چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

حال این روزای من..

اول قبل همه چیز سال 1394 رو به تک تک دوستانی که به اینجا سر می زنن تبریک میگم و امیدوارم سال خیلی خوبی براتون باشه و به تمام آرزوهاتون برسید و کسایی که عاشق نشدن توی این سال جدید عاشق بشن تا طعم شیرین عشق و یه همراه خوب رو بچشند.
چهار روزی هست که من و بابام باهمیم یعنی مامانم نیست. خب چرا نیست چونکه با خواهرم و همسرش و بچه هاش رفته مسافرت شیراز..
راستش یه هفته قبل سال نو شوهرخواهرم مرتب به خونمون زنگ میزد و با مامانم صحبت میکرد که با بابام همراه اونا برن مسافرت ، مامانمم گفت که باید به بابام بگه. بابام سنش بالاست و خب حوصله سفرو اینارو دیگه نداره. قبول نکرد و گفت که من اهل مسافرت نیستم. مامانمم به شوهر خواهرم همین رو گفت و دامادمون در جواب مامانم گفت حالا مامانم همراه من باهاشون به مسافرت بره. مامانمم به بابام گفت جریان رو و گفت که دلش میخواد به این مسافرت بره. خلاصه به دامادمون اکی رو داد اما من ازون لحظه ای که فهمیدم من و مامان میخوایم بریم دلم راضی نبود که برم سفر. همون روز مامان بهم گفت برو اگر چیزی میخای برداری بذار توی چمدون و من گفتم که من نمیام و مامانم پرسید چرا نمیای گفتم نمیخام که بیام . گفت به رامین زنگ بزن و بگو که میخای با ما سفر بیای و اجازه بگیر. چادرشو سرش کرد که از بیرون کمی خرید کنه. منم که بخاطر سفر بدجوری بغض گلومو گرفته بود اول به رامین پیام دادم و گفتم جریانو و بهش گفتم اجازه میدی من برم؟ جواب داد "آره برو خانومم فقط خیلی مراقب خودت باش و بهت خوش بگذره" نتونستم تحمل کنم و بهش زنگ زدم و پشت تلفن بغضم ترکید و اشکام سرازیر شدند و بهش گفتم دلت راضیه که من برم گفت : "عزیزم خیلی وقته از خونه بیرون نرفتی حالا که شرایطش هست برو و بهت خوش بگذره و نگران منم نباش عزیزم" منم که همینطوری گریه میکردم گفت خواهش میکنم گریه نکن منم گریه م میگیره. برو عزیزم
اما دلم آروم نشد. اون شب داداشش شام دعوتمون کرده بود بیرون و شب که دیدمش گفت پس میخای بری آره؟ اشک توی چشمام جمع شد. اصلا حرف اومدن میومد من بغض میکردم. شب هم که شام با داداش و خواهرش پیش هم بودیم حرف رفتن پیش اومد و من اونجا گریه م گرفت و گفتم نمیتونم برم آخه من برم تو بدون من اونم روزای تعطیل میخای چیکارکنی. دلتنگی هامو چیکارکنم نمیتونم تحمل کنم و رامین هم بهم گفت اگر میخای بری و اونجا گریه کنی و فقط به من فکر کنی و از سفرت لذت نبری من ازت ناراحت میشم. داداشش هم که اشکامو دید گفت برو نگران رامین نباش من حواسم بهش هست . حتی رامین که دید بازم دارم گریه میکنم به باجناقش زنگ زد و به شوخی گفت با خانومم چیکار کردین که همش داره گریه میکنه و اشکشم بند نمیاد و شوهر خواهرمم به شوخی گفت من کارم اینه اشک همه رو در میارم..
خلاصه گدشت و گذشت و همه فکر میکردن من میخام برم و اینا. خواهرم قرار بود شنبه اول فروردین از شهرشون بیاد اینجا که ازینجا بریم شیراز. اونم صبح سوم فروردین که شبش سالگرد عقد من وهمسرم بود :(
روز اول که رامین صبح اومد خونمون و دو ساعت بعدش من باهاش رفتم خونشون و تا عصری باهم بودیم و بعدش من و خودش و خونوادش رفتیم خونه دایی هامون عید دیدنی و ازونجا اومدن خونه ی ما. و البته خواهرم عصر اومده بود خونمون . بعد از مهمونی من گفتم برای شام بمون چون داداشم که رامین و اون از قبلا باهم دوست بودن میاد چندساعت دیگه و بمون که ببینیشون. خلاصه دوتاخواهرم که بودن که رامین و دوتا باجناقش سربه سرهم میذاشتن و منم کمک خواهرام میکردم واسه شام . که بعدش داداشمم اومد. بعد از شام و شستن ظرفا من پیش رامین نشسته بودم و خواهران و زن داداشم توی آشپزخونه بودن. تا اینجای قضیه که قرار بود من برم مسافرت ..همه فکرمیکردن من ومامان میریم
یدفه رامین نمیدونم چی گفت موضوع رفتن بود که من یدفه اشکم اومد پایین و سریع رفتم تو اتاق اشکامو پاک کردم و برگشتم اما رامین ازم ناراحت شده بود که گریه کردم.ازش عذرخواهی کردم و گفتم دست خودم نیست حرف از رفتن میشه من نمیتونم دوری و دلتنگی تورو تحمل کنم و گریه م میگیره. رامین از توی آشپزخونه زن داداشمو که باهم مثل خواهر وبرادرن با اشاره و صدا زدنش صدا زد که بیا اینجا. زن داداشم اومد پیشمون و تا اینکه رامین گفت که ببین همش گریه میکنه میخاد بره مسافرت اما گریه میکنه که... من دیگه بغضم شکست و فوری رفتم تو اتاق..
