چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

فقط من حرف می زنم ...!

سال نو با تأخیر 10 روزه خجسته و شاد باش . راستش رو بخواین با حال خوب و اعصاب آرومی نیومدم که اینجا بنویسم ، اومدم خودمو محکوم کنم اما بگم چرا ! امشب وقتی از خواب پاشدم ، یه یه ربعی که بیدار بودم ، خواهرمو صدا کردم بیاد پیشم ( مبینا که 3 سالشه ) . وقتی صدا کردمش دیدم روشو برگردونند و بهم دهن کجی کرد ، خیلی ناراحت شدم و داد زدم سرش ( آره می دونم حیوون هستم ) . بعد دیدم داره غر غر می کنه ، رفت پیش مامانم ، گفتم بیاد پیشم با عصبانیت ، ترسید و اومد ! من با بی رحمی زدم زیر گوشش ( محکم نزدم ، به خدا ولی خب بچه است دردش اومد ) . از اون کارم پشیمون شدم همون لحظه اما دیدم داداشم پارسا پاشده که طرفداری کنه از مبینا و با اونم دهن به دهن شدم که آخرش می دونم به قهر کشیده شد و قرار شد دیگه با من صحبت نکنه ! می دونین ، نمی خواد شماها بهم بگین ، خودم می دونم حیوون بی رحمی هستم ، خیلی آدم عاقلی نیستم که زدم زیر گوش به بچه 3 ساله که بهم دهن کجی کرد ، می دونم زیاد شعور ندارم ! اینا رو نمی خواد شما بهم بگین ، اما من که مبینا رو صدا کردم ، باور کنید فقط می خواستم لپشو ببوسم ! شاید باور نکنین ولی به خدا از محبت بی نتیجه خسته شدم ! خسته شدم وقتی می بینم خواهر کوچیکم همیشه بهم دهن کجی می کنه ، وقتی می بینم بر می داره می گه : « رامینو که از توی سطل ماست آوردیم » و بقیه به حرفش مثل من می خندن ولی نمی دونن دل من رو خالی می کنن ! خسته شدم وقتی می بینم همه باهاش دعوا می کنن ، سرش داد می زنن و من ناراحت می شم ولی چون کار اشتباهی کرده چیزی نمی گم شاید این دعوا باعث بشه اون کار بدش رو تکرار نکنه ، اما وقتی من دعواش می کنم یا تنبیه می کنمش همه می شن وکیل مبینا ! خودشونو نمی بینن وقتی باهاش دعوا می کنم ! می گم : « چرا دخالت می کنین ؟! » می گن : « از هیکلت خجالت بکش بچه رو دعوا می کنی » اما خودشونو نمی بینن ! باور کنین خسته شدم از بی محلی های مبینا ! من جونمو واسش می دم ، هم مینا و هم مبینا ولی انگاری من یه آدم هیچم توی خونه باهام برخورد می کنن ! انگاری وقتی محبت می کنم هیشکی یادش نمی مونه ولی وقتی ناراحت می شم و دعوا می کنم همه می گن این که حیوونی بیش نیست ! من ناراحت می شم به خدا ، اما هیشکی به ناراحتی من توجه نمی کنه ! همه ازم انتظار بزرگی دارن ، اما توجه نمی کنن من درسته بزرگم ، درسته داره 27 سالم می شه ، درسته و همشونم درسته ولی من یه قلب دارم که دوست دارم منم وقتی محبت می کنم یه مرسی خشک و خالی بشنوم ، مرسی نه ، نمی خواد زبون کسی هم کار کنه ! می خوام یه لبخند رضایت ببینم واسم کافیه ولی هر کاری می کنم انگاری وظیفه است ، انگاری یه کاریه که باید حتماً انجام بدم ! خسته شدم . همین الانم بچه ها گفتن فرصت شده دور هم باشیم ، خوشحال شدم با این حالم می رم بیرون بهتر می شم ! زنگ زدم به نیوشا که ببینم برنامه اش چطوریه ، وقتی گفتم : « علی ( دوستمون ) پیام داده بریم بیرون » اجازه نداد صحبتمو کامل کنم ، گفت : « فائزه بهم گفته من گفتم کار دارم » در صورتی که فائزه ساعتای 6:30 بهش گفته بود و علی دوباره ساعت 19:45 بهم گفت و من گفتم : « علی الان پیام داده » وقتی دیدم دوباره تکرار کرد فائزه بهم گفت ، عصبی شدم و گفتم خداحافظ و قطع کردم . اونم ناراحتش کردم ! ای خدا ... بعضی وقت ها دیگه دلم نمی خواد باشم ...

  • « همه انتظار دارن درکشون کنم ، اما کسی نیست بفهمه منم انتظار به درک دارم توی موقعیت های خاصی که دارم ... اما کسی نیست » ! چیکار کنم خدایا ... منم انسانم ، من دل دارم خدایا ...

پاروقی : اینا رو نگفتم بهم نگین حیوون ، اینا رو گفتم دل خودم آروم بشه و انتظارای بقیه رو بفهمم ...

حال این روزای من..

