چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

سلام بعد مدت طولانی

یه جورائی خیلی درگیر اوضاع خیلی بدی هستم؛ دارن از کارم اخراجم می کنن و من و نیوشا بعد از 1 سال که هزار تا مشکل رو بر طرف کردیم کنار هم و داریم همش سخت با هر مشکلی کنار ی آیم، من دارم اخراج می شم. دوست ندارم این اتفاق بی افته ولی مث این که جدی جدی داره می شه! تو این همه وقت من و نیوشا نشستیم و باهم کلی برنامه ریزی کردیم برای زندگیمون، سخت کار کردیم، باور کنین بعضی اوقات حتی شب هائی رسید که چیزی برای خوردن نداشتیم، ولی کنار هم شاد و خوشبخت و خوشحال بودیم و هستیم. مطمئنم حتی اگر اخراج بشم هیچی از خوشبختی و شادیمون کم نمی شه، می دونین چرا؟! چون من و نیوشا هم دیگه رو برای پشت سر گذاشتن مشکلاتمون داریم. و این مهم ترین بخش زندگی مشترکه! اه چیزی از حرف هام رو درک نکردید، یا مشکلتون اینه که مجردید، یا توی زندگی مشترک خراب شده و داغون شده (زندگی نمی شه گفت که) هستین و یا عشق واقعی دارید...

همین جا که من الان نشستم و دارم در خدمت شما می نویسم و براتون می خوام بفرستمش، باید باور بفرمائید که خسته ام، خیلی خوابم میاد، دارم سریال می بینم، اونم بهترین و زیباترین سریالی که در عمرم دیدم که نزدیک به 5 یا ف کنم 6 باره از سالی که شنیدم درباره اش و این که اومده دارم می بینمش! سریال زیبای Leverage یا نفوذ و یا اهرم فشار و یا... می شه هزار تا اسم بهش داد! خسته ام و خیلی خوابم میاد باور کنین...

نیوشا مدت خیلی زیادیه که به پای من داره می سوزه و می سازه؛ البته من هم یه جورائی سوختن و ساختن کنار هم دیگه رو دوست دارم، چون این طوری معنای واقعی خوشبختی رو می تونیم پیدا کنیم.

می خوام یه چیز خیلی جدی رو بهتون بگم، اونم اینه که داره باز همه دردهای عصبی و اون افکار روانی سراغم میاد. سختمه باور کنم کاری که 8 سال به خاطر جون کندم و اذیت شدم و صبح های خیلی زود به خاطر خود خواهیشون بیدارم کردن از خواب و تا نیمه های شب بیدار بودم و باز هم روز بعد همون اتفاق دارن اخراجم می کنن! من ساعت 05:00 تا 02:00 سرکار بودم حتی یه تشکر خشک و خالی هم ازم نشده ولی الان، من هزارتا مشکل دارم و اونا دارن همش گوش زد می کنن و دارن دنبال بهانه می گردن! بذارین کمی براتون بازتر کنم این قضیه رو. آقایون به من پیشنهاد دادن، ما باید یکی رو بذاریم کنار چون نمی تونیم اخراج نکنیم، چون از عهده مخارج هر 2 نفر بر نمیایم، پس باید نیروها رو کم کنیم. برین از اداره کار سوال کنید، بعد بیاین با هم کنار میایم، یه مبلغی شما کم کنین یه مبلغی ما کم می کنیم اونوقت بعد از امضای این که شما تمامی حق و حقوقتون رو گرفتین، ما تصمیم می گیریم که شما رو نگه داریم اینجا و باهاتون کار کنیم یا نه! بعله اینه قضیه اخراج شدن من...

  • خب اگر اجازه بدید من رفع زحمت کنم ولی بهتون قول می دم که اصلاً دیگه نرم و پشت سرم رو نبینم، میام و این بار با نیوشا میایم و برای چشمک می نویسیم...