زن داداشمم پشت سرم اومد و منم که مثل ابربهار گریه میکردم گفت چرا گریه میکنی گفتم من نمیخام برم دلم برای رامین تنگ میشه نمیتونم فکرشم بکنم اما میخان منو ببرن من دلم راضی نیست که برم. عاطی گفت میخای با مامانت صحبت کنم که دوست نداری بری و بگم که نبرنت. گفتم بگی فکرمیکنه چیزی شده یا...
رامین اومد تو اتاق و دید دارم گریه میکنم ناراحت شد و به عاطی گفت نگاش کن من بهش گفتم بره و حال وهواش عوض شه اما ببین همش گریه میکنه . عاطی گفت نمیخاد بره و رامین گفت حقشه که بره خیلی وقته از خونه و شهر بیرون نرفته بره و نگران منم نباشه بره و بهش خوش بگذره منم که همینطوری داشتم گریه میکردم خواهرم اومد تو اتاق و مامانمم اومد من گفتم کارای دانشگام زیاده یه مقاله دارم که باید ترجمه کنم. چندتا برنامه دارم که باید روشون کارکنم اگربیام وقتی برام نمی مونه که انجامشون بدم و البته راست گفتم اما دلیلم چیزه دیگه ای بود که رامین و عاطی که فهمیدند که اینا بهانه ست و حتی رامین بهم گفت من که میدونم بخاطر من نمیخای بری اینا و دانشگاتو داری بهونه میکنی . من فقط میگفتم کار دانشگا زیاد دارم نمیخام که بیام و مامانم گفت که نیا خب. با بابات خونه بمون غذاهم درست کن که یادبگیری
من که خیلی خوشحال شدم هرچند تا آخرشب که رامین میخاست بره خونشون و داداش و خواهرم باهم نشسته بودند و صحبت میکردند مرتب رامین بهم میگفت عزیزم بیا و برو بخدا روحیه ت عوض میشه.برو مسافرت نگران منم نباش من که میدونم بخاطر من میخای نری و تو خونه بمونی، و منم با برقی که از خوشحالی توی چشمام بود بهش میگفتم نه نمیرم،نمیخام برم..
یعنی میتونم بگم که دلم آروم شده بود و دیگه بغضی توی گلوم نبود وشاید این حالت من براتون خیلی خیلی عجیب باشه اما نمیتونم براتون توصیف کنم که چقدر دلم برای همسرم تنگ میشد اگر میرفتم و تحمل اینکه کیلومترها ازش دور بشم واسه ی یه هفته و بدونم نزدیکش نیستم که اگر دلم تنگ شد بتونم زود و با تاخیر نیم ساعت ببینمش و بهش نگاه کنم و آروم بشم و خیالم راحت بشه که نزدیکشم با رفتن به این مسافرت چقدر برام سخت بود. هرچند تا حالا شیراز رو ندیدم و خیلی هم علاقه دارم که برم و ببینم اما بدون همسرم این لذت رو نمیخام
دیروز خواهرم همسرش شب کاره عصری اومد پیشم که بهم سربزنه و منم فکرکردم که شب شام پیراشکی درست کنم و مخلفاتش تو خونه بود فقط لازم بود خمیر پیراشکی رو بخرم و به خواهرمم که گفتم گفت که تا حالا پیراشکی نخورده و منم گفتم چون رامین هم دوست داره زیاد درست میکنم که رامین هم برای شام بیاد و خواهرمم برای همسرش که یازده شب کارش تموم میشه و میاد دنبالش برای شامش ببره
عصری با خواهرم رفتیم بیرون برای خرید و چیزایی که لازم داشتم خریدم و قصد برگشتن کرده بودیم که رامین بهم زنگ زد و گفت خانومم درو باز کن من پشت درم! البته طفلی حق داشت آخه من عصرا تنهام و مطمئنا بوده که توی خونه م و میدونسته که خواهرم میاد. بهش گفتم منتظر بمونه تا برگردم خونه و گفت در خونه منتظر می مونه. یه ربعی گذشت تا رسیدیم خونه. رامینم مقاله ای که بهش داده بودم پرینت بگیره رو برام آورده بود و نرم افزاری که لازم داشتم رو برام داخل فلش ریخته بود. اومد تا توی حیاط و بهم داد و گفت میخاد بره ازش خاستم که بمونه گفت کار داره و باید بره و بهش گفتم که شام میخام پیراشکی درست کنم و بیاد پیشم و قبول کرد. رفت و نیم ساعت بعدش برگشت و من و خواهرمم مواد رو حاضر میکردیم و من مواد رو سرخ میکردم و داخل خمیرپیراشکی می گذاشتم و خواهرم پیراشکی هارو توی روغن سرخشون میکرد. خلاصه غذا حاضر شد و خوردیم و رامین هم خداروشکر خیلی دوست داشت..

من این روزا برای خودم یه منوی غذایی دارم که هر روز از قبلش میدونم چی میخام درست کنم  و اوضاعم خیلی خوبه و خوشحالم..


پاورقی: از کاری که کردم و نرفتم نه تنها پشیمون نیستم بلکه خیلی هم خوشحالم.بهترین تصمیمم بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد