چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

رفتم یه جائی ...

امروز از بس حالم خراب بود رفتم قبرستون ؛ سر خاک مامان بزرگ و بابا بزرگام . نزدیک یه نیم ساعتی نشستم و به لحظه ای که بدنشون رو می گذاشتیم توی خاک فکر می کردم . یادم اومد ... بیخیال نمی خوام زیاد ناراحتتون کنم .

برنامه هفته دیگه ، سر کار زیاد جالب نیست ولی یکشنبه یه جلسه کاری مهم دارم در مورد ارتباطات ایمیلی شرکت ها با انجمن ، انجمن با شرکت ها و اداره کل ! یعنی در کل همه ارتباطات و نامه نگاری هاشون از طریق اینترنت و ایمیل باشه . یه موضوعی که من مطمئنم اگر به گردن من بیوفته من پیر می شم ولی یه نفر از اونام نمی فهمه که چطوری حتی باید ایمیل داد . البته یه راهی به ذهنم رسیده که باید یه سرور ایمیل فارسی ساخت که هزینه بره و یا اینکه از طریق همین وبسایت پایانه ها به شرکت ها ایمیل داد و خب اما آموزشش خیلی سخت و دیوانه کننده است . تا یکشنبه باید خوب فکر کنم ببینم چه راهی می شه پیدا کرد برای این موضوع .

بعد از نوشتن پست دیشب ، امروز تا ساعت 02:30 فکر کنم خواب بودم ؛ بلند که شدم ناهار خوردم و دیگه خواب از سرم پرید . ساعتای 4 بود که رفتم بیرون و بعدشم رفتم قبرستون سر خاک و بعدشم برگشتم خونه . می خواستم برم پیش نیوشا که متاسفانه نبود و مهمونی بود .

الان هم در خدمتتون هستم ولی بعد تموم شدن این پست می رم یا فیلم ببینم یا اینکه نت گردی کنم .

پاورقی : یه ذره بهترم ...

حس بد ...

نزدیک یه ماهه راحت نمی تونم بخوابم . یه ماهه که نه می تونم خوب فکر کنم نه اینکه بدونم چه تصمیمی باید بگیرم . چرا ؟ دلیلش رو خودمم نمی دونم !

از کابوس های وحشتناک مرگ بابام ، نفس نکشیدنشون تا بلند شدن از خواب و نفس نفس زدن طوری که انگار یکی محکم گلوتو گرفته و فشارش داده تا بمیری ...

وقتی فکر می کنم بعد این دنیا آیا واقعاً دنیای دیگه ای هست یا نه ، یا اینکه اصن می تونه مث همین دنیا باشه یا نه !

به نظر شما حرفائی که راجع به اون دنیا می زنن واقعیت داره ؟!

25 سال از خدا عمر گرفتم ، یعنی چقدر لحظه ها و ثانیه ها از عمرم گذشتن و من فقط لحظه های خاصی رو یادمه !

بابا بزرگم توی سن 70 سالگی تقریباً عمرشونو دادن به شما ؛ حساب کن منم ( مثلاً ) 70 سالگی بخوام بمیرم ، یعنی 50 سال دیگه ! یعنی دو تا 25 سالگی ، مث الان !

فک می کنین این 25 سال چطوری برای من گذشت ؟ شاید بگم باورتون نشه ولی مث گذشت یه ثانیه بود !

50 سال دیگه ( اگه با این همه آمار مرگ و میر و اگه عمری باقی بود و زنده بودم ) واسم بخواد مث 25 سال قبل بگذره ، یعنی تموم شد ؟ باید برم زیر یه وجب خاک ؟ یعنی باید عذاب قبرو تحمل کنم ؟

هر شب شده کابوس زندگیم ؛ نبودن عزیزام ، تاریکی قبر ، سردخونه ( خیلی ازش می ترسم ) ، اگه واقعاً اون دنیائی باشه ، عذاب کشیدن تا قیامت !

اینا چیه که مث خُره افتاده به جونم ؛ چشم رو هم بذارم ، شدم هم سن الان بابام ! 52 سال تمام ( 3 مهر تولد بابام بود ) .