پاورقی: بهترین ها رو برای همگیتون آرزومندم...

داستان زیاد...

درود بر تمامی عزیزان و کسائی که همیشه به ما سر می زنن و کسائی که تازه به وب چشمک اومدن. ازتون ممنونم که این وب رو برای خوندن انتخاب کردین. ببخشید که این مدت خیلی درگیر بودیم و این ها برای همین واقعاً وقت نمی کردیم به چشمک سر بزنیم که امیدواریم به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه و ما رو شرمنده مهربانی و محبت خودتون بکنین. شما خوبین؟ سلامتین؟ دماغتون چاقه؟ عملش کردین؟ والا من و نیوشا هم خوبیم شکر خدا. راستی ماه رمضون رو بهتون تبریک می گم و امیدوارم ماه خوب و زیبائی رو پر از خیر و برکت پشت سر بزارین. برای ما هم توی این ماه زیبا و دوست داشتنی دعا کنین و ما رو از دعای خیر و خوبتون بی نصیب و بدون سود نگذارین. اگر غلط املائی دارم ببخشید چون اولاً کمی تاریک و دوماً کیبورد لب تاپم کمی دکلمه هاش کوچیکه و من به خاطر این که مدتی قبل تصمیم گرفتم برای کارهای شغلی و درگیری هاش و مجبور بودن به حمل نقل یک لپ تاپ قابل حمل و سبک، یک سیستم جمع و جور (لپ تاپ های 10 اینچی) بگیرم که هم کار لپ تاپ رو انجام بده و هم کار تبلت رو. دیگه دیگه؛ راستی خوشحالم اگر شادین و سلامت...

چه خبرا؟ روزاتون خوب و خوش می گذره؟ ما هم به همین شکل خوب و خوشیم فقط نیوشای من کمی به خاطر این که همیشه از ساعت 07:00 صبح تا 16:00 سر کاره خیلی خسته است همیشه و اذیت می شه. من البته همون روال کاریم رو داریم به همراه همون همکار بی خاصیتم که... توی سحر ماه رمضون درست نیست، همون همکارم که همیشه باهاش درگیرم. امیدوارم خداوند توی این ماه عزیز هم من رو به راه راست هدایت کنه و هم اون همکارم رو کمی از بیخیالی و بی مسئولیتی و بی اهمیت بودن نسبت به وظایفش در بیاره. الهی آمین...

راستش رو بخواین اومدم امشب کمی باهاتون صحبت کنم و درد و دل کنم و باهم (یعنی در اصل من) گفتگوئی باهم داشته باشیم. این مدت حال و اوضاع خوبی ندارم، کمی درگیر بیماری قدیمی خودم هستم که نتونستم با دارو و... خودم رو درمان کنم ولی دارم با مشاوره دکتر و داروها و... خاصی که دکتر داره و می گه انجام بدم، امیدوارم هر چه زودتر بهتر بشم و سالم بشم. امیدوارم شما هیچوقت دچار بیماری و مشکل نشید...

مدت تقریباً 2 تا 3 سالی بود به خاطر کارها و ایده هائی که توی ذهنم داشتم منتظر بودم تا پولی دستم برسه تا بتونم یه سری لوازم بگیرم تا بتونم اون ها رو انجام بدم ولی میسر نبود تا این که همین هفته که گذشت تونستم کاری رو که می خواستم انجام بدم و لوازمم رو بگیرم. البته هنوز کلی وسایل و تجهیزات جانبی مونده که یه سری رو سفارش دادم از تهران برام بیارن و یه سری رو هم خودم سفارش دادم همینجا برام درست کنن تا بتونم خودم تکمیلش کنم و ایده های جالبی داشتم و پیاده سازی کردم. امیدوارم ان شاء الله بتونم کاری رو که می خواستم آغاز کنم بدون مشکل آغازش کنم. شما هم برای من دعا کنین... ببخشید من یه لحظه این گوشی همراهم رو صداش رو بذارم روی سکوت تا نیوشا از خواب بیدار نشه... ببخشید دارم اینستاگرام چک می کنم الان میام...

