چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

مخصوص اولین کارت ...

اول مهر روز عروسی دختر عمومه ؛ عموم امشب اومدن اینجا هم واسه دیدن ما ، هم واسه اینکه کارت ها رو بدن به ما و هم کارت های اقوام و آشناهای خاله ام ( مادر خانومم ) رو بدن به من که ببرم تحویل بدم !

بین این کارت ها ، نام من و داداشمم روی کارت های جداگانه نوشته شده بود و این اولین کارت عروسی هست که ما رو جداگونه دعوت کردن !

فردا بالاخره اون چند روز که نیوشا ازم فرصت می خواست برای اینکه بشینه و فکر کنه تموم می شه ! و نمی دونین چقدر دلم براش تنگ شده و لحظه شماری می کنم که ببینمش !

راستش می خواستم دو سه روزی مرخصی بگیرم و به کارام برسم و کمی استراحت کنم اما خب فعلاً فرصت نمی شه و باید بعداً انجامش بدم !

پاورقی : حرف دیگه ای موند ؟!

حالم خوب نیست ...

زیاد خوش نیستم ؛ احساس می کنم سرما خوردم ، همش سر درد دارم و نمی تونم خودمو تکون بدم ! تمام بدنمم درد می کنه .

صبح که رفتم سر کار ماشین رو بردم واسه اینکه ترمز هاشو نگاه کنن و بعدم ساعتای 10 دیگه حالم رو براه نشد ! برگشتم خونه و گرفتم خوابیدم تا وقت ناهار ، بعد از اون باز خوابیدم تا ساعتای 18:30 .

بلند شدم رفتم بیرون ، دور زدم که شاید حالم بهتر بشه . SMS دادم به نیوشا ، دلم خیلی براش تنگ شده . قراره دو سه روزی همدیگه رو نبینیم تا نیوشا بتونه قضیه پریروز رو فراموش کنه ! با اینکه واسم خیلی سخت بود ولی قبول کردم که نرم پیشش چند روزی ! طاقت نمی تونم بیارم ، امروز دلم واسش مث سیر و سرکه می جوشه و تنگ شده !

پاورقی : خدا کنه حالم بهتر بشه ...

هیچی نگین ...!

دیشب ، بعد از مدت ها توی زندگیم بدترین شبش بود ! شبی که دوست ندارم هیچوقت تکرار بشه و من باهاش روبرو بشم ، نه حتی من بلکه نیوشا ...

دیشب برای اولین بار ، واسه اولین ( و امیدوارم که آخرین بار هم باشه ) صدام برای نیوشا بالا رفت !

احساس می کنم ذره ذره وجودم داره نابود می شه ؛ دیشب دلیلش رو اصلاً نفهمیدم ولی نتونستم خودمو کنترل کنم ! خیلی سخت گذشت ...

ذره ذره اشکای نیوشا میومد پائین و منم از عصبانیت حتی نمی تونستم درست نفس بکشم ! شدم بازم همون گرگی که همش ازش دوری می کنم و می ترسم ازش که نکنه ...

شاید باورتون نشه ولی خودم از اینکه اینطوری شده بود خیلی ناراحت بودم ؛ نیوشا جلوی من زانو زد رو زمین فقط با تمام عصبانیت گفتم بلند بشه ، نکنه باباش اونو اینطوری ببینه ! گفتم بیاد کنارم بشینه که کسی متوجه نشه !

از ترس حتی جرعت نکرد بهم دست بزنه و فقط خواست دو دقیقه صحبت کنیم ! نگذاشت که من برم ...

خیلی حالم بده ، اینقدر گریه کرد که چشماش شده بود مث کاسه خون ؛ منم نتونستم جلوی اشکامو نگه دارم ... گریه کردم ... گریه کردم ... با نیوشا و پا به پاش ...!

وقتی گریه کردم ، همه عصبانیت و ناراحتیم تخلیه شد !

به خودم اومدم ، دیدم خدایا همه دنیا رو سرم خراب شده ! قطره قطره اشکای نیوشا داره روی گونه هاش جاری می شه ... دستمو گرفته توی بغلش و عذر خواهی می کنه ! چرا ؟!

فقط خواستم گریه نکنه ، بهش گفتم همه ی دنیای منه و گریه نکنه ! وای خدا چی شده ؟!