اول قبل همه چیز سال 1394 رو به تک تک دوستانی که به اینجا سر می زنن تبریک میگم و امیدوارم سال خیلی خوبی براتون باشه و به تمام آرزوهاتون برسید و کسایی که عاشق نشدن توی این سال جدید عاشق بشن تا طعم شیرین عشق و یه همراه خوب رو بچشند.
چهار روزی هست که من و بابام باهمیم یعنی مامانم نیست. خب چرا نیست چونکه با خواهرم و همسرش و بچه هاش رفته مسافرت شیراز..
راستش یه هفته قبل سال نو شوهرخواهرم مرتب به خونمون زنگ میزد و با مامانم صحبت میکرد که با بابام همراه اونا برن مسافرت ، مامانمم گفت که باید به بابام بگه. بابام سنش بالاست و خب حوصله سفرو اینارو دیگه نداره. قبول نکرد و گفت که من اهل مسافرت نیستم. مامانمم به شوهر خواهرم همین رو گفت و دامادمون در جواب مامانم گفت حالا مامانم همراه من باهاشون به مسافرت بره. مامانمم به بابام گفت جریان رو و گفت که دلش میخواد به این مسافرت بره. خلاصه به دامادمون اکی رو داد اما من ازون لحظه ای که فهمیدم من و مامان میخوایم بریم دلم راضی نبود که برم سفر. همون روز مامان بهم گفت برو اگر چیزی میخای برداری بذار توی چمدون و من گفتم که من نمیام و مامانم پرسید چرا نمیای گفتم نمیخام که بیام . گفت به رامین زنگ بزن و بگو که میخای با ما سفر بیای و اجازه بگیر. چادرشو سرش کرد که از بیرون کمی خرید کنه. منم که بخاطر سفر بدجوری بغض گلومو گرفته بود اول به رامین پیام دادم و گفتم جریانو و بهش گفتم اجازه میدی من برم؟ جواب داد "آره برو خانومم فقط خیلی مراقب خودت باش و بهت خوش بگذره" نتونستم تحمل کنم و بهش زنگ زدم و پشت تلفن بغضم ترکید و اشکام سرازیر شدند و بهش گفتم دلت راضیه که من برم گفت : "عزیزم خیلی وقته از خونه بیرون نرفتی حالا که شرایطش هست برو و بهت خوش بگذره و نگران منم نباش عزیزم" منم که همینطوری گریه میکردم گفت خواهش میکنم گریه نکن منم گریه م میگیره. برو عزیزم
اما دلم آروم نشد. اون شب داداشش شام دعوتمون کرده بود بیرون و شب که دیدمش گفت پس میخای بری آره؟ اشک توی چشمام جمع شد. اصلا حرف اومدن میومد من بغض میکردم. شب هم که شام با داداش و خواهرش پیش هم بودیم حرف رفتن پیش اومد و من اونجا گریه م گرفت و گفتم نمیتونم برم آخه من برم تو بدون من اونم روزای تعطیل میخای چیکارکنی. دلتنگی هامو چیکارکنم نمیتونم تحمل کنم و رامین هم بهم گفت اگر میخای بری و اونجا گریه کنی و فقط به من فکر کنی و از سفرت لذت نبری من ازت ناراحت میشم. داداشش هم که اشکامو دید گفت برو نگران رامین نباش من حواسم بهش هست . حتی رامین که دید بازم دارم گریه میکنم به باجناقش زنگ زد و به شوخی گفت با خانومم چیکار کردین که همش داره گریه میکنه و اشکشم بند نمیاد و شوهر خواهرمم به شوخی گفت من کارم اینه اشک همه رو در میارم..
خلاصه گدشت و گذشت و همه فکر میکردن من میخام برم و اینا. خواهرم قرار بود شنبه اول فروردین از شهرشون بیاد اینجا که ازینجا بریم شیراز. اونم صبح سوم فروردین که شبش سالگرد عقد من وهمسرم بود :(
روز اول که رامین صبح اومد خونمون و دو ساعت بعدش من باهاش رفتم خونشون و تا عصری باهم بودیم و بعدش من و خودش و خونوادش رفتیم خونه دایی هامون عید دیدنی و ازونجا اومدن خونه ی ما. و البته خواهرم عصر اومده بود خونمون . بعد از مهمونی من گفتم برای شام بمون چون داداشم که رامین و اون از قبلا باهم دوست بودن میاد چندساعت دیگه و بمون که ببینیشون. خلاصه دوتاخواهرم که بودن که رامین و دوتا باجناقش سربه سرهم میذاشتن و منم کمک خواهرام میکردم واسه شام . که بعدش داداشمم اومد. بعد از شام و شستن ظرفا من پیش رامین نشسته بودم و خواهران و زن داداشم توی آشپزخونه بودن. تا اینجای قضیه که قرار بود من برم مسافرت ..همه فکرمیکردن من ومامان میریم
یدفه رامین نمیدونم چی گفت موضوع رفتن بود که من یدفه اشکم اومد پایین و سریع رفتم تو اتاق اشکامو پاک کردم و برگشتم اما رامین ازم ناراحت شده بود که گریه کردم.ازش عذرخواهی کردم و گفتم دست خودم نیست حرف از رفتن میشه من نمیتونم دوری و دلتنگی تورو تحمل کنم و گریه م میگیره. رامین از توی آشپزخونه زن داداشمو که باهم مثل خواهر وبرادرن با اشاره و صدا زدنش صدا زد که بیا اینجا. زن داداشم اومد پیشمون و تا اینکه رامین گفت که ببین همش گریه میکنه میخاد بره مسافرت اما گریه میکنه که... من دیگه بغضم شکست و فوری رفتم تو اتاق..
زن داداشمم پشت سرم اومد و منم که مثل ابربهار گریه میکردم گفت چرا گریه میکنی گفتم من نمیخام برم دلم برای رامین تنگ میشه نمیتونم فکرشم بکنم اما میخان منو ببرن من دلم راضی نیست که برم. عاطی گفت میخای با مامانت صحبت کنم که دوست نداری بری و بگم که نبرنت. گفتم بگی فکرمیکنه چیزی شده یا...
رامین اومد تو اتاق و دید دارم گریه میکنم ناراحت شد و به عاطی گفت نگاش کن من بهش گفتم بره و حال وهواش عوض شه اما ببین همش گریه میکنه . عاطی گفت نمیخاد بره و رامین گفت حقشه که بره خیلی وقته از خونه و شهر بیرون نرفته بره و نگران منم نباشه بره و بهش خوش بگذره منم که همینطوری داشتم گریه میکردم خواهرم اومد تو اتاق و مامانمم اومد من گفتم کارای دانشگام زیاده یه مقاله دارم که باید ترجمه کنم. چندتا برنامه دارم که باید روشون کارکنم اگربیام وقتی برام نمی مونه که انجامشون بدم و البته راست گفتم اما دلیلم چیزه دیگه ای بود که رامین و عاطی که فهمیدند که اینا بهانه ست و حتی رامین بهم گفت من که میدونم بخاطر من نمیخای بری اینا و دانشگاتو داری بهونه میکنی . من فقط میگفتم کار دانشگا زیاد دارم نمیخام که بیام و مامانم گفت که نیا خب. با بابات خونه بمون غذاهم درست کن که یادبگیری
من که خیلی خوشحال شدم هرچند تا آخرشب که رامین میخاست بره خونشون و داداش و خواهرم باهم نشسته بودند و صحبت میکردند مرتب رامین بهم میگفت عزیزم بیا و برو بخدا روحیه ت عوض میشه.برو مسافرت نگران منم نباش من که میدونم بخاطر من میخای نری و تو خونه بمونی، و منم با برقی که از خوشحالی توی چشمام بود بهش میگفتم نه نمیرم،نمیخام برم..
یعنی میتونم بگم که دلم آروم شده بود و دیگه بغضی توی گلوم نبود وشاید این حالت من براتون خیلی خیلی عجیب باشه اما نمیتونم براتون توصیف کنم که چقدر دلم برای همسرم تنگ میشد اگر میرفتم و تحمل اینکه کیلومترها ازش دور بشم واسه ی یه هفته و بدونم نزدیکش نیستم که اگر دلم تنگ شد بتونم زود و با تاخیر نیم ساعت ببینمش و بهش نگاه کنم و آروم بشم و خیالم راحت بشه که نزدیکشم با رفتن به این مسافرت چقدر برام سخت بود. هرچند تا حالا شیراز رو ندیدم و خیلی هم علاقه دارم که برم و ببینم اما بدون همسرم این لذت رو نمیخام
دیروز خواهرم همسرش شب کاره عصری اومد پیشم که بهم سربزنه و منم فکرکردم که شب شام پیراشکی درست کنم و مخلفاتش تو خونه بود فقط لازم بود خمیر پیراشکی رو بخرم و به خواهرمم که گفتم گفت که تا حالا پیراشکی نخورده و منم گفتم چون رامین هم دوست داره زیاد درست میکنم که رامین هم برای شام بیاد و خواهرمم برای همسرش که یازده شب کارش تموم میشه و میاد دنبالش برای شامش ببره
عصری با خواهرم رفتیم بیرون برای خرید و چیزایی که لازم داشتم خریدم و قصد برگشتن کرده بودیم که رامین بهم زنگ زد و گفت خانومم درو باز کن من پشت درم! البته طفلی حق داشت آخه من عصرا تنهام و مطمئنا بوده که توی خونه م و میدونسته که خواهرم میاد. بهش گفتم منتظر بمونه تا برگردم خونه و گفت در خونه منتظر می مونه. یه ربعی گذشت تا رسیدیم خونه. رامینم مقاله ای که بهش داده بودم پرینت بگیره رو برام آورده بود و نرم افزاری که لازم داشتم رو برام داخل فلش ریخته بود. اومد تا توی حیاط و بهم داد و گفت میخاد بره ازش خاستم که بمونه گفت کار داره و باید بره و بهش گفتم که شام میخام پیراشکی درست کنم و بیاد پیشم و قبول کرد. رفت و نیم ساعت بعدش برگشت و من و خواهرمم مواد رو حاضر میکردیم و من مواد رو سرخ میکردم و داخل خمیرپیراشکی می گذاشتم و خواهرم پیراشکی هارو توی روغن سرخشون میکرد. خلاصه غذا حاضر شد و خوردیم و رامین هم خداروشکر خیلی دوست داشت..

من این روزا برای خودم یه منوی غذایی دارم که هر روز از قبلش میدونم چی میخام درست کنم  و اوضاعم خیلی خوبه و خوشحالم..