خب ببخشید من خیلی شرمنده ام، قول دادم به خودم وقتی دارم می نویسم همه چیز رو بدون هیچ کم و کاستی بنویسم برای همین دیگه تا الان هر اتفاقی که افتاد رو نوشتم. البته گاهی پیش میاد برخی خواننده ی بی ظرفیت و بی شخصیت الان میان و هزار حرف در مورد این چیزی که من الان گفتم می زنن و لی بدونن که این چیزها شخصیت و نوع تربیت خانوادگیتون رو نشون می ده. من همیشه مجبورم به خاطر توهین های برخی کسانی که دیدگاه های خیلی بدی می ذارن، دیدگاه ها رو قبل از نمایش تائید کنم. از شما خیلی پوزش می خوام و امیدوارم من رو ببخشید.

این مدت هنکارم حسابی من رو دق داد، اذیت کرد و حتی یه جاهائی تا مرز دعوای لفظی و این ها هم رفتیم ولی خب تلاش کردم خودم رو کنترل کنم اما الان که دارم فکر می کنم کاش همونجا پاسخش رو دندان شکن می دادم تا متوجه بشه کارائی که داره می کنه داره باعث اذیت و ناراحتی من می شه ولی خب حالا که دیگه گذشته. ممثلاً اومده بود توی طرح کنترلی محل کارمون با دستور رئیس ها رفته بود که از ساعت 08:00 صبح تا 23:00 باید سر کار می بود ولی رئیس احمقم چون دید براش سخته صبح و عصر کارش سنگینه (آره جون مادرت، ببخشید چه کاری انجام می دادن که من و بابام نمی دیدیم که چه برسه به سختیش) گفتن ایشون ساعت 12:00 ظهر (که جزو ساعت کاریشونه و وظیفشونه باید سر کار باشن) برن خونه تا 14:00 بعد بیان تا آخر شب. اولاً چرا باید 12:00 بره؟ اون می خواد برای ساعتی که بعد از 14:00 میاد تا آخر شب اضافه کاری بگیره چرا من اون 2 ساعت که ساعت پیک کاری دفتر کارمونه من همه کارا رو انجام بدم ولی ایشون همون ساعت برن استراحت؟ بعدشم وقتی من درگیر باشم کسی نیست کارای دیگه رو انجام بده و رئیس (منظورم پدرم دبیر انجمن) باید کارا رو انجام بدن. اون روزی هم که دعوامون شد بهش گفتم :« خوبه این 12:00 رفتن شما تمومه» برداشت گفت: «شما نمی تونین 2 ساعت تنها بمونین، فک کنین من تا 23:00 تنها چیکار کنم» برداشتم گفتم: «قبول نمس کردین» گفت: «حالا که کردم باید چیکار کنم» دیگه خودمو کنترل کردم شروع نکردم بگم و الا می گفتم شما اضافه کاری می گیرین من چرا باید وظیفه شما رو انجام بدم یا بابام که دلیلی نداره بخوان کار ما رو انجام بدن و این که وقتی من مجبورم بخاطر آمار از انجمن برم اینقدر معرفت نداری وایسی و بابا رو تنها نذاری ولی اینقدر بی چشم و روئی که وقتی من نیستم مث گاو سرتو می ندازی بیرون و می ری بدون فکر کردن به این که اگه مشکلی پیش بیاد و بابا تنها باشن کی باید جواب بده؟ ولی حیف احترام بزرگیشو نگه داشتم و الا خوب دهنشو می بستم! آخ که متنفرم از این مظلوم نمائی و... . ولش کنین حالشو ندارم و حوصله ندارم حرف اون آدم بی ارزش رو بزنم...