اینقدر از اونوقت حالم بده که نمی تونم بیانش کنم ! خیلی خسته شدم و ناراحت ، نمی تونم خودمو تحمل کنم !

فقط می تونم بگم ، امیدوارم اون کسی که باعث شده من و نیوشا اون عشق و محبت خودمون رو فراموش کنیم نمی بخشم ! بترکه چشم اون حسودی که به عشق ما حسودیش می شه ...

پاورقی : شاید مسئله ای بوده و اتفاق افتاده که باعث ناراحتیم شده اما این اتفاقا ؟! سخته واسم ... نباید بذاریم دیگه تکرار بشه ...

واسه اولین بار ...

الان صبحه و ساعت 07:10 است و من برای اولین بار این ساعت بیدار شدم تا برم سر کار . البته بیدار شدن من ، برای سر کار رفتن نیست ! داداشم که رفته خدمت سربازی ، امروز مرخصی داره ، از کرمان داره میاد . خانومش رفته دنبالش و منتظرم بیان اینجا . منم واسه همین دیگه دیدم خوابم نمی بره بیدار شدم اومدم نت وبلاگ نویسی و وبگردی !

دیشب نزدیک یه ساعتی نشتم یه CD شاد و توپ MP3 واسه ماشین زدم که با نیوشا وقتی می ریم بیرون ، آهنگ غمگین گوش نکنیم ! CD قبلیه رو چون باجناقم دیر بهم اطلاع داد که CD شاد می خواد ، دادم بهش تا توی راه گوش کنه ! الانم با کلی آهنگای شاد و جدید توی ماشین حال می فرمائیم ...

خبر دیگه اینکه ، امروز سر رسید قسط اول وام ازدواج نیوشاست که منم قسط وامم رو همین امروز پرداخت می کنم که دیگه دو بار سرگردون بانک و صندوق نشتم ؛ جدا از اون امروز باید از حساب ، وامم رو خارج کنم بریزم توی حساب سپرده ام ، همینطور یه مقدار دیگه هم باید از حساب جاریم بریزم به حساب سپرده که این ده روزی که فاصله است برای سر رسید چک بابا واسه ماشینه ، حسابشون خالی نباشه بتونم از سودش استفاده کنم !

همین الان خانوم داداشم SMS داد که داداشم رسیده و دارن میان خونه ؛ منم با اجازتون برم آماده شم برای پیشوازشون !

پاورقی : آرزو دارم همگیتون شاد و سلامت باشین ...

فقط یه خواهش ...

دوستای عزیزم ، بازدید کننده های گرامی که به وبلاگمون سر می زنین ، می شه چند تا خواهش ازتون بکنم ؟! راستش من و نیوشا دوست داریم که از شما دیدگاه ، ایمیل و ... داشته باشیم .

باور کنین ، ارسال ایمیل رو هم واستون آسون کردم که نیازی هم به رفتن به خود ایمیلتون هم نیست . منوی سمت راست وبلاگ ، وقتی روی گزینه " گفتگو با ما " کلیک کنید ، یه صفحه جدید کوچیک واستون باز می شه که از طریق اون صفحه می تونین واسه ما ایمیل بفرستین ، اونم خیلی ساده !

جعبه دیدگاه ها هم زیر هر پست ما به خاطر راحتی شما طراحی شده ( خودم اینطوری طراحی کردم ) و خیلی راحت می تونین دیدگاه بفرستین !

صفحه فیسبوک و همینطور توئیتر وبلاگونم هست ! می تونین اونجا رو هم بپسندین ( Like کنین ) یا دنبال کنین ( Follow ) .

فقط این تنها خواهشمونه ازتون ! در ضمن ، من و همسرم نیوشا در زمینه فناوری اطلاعات و کامپیوتر سر رشته داریم و می تونیم راهنمای شما توی این زمینه ها باشیم !

اینجا جا داره از " حسین " ، " لیلا خانوم " و " سهیل " هم تشکر کنیم که این مدت به وبلاگمون سر زدن و نوشته های ما رو دنبال کردن و واسمون وقت گذاشتن ...

دوستون داریم ، به امید اینکه بیشتر با شما در ارتباط باشیم !

یه شب خوب ...

