ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
چقدر تحمل کنم ؟ چقدر خسته بشم و چقدر اذیت بشم ؟ چقدر اذیتم کنن ؟! بابا من هم انسانم ، بابا من هم شعور دارم ، من هم نیاز به احترام دارم ، نیاز به این دارم که اهمیت داده بشه . امروز باز هم سر یه ارباب رجوع ، اونم نه خودش یه آدم واسطه ای با بابام بحث کردم . چرا اینطور می شه همش ؟ چرا باید به خاطر یه مشت آدمی که به خدا ارزشش رو ندارن همش دعوا کنیم ؟ البته یه آدمی بینمون هست که همیشه باعث این بحث ها و دعواهاست و اونم هیشکی نیست جز همکار بی شعور و دستمال به دستی که من دارم ! همیشه به خاطر آشناهای آقا باید کار ها انجام بشه و همیشه باید کاری رو که می خواد به انجام برسوه . همیشه توی کار هام دخالت می کنه و همیشه ادعا واظهار نظر هاش توی کار هام باعث ناراحتیم می شه اما وقتی شعورش رو نداره چیکار کنم ؟ چی بگم ؟ شما به من بگین ! به خدا باور کنین امروز وقتی با بابام بحث کردم ، دوست داشتم بمیرم اما هیچوقت این کارو نکنم ! ساعت 10:30 اومدم از انجمن بیرون و رسیدم خونه گرفتم خوابیدم و تا ساعت 18:00 خواب بودم . از ناراحتی و سر درد باور کنین متوجه نشدم چطوری خوابیدم ، حتی برای ناهار بیدار نشدم . خسته شدم ، باور کنین خسته شدم و نمی دونم چیکار کنم . امروز دیگه قصد داشتم از انجمن بیام بیرون و برای خودم کار کنم ، دیگه نمی تونم تحمل کنم همش با بابام درگیر باشم ، نمی تونم تحمل کنم به خاطر هر چیزی با پدرم بحث کنم و مقابل پدرم وایسم ! به خدا خسته شدم . می خوام برم گواهینامه پایه 2 عمومی بگیرم ، ماشینم رو بفروشم و یه ماشین تاکسی زرد برون شهری بگیرم و رانندگی کنم توی جاده . خسته شدم ، موندم به خدا ، به خدا موندم و دارم اذیت می شم . کسی نیست که درکم کنه ، کسی نیست که بفهمه چی دارم می گم و حرف من چیه . من نمی تونم غیر قانونی باشم ، نمی تونم وقتی که هیچ دلیل محکمی برای انجام کاری ندارم ، کار غیر قانونی رو انجام بدم ! باید فردا با بابام صحبت کنم و حرفای آخرمو بهشون بزنم . اگر به نتیجه ای رسیدیم می مونم و کارمو انجام می دم اگر نه دیگه تحملش واسم نمونده ، نمی تونم تحمل کنم . یا مسئولیتم رو تغییر می دم و همون همکار پر ادعا و فوضول و به همه چی کار من مسئولیت من رو قبول کنه والا می رم از انجمن بیرون و برای خودم کار می کنم . رانندگی می کنم ، با قانون های خودم کار می کنم اما منت از هیچ کسی و هیچ چیزی نمی کشم که بخواد واسه من امر و نهی کنه و بهم به زور بگه چه کاری رو انجام بد یا ندم ! واسم دعا کنین ...
پاورقی : خسته شدم ؛ یکی درکم کنه ...
درود فراوان بر شما و نیوشای عزیز...
خدا رو شکر، ب لطف خدا و دعای دوستان خوب، عالی عاالی، شما و نیوشا جاان چ طورین؟...
ب نظر من هم کار درستی کردین...بهتره ب خاطر کار، میونی شما و پدرتون خدای نکرده ب هم نخوره و قدر این نعمت الهی رو بی اندازه بدونین...هر چند مطمئنم این گونه هستش...
خواهش، شما لطف دارین ولی من جزء وظیفم، کاری انجام نمی دم...اول وظیفه ی انسانی من حکم می کنه ک ب فکر هم نوع باشم و دوم قسمی ک بعد از گرفتن مدرک یاد کردم ایجاب می کنه ک ب افراد مشکل دار ب هر نحوه ی کمک کنم...
مطمئنا شما هم انسان والا و مهربونی هستین ک ب دیگران با دید مثبت نگاه می کنین...
ضمنا دیدار دوستان وظیفه ی منه...
بی نهایت سپاس از لطف و محبت تون...
انشاا... ک در کنار عزیزان تون تا همیشه خدا، سلاامت، تندرست، شاد و نیک بخت و نیک روز باشین... آمین...
درود مینا خانوم ؛ من شکر خدا خوبم ، نیوشا هم خوبه خدا رو شکر !
بهترین کار در مورد پدرم همین بود ، نه اینکه می ترسم از کار بی کار بشم ، بیشتر به این خاطر که پدرم اینجا تنها می شن ! من قدر پدرم رو می دونم ، نمی ذارم خدائی نکرده یه روزی اگه نبودن حسرتشون رو بخورم !
اون که بله درسته ، وظیفه ی انسانی اینطور حکمی می کنه و البته شما هم که توی بلاگتون خوندم روانشناسی بالینی می خوندین !
زنده باشین ؛ من تا جائی که بتونم به کمک خدا کمک می کنم !
دیدار دوستان که یه وظیفه نیست ، یه جور محبته ! محبت با لطف ...
ممنونم ، منم از خدا واسه شما همیشه شادی و بهروزی و سلامتی خواستارم ...
سلاام و درود فراوان...
نوشته شما رو خوندم، فقط می تونم بگم بهتره در کمال آرامش و احترام با دلایل کاملاً منطقی با پدر محترم تون صحبت کنین و خیلی زود تصمیم ب تغییر کار و شغل جدید نگیرین چون هر شغلی مشکلات خاص خودش رو داره...رانندگی در این زمان و ب خصوص در کلاان شهرها خیلی سخت و طاقت فرسا هستش...
براتون آرزوی بهترین ها رو دارم و امیدوارم ک با پدر گرامی تون ب یک جمع بندی درست و مطمئن برسین...
نیک روز و نیک بخت باشین همواره...انشاا...
درود مینا خانوم ، حالتون چطوره ؟
ممنونم که اومدین دیدگاهتون رو نوشتین و فک کنم تنها کسی که این روز ها به چشمک سر می زنه شمائید !
والا صحبت کردیم ، راستیتش رو بخواین به این نتیجه رسیدم هر وقت پدرم صحبتی می کنن انجامش بدم ! چی بگم ، مجبورم هم به خاطر اینکه پدرم هستن و هم کارفمای بنده ...
شما چقدر مهربونید ؛ دوست دوران دانشگاهتون به دام اعتیاد گرفتار شده و شما دارین جیلیز و بیلیز می کنین ! این یعنی چقدر مهربونی و محبت و احساس توی قلب شما کاشته شده ...
قدر خودتون رو بدونین ! خیلی انسان خوبی هستین ...