یعنی بابام دو تا 25 سالو پشت سرش گذاشته و بازم می گم اگه اندازه بابا بزرگم حساب کنیم فقط 25 سال دیگه هست و ...

خدایا بغض گلومو گرفته ؛ سخته نبودنش ، هم بابام هم مامانم ! نفس کشیدن واسم سخت شده خدایا ، چرا اینطوری شدم ؟ من که از مرگ نمی ترسیدم ، چی شده حالا ؟! نکنه از تو دور شدم ؟!

حس خفگی بهم دست داده ؛ انگار یکی گلومو محکم گرفته و می گه پاشو ، وقتت تموم شده باید بری زیر یه وجب خاک که صدای استخوناتو هر کسی بالای قبرت وایساده تحمل کنی !

من چرا می ترسم از مرگ ؟ مگه تا حالا مردم که ببینم خیلی بده یا ترسناکه ؟ چی شده که هر چی سنم بالا تر می ره ترسمم بیشتر می شه ؟! وابستگی به دنیا ؟ یا مسئله کلاً چیز دیگست ؟!

مسئله اینه که این همه از اون دنیا و مرگ بد گفتن ؟ حرف از جهنم و عذاب و رود های مواد مذاب گفتن ؟! چرا اینطوری شدم ؛ من که واسم فرقی نداشت سپتامبر 2012 همه دنیا تموم بشه ، حالا چی شده ؟!

می ترسم چشمامو روی هم بذارم ؛ می شه منو توی قبر نذارن ؟! می شه مث خارجیا توی یه تابوت باشم که باهاش خاکم کنن ؟! یا اینکه مومیائی بشم ؟! می ترسم وقتی بخوان مار و عقرب بیان و بدنمو نیش بزنن !

وایسا ببینم ، یعنی من اینقدر آدم بدیم که قراره اینطور بلائی سرم بیاد توی قبر ؟! یعنی خدا می خواد مجازاتم کنه ؟! به خاطر کارای بدی که کردم باید تاوان پس بدم ؟! چیکار کردم ؟ می خوام جبرانش کنم ، دوست ندارم وقتی مردم ، مردم به جای دعا کردن به قبرم فحش بدن ! اما به خدا من نمی خواستم هیچوقت کسی رو اذیت کنم ، تا جائیم که تونستم از خدا خواستم که بهم کمک کنه آدم خوبی باشم ، نه بد ! این الان یعنی چی ؟ آدم بدیم ؟ عذاب وجدان گرفتم که چه کارای بدی در حق مردم کردم مگه ؟!

بدنم شروع کرده به لرزیدن ؛ از ترس اینکه نکنه حق الناس به گردنم باشه ؟! می ترسم که بخوام به خاطر گناه مجازات بشم و عذاب بکشم ! اگه تموم عذابای توی کتابا حقیقت باشه چی ؟!

خدایا خودت کمکم کن چیکار کنم ؛ من هیشکی رو نمی تونم مث تو قدرتمند ببینم ! خدایا کمکم کن آدم خوبی باشم نه اینکه به جای دعا و یه فاتحه مردم به قبرم فحش و لعنت بفرستن !

مرگ خودم هیچی ، چطوری غم یتیم شدن رو تحمل کنم ، خواهرا و برادرای کوچیکم چی ؟! اونا نباید از داشتن پدر و مادر لذت ببرن ؟! چطوری یتیم بشم خدایا ؟!

بعضی شبا وقتی کابوس می بینم و از خواب می پرم ، یواشکی میام در اتاق بابام گوش وایمیستم که ببینم صدای نفس کشیدن و خُرو پُفاش میاد یا نه ! اما اینقدر از ترس و ناراحتی و بغض نفس نفس می زنم که غیر صدای خودم هیچی نمی شنوم !

خدایا ، بابام تکیه گاهه واسم ، مامانم قوت قلبه و مایه آرامش واسم ؛ چطوری ازشون دل بکنم ؟ چطوری بخوام یه روزی نبودنشون رو ببینم ؟! حقیقته ولی حقیقت خیلی تلخیه که باید ببینم !