پاورقی: امیدوارم همیشه یه دنیا شادی روی صورتتون نقش ببنده و ما رو از دعای خیرتون فراموش نکنین...

اومدم فقط غُر بزنم...

سلام دوستای گلم، ببخشید به خدا که دارم اینطوری این دفعه می نویسم! امروز فقط اومدم غُر بزنم و فقط گلایه کنم از زمین و زمان؛ چون نمی تونم اینا رو به کسی بگم و فقط الکی کسی رو ناراحت کنم، اومدم اینجا بنویسمشون شاید آروم شدم! بخدا دیگه تحملم داره کم کم تموم می شه و کاسه صبرم لبریز می شه! باور کنین دیگه نمی تونم تحمل کنم و همش نادیده بگیرم، همش چشم پوشی کنم از این که وقتی کسی کاری می کنه و گندی رو می زنه من اون گندش رو تمیز کنم و دوباره بگم انگار شتر دیدی ندیدی! باور کنین دیگه تحملم داره تموم می شه از بس گفتم بیخیالش، حالا که شده، بیخیالش و بیخیالش و بیخیالش و...! آخه تا کی بیخیاش؟! تا کی همش بگم متوجه نشدن؟! تا کی من گند کاری بقیه رو تمیز نکنم؟! چرا آخه من باید همیشه حواسم به همه چیز باشه؟! چرا باید همه چیز رو گردن من باشه که مسئولیت با منه؟! مسئولیت با کسی دیگه نیست؟!

تمام صحبتم با مخاطب خاصیه که همکارمه و واقعاً از دستش کلافه شدم که هر گندی که بزنه من باید تمیز کنم. خسته شدم، به این دلیل که وقتی من نیستم ایشون کاری رو انجام می ده وقتی من برگردم باید گند کاری تمیز کنم و واقعاً این دلیلی که همیشه داره این کار رو تکرار می کنه فقط اینه که من همش گذشتم و گفتم بیخیالش! البته خیلی وقت ها هم گزارش دادم و گفتم این کارو کرده و گفتم به مسئولش ولی به خدا از این که هیچ ترتیب اثری داده نمی شه واقعاً خسته شدم! چون دیگه داره کاسه صبرم لبریز شده و هیچ کسی به حرفم گوش نمی ده و نمی تونم تحمل کنم و نمی خوام دیگه اعصاب بابام (دبیر انجمن) رو داغون کنم دیگه از خیرش گذشتم و واقعاً مشت کوبیدن به دیوار و این کارا هم واسم فایده نداره! به خدا نمی دونین چقدر دوست دارم بزنم گردنش رو بشکنم و خسته شدم از بس گند کاریاشو تمیز کردم و واقعاً دارم روانی می شم و همیشه باید اعصابم خورد بشه از بس که کارا رو داره بدون هیچ اهمیتی و بدون هیچ احساس مسئولیتی هر کاری که دلش بخواد انجام می ده بدون این که حتی فکر کنه که این کاری که داره انجام می ده مسئولیتی هست که الان افتاده به گردنش و باید به نحو احسنت انجامش بده! من دیگه نمی تونم چیزی بگم و وقتی خب می بینم هیچ ترتیب اثری داده نمی شه بخدا باور کنین دیگه نمی تونم تحمل کنم و دوباره همونطوری با دقت به کارم ادامه بدم! چرا این کارو می کنه؟! به چه دلیل این کارو می کنه؟! به خدا اگر شما فهمیدین منم فهمیدم، من می تونم بگم دلیل این کاراش چیه! اما خدا شاهده من نمی دونم دلیل این کاراش چیه و فقط و فقط می خواد من رو اذیت کنه و واسش اهمیت نداره که من باید به خاطر اشتباه اون جواب پس بدم، و اصلاً دلیلش هم همینه که من رو دچار دردسر و آبروریزی کنه!