پاورقی: از کاری که کردم و نرفتم نه تنها پشیمون نیستم بلکه خیلی هم خوشحالم.بهترین تصمیمم بود.

چهارشنبه سوری ...

چرا دروغ ؟ رُک و راست دارم آماده می شم برای چهارشنبه سوری کنار همه فامیل ( البته پدری ، مادری زیاد اهل این برنامه ها نیستن ) ! داشتم برنامه چینی می کردم و اینا تا همین چند وقت پیش . این هفته دیگه باید برم به سراغ اجرا کردن برنامه هام . ما همیشه چهارشنبه سوری خونه یکی از عمو ها یا خونه خودمون حاضریم پذیرائی کنیم و از بودن در کنار بقیه به شدت من یکی لذت می برم . این سری قراره دختر عموم و همسرشم حضور داشته باشن ( سال پیش عروسی گرفتن ) و اولین سالیه که دوتائی توی این جمع حضور خواهند داشت . منم که استاد ، رفتم گفتم سفارش دادم واسم ترقه مرقه بیارن ( البته ، نگران نباشین ترقه های بی خطر ، از اون سیگاریاش که صدا داره ) . خوشحالم که این دومین سالیه که می خوام چهارشنبه سوری رو کنار همسرم ، عشق زندگیم و همه چیزم ، نیوشای گلم بگذرونم . نمی دونین چقدر بابت این خوشحالم ...

پاورقی : چهارشنبه سوریتون خوش و به سلامتی ! فقط مراقب خودتون باشینا ...

اومدم بنویسم

سلام حالتون چطوره؟ امیدوارم خوب باشید.

الان که دارم می نویسم دانشگاهم و لپ تاپم باهامه چون الانا دیگه باید برم سرکلاس که برنامه نویسی دارم اما گفتم قبلش بنویسم اینجا

در حال حاضر حالم زیاد خوب نیست اما خب از هفته ی پیش بهترم. بدجوری سرما خورده بودم هفته ی پیش که خیلی حالم بد بود اما کلاسام رو میومدم با بدبختی و با  قرص سرپا بودم و واقعا خیــــــــــــــــــــلی اذیت شدم، کلاسامم که همشون از 8 صبح بودن تا 6 داشتم دیگه وقتی می رفتم خونه فقط یکی دوساعت کنار بخاری بودم و در حال استراحت، رامین خیلی حالش بدتر از من بود؛گفته که یکشنبه صبح حالش خوب نبود و برگشته بود خونه منم ظهر که از دانشگاه برگشتم بعد اینکه خوابیدم وقتی بیدارشدم گلو درد شدیدی داشتم و عطسه میکردم اما شب که همراه رامین رفتیم دکتر، اصرار کرد که منم ویزیت بشم اما خب خودم قبول نکردم چون نمی خاستم.رامین  علاوه بر اینکه 4 تا آمپول داشت و کلی قرص اما حالش طوری بود که افتاده بود حالا من که دانشگاه می رفتم با دشواری زیاد، همش هم نگران رامین بودم که حالش چطوره و چیکار میکنه بهش اس هم می دادم جواب نمی داد و حتی شب قبل خوابیدن اس می دادم بازم جواب نمیداد و می فهمیدم که حالش اصلا خوب نیست که جوابمو نمیده و چون جوابمو نمی داد می ترسیدم  بهش زنگ بزنم که خواب باشه و در حال استراحت و تماس من بیدارش کنه برای همین هر روز به داداش پارسا زنگ میزدم و حال رامین رو می پرسیدم که حالش چطوره و آمپولاشو زده و قرصاشو میخوره یانه؛ پارسا هم میگفت که قرصاشو میخوره اما از حالش می گفت که بده و بیشتر مواقع زیر پتوست و حاله اینکه گوشیش رو هم برداره نداره ، منم غصه دار میشدم که نه میتونم برم ازش سربزنم چون خونشون از خونمون دوره هم اینکه حال خودمم خراب بود برام سخت بود بتونم برم و بیشتر روز هم که دانشگاه بودم. دوشنبه و سه شنبه که حالم خیلی خیلی بد بود واقعا بد بود، تا اینکه روز چهارشنبه 8صبح که کلاس داشتم کلاس ساعت 10 ام تشکیل نمیشد  و تصمیم گرفتم از دانشگاه با اتوبوس برم پیش رامین و ببینمش که حالش چطوره ،اینو هم می دونستم که نمیتونم زیاد بمونم چون ساعت 12 دانشگاه آزمایشگاه داشتم و باید زود برمی گشتم اما دلم براش خیلی تنگ شده بودو هرطور شده بود میخاستم فقط برم و خودم ببینمش که حالش چطوره، صبح بهش اس هم دادم که اگر بیدارشدی بهم اس بده تا بیام پیشت اما خب تا 10 بهم اس نداد منم نمیدونستم چیکارکنم بازهم به داداشش زنگ زدم گفت که خاله م خونه ان و خودش داره میره خارج شهر، منم 10 منتظر اتوبوس موندم که برم و حدود 10:40 رسیدم اونجا و دقیقا 10 دقیقه قبلش رامین بهم زنگ زد که بیدار شده و منم بهش گفتم توی راهم و 10 دقیقه دیگه پیششم و وقتی رسیدم اومد در رو برام باز  کرد، البته باز باید 11:10 دقیقه با اتوبوس برمی گشتم داشگاه که 12 برسم چون تا 6 عصر باز کلاس داشتم؛ حدود 25 دقیقه ای پیش رامین بودم و کنارش نشستم و حالشو پرسیدم و گفت که منو دیده بهتر شده منم خوشحال شدم که دیدمش چون دلم خیلی براش تنگ شده بود.

بعدش وقتی خواستم برگردم دانشگاه رامین گفت که بیشتر بمونم و خودش منو میرسونه اما خب خبر نداشت که داداشش با ماشینش رفته خارج شهر و من بهش گفتم که خبر داشتم.رفتم دانشگاه و تا عصر اونجا بودم و عصر خودم برگشتم خونه؛ وقتی رسیدم گوشی شارژ نداشت و زدمش توی شارژ و چون شوهرخواهرم بالا خواب بود و مامان و خواهرم پایین بودم ( دقییقا از روزی که سرماخوردم خواهربزرگم از زاهدان اومد بیرجند چون پدرشوهرش بیمارستان بستری بودن ) منم رفتم پایین و بعد که تلفت خونمون زنگ زد و دیدم رامین هست بهم گفت که چندبار به گوشیم زنگ زده و خیلی نگرانم شده که خدایی نکرده برام اتفاقی افتاده که جواب نمیدم منم گفتم که گوشیم طبقه بالا بوده، طفلی با اینکه حالش اصلا خوب نبود اما چون خواهرم دو روز بعدش میخواست برگرده گفت میاد خونمون که خواهرم و باجناقش رو ببینه و اومد، بچه ها ( 2 تا خواهرزاده شیطون دارم ) خیلی اذیتش کردن و سروصدا زیاد می کردن و طفلی رامین هم که حال نداشت و سردرد گرفته بود اما بخاطر من واسه شام موند، دوساعت بعد  اومدن رامین رحمان و عاطی؛ داداشم و خانومش؛ اومدن و رحمان دید که من و رامین هم هردو سرما خوردیم گفت شماهم که سرماخوردین و عاطی هم به رامین گفت مگر اون شب نگفتم نیا بیمارستان که توهم از ما سرما میخوری و ... به شوخی حسابی رامین رو دعوا کرد و منم رامین رو ادیت می کردم که منم از تو گرفتم پس منم قهرم :)

شب خوبی بود کلا و ازینکه رامین پیشم هست خیلی خوشحال بودم. ساعتای 10 هم داداشم و رامین رفتن خونشون و رامین وقتی رسید خونه گفت حالش زیاد خوب نیست و خوابید.