پیش مرگشون بشم ، دوست دارم من نباشم ولی اونا باشن ؛ دنیا نباشه ولی اونا سایشون بالای سرم باشه ! من بدون تکیه گاه و آرامش چه کنم ؟!

بعضی وقتا حس می کنم خیلی اذیتشون می کنم که ازم راضی نیستن ؛ دوسم ندارن و نمی تونن منو ببخشن . خدایا من غلط کردم ، از الان به بعد تا همیشه ، تا هر وقت که هستن ( خدایا خیلی سخته ) همه کار می کنم که ازم راضی باشن .

دیدم وقتی مامان بزرگام توی آغوش مامان و بابام جون دادن ! دیدم وقتی بابا بزرگام ، دست توی دست بابا مامانم جون دادن . خب اونام پدر مادرشون بودن ، تکیه گاه و آرامششون بودن ! کاش می شد بعضی چیزا رو تغییر داد ... کاش می شد خدایا ...

هر چی فکر می کنم می بینم نمی تونم خدایا نکن باهام این کارو ؛ من تحملش خیلی برام سخته ! وقتی بخوای بذاریشون زیر خاک و تنهاشون بذاری اونجا ... دیدم وقتی دائیم تنها شد وقتی مامان بزرگم تنهاش گذاشت ! چطوری مث ابر بهار گریه کردن و اشک ریختن و بی پناهیشون رو تحمل می کردن ! من نمی تونم خدایا بی پناهی سخته ، نبودن پدر مادر سخته ، حتی فگر کردنشم آدمو از پا در میاره ... خیلی سخته که نباشن و برن زیر ...

وقتی مریض شدن صیح تا شب بالا سرم جون دادن و زنده شدن ؛ وقتی گریه کردم ، چشماشون خون جاری شد و دلداریم دادن ! چطوری نبودنشون رو تحمل کنم خدایا ؟!

خدایا از این کابوسا راحتم کن ! من تحمل اینو ندارم که یه روز ببینم دیگه مامان بابا ندارم ! خدایا کمکم کن سایشون هنوزم بالای سرمون باشه و تنهامون نذارن ! حقیقت خیلی تلخیه ولی نه به این زودی خدایا ... ما هممون می شکنیم . خدایا اینطوری باهامون نکن ... نکن اینطوری باهامون ...

پاورقی : ببخشید می دونم شما رو هم ناراحت کردم ولی باید می نوشتم ، بد جوری رو دلم مونده بود ! کابوس و فکر هر شبم شده به خدا ... داغونم باور کنین داغونم ...

امروز اینطور ...

راستش امروز که رفتم سر کار ، زیاد حال و حوصله نداشتم . بابام تا ساعت 10 سرکار بودن باهام و بعد رفتن که برن روستا . من موندم و همکارم که از راه اندازی کلاس برگشت دفتر . منم از فرصت استفاده کردم و به بهانه بردن نیوشا از دانشگاه به خونه ساعت 11:50 جیم شدم و فِلِنگو بستم . البته یه 4000ت هم خورد توی گوشم آخه پول تاکسی دادم و با ماشین خودم نرفته بودم .

بابام ، به همراه مامان و دو تا خواهرام رفتن روستا ؛ رفتن که زمین رو بفروشن . تقریباً الانا دیگه راه میوفتن که برگردن چون داداشم راما از کرمان ( محل اموزشی سربازیش ) اومده و تا فردا شب اینجاست . امشبم مهمون داریم ، عموی بزرگم ( پدر خانوم داداشم ) اینجان .

الان داداشمو فرستادم ( به خاطر قولی که دادم ) چند تا عکس از زوایای ماشینم بگیره و واستون اسب مشکی یکه تازمون رو بذارم تا ببینین . واسه من و نیوشا این ماشین خیلی ارزش داره ( هر طوری که باشه ) چون اولین وسیله ایه که برای خودمون خریدیم .

