چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

یه چیز کوچولو ...

امتحانای نیوشا داره تموم می شه ؛ خیلی خوشحالم ، اما از اینطرف یه مقدار هم ناراحتم ( نه به خاطر تموم شدن امتحاناش ) به خاطر اینکه احساس می کنم توی زندانیم که هر یه مدتی اجازه می دن بیایم بیرون و همدیگه رو برای چند دقیقه ببینیم و دوباره برگردیم به سلولمون !

چرا اینطوریه آخه ؟!

اما خدا رو شکر ؛ باز امتحانای نیوشا تموم بشه یه فرصت خیلی خوب پیدا می کنیم که هر روز رو باهم باشیم و این مدتی رو که واقعاً اذیت شدیم جبران کنیم !

ایول ...

پاورقی : خدایا شکرت ؛ راستی کمکمون کن ...

امشب یهوئی ...

دلم خیلی یه باره گرفت ؛ بی دلیل ...

راستش شاید واسه اینه که واسه دیدن نیوشا باید التماس کنم ! امتحاناش داره اذیتم می کنه ! خیلی درگیرش کرده و اذیت کننده شده !

20 روزه ها ، زیادم نیست ؛ ولی کاش یکی بود توی دل ما ( من و نیوشا ) و از دل و چشم ما به این قضیه نگاه می کرد !

خیلی اذیت می شم وقتی یکی ازم می پرسه پس نامزدت کجاست ؟! اینقدر که دوست دارم بزنم زیر گریه و بگم دل خودمم واسش تنپ شده اما امتحان داره ؛ دوست دارم بیشتر به امتحانش برسه تا اینکه با من باشه !

تحمل می کنم دیگه ؛ باید تحمل کنم و درکش کنم ! اونم مث من دلتنگ و ناراحته ! چه می شه کرد ؟!

راستش بعضی وقت ها حرفای بقیه خیلی اذیتم می کنه ؛ مث یه هفته پیش سر سفره شام نشسته بودم و داداش کوچیکم و خانومش ( که با هم توی یه روز مث من و نیوشا نامزد کردن ) ازم پرسید تو چطوری طاقت میاری و اینجا نشستی و زنت رو نمی بینی ! من یه روز نرفتم اونجا خواهر زنم دلش واسم تنگ شده بود ، فکر کنین !

شاید باورتون نشه ولی اینقدر ساده و راحت داشت حرف می زد انگار نه انگار داره با این حرفاش خنجرو مستقیم فرو می کنه توی جیگر من !

فقط نگاهش کردم و هیچی نگفتم ؛ نمی دونم واسه خوشمزگی این حرف رو زد یا اینکه هر روز می تونست همسرش رو ببینه و درد دلتنگی رو نمی فهمید !

وقتی اینو گفت و من هیچ جوابی به جز خیره شدن بهش نکردم و مامانم با دیدن من متوجه شد چه آتیشی توی جونم روشن شد گفتن امتحان داره فردا واسه همین سپهر نرفته ببینتش !

مدیونین اگه فکر کنین حتی یه درصد مقصر نیوشای منه ؛ اصن حق اینطور فکری رو ندارین چون من به خودش و درسش خیلی اهمیت می دم ! خیلی وقت ها اینقدر دلش برای من تنگ می شه که اشک توی چشماش حلقه می زنه اما چیکار کنه وقتی پدر و مادرش می گن باید بشینه درس بخونه ؟!

خیلی دلم براش تنگ شده و واقعاً احساس پوچ بودن می کنم بدون نیوشا !

چه عشق پاکی دارم ؛ خدا ممنونم ...

پاورقی : امیدوارم همتون عشق پاک رو تجربه کنین ... نه حتی واسه یه بارم که شده ، حتی یه بار شکست بخورین !

فردا ناهار ...

خب خوبه دیگه سیستم جدیدم رو توی خونه راه اندازی کردم !

ایشالله بعد عروسی هم که می برمش خونه خودم !

یه برنامه هائی توی ذهنمه که باید تا 3 سال دیگه زودتر از هر چیزی که ممکنه اجرائیشون کنم !

خدا بزرگه و می شه ایشالله نگرانش نیستم !

فردا ناهار خونه نسوشا دعوتم و می رم اونجا ! جونم دلم خیلی واسش تنگ شده و امشب می بینمش نفسم رو ...

پاورقی : خدایا فدای همه مهربونی هات ؛ ازت می خوام هر کسی که بهم بدی کرده ، خودت و خودت فقط جوابشو بدی ! فقط خودت ... می سپرمش به خودت ...

خیلی حَرفه ها ...

راستش رو بخواین نمی دونم چطوری بگم ولی اینقدر خوشحالم که با نیوشا ازدواج کردم که توی پوست خودم نمی گُنجم !

شاید باورتون نشه ولی وقتی شما هم جای من باشین و چیز هائی رو بفهمیدن که من فهمیدم در مورد تصمیمی که گرفتم به من حق می دین !

شاید باورتون نشه ولی این عشقی که الان بین من و نیوشا می بینین یه دفعه و توی یه نگاه بود !

سال های سال من و نیوشا پیش هم بودیم و حتی کنار هم نشستیم ولی یه بار هم به همدیگه نگاه نکردیم !

سال ها گذشت بدون هیچ احساسی ؛ خیلی راحت از کنار هم رد می شدیم بدون یک نگاه ...

مدت ها گذشت و گذشت ، هر دومون بزرگ شدیم و بدون اینکه حتی همدیگه رو با یه چشم دیگه نگاه کنیم گذشت !

من درگیر زندگی ، درگیر موجودات انسان نما ، نیوشا هم درگیر درس و احساس های پوچ دیگران و نگاه های سنگین دیگه ...

نمی دونم چی شد ؛ یه شب کمی بهتر نگاه کردم ! فکر کردم و تصمیم گرفتم ! تصمیم گرفتم که بهتر نگاه کنم و بیشتر بشناسم !

با اینکه اوایل کمی که نه خیلی حرف ها شد ، نا امیدی ها شد ، تصمیم های دیگه اومدن ، اما کمی صبر و شکیبائی کردم !

الان نتیجه صبر و شکیبائیم رو دیدم ! الان نیوشا رو دارم و از عشق پاک و دوست داشتنیش لذت می برم !

نیوشا نه به من دروغ گفت ، نه از اخلاقم و رفتارم سوء استفاده کرد ، نه به من شک کرد و نه به من تهمت زد ! فقط باورم کرد و من رو همینطوری که هستم خواست و قبولم کرد !

شما شاید ندونین ولین خیلی خیلی ارزش داره و خیلی مهمه که کسی که کنارتونه باورتون کنه !

ازته دل و بدون هیچ چشم داشتی قبولتون کنه و سوگند بخوره که کنارتون می مونه !

این آدما ارزش همه چیز رو دارن ! ارزش همه چیز ...

پاورقی : خدا واسه همه ی آدمای دنیا ( آدمای خوب ) عشق واقعی رو می خوام ...

من دوستش دارم ...

من غیر اینکه واسه همسرم ( نیوشا ) می میرم و جون می دم واسش این وبلاگ رو دوستش دارم زیاد !

اینم چند تا دلیل داره که یکیش به خاطر اینه که نیوشا اومد و توی وبلاگ نوشت !

من از روز اولی که این وبلاگ رو راه انداختمش به امید روزی بود که نگارشگر دوم این وبلاگ ( بازم یعنی نیوشا ) بیاد و توی این بلاگ بنویسه !

این منو خیلی خوشحالم کرد !

دلیل بعدیش هم طراحی قالب وبلاگه که خودم خیلی دوستش دارم ، چون خودم یه تغییراتی توش دادم و به شکلی کردمش که دوستش دارم !