دلم تنگ شده بود ، SMS دادم به نیوشا گفتم بیام پیشت ؟! فهمیدم زیاد حال و حوصله نداره ! تصمیم گرفتم ببرمش بیرون و نمی خواستم بهش بگم اما شام رو هم بریم با هم یه رستوران خوب و شام رو باهم بخوریم ! رفتم دنبالش و به خاله هم گفتم که شب شام میریم بیرون !

زیاد حال و حوصله نداشت ؛ زیاد توی خونه سر به سرش می ذارن واسه همین عصبی می شه بیشتر اوقات و منم از ناراحتی اون ...!

زدیم بیرون ، توی راه کمی باهم صحبت کردیم و بهش گوشزد کردم که دوست ندارم وقتی باهم هستیم ، چهره ناراحت و عبوس به خودش بگیره !

اول رفتم واسه سپر ماشین سوال کردم از یه نمایندگی فروش ( سپر ماشینم سه روز قبل یهو توی خیابون افتاد رو زمین ) و راه افتادیم به سمت یه مغازه وسایل تزئیناتی و هدیه و اینا ! ازش یه گل شیشه ای قرمز رنگ خوشگل گرفتیم ، هدیه بردیم واسه دختر خاله ام که تولدش 15 شهریور بود . از اونجا هم رفتیم به رستوران !

راستش ، یه مقدار بیش از حد خوراک سفارش دادیم ، دقیقاً دو تا نصفه ساندویچ موند که توی نایلون گذاشتیمش و آوردمش خونه ( خاله و شوهر خاله ام نمی خورن ) و دادمش به مامانم .

این خواهر کوچولومم که خدای سوال و پرسشه ؛ یعنی امکان نداره تو کاری بکنی و از بس سوال می کنه نخوای خودتو بکشی !

هیچی دیگه ، الانم در خدمتتون هستم با اجازه و اینکه خوابم میاد اما حس خواب نیست !

چرا وقتی می دونم خوابم میاد ، نمی خوابم ؟ بعد صبح با بدبختی و خواهش تمنا به بدن و چشم های چُرتالو ( توی خواب ) باید التماس کنم که بلند بشم ؟!

پاورقی : فردا باید ماشین رو ببرم فایبرگلاس که سپرشو درست کنن و بتونم ماشین رو بردارم . حتماً فردا صدقه هم می دم تا خدا از چشم بد ( که اعتقاد نداشتم و اعتقاد پیدا کردم ) دور نگهمون داره ...

یادآوری ...

دوستان عزیزم ، از شما سپاسگزارم که به وبلاگ « دفتر خاطرات روزانه چشمک » اومدین .

در ضمن بیشتر سپاسگزاریم که دارین نوشته های ما ( من و همسرم ) رو می خونین !

دوستان خوبم ، غیر از اینکه وبلاگ ما با آدرس http://cheshmaak.blogsky.com قابل دسترس هست ، اوایل ثبت وبلاگ با دامنه http://www.cheshmak.us هم دسترسی به این وبلاگ رو آسون کرده بود .

یه سالی که گذشت و با بالا رفتن قیمت دامنه های خارجی ، حقیقتش وبلاگ با یه دامنه گرون ، زیاد منطقی نبود . واسه همین تصمیم گرفتیم دیگه دامنه US وبلاگ رو تمدید نکنیم .

از اون زمان بود که به فکر راه اندازی دامنه TK افتادم و مدتی وبلاگ با آدرس http://www.cheshmmak.tk قابل دسترس بود اما از دیشب بالاخره یه آدرس درست و حسابی تونستم واسه وبلاگ پیدا کنم که مطمئناً دیگه این آدرس ثابت خواهد بود ! آدرس ثابت ما از این به بعد http://www.cheshmakdiary.tk هست .

از شما بازدیدکنندگان عزیز وبلاگ ، خواهش می کنیم در صورتی که می خواین بیشتر از یک بار به وبلاگ سر بزنین و نوشته های ما رو بخونین با آدرس مستقیم http://www.cheshmakdiary.tk وارد وبلاگ بشید .

باز هم تشکر می کنم از تمامی دوستان عزیزم که لحظه به لحظه در کنار ما بودن و ما رو تنها نگذاشتن !

راه های ارتباطی وبلاگ « دفتر خاطرات روزانه چشمک » :

وبلاگ : http://www.cheshmakdiary.tk

پست الکترونیک : cheshmak.diary@gmail.com

فیسبوک : http://www.facebook.com/cheshmak.diary

توئیتر : https://twitter.com/cheshmakdiary

یه ذره خوشحالم ...

می دونین امروز یه ذره خوشحالتر نسبت به قبلم ؛ چند تا کار خوب کردم !

اول اینکه ، صبح یه نرم افزار خوب وظایف خریدم که سعی کنم وظایف و کار هامو که پای سیستم هستم ثبت کنم و یاد آوری کنه و همینطور تماس گرفتم و نرم افزار حسابداری شخصیم رو هم تونستم بالاخره بعد از چند ماه فعال کنم !

غیر از اینائی که بالا گفتم ، امروز یکی از شرکت ها اومده که نرم افزارم مشکل داره و به من گفته که پیگیر شو و نرم افزاری که خودت پشتیبانش هستی رو برامون دوباره بریز ! ما اشتباه کردیم نرم افزار قبلی رو پاک کردیم !

خیلی چیزا فهمیدم ، یکی اینکه بنده خدا پشتیبان گاگول این نرم افزاره که سرش از هیچی در نمیاد نزدیک به 100 ت از شرکت ها بابت پشتیبانی پول می گیره !

پاورقی : نمی شه منم از این کارا بکنم ؟! نه من باید درست کار کنم ...

گذشته ...

لحظه ها در گذرند ؛ رفت ولی یادش در خاطر ماند !

گذشتن ، از هر یادی بی خطر نیست ؛ یا مجنون می کند و یا دیوانه ...

قدم به قدم ایستادن ، در راستای فراموش کردن ، اما اگر قرار بر فراموشیست چرا ایستادن ؟!

از قدیم گفته اند : « رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود ؛ رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود » !

ایست ؛ مقابل سخی روزگار ، اما سختی روزگار مگر تمامی دارد ؟!

اندیشه و ذهنیت های بسیار ... سر منشأ آن چیست ؟ گذشته ؟!

درد ، بخشی از من است ؛ پس باید آن که بخشی از من است را با خود تحمل کنم ... حتی اگر درد دارد ...

پاورقی : زیاد به این چیزائی که نوشتم توجه نکنید ! اینا تراوش های ذهن من بود که یکباره بر لبانم جاری شد ...

دو شب عالی ...

هیچی ندارم بگم جز اینکه من و نیوشا دو شب عالی و دوست داشتنی رو کنار هم گذروندیم !

شب اول ( دیشب ) : تولد بهترین دوست من ایمان بود که مثل برادرم دوستش دارم و واقعاً واسم عزیز و دوست داشتنی هست . ساعت 5:30 رفتم دنبال نیوشا برای اینکه بریم و باهم برای ایمان هدیه بخریم . بعد از اینکه یه هدیه ( جا خودکاری رومیزی ) قشنگ و پر کاربرد برای ایمان گرفتیم ، رفتیم به سمت خونش و درست اولین افرادی بودیم که رفتیم به مهمونی ! ایمان اومد به استقبالمون و بعد از اینکه نشسته بودیم ، دوست دخترش سارا هم به ما ملحق شد ( توی خونه بود ) و نیوشا و سارا رو بهم معرفی کردم . سارا رو من از فیسبوک می شناختم ولی نمی دونستم با ایمان باهم دوست شدن . در کل خیلی بهم می اومدن ! رفته رفته بچه ها اومدن به همراه دوست دختر و یا همسراشون . شب خیلی خوب و پر از خنده ای بود که نیوشا واقعاً از ایمان خوشش اومده بود که چقدر بچه ی باحال و دوست داشتنیه . فقط یه سوتی خیلی بد دادیم که یادم نبود تولد سارا و ایمان همون شبه و ما برای سارا چیزی نگرفتیم !

شب دوم ( امشب ) : دیشب با اجازتون ساعت های 2:30 بود که به خاطر حال داداشم بلند شدیم و رفتیم روستا پیش بابا مامان ( می دونین که روزای تعطیل برای خودشون می رن روستا که حال و هواشون عوض بشه ) . امروز عصر راه افتادم و اومدم اما بعد از صحبت با نیوشا دیدم خیلی ناراحته ! این خیلی ناراحتم کرد ، واسه همین وقتی رسیدم توی شهر سریع رفتم خونشون و به همراه دو تا باجناق عزیز و خاله ام رفتیم به سمت یه روستائی که توش یه مزار بود . بالاخره تونستم بفهمم که یه مقدار از حرفای خالم ( مامانش ) دلخوره و حالش بهتر شد . امشب با هم حرف زدیم ، کنار هم بودیم ، شوخی کردیم ، خندیدیم و با هم برگشتیم ! در کل خیلی بهمون خوش گذشت و این باعث می شه من شاد باشم ...