فرداش که نه اما از جمعه به بعد حال رامین بهترشده و من همونطوری موندم و نمیدونم چرا هرروز که میگذره حس میکنم دارم بدتر میشم!

دیروز رامین ازم خواست که پیشش باشم و از سرکار که برگشت اومد دنبالم و رفتم خونشون خداروشکر خیلی بهتره و فقط اینکه سرفه میکنه اما خب سرکارمیره و بهتره. منم الان سرکلاسم و با لپ تاپ درحال نوشتن

با اجازتون دیگه من میرم.

ببخشید خیلی ...

وای خدا من چقده غیبت داشتم ؟! خوبین همگی ؟ من و نیوشا که راستشو بخواین من بهترم ولی نیوشا هنوزم که هنوزه بیماره و سرفه های شدیدی داره ! البته منم دارما اما خب خیلی کمتر نسبت به نیوشا ! چشمتون روز بد نبینه ، یادتونه گفتم آبجی عاطی مریض بوده ؟! خب راستش رو بخواین پنجشنبه که گذشت ، من شنبه رو رفتم سر کار و بعد یکشنبه شب رفته بودم خونه خاله ام . عموم چون راننده است بعضی وقت ها می ره سرویس و اون روز رفته بودن . خاله ام به من گفته بودن  وایسا و شب اونجا وایسادم . چمتون روز بد نبینه صبح که پا شده بودم ، اینقدر حالم بد بود که نگو . پسر خاله ام سهیل رو که رسوندم مدرسه اش رفتم خونه ، یه لحظه جای بابا دراز کشیدم و بیدار شدم که برم سر کار . دیگه زیاد نتونستم طاقت بیارم ، ساعت 10:00 بابا به من گفتن برو خونه حالت بده . از همون وقتی رسیدم خونه افتادم تا پنجشنبه عصر که تونستم سر پا بشم . همون روز اول هم که با نیوشا رفتم دکتر ، فک کنم نیوشا رو هم مریض کرده بودم . هیچی دیگه ، جاتون خالی 4 تا آمپول پنیسیلین نوش جون کردم ، قرص و دارو هم که ماشالله دُز بالا خوردم و ریختم تو معده ام ولی هیچی توی این مدت چز دارو و کمی آب نمی تونستم بخورم . الان من سایز کمرم 2 سایز اومده پائین تر و خیلی خوشتیپ تر شده ام ! لباسام همگی به تنگ ( اونائی که تنگ بودن ) اندازه شدن و خیلی هاشون هم گشاد شدن و من دیگه تصمیم گرفتم زیاده روی نکنم و اصن امکان نداره دیگه بیشتر از حد خوراکی رو مصرف کنم ! اینقده خوشتیپ شدم ...

پاورقی : ببخشید دوستان گلم ، بیشتر نمی تونم براتون بنویسم ...

این چند روزه که نه ، بیشتر ...

دوستان خوبم ، خوب هستین ؟ سلامتین ؟ من و نیوشا هم شکر خدا خوبیم و مشکلی نداریم . ببخشید ، این مدت که نبودم اینجا و نمی نوشتم توی چشمک دلیلش حال روحیم و مشکلات روحی بود که بعد مرگ خاله ام واسم پیش اومده بود . آخه اصن انتظار اینطور خبری رو نداشتم و هنوزم باورم نمی شه که خاله ام ما رو ترک کردن و دیگه پیشمون نیستن ! چه کنیم دست روزگاره و عمرشون هم دست خدا و خدا صلاح دید که خاله رو از پیش ما برد و غم بزرگی رو روی دل ما گذاشت . خدا رحمتشون کنه ، زن خیلی خوبی بودن و من به بقیه کاری ندارم ولی ، همیشه ازشون خوبی دیدم و من رو به شخصه دوست داشتن و احترامم رو همیشه نگه می داشتن . نمی دونین با رفتن خاله ، همه ی ما توی شوک و بُهت زدگی گذاشتن . خدا رحمتشون کنه ، من که همیشه ازشون خوبی و محبت دیدم ، اینقدر با مامانم خوب بودن که مث خواهر بودن برای هم که وقتی مامانم خبر فوتشون رو شنیدن باورشون نشده و خیلی خیلی گریه کردن ! ای خدا همیشه روحشون قرین رحمت و شادی باشه و خداوند اگر خدائی نکرده گناهی داشتن از سر تقصیرات و گناهانشون بگذره ، ان شا الله ...

راستش رو بخواین من دوشنبه هفته پیش نتونستم برم برای تشییع جنازه چون ، سر کار که بابا مرخصی گرفته بودن ، حتی اگر نگرفته بودن هم نمی شد من برم چون باید یکی از ما توی دفتر می موند . ما 3 نفر توی دفتر کار هستیم ، اکه یکی بره مرخصی 2 نفر دیگه باید توی دفتر کار حضور داشته باشن . ازین که بگذریم ، دیگه ارجعیت رفتن بابا بیشتر بود ، چون زن داداش بابا می شن ( در اصل خاله ی من نبودن ، زن عموم بودن که صمیمیت با خانواده ما باعث شده ما خاله صداشون کنیم ) . من راستش رو بخواین ، روز بعدش که تشییع جنازه بود نتونستم برم سر کار چون حالم اصلاً خوب نبود و همینطور حال خواهرم مینا ، دیگه تصمیم گرفتم نرم سر کار ؛ اما اشتباه نشه ، تمامی ارتباط هام رو با دفتر کار و شرکت ها ، اعم از نرم افزار TeamViewer و تلفن همراهم باز گذاشته بودم که اگه کسی کاری چیزی داشت حتماً پاسخگو باشم سریع . اما خب یه نفری هم بود که بتونه با این که بابا از نرفتنم اطلاع نداشته باشن مطلع بشن در صورتی که هیچ تماسی از طرفش نداشتم ولی نمی دونم چرا رفته بود و در تماس تلفنی که با بابا داشته گفته که : « آقا رامین اصلاً جواب تلفن من رو هم نمی دن ! » . باور کنین من هیچ تماسی از این بنی بشر توی اون روز نداشتم به خدا ، نمی دونم دلیل این دروغ گفتنش چی بوده ، مثلاً می خواسته پیاز داغش رو زیاد کنه یا چیز دیگه نمی دونم ...

قضیه ازین قرار بوده که خاله عمل جراحی داشتن واسه جا انداختن لگنشون که چندیل سال قبل فک کنم زمان بچگی ، آمار دقیقی ندارم در رفته بود و نمی تونستن درست راه برن . خاله رفتن عمل کنن ولی مث اینکه موقع عمل خاله خونریزی می کنن و توی شهرشون کسی نمی تونه جلوی خونریزی رو بگیره واسه همین اعزام مشهد می کنن ولی متاسفانه عمر خاله سر می رسه و تموم می کنن و به رحمت خدا می رن . الهی شکر ، راضیم به رضای تو خدای مهربون ...

اواسط که نه اما تقریباً دو روز بعد از شروع هفته بعد از فوت خاله ام ، با داداشم پارسا تصمیم گرفتیم که چهارشنبه بریم به سمت شهری که عموم اینا زندگی می کنن و برای همدردی باهاشون باشیم چند روزی . راستش رو بخواین تصمیممون جدی بود ولی هنوز در نوع رفتن و چی بردن و چیکار کردن شک داشتیم که چند روز بعدش خبر دادن خود عموم می خوان بیان شهر ما و یه مراسم ختم قرآن برای خدا بیامرز خالم راه بندازن ، اینطور شد که رفتن ما منتفی شد و خود عموم اومدن شهرمون روز پنجشنبه . قرار بود مسجد بگیرن مراسم ختم رو اما به خاطر اینکه همه از اعضای فامیل بودن ، تصمیم گرفته شد که مراسم توی خونه خاله دومم که دو طبقه هست بگیرن ؛ خاله لیلا توی طبقه اول زندگی می کنن و خاله فاطمه توی طبقه دوم ، طبقه اول بانوان و طبقه دوم مردان ...