امروز بعد چندین روز در هفته گذشته که دارم دوری نیوشا رو می بینم ؛ امروز عصر به امید خدا !

به خاطر امتحاناتش اینقدر درگیره که حتی نتونستم برم ببینمش ! کاش می دونستین دارم بال در میارم :D

پاورقی : چقدر خوشحالم ...

چرا یهوئی دلم گرفت ؟!

حس خیلی غمگینی دارم ؛ نه اینکه به من داره بد می گذره یا ناراحتم ! نه این چیزا نیست ...

حس غریبی اومده توی وجودم ؛ حس دلتنگی و حسرت برای دیدن کسائی که دوستشون دارم !

حس یه حس آشناست واسم ؛ وقتی دلتنگ می شدم !

دلم واسه مامانم ، واسه بابام ، واسه دو تا خواهرام ، واسه داداشام ، واسه همسرم ، واسه پسر عموم ، واسه دوستام ، واسه همه چیز تنگ شده !

چرا اینطوری شدم ؟!

من دلتنگی رو خوب می شناسم ؛ اما این یه حس خاصه ، حسی که واسم هنوز مبهمه چرا دلم واسه این همه آدما تنگ شده !

دلم این همه واسه آدما تنگ شده و من نفهمیدم ؟! چرا ؟!

نمی دونم چرا از وقتی خبر کشته شدن یکی از کسائی که می شناختمش توی محل کارم و باهاش ارتباط داشتم اینطور بهم ریختم ؛ بهم ریخته و ترس ... نکنه سر منم ؟!

نمی دونم چی شده ...

پاورقی : یعنی چی اینا ؟!

امتحان ...

امتحان های نیوشا شروع شده ؛ حتی منم خیلی کم می تونم ببینمش !

همش دلم هوای اون 15 روز مرخصی اول عید رو می کنه !

بیشتر با نیوشا با هم بودیم ...

پاورقی : شانسه داریم ؟! هنوز ترم تابستونی هم می خواد برداره !

دیگه خیلی ...

نمی دونم چرا همه از من توقع دارن که همه کار واسشون بکنم اما وقتی من یه کار بخوام انگار دنیا به آخر می رسه !

جریانش چیه نمی دونم ؛ همه از من مفت مجانی کار می خوان ! زوره خدائی ...

خدا رو شکر نیوشا رو دارم که منو بفهمه و درکم کنه والا می خواستم چیکار کنم !

جریان داره آخه این حرفمم ؛ نمی شه گفت ! از هیچی شانس نیاوردیم از باجناق هم شانس نیاوردیم !

پاورقی : راستی نیوشای عزیزم ، روز زن رو همه جا بهت تبریک گفتم ولی اینجا ، توی وبلاگ خودمون بهت تبریک نگفتم عزیزم ! روزت مبارک عشق من ؛ امیدوارم سال های سال همیشه شاد باهم زندگی کنیم ...

یه چیزی هست ...

ببخشیدا اینو می گم ؛ حرف زیاد درستی هم نیست اما من از دخترِ عمویِ بزرگم متنفرم !

اصن نمی تونم تحملش کنم ؛دلیلش هم فقط اینه که یه آدم دو روی خاله زنکه !

می دونین شاید باورتون نشه ولی بیشتر حرف هائی که پشت سرم در آوردن توی فامیل از دهن مبارک همین دختر عموم جاری شده !

به هیچ وجه نمی تونم جائی که هست تحملش کنم !

راستش پیش تر از اینا واسم ارزش داشت که بعد از ازدواجش یه جورائی به خاطر اینکه بهش تبریک گفتم انتخابش و ازدواجش رو و نشت و شبش پشت سرم ،جلوی داداش خودم بدم رو گفت و بهم خندید و من بعد از چندین ماه متوجه شدم حالم دیگه ازش بهم خورد و اندازه یه ... ( سوت ) برام ارزش نداره ...