در همین لحظه ، یه آدمی ( دختر عموم که ازش متنفرم ) اومده اینجا که با داداشم و ... قلیون بکشه و من ازش متنفرم !

نمی تونم هیچوقت تحملش کنم و واقعاً ازش بدم میاد چون هیچوقت هیچ چیزی ازش ندیدم که بتونم به خودم بقبولونم که یه انسان درستکاره !

پاورقی : چی می شه هیچوقت اینو نبینم ؟! اه ... اما به خاطر این موجود این همه خوشیمو با نیوشا ، نمی ذارم خراب بشه ...

خیلی بده ...

دیشب عروسی بود جاتون خالی یه عروسی بی سر و صدائی بود که نگو ! ماهم که ماشین داشتیم ، با نیوشا زدیم تو دل عروس کشون ، یعنی غوغائی بودا ! مسیر اول رو تا خونه داماد طی کردیم و رفتیم برای مسیر دوم به منزل پدر داماد !

چشمتون روز بد نبینه ، سر چهار راه خیابون خونه دائیم ( پدر داماد ) با اجازتون کوبیدم به یه Toyota Corolla چون بیشعور یه دفعه زد روی ترمز منم توی چرخش به سمت چپ بودم و مراقب بودم از بغلا نخورم !هیچی نشده بود ، منم گفتم چیزی نشده ؛ رفتیم به سمت خونه پدر داماد !

وقتی نیوشا و خواهر خانومام رو پیاده کردم ، دو تا به اومدن گفتن ، آقای چی چیزی نشده ماشین رو داغون کردی ! منم اومدم پائین درارو قفل کردم که برم پیش ماشین بنده خدا که نکنه نصف ماشینش رفته دیدم یه پسر جوونه اومده که آقا شما چند بار پیچیدی جلوی من ، اگه ترمز نمی گرفتم زده بودیم بهم ! گفتم خب آقا ، توی عروس کشون ، 100 نفر از جمله داداش دامادم پیچید جلوی من ، باید بیام مث شما بگم که فلانی پیچید ؟! می گه شما که دست فرمونت خوب نیست کی می گه بیا بشین پشت فرمون ؟ ( راستش بهم برخورد ) گفتم عزیز من ربطی به دست فرمون من نداره ، گفتم هزار نفر پیچیدن جلوی من ، یه ذره هم ناراحت نشدم چون می دونم عروس کشونه ! ( بحث داشت کم کم بالا می گرفت که دائیم اومدن و مارو جدا کردن ) . هیچی یهو دیدم یه خانومه اومده می گه آقا چه وضع رانندگیه ، ماشین داغون شده و ... ( به خدا دیگه فک کردم نصف ماشین یارو جمع شده ) گفتم خانوم مگه چیه ، جونتون سلامت چیزی نشده که خرج باید بشه که خرجش می کنم ! ( کاملاً آروم و ریلکس و بقیه عین پاچه گیرا داشتن پاچه می گرفتن ) !

با اجازتون با دو تا اسکورت ( باجناق های محترم منظورمه ) رفتیم سمت ماشین ! وقتی رسیدم جا ماشین ، مرده ( راننده ) داره سر و صدا می کنه من 200ت خرج اون سپر کردم ، 300ت خرج آینه بغل کردم و ...

برگشتم دیدم ، سپر اون مرتیکه ... .... یه ذره خراش برداشته و یکی از پیچای چراغای عقبش شل شده ! ( فک کنین اوج گفته های بچه هاش و زنش و خودش و اون چیززی که واقعاً من دیدم )

من گفتم آقا من زدم ، قبول دارم وظیفه منه که خرجشو بدم و فردا هر کجا که می گین چشم ! هیچی به همین منوال گذشت و بحث داشتیم تا اینکه یه فایبر گلاسی که از اقوام دور بود اومد و گفت هیچی نشده ، راحت درست می شه نیاز به تعویض نیست ! در کل ، صحبت این شد اگر نیازی به تعویض نیست پس خود بنده خدا کارو راه بندازه و بحث بخوابه و بحث خوابید چون نیازی به تعویض نیست !

