ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
سلام حالتون چطوره؟ امیدوارم خوب باشید.
الان که دارم می نویسم دانشگاهم و لپ تاپم باهامه چون الانا دیگه باید برم سرکلاس که برنامه نویسی دارم اما گفتم قبلش بنویسم اینجا
در حال حاضر حالم زیاد خوب نیست اما خب از هفته ی پیش بهترم. بدجوری سرما خورده بودم هفته ی پیش که خیلی حالم بد بود اما کلاسام رو میومدم با بدبختی و با قرص سرپا بودم و واقعا خیــــــــــــــــــــلی اذیت شدم، کلاسامم که همشون از 8 صبح بودن تا 6 داشتم دیگه وقتی می رفتم خونه فقط یکی دوساعت کنار بخاری بودم و در حال استراحت، رامین خیلی حالش بدتر از من بود؛گفته که یکشنبه صبح حالش خوب نبود و برگشته بود خونه منم ظهر که از دانشگاه برگشتم بعد اینکه خوابیدم وقتی بیدارشدم گلو درد شدیدی داشتم و عطسه میکردم اما شب که همراه رامین رفتیم دکتر، اصرار کرد که منم ویزیت بشم اما خب خودم قبول نکردم چون نمی خاستم.رامین علاوه بر اینکه 4 تا آمپول داشت و کلی قرص اما حالش طوری بود که افتاده بود حالا من که دانشگاه می رفتم با دشواری زیاد، همش هم نگران رامین بودم که حالش چطوره و چیکار میکنه بهش اس هم می دادم جواب نمی داد و حتی شب قبل خوابیدن اس می دادم بازم جواب نمیداد و می فهمیدم که حالش اصلا خوب نیست که جوابمو نمیده و چون جوابمو نمی داد می ترسیدم بهش زنگ بزنم که خواب باشه و در حال استراحت و تماس من بیدارش کنه برای همین هر روز به داداش پارسا زنگ میزدم و حال رامین رو می پرسیدم که حالش چطوره و آمپولاشو زده و قرصاشو میخوره یانه؛ پارسا هم میگفت که قرصاشو میخوره اما از حالش می گفت که بده و بیشتر مواقع زیر پتوست و حاله اینکه گوشیش رو هم برداره نداره ، منم غصه دار میشدم که نه میتونم برم ازش سربزنم چون خونشون از خونمون دوره هم اینکه حال خودمم خراب بود برام سخت بود بتونم برم و بیشتر روز هم که دانشگاه بودم. دوشنبه و سه شنبه که حالم خیلی خیلی بد بود واقعا بد بود، تا اینکه روز چهارشنبه 8صبح که کلاس داشتم کلاس ساعت 10 ام تشکیل نمیشد و تصمیم گرفتم از دانشگاه با اتوبوس برم پیش رامین و ببینمش که حالش چطوره ،اینو هم می دونستم که نمیتونم زیاد بمونم چون ساعت 12 دانشگاه آزمایشگاه داشتم و باید زود برمی گشتم اما دلم براش خیلی تنگ شده بودو هرطور شده بود میخاستم فقط برم و خودم ببینمش که حالش چطوره، صبح بهش اس هم دادم که اگر بیدارشدی بهم اس بده تا بیام پیشت اما خب تا 10 بهم اس نداد منم نمیدونستم چیکارکنم بازهم به داداشش زنگ زدم گفت که خاله م خونه ان و خودش داره میره خارج شهر، منم 10 منتظر اتوبوس موندم که برم و حدود 10:40 رسیدم اونجا و دقیقا 10 دقیقه قبلش رامین بهم زنگ زد که بیدار شده و منم بهش گفتم توی راهم و 10 دقیقه دیگه پیششم و وقتی رسیدم اومد در رو برام باز کرد، البته باز باید 11:10 دقیقه با اتوبوس برمی گشتم داشگاه که 12 برسم چون تا 6 عصر باز کلاس داشتم؛ حدود 25 دقیقه ای پیش رامین بودم و کنارش نشستم و حالشو پرسیدم و گفت که منو دیده بهتر شده منم خوشحال شدم که دیدمش چون دلم خیلی براش تنگ شده بود.
بعدش وقتی خواستم برگردم دانشگاه رامین گفت که بیشتر بمونم و خودش منو میرسونه اما خب خبر نداشت که داداشش با ماشینش رفته خارج شهر و من بهش گفتم که خبر داشتم.رفتم دانشگاه و تا عصر اونجا بودم و عصر خودم برگشتم خونه؛ وقتی رسیدم گوشی شارژ نداشت و زدمش توی شارژ و چون شوهرخواهرم بالا خواب بود و مامان و خواهرم پایین بودم ( دقییقا از روزی که سرماخوردم خواهربزرگم از زاهدان اومد بیرجند چون پدرشوهرش بیمارستان بستری بودن ) منم رفتم پایین و بعد که تلفت خونمون زنگ زد و دیدم رامین هست بهم گفت که چندبار به گوشیم زنگ زده و خیلی نگرانم شده که خدایی نکرده برام اتفاقی افتاده که جواب نمیدم منم گفتم که گوشیم طبقه بالا بوده، طفلی با اینکه حالش اصلا خوب نبود اما چون خواهرم دو روز بعدش میخواست برگرده گفت میاد خونمون که خواهرم و باجناقش رو ببینه و اومد، بچه ها ( 2 تا خواهرزاده شیطون دارم ) خیلی اذیتش کردن و سروصدا زیاد می کردن و طفلی رامین هم که حال نداشت و سردرد گرفته بود اما بخاطر من واسه شام موند، دوساعت بعد اومدن رامین رحمان و عاطی؛ داداشم و خانومش؛ اومدن و رحمان دید که من و رامین هم هردو سرما خوردیم گفت شماهم که سرماخوردین و عاطی هم به رامین گفت مگر اون شب نگفتم نیا بیمارستان که توهم از ما سرما میخوری و ... به شوخی حسابی رامین رو دعوا کرد و منم رامین رو ادیت می کردم که منم از تو گرفتم پس منم قهرم :)
شب خوبی بود کلا و ازینکه رامین پیشم هست خیلی خوشحال بودم. ساعتای 10 هم داداشم و رامین رفتن خونشون و رامین وقتی رسید خونه گفت حالش زیاد خوب نیست و خوابید.
فرداش که نه اما از جمعه به بعد حال رامین بهترشده و من همونطوری موندم و نمیدونم چرا هرروز که میگذره حس میکنم دارم بدتر میشم!
دیروز رامین ازم خواست که پیشش باشم و از سرکار که برگشت اومد دنبالم و رفتم خونشون خداروشکر خیلی بهتره و فقط اینکه سرفه میکنه اما خب سرکارمیره و بهتره. منم الان سرکلاسم و با لپ تاپ درحال نوشتن
با اجازتون دیگه من میرم.