توی اون هفته ، از وقتی شنیدم که عموم می خوان مراسم بگیرن اینجا ، فکر من برای اینکه چطور توی چشمای عموم نگاه کنم بیشتر و بیشتر می شد . چقدر واسم سخت بود که بخوام توی چشمای عموم نگاه کنم و گریه نکنم تا اینکه خدائی نکرده دل عموم خالی نشه و ... . گذشت و گذشت و فکر من رفته رفته و روز به روز بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه بالاخره هفته تموم شد و رسیدیم به آخر هفته پنجشنبه ( همین پنجشنبه که گذشت ) . وقتی رفتم می ترسیدم برم توی مجلس ، پسر عموم که بیرون وایساده بود و منتظر ظرف برای خرما و حلوا بود ، بهش گفتم : « با هم بریم تو ؛ من نمی تونم تنها برم » ، چون وقتی یه نگاه به جمع انداختم خیلی ها رو نمی شناختم . بالاخره موقعیت جور شد و من رفتم تو ، یه سلامی کردم و از توی هال که چند نفری نشسته بودن رد شدم و رفتم سمت آشپزخونه . یهوئی جلوی چشمام پسر عموم رو دیدم و چشمام بهش افتاد . رفتم بغلش کردم و بهش تصلیت گفتم که اشکام کم کم داشت سرازیر می شد . از بغلش اومدم کنار و یه گوشه کمی از اشکام رو پاک کردم و نگاه هال کردم تا ببینم کیا اونجان که یهوئی عموم رو دیدم . وقتی چشمم بهشون افتاد بی اختیار به سمتشون رفتم که وسط راه چشم عموم هم به من افتاد . وقتی من رو دیدم یهوئی دیدم بغض کردن و سرشون رو تکون دادن ، منم بی اختیار چشمام پر اشک شد و رفتم بغل عموم . نزدیک به 5 دقیقه باهم گریه کردیم توی بغل هم تا بقیه اومدن جدامون کردن . بعد از بغل عموم رفتم بیرون خونه روی ایوون تا اشکامو پاک کنم . وقتی پاک کردم برگشتم سمت عموم و بوسشون کردم و رفتم سمت آشپزخونه . وقتی محمد پسر عموم رو دیدم ( محمد و نسترن که عقد کرده بودن و زندگیشون بهم خورد ) رفتم بغلش و بازم گریه کردم اما محمد خیلی صبوری کرد و گریه نکرد . وقتی می گفتم : « چطوری توی چشمای عموم نگاه کنم ؟! » بقیه بهم می خندیدن و می گفتن : « یعنی چی خب نگاه کن ، یه مگه ؟! » ، اما هیشکی از دل من خبر نداشت و نمی دونست چرا اینو می گم . نمی دونستن من و عمو م و خالم چقدر باهم شوخی می کردیم و سر به سر هم می گذاشتیم ، چقدر سر به سر خاله می گذاشتم  و اذیتشون می کردم و ... . دلم واسه اینا تنگ می شه ، دلم واسه خاله تنگ می شه ، دلم خیلی تنگ می شه ؛ خیلی ...

راستش رو بخواین نمی دونم چرا این روزا همش داره خبرای بد بهم می رسه ! راستش رو بخواین بعدی مراسم ختم ، خودیا موندن دیگه ، قرار شد خاله لیلا شام درست کنن و همگی دور هم شام بخوریم . راستش رو بخواین بعد کلی جرف زدن با عموم و دعوت شدنم به گروهی که خودشون مدیرش هستن توی واتس اپ ( Whats App ) یهوئی خبر بدی بهم رسید . رحمان و عاطی بیمارستان بودن . تا پرسیدم اسم بیمارستان چیه ، سر شام نمی دونین چطوری بلند شدم و خودمو رسوندم پیششون . وقتی رسیدم دیدم رحمان زیر سرم خوبیده و عاطی بالای سرش و اصن حال هیچکدومشون خوب نیست ! اینقدر عصبانی بودم که با عاطی دعوام شد که چرا بهم نگفته بود . تا ساعتای 23:00 بیمارستان بودیم بعدش با بچه ها رفتیم خونشون و تا وضعیتشون ثابت نشده بود از جام تکون نخوردم. ساعتای تقریباً 02:30 بود که منم دیگه وقتی دیدم بهترن راه افتادم سمت خونه اما می دونین چی دیدم ؟ یه عاله دونه های برف از آسمون می اومد سمت زمین اما صبح که بیدار شدم هوا صاف بود و هیچی نمونده بود ازشون . ظهری باز وقتی پای سیستم بودم دیدم نیما پسر عموم بهم خبر داده نسترن باید آپاندیسش رو عمل کنه ! ای خدا ، ای خدا ، واسه خوب و بد شکر ! واسه همه چیز شکرت ...

پخدا رحمتشون کنه ؛ آدم خیلی  خوبی بودن . دستشون به خیر می رفت ، کسی از در خونشون خالی بر نمی گذشت . ای خدا ، چرا همیشه خوب ها رو گلچین می کنی ؟! دیدارمون شد به قیامت ، حالا چه دیر و چه زود ... خدا رحمتشون کنه و روحشون قرین رحمت و شادی قرار بده ان شا الله ...

پاورقی : همه فامیل هنوز بُهت زده و شوک زده ان ...

خبر بدی دارم ، بد ...

یعنی به همین سادگی آدم صبح از خواب بیدار می شه ، می ره سر کار . صبح زیاد خوبی نیست اما قابل تحمله . شروع می کنی و کار می کنی . چند ساعتی که می گذره یه تلفن بهت می شه . تلاش می کنی که کاری رو که بهت گفتن انجام بدی دوباره زنگ می زنن بهت و می گن : « رامین انگاری خبر نداری از چیزی ، نمی دونی ؟ » و خبری رو بهت می دن که تمام زمین و زمان دور سرت می چرخه ! زنگ می زنی بابات وازشون می پرسی واقعیت داره ، به امید این که دروغ باشه و شوخی ولی تائید می کنن که خبر درست درسته ! تمام پاهات سُست می شن ، بدنت شروع می کنه به لرزیدن ، نمی تونی حرف بزنی ، نمی دونی باید چیکار کنی ، نه گریه می کنی نه آروم می شی ! چه زمان بدیه ، خیلی زمان بدیه که بخوای خبری رو که بهت رسیده باور کنی یا اینکه هضمش کنی ! اینکه بخوای به خودت بقبولونی که این حرف و این خبر دروغه اما همه چیزائی که می شنوی می گه راست راسته ، خبر واقعیت داره ! خبری که شنیدی واقعیت داره ، متاسفانه یا بدبختانه همه اون حرفی رو که می زنن درست می گن ! باید قبول کنی که اون خبر واقعیت داره و راسته ، خبر راسته راسته به خدا ! خبری که شنیدی واقعیت داره و می گه که دیگه نیست ! خبر اینه : « خاله سودی ، در کمال نا باوری ، توی سنی که از همه زن عموهات کوچیکترن به خاطر سکته قلبی فوت کردن » ! حالا عموم چیکا کنن ؟ به بچه هاشون چی می گذره ؟ بچه هاشونم همه هنوز بزرگ بزرگ نشدن ... ای خدا ...

پاورقی : آره ، این حال امروز من بعد از شنیدن خبر مرگ کسی بود که بهش می گفتم خاله سودی ...

چرا می گم ، به این دلیل ...