خیلی بدم میاد کسی رو به تمسخر بگیرم یا اینکه باعث دلخوریش بشم اما این موجود بی ارزش واسش اهمیت نداره چی هست یا چی نیست ولی کوچیکترین چیزی رو به تمسخر می گیره !

یه اتفاقی هم افتاد روز سیزده به در که واقعاً فهمیدم خیلی بی شعور و بی ارزش تر از این حرف هاست !

راستش متوجه نشدم کدوم یکی از بچه های کوچیک دستش بود ؛ فکر کردم بچه ی خودشه که بغلش کرده و اسم بچه رو صدا زدم و بعد فهمیدم اشتباه کردم ! فکر نکنم 5 دقیقه شده بود ولی وقتی رفتم توی اتاق می بینم هر کسی ( حتی داداش خودم که دامادشون شده بود تازه ) به تمسخر و یه حالت خنده خیلی حال بهم زن به من می گن این کیه سپهر ؟!

خیلی بهم برخورد ؛ وقتی دیدم داداش منم اخلاقش ( که آنچنان ماه هم نبود ) شده مث اون !

خیلی اعصابم بهم ریخت اون روز ... طوری که حتی نیوشا هم فهمید و همش می خواست آرومم کنه !

پاورقی : این رو دلم مونده بود ؛ چیکار کنم ؟! باید می گفتم ...

برای چند لحظه ...

ببخشید که این روز ها اینقدر درگیر کار من و دانشگاه نیوشا هستیم که زیاد وقت اومدن و نوشتن توی بلاگ رو نداریم !

خدا بزرگه ایشالله زودتر مشکلات و این چیز ها تموم بشه و بتونیم باهم باشیم ( منظورم وقت آزاده ) !

نیوشا زیاد وقت آزاد نداره به خاطر کلاس هاش و امتحاناش که داره شروع می شه !

خب دیگه باید برم به کارم برسم و همین الان هم سر کارم که دارم واستون می نویسم !

پاورقی : چقدر اینجا تنها افتادیم کسی نیست واسمون دیدگاه بذاره ...

عجبا ...

تعطیلات تموم شد و درس های نیوشا و کار من شروع شده ؛ واسه نیوشا ناراحتم ، درساش سنگین شدن و واقعاً وقت نمی کنه که خالی باشه و بتونه با هم باشین !

سختیش اینجاست که دل منم کوچیک ؛ زود به زود تنگ می شه و نمی دونم چیکار کنم ! اما خب درس نیوشا شوخی بردار نیست و باید هواسش به همه چیز باشه !

دوست ندارم طوری بشه که بگن من از درس و دانشگاه انداختمش یا اینکه به نیوشا چیزی بگن ...

می شه تحمل کرد ؛ هفته ای یه بار ... کنار میایم باهاش اشکالی نداره !

پاورقی : دلم تنگ شد واسش ...

تموم شد ...

مرخصی و تعطیلاتمون تموم شد !

مدت زیادی رو به خوشی و شادی گذروندیم اما خب دیگه باید زندگی کنیم !

من از شنبه می رم سر کار و بعدش هم شرکت ؛ نیوشا هم دانشگاهش و بعضی وقت ها شرکتمون !

تعطیلات رو خوب باهم بودیم و خیلی دوستش داریم ؛ با اینکه دوست نداریم این تعطیلات و کنار هم بودنمون بیشتر از اینا اما خب گفتم باید زندگی کرد !

پاورقی : خیلی دوستش دارم ... خدایا خیلی دوستت دارم ...

چند روز درگیر ...

راستشو بخواین چند روزیه خواهر و برادر نیوشا از شهرای خودشون اومدن اینجا !

راستش دوست داشتم بیشتر این ها با نیوشا می رفتیم بیرون ، اما احترام بودن برادر و خواهر بزرگ نیوشا خیلی واجب تر از این هاست ...

واقعاً خدا رو شکر ؛ سرنوشتی که واسم نوشته عالیه ...

پاورقی : خدایا شکرت ...