راستش ما ، یه سمند مشکی رنگ مدل 1381 خریدیم که از نظر فنی و موتوری و همچنین ظاهر و شکلش بسیار خوبه ( نسبت به مدلش ) . بردم همه جاشو هم شیک و خوشگل کردم و هر وقت با نیوشا باهم می ریم بیرون خیلی حال می ده و ازش لذت می بریم !

عکسا رو هم گذاشتم توی ادامه نوشته و همچنین " گالری تصاویر چشمک "

ادامه مطلب ...

دو تا خبر ...

امروز اومدم دو تا خبر بدم ؛ یکی خوب و یکی بد !

خبر خوب اینکه داداشم دانشگاه قبول شده ! اونم یه رشته خوب " نقشه کشی معماری " که رشته خوب و پوس سازیه ( اما خب خرجشم بالاست ) . واقعاً واسش خوشحالم !

خبر بد اینکه امروز نیوشا ازم خواست برم دنبالشو من به خاطر یکی دور بودن گوشی و پیدا نشدن سوئیچ نتونستم برم دنبالش و الان خیلی ناراحت و عصبانیم !

هیچی نمی تونم بگم ؛ فقط ... ای خدا ...

پاورقی : به خدا دیگه نمی ذارم اینطوری بشه ...

اصل ماجرا ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خوب بود اما ...

بلی ؛ از عروسی برگشتیم ( 2 ساعت پیش ) و عروسی خیلی خوبی بود ؛ خوش گذشت ، شام هم پلو با شیشلیک داشتن و سرو کرد واسمون . با اینکه دیگه سَر ریز و پرس اضافی نداشتن ولی من و پسر عموم ( نیما ) یه پرس جداگانه اضافی رو باهم تقسیم کردیم که قسمت شیشلیکش بیشتر به من رسید .

حقیقتش ، آخرای عروسی که شام خورده بودیم ، من و شهرام ( برادر خانوم و همینطور پسر خاله ام ! ) رفته بودیم دوتائی توی ماشین و داشتیم آهنگ گوش می کردیم تا شام خانوما تموم بشه و بیان بیرون ، بعد اومدن خانوما من رفتم پیش نیوشا و از خالم ( مادر خانومم ) اجازه گرفتم که نیوشا رو من ببرم خونه با ماشین خودمون که بریم عروس کشون . در همین بین ، بابام و مامانم به همراه عمه ام ، مینا و مبینا خواهر کوچیکم واسه عروس کشون واینستادن و برگشتن خونه . منم که از عروس کشون عروسی قبلی که یه تصادف کوچیک داشتم تصمیم گرفتم یواس برم از این به بعد ، برای یواش رفتن خودمونو آماده کردیم . در این بین یه دعوائی بین محمد ( پسر عموم و شوهر خواهر نیما ) و نیما صورت گرفت که حس و حال همه چیزو ازم گرفت ! اگه شد یه روزی مفصل در مورد اینکه چرا دعوا کردن بهتون می گم فقط در همین حد بدونین که این دعوا باع شد من عصبی بشم و نیوشای عزیزم هم به خاطر من بره توی لَک !

به اندازه ی 1 ربع با عروس کشون بودیم و به خاطر این اتفاق مسخره ، حال و حوصله عروس کشون از من و نیوشا گرفته شده بود وسط مسیر راهمونو کج کردیم به سمت خونه نیوشا . توی مسیر باهم یه کم صحبت کردیم و در مورد اتفاق حرف زدیم و نیوشای خوشگلمو رسوندم خونه .

نمی دونم چرا ولی وقتی از نیوشا جدا شدم خیلی ناراحت شدم . برگشتم خونه و به بابا ، مامان و عمه جریان دعوا رو گفتم . برای اولین بار بود این همه غیبت کردم پشت سر چند نفر توی عمرم !

وقتی داداشم ( پارسا ) که با نیما رفته بودن عروس کشون برگشت ، بعد نیم ساعتی زدیم به خیابون ، رفتیم و تا الان باهم بیرون بودیم و صحبت کردیم ! من با پارسا خیلی راحتم و همیشه حرفی دارم با اون درمیون می ذارم ( در صورتی که 5 سال ازم کوچیکتره ) .