الان یه موضوعی پیش اومده که واقعاً خودمم می دونم حق اون خواننده مطالب چشمک هست که در مورد من این فکر رو بکنه ! مشکلی نداره ، شما خواننده و بازدید کننده گرامی حق این رو داری که هر چی دوست داری در مورد من فکر کنی و هر برداشتی از مطالبی که توی چشمک هست داشته باشی اما موضوعی که اینه فقط دارم درخواست می کنم یه مقدار واقع بینانه و منصفانه به پای قضاوت بنشینید . ببینید دوستان عزیز من ، شما می گید من این مضوعات رو بیان می کنم از رفتار خودم و ... چیزی رو نمی گم ، رفتار خودم رو نمی بینم و این چیز ها که اینطوری دارم در مور رفتار همکارم قضاوت می کنم . باید خدمتتون عرض کنم که دوستان من ، مشکلی که من دارم حساسیت من در مورد انجام اموریه که مسئولیتش با منه و در این مسئولیت بنده تنها نیستم که بگم « چشمم کور ، دندم نرم ، وظیفه منه باید انجام بدم » ! اینجا مث هر اداره خصوصی یا دولتی بدون استثناء بیرون از قوانین خاص خودش نیست و رعایت کردن این قوانین یکی از چیز هائیه که زمانی که شما شغلی رو قبول می کنی و مسئولیتی رو می پذیری با خودش به همراه میاره . من خیلی حساسم روی این قوانین و رعایتش ، دستور العمل هائی که در حیطه وظایف من هست و باید رعایت بشه ، حتی اگر به عنوان مثال وقتی بخوام کاری رو انجام بدم که در حیطه وظایف من نیست و به همکارم مربوط می شه ، من با مشورت ایشون و سوال کردن از ایشون سعی می کنم اون کار رو انجام بدم . مشکل من حساسیت من ، اونم به خاطر نظامی وار بودن و تربیت و بزرگ شدن منه ! رعایت قوانین و نظم و ترتیب دادن به کار ها باعث می شه من مشکلی توی کار های خودم نداشته باشم ! اما متاسفانه رفتار همکارم شامل این هاست که این باعث ناراحتی من می شه :

  1. بی اهمیت به وظیفه ای که به ایشون محول می شه ( چون مسئولیتش با منه ولی در صورتی که من نباشم )
  2. به شدت مطیع دوست و آشنا بودن ( یعنی بیان انتظار دارن که کار فامیل یا آشناشون راه بیوفته )
  3. بی نظم و شلخته بودن ( خودمم به این شکلم اما اگر مسئولیت چیزی با من باشه اینطور رفتار نمی کنم )
  4. چشم چرون ( با اینکه نماز می خونه و خیلی جا نماز آب می کشه ... )
  5. انجام کار بدون فکر کردن به عواقب بعدیش ( مخصوصاً وقتی مسئولیت به عهده کسی دیگه باشه )

متاسفانه اینائی که گفتم عین واقعیت هست ؛ نمی گم من از انجام کاری در نرفتم ، این کارو انجام دادم ولی نه زمانی که می بینم همکارم توی دفتر کار تنهاست و شرایط زمانی که من نباشم واسش خیلی سخت و دشوار می شه که بخواد هم وظایف من رو انجام بده ( یه بهانه میاره که من نیستم و می ندازه برای روزی که خودم بیام ، دیدم که می گم ) هم وظایف خودش رو اما همکارم اصن این موقعیت رو درک نمی کنه که من تنها باشم توی دفتر باید وظایف سنگین خودم رو هم انجام بدم و همش بلند بشم و از این دفتر به اون دفتر بشم برای انجام وظایف ایشون که خلاصه می شه در « مهر زدن » ، « امضاء رو چاپ کردن » و « نوشتن اسم و نام پدر و مقصد نامه اتباعه » ! بقیه چیزا هم از هر 10 نفر ممکنه یه نفر ثبت نام دوره آموزشی داشته باشه .

پاورقی : شاید باید به حرف بابام و دوست وبلاگیمون « مینا خانوم » گوش کنم و خودمو بیخیال و بی محل بگیرم ...

چی بگم ...

یعنی حال این روزام زیاد جالب نیست اصن ؛ متاسفانه کمی بیمارم و داره این بیماری اذیتم می کنه . از اون طرف دیگه ، گفتم به شما که بابا برای مدت 2 هفته از هفته پیش مرخصی گرفتن و نیستن محل کار . مشکل من متاسفانه به خاطر نبودن بابا نیست ، بلکه به خاطر وقت بسیار بسیار آزاد همکارم هستش که حتی فرصت بازی کردن با بازی های ویندوز 7 رو هم داره . یعنی وقتی صدای بازیش میاد تا اتاق من اینقدر حرص می خورم و اذیت می شم که نگو . حتی وقتش اینقدر آزاده که یهو بلند می شه و می بینه من ارباب رجوع دارم و هر لحظه ممکنه برای امضاء و مهر باید بیاد اون دفتر که ایشون مسئولیتش رو به عهده داره ، اما با خیال راحت می گه : « من برم تا پائین فلان کارو دارم » و از این دست سخن ها ...

متاسفانه مسئولیت چیزیه که فقط فک کنم سر من و بابا می شه و همکارم انگاری بوئی ازش نبرده ! آخه چند وقت پیش یادمه دقیقاً داشت برای نماز ( دقیقاً وقت هائی که بابا نیستن و اینجا سر من شلوغه ) می رفت ، تاکید کردم که باید برم یکی از شرکت ها برای نرم افزارش اما می دونین در جوابم چی گفت ؟ برداشت گفت : « باشه ؛ اماخب کسی نیست ، در دفتر رو ببندین برین ! » . مسئولیت در ذهن و باور های ایشون یعنی اینکه درو ببندین و برین کارتونو انجام بدین ! دقیقاً کاری که ایشون انجام می دن همیشه . دقیقاً همین الان نامه برداشته با اینکه می تونست الان این کارو انجام نده ولی به بهانه نامه داره می ره پائین و نمی دونم چرا ! فقط می خوام ببینم و زمان بگیرم از لحظه ای که پاشو از پله ها می ذاره پائین تا زمانی که میاد بالا چقدر زمان می بره و توی این مدت من نوشته رو باز می ذارم و واستون می نویسم تا زمانی که اومد و من زمان برگشتنش رو هم می گم ! بیاین الان حساب می کنم که داره می ره ! از ساعت 10:15:40 الان رفت پائین ...

آره داشتم می گفتم حالم زیاد خوب نیست ؛ راستش رو بخواین باز یه مریضی بدی گرفتم مث اونی که بهتون گفتم قبلاً البته به صورت خصوصی که نیاز به دوره درمان داره البته این دفعه ان شا الله کمتر زمان نیاز داره . دیگه باید خیلی حواسم جمع باشه که کاری نکنم بیمار بشم . نیوشای گلمم متاسفانه غصه می خوره ، با غصه خوردنش منم دیوونه می شم باور کنین ! نمی دونم ، دلیلیم واسش نمی تونم پیدا کنم اما خسته کننده است دیگه واسم این بیماری ! باید از شرش خلاص بشم ... باید خلاص بشم ... ( زمان برگشتنش 10:21:46 ! دارم تعجب می کنم و شاخ در میارم ، یعنی واقعاً فقط رفت نامه بده ؟ من که باورم نمی شه ... )

پاورقی : ای خدا صبرم بده ...

ای خدا ...

