وقتی داشتم از کوچه پائینی خونشون می رفتم داخل ( آخه کوچه خودشون خیلی کم عرض و باریکه ) ، وسطای کوچه دیدم یه L90 سفید وسط کوچه رو گرفته ، منم وایسادم تا رد بشه . وقتی ماشین به پهلو شد تا بره توی خونه و پارک کنه بگین چه کسی رو دیدم ؟! استاد خسروی ، استادی که واقعاً من عاشقشم و دوستش دارم . خیلی واسش ارزش قائلم و همیشه از طریق اینترنت با هم در ارتباط هستیم . استاد خسروی هم همینطور احترام خاصی به من می ذاره . البته استاد خسروی از دوستان عموم ( که استاد دانشگاه هم هستن ) هستن و همکارن باهم ، صمیمی هم هستن . یه لحظه جای خونشون پارک کردم و رفتم پائین ، جلوی در خونشون وایسادم و به علامت سلام سرمو تکون دادم . استاد وقتی منو دید یهوئی با چهره مث همیشه خندونش اومد پائین و کلی باهم احوالپرسی و گفتگو کردیم . خدائی هر دومون خیلی خوشحال شدیم ، آخه توی دانشگاه من و استاد خیلی حرف های همو می فهمیدیم ( آخه هر دمون تخصصی رو IT کار می کنیم ) واسه همین خیلی باهم صمیمی بودیم و بیشتر استاد و دانشجو دوست هستیم . خیلی خوشحال شدیم خدائی . خودم قصد داشتم برم دانشگاه آزاد ( آخه استاد توی دانشگاه آزاد مسئول سرور های دانشگاه هست و بخش IT دانشگاه  دستشونه ) اما وقت نمی کردم . چند بارم به عمو یوسفم ( عموم که وکیلن و استاد دانشگاه آزاد هم هستن ) گفته بودم به استاد خسروی سلامم رو برسونن . استاد وقتی فهمید ازدواج کردم خیلی خوشحال شد ، آخرین ایمیلمو که واسش فرستادم هنوز کامل نخونده بود آخه واسش نوشته بودم که عقد کردم و درگیریام باعث شده نتونم بیام دانشگاه و ترم آخر رو تموم کنم و ایشالله قراره این هفته که میاد برم دانشگاه و وضعیت درسیم رو مشخص کنم و ایشالله مدرکمو بگیرم !

خیلی امشب وقتی استادمو دیدم ذوق کردم به خدا ، اصن شبی شده بود امشب ، از اونطرف بودن با نیوشا ، رفتن شام 3 نفری ( من ، نیوشا و پارسا ) و دیدن استادم که خیلی دوستش داشتم و دارم . به به عجب شب دوست داشتنی و عالی ای شد ...

وقتی نیوشا رو پیاده کردم برگشتم خونه و تصمیم گرفتم اتفاقائی رو که امشب افتاد واستون بنویسم . راستش دوست دارم وقتی شما رو هم وارد زندگیمون می کنم ؛ احساس می کنم شما هم یکی از اعضای خانوادم هستین ...

پاورقی : دوستای خوبم ، همیشه مراقب خودتون باشین ، خوشبختیتون آرزومه ! حسین عزیز ، خانوم گل ( کوچولوی در راه که من شدم دائیش ، همیشه دوست داشتم دائی باشم ) و یاسمین خانوم ...

خدایا ...

وقتی فکر می کنم و می بینم چرا سعی بر این داشتم که تو را نبینم ، که نتیجه اش چه باشد ؟ افتخار ، دانائی ، روشنفکری ، شعور یا هر چیز دیگری که با ندیدن تو آخرش بود . هر چه گذشت ، دیدم به هیچ چیز جز تهی و پوچی نرسیدم ، آخر باید تو را می دیدم تا پی می بردم به همه چیز و همه داستان هائی که تعریف می کردند و شنیده بودم . کاش کمی ، کمی زودتر می دیدمت و حست می کردم اما از قدیم می گویند " هر وقت ماهی رو از آب بگیری تازه است " . مخصوصاً تو که بخشنده ترین بخشنده هائی ...

حرف های دیگران در این باره که تو وجود نداری ؛ در دانشگاه ، بحث توست که وجود داری یا نه ! یا صحبت چند نفر و ارائه دیدگاه شخصیشان درباره تو ... آه که چقدر زود باور و ساده بودم که به نبودنت اندیشیدم ...

هر کجا بحثی بود ، خود را علامه بحر می دانستم و دیدگاهی روانشناسانه ، فیلسوفانه و پُر معنا می دادم . گمان می کردم چقدر می فهمم ، اما چیزی جز اینکه تو از من اندوهگین تر می شدی نبود ...

اندیشه ام این بود که ، نه نمازی ، نه روزه ای ، نه کمک و نه دعائی درست است ؛ انسان باشم کافیست اما نگو که " زهی خیال باطل " ، همانگونه ، دوان دوان از تو دور می شدم و تو هیچ نمی گفتی ! گذاشتی دور شوم ، تا سرم به سنگ خورده بازگردم ...

چقدر پدرم گفت " این ره که در پیش گرفته ای به ترکستان است ، هیچ چیز جز پوچی و دشتی بی آب و علف نیست " اما مگر می توان به آدمی که باد بر گلو انداخته و با غرور راه می رود اینگونه فهماند ؟! مگر اینکه سرش به سنگ بخورد و بفهمد ...

می دانی ، اینک که از زندگی فانیم فاصله گرفته و به تو می اندیشم ، می فهمم چقدر بزرگواری ! با اینکه تو را نادیده گرفتم ، باز مرا به حال خودم رها نکردی ! درست ، از من فاصله گرفتی اما زیاد دور نبودی ! از پشت دیوار مراقبم بودی ... به قول لوتی ها " دمت گرم اوس کریم " ...

سخنی ندارم ، فقط آمدم بگویم که از تو سپاسگزارم که هستی ، مراقب تک تک خانواده ی من و زندگی من ! همین که روزا از خواب بر می خیزم ، سخن می گویم ، می بینم ، راه می روم ، عزیزانم را می بینم که سلامت و شادند ! همین ها کافی نیست باور کنم که هستی ؟ و اینک بی دلهره می گویم " شکر که هستی و حست می کنم ؛ مرگ را برای دیدن زیبائیت برای پیوستن روحم به تو با جان و دل می پذیرم ، فقط آرام مرا در آغوشت بگیر که می دانی طاقت درد ندارم " ...

پاورقی : بچه ها فکر نکنین نیست ؛ باور کنین هست فقط برین توی اعماق وجودتون تا پیداش کنین . چشماتون رو ببندین ، آروم صداش کنین با هر زبونی که دوست دارین ! اون وقت پاسختون رو می ده . امتحان کنین ، ضرر نداره ...