داشتیبم بر می گشتیم توی عروسی که مرده ازم عذر خواهی کرد که سر و صدا می کرد ! من توی مسیر زنه رو هم دیدم ، برگشت گفت آقا من معذرت می خوام که تند حرف زدم و کمی صدام بالا رفت یا چیزی گفتم شما ببخشید ! منم گفتم فدای سر شما و من که سالمیم حرفی توش نیست و حل شده و تمام ... ( یعنی مدیریت در تصادف اینه )

نتیجه اخلاقی :

1. وقتی تصادف می کنین ، عصبانی نشین ! عصبانیت باعث می شه همیشه تصمیم اشتباه بگیرین و اوضاع بدتر از بدتر بشه !

2. الکی راه مردم رو نبندین ؛ وقتی تصادف فقط خسارتیه و کسی زبونم لال اتفاقی براش نیوفتاده ، لطف کنین راهو باز کنین !

3. همیشه طوری رفتار کنین که بقیه شرمنده اخلاقتون بشن ؛ این یعنی تحقیر طرف مقابل از نوع برخورد اشتباهش !

4. در صورتی که این ماه پول توی جیبتون نیست و باید صبر کنین تا ماه بعد واسه حقیق ، و حقوق برج بعدتونم یه جورائی مالیده ، سعی کنین افسر بیاد و کروکی بکشه تا از بیمه استفاده کنین ...

من چون خودم توی یه خانواده نظامی مخصوصاً راهنمائی رانندگی بزرگ شدم اینا رو می دم !

پاورقی : فقط از دیشب اعصابم یه ذره خورده که چرا به خاطر خریت یکی دیگه من زدم ماشینمو خراب کردم و اینکه دیگه هیچوقت توی عروس کشون از 70 تا بیشتر نمی رم ! حتی عروسی خودم ...

بالاخره شد ...

امشب بالاخره تونستیم صحبت های نهائی رو بکنیم و فردا صبح قولنامه رو می برم و امضاء کنیم و ما ماشین دار می شیم !

این اولین ماشینیه که می خرم و خوشحالیم هر دو تامون !

راستشو بخواین ، سر قیمت و ... داشتیم صحبت می کردیم و به این نتیجه رسیدیم که قیمت اصلی ماشین 9600000ت هست و ما توی قولنامه به خاطر دو طرف ( پدرامون ) بنویسیم 9200000ت که چیزی پیش نیاد و صحبت ها بین خودمون باشه !

یه سمند مدل 81 ، کاپوت جلو رنگ ، بیمه تا برج 7 ، رنگ مشکی تمیز و زیر پای سالم !

توی سایت ها رو دیدم و قیمت گرفتم سمند مدل 81 رو و دیدم که تقریباً روی رنج بین 10 تا 12 میلیون ت فی می خوره و ما داریم معامله خوبی می کنیم !

اما راستش داشتم روی 9000000ت فکر می کردم که بقیه پولم رو خرج خوشگلی ماشین کنم ! الان دیدم نمی شه ، باید 600000ت رو بدم برای ماشین !

خب دیگه ، اشکال نداره خدا بزرگه در میاد !

پاورقی : یه 206 هم امروز بهم پیشنهاد شد ولی 11500000ت ، اما می دونین که خرجش بالاست ...

امشب ...

دیشب عجب شبی بود ... دوست ندارم بنویسم راجعبش اما الان باید از امروز بنویسم !

تا صبح که بیدار بودم ، هیچی تا ساعتای 11:25 خوابیدم و بعدش بلند شدم ، شلوار جینم رو انداختم تو ماشین و رفتم ظرف های دیشب رو شستم و اومدم نشستم پای نت !

تقریباً لباسام شسته بشه می رم پهنشون می کنم و با اجازه یه دوش آب گرم و حال بیار عالی !

امشب به احتمال 97% می ریم خونه عموی کوچیکم که بنده شخصاً خیلی بهش علاقه دارم !

مامان بابا هم که رفتن روستا ؛ واسه شب بر می گردن و حتمی من و نیوشا هم باهم می ریم !

اوم ... سخن دیگه ای نیست و منم کم کم باید برم واسه حموم آماده بشم !

پاورقی : اوف چی بگم از ...