متاسفانه یه عادتی که پیدا کردم اینه هر وقت اوضاع روحیم خرابه یا مشکلی برام پیش میاد که هیچ کجا نمی تونم صحبت کنم ، باید بیام و توی چشمک بنویسم والا آروم نمی شم . متاسفانه بابا برای مدت 2 هفته از دیروز مرخصی گرفتن و روز پنجشنبه هفته قبل که بیانش کرده بودن ، زمانی که داشتیم جمع و جور می کردیم باهم بریم خونه برداشتن به من گفتن : « توی این دو هفته که من نیستم تو خودتو داغون می کنی » . راستش رو بخواین ، متاسفانه من نمی تونم سر یه مسئله ای که بر خلاف قاعده و قانونی هست که به من مسئولیتش داده شده سریع بیخیالش بشم و کنار بیام . خیلی برام سنگینه وقتی مسئولیت یه چیزی با منه ، کسی بیاد و توی کار های من دخالت بکنه و حتی کاری رو انجام بده که بر خلاف میل و در مسئولیت منه ! من اینطور مشکلی رو با همکارم دارم که خودش رو همه کاره می دونه چون از همه ، حتی بابای من در مورد این مسائل قدیمی تره . متاسفانه ایشون که اسمش حسن هست یه آدم کاملاً دستمال به دست ، فقط و فقط کسیه که به فکر منفعت و سوده حتی مثلاً برای کسی که کاری رو ( به قول خودش ) در رضای خدا انجام می ده هست . حاضرم برای تمام حرف هائی که می زنم دلیل و مدرک بیارم تا خود شما هم بفهمین ! به شدت خودش رو آدم مذهبی می دونه ، یعنی کسی که دین و خدا براش خیلی مهمه اما حاضره ناموس مردم رو بهشون چشم بدوزه و بگه : « خدا زیباست و زیبائی ها رو دوست داره » ...

راستش رو بخواین ماجرا همیشه همینطوره ! وقتی که بابام توی انجمن نیستن ، متاسفانه زمان اختیارات کامل و بدون هیچ محدودیت حسن آقا شروع می شه . اصن به این توجه نمی کنه که چه مسئولیتی داره و باید به مسئولیتش برسه . تا دلش بخواد که بدون هماهنگی با کسی کارا رو انجام می ده و فقط کاری می کنه من متوجه نشم ، چون می دونه متوجه بشم بدون استثناء جلوش رو می گیرم و نمی ذارم کاری رو که نباید انجام بده ، انجام بده . مثلاً به عنوان ، یه مدت پیش بابا گفته بودن : « بدون اینکه شرکت ها تسویه مالی رو انجام بدن بدهیشون رو ، نباید بهشون نامه ای برای انجام کار هاشون بدی » . دقیقاً باور کنین روز بعدش می بینم یکی از شرکت ها اومده برای گرفتن نامه ، من اتاق خودم نشسته بودم و داشتم می شنیدم که در مورد چی صحبت می کردن ، یه دفعه دیدم صدای پرینتر اومد . سریع از جای خودم بلند شدم رفتم توی اون اتاق نشستم مثلاً چیزی نمی دونم که شرکت چرا اومده ، نشستم دیدم حسن نامه اش رو تایپ کرده و پرینت گرفته ، برداشتم نامه رو و گفتم : « آقای فلانی تسویه مالی کردن ؟! » ، حسن برداشت گفت : « گفتن بعداً میارن » . همون موقع نامه رو جمع کردم و گفتم : « خود حاجی گفته باید تسویه حساب مالی کنین و بعد نامه ببرین ، برین تسویه حساب کنین » . شرکت به هر دری زد من بهش گفتم اول تسویه و بعد نامه . بالاخره رفت و تسویه کرد و نامه اش رو برد . چند روز بعد وقتی خود بابا برگشتن از مرخصی ، یهوئی دیدن یه نامه تسویه مال یه شرکتی روی میزشون گذاشته است ، اونجا بود که دیگه جوش آوردن و هر چی تونستن به حسن گفتن ! درسته که در آخر بازم اون حرف و تهدیدی که کردن و انجام ندادن اما خوب دل من خنک شد . می دونین انگاری یه حالتی برای حسن پیش اومده بود که انگاری هر کاری بکنه ، حتی بدون اطلاع با بابا ، اون کار درسته و بابا هیچی بهش نمی گن و مخالفتی نمی کنن . من بعدش همینا رو به بابا گفتم که اینطوری چیزی باب شده برای حسن ...

دیروز که روز اول هفته بود اینجا خیلی شلوغ بود باور کنین . صبح یهوئی دیدم یه صدائی شد و یه نفر با دمپائی رفت پائین . حالا این وسط من باید هی نامه بنویسم هی برم اتاق روبرو مهر کنم . نزدیکای نماز ظهر هم یهوئی دیدم برداشته می گه : « ما بریم نماز ، کاری که نداریم اینجا » ! خدا شاهده اینقد ناراحت شدم و دعا کردم همون نماز بزنه به کمرش ، همون موقع هم به بابا SMS دادم که : « چرا زمانی که شما نیستین باید حسن به فکر نماز خوندن بی افته که خدا قهرش نیاد ؟! » . رفته نماز و حتی وقتی همه از نماز برگشتن می بینم هنوزم بالا نیومده . اینجا من بیچاره اینقدر سرم شلوغ شده بود که باید جوان اتباع خارجی رو هم می دادم ، راننده ها رو هم کارشونو راه می نداختم و حتی برای هر مهر و امضاء باید همش می رفتم این اتاق و اون اتاق . اینقدر عصبی شده بودم که نگین ! خدائی من چی بگم ؟ خیر نبینه . دیروز بابام تونستن کمی آرومم کنن با اینکه توی جلسه مهمی بودن و من بهشون SMS داده بودم ، در جواب SMS نوشته بودن : « سلام زیاد سخت نگیر خودت اذیت میشی عزیز جان بذار بره نماز تو به اندازه ای که می تونی جواب بده فدات بشم خودت اذیت نکن » و بعدش که من نوشتم چشم گفتن : « آره جگرم بی خیال خودت راحت تری فشار به اعصابت نیار » . خیلی از بابام ممنونم که باعث آرامشم توی اون موقع شدن ...

پاورقی : خدائی کاش می شد یه کمی مشکلام حل می شد ...

برف بازی بودیم ...

جاتون حسابی خالی ، دیروز رفته بودیم این اطراف شهرمون ، توی روستا های کنار و اینا . به دعوت یکی از دوستامون که با دوست دخترش ( ایمان و سارا ) می خواست بیاد و همراه خواهر زاده هاش و خواهرش و همینطور دانیال دوست دیگمون . راستش قرارمون ساعت 12:00 حرکت بود اما متاسفانه صبح حال مامان ایمان به خاطر فشارشون بد شده بود اما خب با اینکه طول کشید و ساعت 13:30 راه افتادیم و ساعت 14:00 رسیدیم به محل مورد نظر . وای نمی دونین که وقت پیاده شدنمون چه باد سردی بهمون زد که ... همه مون همون اول سریع دستکش و کلاه و شال گردن انداختیم و رفتیم به سمت خونه ی روستائی دوستمون . جاتون خالی ، اینقدر برف اومده بود که وقتی پا می گذاشتم توی برف تا زانو می رفتم توی برف . بیچاره نیوشا خیلی دیشب اذیت شد ، خیلی یخ زد و اذیت شد خانومم . وقتی رسدیم خونه پاهام عین چی یخ زده بود ، استراحت نکردیم ، سریع رفتیم یه تیوپ پر باد کنیم ( با تلمبه های دستی ) بعدم بریم توی دامنه های کوه تا سر بخوریم و قل بخوریم پائین . چشمتون روز بد نبینه ، اینقدر برف اومده بود و سرد بوده که ما تا رسیدیم به پای کوه هم نفسم بند اومده بود هم پاهای من و نیوشا یخ کرده بود ! دیگه شما فک کنین چه بلائی سرمون اومده بود ، مخصوصاً نیوشا که کفش درست و حسابی هم نپوشیده بود . آخ اما هیچی مث سُر خوردن من و نیوشا بغل هم از بالای کوه تا پائینش نبود . اینقدر فاز داد که نگو ، اما چشمتون روز بد نبینه ، رفتم بالا دوباره با اون دیوانه دوستم دانیال خواستیم سر بخوریم ؛ وقتی سر خوردیم ، تقریباً وسطای کوه که رسیدیم یهوئی کنترل از دست من خارج شد ، به دانیال گفتم مراقب باش تو با پاهات کنترل کن که دیدم با معلولیت ذهنی و جسمی دانیال روبرو شدیم و یهوئی به صورت واژگون توی برفا قل می خوردم من ! وقتی بلند شدم هیچی نفهمیدم ، فقط می دیدم همه جا سفید شده و من اصن هیچی نمی بینم و نمی تونم نفس بکشم از بس برف رفته بود توی دهنمو صورتم رو پوشونده بود ... بله اینم از ماجرای برف بازی ما ! من و نیوشا دیگه تا آخر نرفتیم سُر بخوریم . بعدشم ، بعد یه 35 دقیقه بازی کردن همگی راه افتادیم به سمت خونه ایمان . من که دیگه کاملاً یخ زده بودم و اصن نمی تونستم تکون بخورم ، چون تمام لباسام به خاطر اون برخورد ناگهانی با زمین برفی شده بود و هر چی خودم تکوندم برفا نیومد پائین و آب شد روی لباسای من و خیسم کرده بود . طوری شده بود که وقتی رسیدم خونه همه بهم گفت برو پای بخاری نمی خواد هیچ کاری بکنی . هیچی دیگه منم تا آخر حتی بعد ناهارمون که ساعت 17:43 خوردیم که تا 18:00 راه بیوفتیم از پای بخاری تکون نخوردم ! بیچاره نیوشا ، اینقد دلم براش سوخت و ناراحت بودم واسه خانومم که نگو . بعد از اون که راه افتادیم همه چیز بد تر شده بود ! هوا تاریک ، لباسا همه خیس و سرد و یخ زده ، خسته و خواب آلود . یعنی من یه چند جائی توی جاده خوابیدم فک کنم و اصن یادم نمیاد چطوری رسیدم به شهر . هیچی دیگه ، من وقتی رسیدم به شهر تنها کاری که تونستم انجام بده رسوندن نیوشا به خونشون بود و دانیال ( که هم رفت و هم برگشت با من بود ) به خونش و رفتن به خونه خودمون بود . بعدشم که سریع دراز کشیدم جلو این بخاری برقی هائی که فشار بادشون زیاده و پاهام رو که دیگه حسی از درد و سرما نداشتن دراز کردم جلوی دهنده بخاری و نفهمیدم چطوری خوابم برد ، تا ساعت 21:17 که بیدار شدم سر شام ...