با اجازتون الان از ولگردی برگشتیم و اومدم واستون پست بذارم برم بخوابم چون فردا سرم شلوغه چون همکارم احتمالاً دیر میاد . چون اینطوری که دیروز می گفت می خواست بره واسه تائیدیه آب و گاز خونشون که تازه سازه ( از این خونه های مسکن مهر ) بره چند جا سر بزنه و بگیره این تائیدیه ها رو .

خب با اجازتون من برم بخوابم که خوابم میاد حسابی و حالم کمی نافرمه ! در ضمن فردا ( یعنی امروز دیگه ) نیوشا دانشگاه نداره و خونه است و عصر باهم می ریم دور می زنیم !

پاورقی : بعداً واستون می گم چرا دعوا شد ...

امشب عروسیه ...

امشب عروسی دختر عمومه ؛ چون مکان برای برگزاری توی شهریور نبود ، مجبور شدن 1 مهر بگیرن ( یعنی امروز ) ! فقط می دونین این عروسی چه فرقی با عروسی قبلی می کنه ؟! اینکه نیوشا نیست ! نه از سر رفت ، چون الان دانشگاهه ، بعدش می ره خونه داداشش که نزدیک دانشگاهشونه ، اونجا آماده می شه و با داداشش و خانومش ( دختر خالم ) می ره عروسی . از سر برگشت هم ، راستش از صبح ساعت 6 بیداره و نمی دونم اینقدر توانش رو داره که برای عروس کشون بیاد یا نه ! اینه دلیل ناراحتی من ...

خدمتتون عرض کنم که ، الان بنده از حموم برگشتم ، بسیار هم به خودم رسیدم به علاوه اینکه ریشمم اونطوری زدم که نیوشا دوست داره ( ته ریش پروفسوری ) و الانم فقط با لباس زیر نشستم دارم پست می دم ! فقط نمی دونم چرا اینقدر عرق می کنم ، آخه تمام دستمال کاغذی که همراه خودم اینجا گذاشتمش ، خیس خیس شده ولی پیشونی بنده همچنان داره خیس می شه ! چرا آخه ؟! ای خدا ...

امشب تصمیم گرفتم تیپ اسپرت برم عروسی ؛ شلوار جین آبی ، پیراهن قهوه ای ، کت کتان قهوه ای ، جوراب طوسی ! اینم از تیپ امشب ، چیز دیگه ای مونده که نگفته باشم ؟! آها فقط یادتون باشه واسه عروس کشون چی گفتم ؟! سرعت و لائی و این چیزا ... آ آ ...

امیدوارم یه روزی ایشالله روز عروسی خودمون واستون پست بذارم !

پاورقی : چقدر خوبه آدم یه جائی رو داشته باشه که همیشه بیاد توش از اتفاقات اون روزش بگه ...

...!

باز آمد بوی ماه مدرسه ... بوی بازی های راه مدرسه

بوی ماه مهر ماه مهربان ... بوی خورشید پگاه مدرسه

از میان کوچه های خستگی ...  می گریزم در پناه مدرسه

باز می بینم ز شوق بچه ها ... اشتیاقی در نگاه مدرسه

زنگ تفریح و هیاهوی نشاط ... خنده های قاه قاه مدرسه

باز بوی باغ را خواهم شنید ... از سرود صبحگاه مدرسه

روز اول لاله ای خواهم کشید ... سرخ بر تخته سیاه مدرسه

کیا مث من از این شعر و سرود و آهنگ متنفر بود ؟! یادتونه وقتی اینو توی تلویزیون پخش می کرد می خواستی کله تموم اون کائی که صداشون میومد رو بکنی ؟! من در این حد بودم ! تعطیلات تابستونی تموم شد و ما روانه مدرسه می شدیم . اما الان که رفته اون زمانا می گیم ای کاش هنوزم مدرسه داشتیم و بچه بودیم ...

امروز نیومدم از مدرسه ها بگم و این چیزا ... امروز اومدم یه حرف دیگه بزنم ! یه حرفائی بزنم که روی دلم موند که ای کاش این چیزا اتفاق نمی افتاد ...

ادامه مطلب ...