همینا من 7 ساله دارم تحملش می کنم با تمام گند کاری ها و کثافت کاری ها و... اش و این داره من رو روانی می کنه! الان خسته شدم، خسته شدم بابااا خسته شدم که داره هر روز با اعصابم بازی می کنه! هر کاری دلش می خواد می کنه، انگار نه انگار که من هم آدمم و مسئولیتی به دوش منه! خب نمی خوای انجام بدی انجام نده! به درک انجام نده ولی نمی خوام اعصاب منو به بازی بگیری، گند بزنی به کارم و آبروم که می دونی چقدر واسم مهمه!

این رو برای تو می نویسم، مرتیکه احمق که اندازه یک گاو بزرگ که اون همه هیکل داره و بیشتر از تو می فهمه نمی فهمی، بدون خیلی بیشعور تر از هر کسی هستی که من می شناسم و خیلی آدم آشغالی هستی که داری این کارو می کنی! خیلی آدم نفهمی هستی که این کارو می کنی و می خوای من رو دچار دردسر کنی! من هیچی بهت نمی گم ولی بدون خیلی آدم کثافت و بیشعوری هستی که داری این کارو می کنی! حالم داره ازت بهم می خوره، خیلی حالم ازت بهم می خوره آشغال تا الان بهت فحش نداده بودم ولی الان دارم می دم که خیلی بیشعوری و فکر می کنی منم مث بقیه ام که باور کنم تو ذهنت درگیره! عوضی آشغال، من خودم ذهنم از تو درگیر تره، ولی اینقدر که توی آشغال داری ادا در میاری و بقیه رو خر کردی با اداهات من مث تو اینکارو نکردم، منم مث چی توی قرض فرو رفتم که حتی بعضی اوقات برای نون شبم موندم، ولی هر وقت هر کجا که نشستم و کسی رو دیدم نگفتم که ه مشکلی دارم، با این که اول زندگیمه! ولی توی عوضی هر کاری رو که اشتباه می کنی، و من که می دونم اینقدر پست فطرت و آشغالی که داری از روی عمد این کارو می کنی که من رو دچار دردسر کنی و بعد می گی از روی عمو نیست، من ذهنم درگیره و شما نمی دونین من چی می کشم و این چرت و پرتا، شما غلط کردی قربان، شما خیلی آشغال تر از این حرفائی که فکر کردی! من توی آشغال پست فطرت رو اگر نشناسم، اگر توی عوضی آشغال رو توی این 7 سال نشناسم باید برم بمیرم! هر غلطی که کردی که در اومده اشتباهه (تمام کارائی که می کنی فقط گند زدن به کارای بقیه است، فقط گند زدن توی کارای بقیه است) اومدی انداختی گردن این که ذهنت درگیره، تو غلط کردی که ذهنت درگیره، توی عوضی اینقدر آشغال و کثافتی که بقیه رو دچار دردسر می کنی و بعد خودتو می کشی کنار! خیلی عوضی تر از این حرفائی... خیلی آشغال و کثافتی... ببین از بس که آدم آشغال دو روئی هستی، من مجبورم بیام و اینجا بنویسم که چه گ... داری می خوری، من مجبورم اینجا بنویسم! تو باعثشی که من همیشه اعصابم بهم ریخته باشه...

  • خیلیا دارن می گن خب چرا بیخیالش نمی شی و کار خودتو نمی کنی و بهش توجه می کنی! بابا به همون خدای احد و واحد خیلی جاها بیخیال گرفتم خودمو، خیلی جاها سکوت کردم، خیلی جاها اومدم و گفتم بهش که مراقب باش، این مسئولیت به عهده منه، شما دقت کن وقتی داری زحمت می کشی به جای من کاری می کنی! جوابش هم فقط اینه «باشه!»؛ آشغال فقط می گه باشه ولی دوباره همون کارو انجام می ده! به خاطر چیش نمی دونم!
  • باور کنین به خدا من خیلی راه ها رو امتحان کردم، بیخیالی، گزارش، صبر کردن و... ولی به خدا دیگه تموم شده... دیگه از حد گذشته...