اینم از برف بازی ما که چقدر بهمون خوش گذشت و چقدر اذیت شدیم و اینا . باور کنین کنار نیوشا بودن واسه من مث یه دنیا می مونه . دیروز به خاطر نیوشا خیلی ناراحت شدم ؛ به خاطر من خیلی اذیت شد نیوشا و این منو اذیت می کرد ...

پاورقی : جاتون خالی واقعاً ؛ راستی ناهارمون کباب مرغ بود که اصن خوشمزه نشده بود ...

یه کمی درد دل ...

چقدر تحمل کنم ؟ چقدر خسته بشم و چقدر اذیت بشم ؟ چقدر اذیتم کنن ؟! بابا من هم انسانم ، بابا من هم شعور دارم ، من هم نیاز به احترام دارم ، نیاز به این دارم که اهمیت داده بشه . امروز باز هم سر یه ارباب رجوع ، اونم نه خودش یه آدم واسطه ای با بابام بحث کردم . چرا اینطور می شه همش ؟ چرا باید به خاطر یه مشت آدمی که به خدا ارزشش رو ندارن همش دعوا کنیم ؟ البته یه آدمی بینمون هست که همیشه باعث این بحث ها و دعواهاست و اونم هیشکی نیست جز همکار بی شعور و دستمال به دستی که من دارم ! همیشه به خاطر آشناهای آقا باید کار ها انجام بشه و همیشه باید کاری رو که می خواد به انجام برسوه . همیشه توی کار هام دخالت می کنه و همیشه ادعا واظهار نظر هاش توی کار هام باعث ناراحتیم می شه اما وقتی شعورش رو نداره چیکار کنم ؟ چی بگم ؟ شما به من بگین ! به خدا باور کنین امروز وقتی با بابام بحث کردم ، دوست داشتم بمیرم اما هیچوقت این کارو نکنم ! ساعت 10:30 اومدم از انجمن بیرون و رسیدم خونه گرفتم خوابیدم و تا ساعت 18:00 خواب بودم . از ناراحتی و سر درد باور کنین متوجه نشدم چطوری خوابیدم ، حتی برای ناهار بیدار نشدم . خسته شدم ، باور کنین خسته شدم و نمی دونم چیکار کنم . امروز دیگه قصد داشتم از انجمن بیام بیرون و برای خودم کار کنم ، دیگه نمی تونم تحمل کنم همش با بابام درگیر باشم ، نمی تونم تحمل کنم به خاطر هر چیزی با پدرم بحث کنم و مقابل پدرم وایسم ! به خدا خسته شدم . می خوام برم گواهینامه پایه 2 عمومی بگیرم ، ماشینم رو بفروشم و یه ماشین تاکسی زرد برون شهری بگیرم و رانندگی کنم توی جاده . خسته شدم ، موندم به خدا ، به خدا موندم و دارم اذیت می شم . کسی نیست که درکم کنه ، کسی نیست که بفهمه چی دارم می گم و حرف من چیه . من نمی تونم غیر قانونی باشم ، نمی تونم وقتی که هیچ دلیل محکمی برای انجام کاری ندارم ، کار غیر قانونی رو انجام بدم ! باید فردا با بابام صحبت کنم و حرفای آخرمو بهشون بزنم . اگر به نتیجه ای رسیدیم می مونم و کارمو انجام می دم اگر نه دیگه تحملش واسم نمونده ، نمی تونم تحمل کنم . یا مسئولیتم رو تغییر می دم و همون همکار پر ادعا و فوضول و به همه چی کار من مسئولیت من رو قبول کنه والا می رم از انجمن بیرون و برای خودم کار می کنم . رانندگی می کنم ، با قانون های خودم کار می کنم اما منت از هیچ کسی و هیچ چیزی نمی کشم که بخواد واسه من امر و نهی کنه و بهم به زور بگه چه کاری رو انجام بد یا ندم ! واسم دعا کنین ...

پاورقی : خسته شدم ؛ یکی درکم کنه ...

پایان...

سلام برهمگی

خوب هستین؟ چه خبرا؟ چیکارا میکنین؟ من که خیلی دلم تنگ شده بود که بیام و بنویسم و به رامینم هم قول داده بودم که امتحانام تموم شد بیام و بنویسم و الان دارم به قولم عمل میکنم

خب بگم از خودم براتون که امروز آخرین امتحانمو دادم اما خب هنوز راحت نشدم ، بخاطر پروژه هام البته امروز پروژه برنامه نویسیمو تحویل استاد دادم اما بگم که یه تحقیق افتاده گردنم که باید تا آخر هفته تحویلش بدم و جالبیش اینجاست که بنده و تمامی کسایی که با استادی که امروز امتحان داشتیم درس داشتن هیچ خبری ازین تحقیق نداشتیم و جالبه استاد یادشون رفته در طول ترم بهمون بگن که باید تحقیق انجام بدین  سر امتحان میگه که 5 نمره کلاسیه و باید تحقیق تحویل بدین

هیچی دیگه منم خیلی  اعصابم از دست استاد خورده که چرا باهامون استاد اینطوری کرده و مارو درگیر کرده

حالا منم فردا باید برم کتابخونه که ببینم کتابی چیزی پیدا میکنم یانه

ای خداااااااااااااااااااااااا

امتحانام تموم شد حالا باید تا آخر هفته درگیر این تحقیق باشم

خداروشکر که امتحانم تموم شد و طفلی همسرم ازین همه درد و عذاب دلتنگی رهایی پیدا کرد.خداروشکر که تموم شد

فعلا که هنوز خبری نیست و همه چی در امن وامانه

مراقب خودتون باشید و فعلا دوستان