تمام واقعیت ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صبح شنبه ...

اولین روز هفته ، شنبه است و اومدم سر کار . یه حس خاصی هم دارم و سر حالم ؛ نه خوابم میاد و نه اینکه کِسِل و بهم ریخته ام !

خیلی خوشحالم ، اما فقط یه چیز کوچیکی داره اذیتم می کنه . ساعت 03:00 صبح نیوشا بهم SMS داد و یه جورائی نامفهوم بود واسم . انگار خواب بدی دیده بود و نگران شده بود اما بعد که جواب دادم ، خبری ازش نشنیدم ! صبح که بیدار شدم ، دیدم صدای SMS گوشیم اومد ، وقتی باز کردم نیوشا بود که گفت زیاد مهم نیست شبت بخیر ... . نمی دونم چی باید بگم . نگران شدم ...

امکانات جدید چشمک رو دیدین و می بینین ؟ گالری تصاویر ، نظرسنجی ، عکس نویسنده ، بارکد QR و ...! نظرتون چیه ؟!

پاورقی : توی نظرسنجی شرکت کنین ، منم بتونم دیدگاه شما رو در مورد چشمک بفهمم ...

شاید ...

ممکنه کسی که واسه اولین بار به " چشمک " سر بزنه ، بگه نویسنده این وب شاید دیوونه است یا عقده داره ! این همه امکانات مثل بارکد ، گالری تصاویر و ... روی وب گذاشته که چی !

شما دفتر خاطرات داشتین ؟! چطوری دفتر خاطراتتون رو نگه می دارین ؟ تمیز و خوشگل و قشنگ !

منم دفتر خاطراتم رو ( چشمک ) مثل چشمام مراقبشم ؛ خوشگلش می کنم ، امکانات خوب بهش می دم ، با این فرق که اجازه می دم بقیه که حتی شاید نشناسمشون به دفتر خاطراتم سرک بکشن ! ناراحتم نمی شم برعکس خوشحال می شم ! فقط همین ...

پاورقی : امیدوارم درکم کنید ...

26 شهریور ماه ...!

عجب شبی بود امشب ! شب تولد من ، اولین جشنی که برای من گرفته شد بعد از 25 سال زندگی ! خودم هیچوقت واسه خودم جشن تولد نگرفتم ، اما امسال همسرم نیوشا برای من جشن تولد گرفت ! واقعاً واسم سوپرایز بود ، خیلی خیلی خوشحال شدم !

یک ربع قرن از عمر من گذشت ؛ نوزادی ، نونهالی ، کودکی ، نوجوانی ، جوانی ... و هنوز این گذر ادامه دارد تا لحظه خداحافظی با دنیای پر از رمز و راز ! اما اینکه بعد به کجا ( ؟ ) پرسشی و پاسخش هنوز مجهول ...

الان اومدم فقط عکس بذارم تا شما هم توی لحظه های من شریک بشید ...

ادامه مطلب ...

کابوس ...

مدتی شده همش کابوس می بینم ؛ کابوس مرگ عزیزانم ، کابوسی که وقتی بیدار می شم احساس می کنم نفسم بند اومده و نمی تونم نفس بکشم !

خسته شدم از این کابوس هائی که هر شب و هر روز میاد سراغم ، وقتی که می خوابم برای آرامش با ترس از خواب بیدار می شم و حالت بی نفسی و مرگ بهم دست می ده !

چی شده ؟ دلیلی این خواب های مزخرف چیه ؟! دوست ندارم از این کابوس های بد ببینم ؛ خسته شدم ...

وقتی حتی تصورش رو می کنم ، بغض می کنم و نفس تنگی می گیرم ! نمی تونم حتی فکرشو بکنم که یه روز ...

حتی گفتنش سخته !

فقط خدا کنه این کابوس های لعنتی تموم بشه و خدا همیشه مراقب عزیزانم باشه و همشون کنارم باشن !

می دونم حقیقتی تلخه که یه روزی اینا هست اما نه این زودی ها ؛ من طاقتشو ندارم ...

پاورقی : خسته شدم از این همه ترس ...