پاورقی | ببخشید که این همه حرف زدم و بی ادبی کردم؛ ببخشید ولی به خدا نمی دونین به من چی داره می گذره...

اومدم که باهاتون کمی بحرفم...

سلام می کنم خدمت تموم کسائی که میان و به «چشمک» ما سر می زنن. ممنونم ازتون که میان بدون اینکه منت سر ما بزارین و واقعاً ازتون ممنونیم که میاین و سر می زنین! باور کنین واسم زیاد اهمیت نداره که چرا اینقدر کم میان و به ما سر می زنن، واسه مهم اینه که همین هائی میان و سر می زنن واقعاً همیشه بیان و همراه همیشگی ما باشن. راستی دوستای عزیزم، اونائی که خودشون وب دارن لطفاً آدرسش رو واسمون بزارن تا ما هم بیایم به وب اونها و سر بزنیم و مطالب گران بهائی که می زارن رو بخونیم و ازشون لذت ببریم. ممنون می شیم اگر این کارو بکنین و ما منتظر آدرس وب هاتون هستیم...

دوستای عزیزم، متاسفانه اگه یادتون باشه در مورد همکارم حسن نوشته بودم واستون که درگیر یه سری مشکلات مالی و سفته ها و چک هائیه که برای تعاونی مسکن خودشون داده! دیروز من که رفته بودم برای بررس سیستم یکی از شرکت ها، یه یاروئی که شرکت تعاونی بهش بدهکار بوده اومده و چون حکم جلب حسن رو داشته، از کلانتری مرکزی اومدن و حسن رو بازداشت کردن و بردن! هم ناراحت شدم و هم عصبانی هستم! اول اینکه دوباره باز نیومدن ها و غیب شدن ها و جیم شدن های حسن شروع شده و من زمانی که کار داشته باشم و یکی از شرکت ها درخواست پشتیبانی بده، من نمی تونم به اون شرکت برسم و باید توی دفتر بمونم چون بابام (کارفرمای من) تنهان و بعضی از کارها رو نمی تونن انجام بدم (البته خیلی از کارها رو تنها انجام می دن) و اینکه اینطوری. آها ناراحتیمم برای اینه که واقعاً حقش نیست این بلاها سرش بیاد، البته شاید هم حقشه من از پیش خدا نیومدم که بگم حقشه یا نه! اما در کل باید بگم که خودش باعث شده این بلاها سرش بیاد؛ چون زمانی که بابا بهش گفتن: «این سفته ها رو امضاء نکن که بعداً برات دردسر خواهد شد» ولی متاسفانه کجاست گوش شنوا؟! راستی هنوز بازداشت نشده ها، فقط امروز بابا خودشون بهش گفته بودن نیاد، اونم نیومده رفته دنبال اینکه بتونه یه جورائی اون سفته رو از اعتبار ساقط کنه که براش دردسر نشه...

لازم به ذکره که بهتون بگم، با اجازه نیوشا رفتم و یه لپ تاپ-تبلت خریدم. ویندوز 10 روش نصبه و خیلی هم عالیه فقط تنها ایرادی که داره اینه که متاسفانه هاردش 32 گیگ بیشتر نیست، اما خب مموری کارت می خوره. الان هم با اجازتون دارم با لپ تاپ توی فایل ورد می نویسم که اگه اتفاقی افتاد پاک نشه و بعدش انتقال بدم به چشمک...

امشب که اومدیم خونه بابائیم و مامانی مهربونم؛ امشب مهمون دارن، عمو احمدم اینجا دعوت شدن و من و نیوشا هم اومدین اینجا. البته نمی دونم داداشمم امشب بیاد یا نه، اما دلم واسش تنگ شده یه جورائی...

نیوشا یه مقداره بیماره، یکی دو روزه که متاسفانه خال خوبی نداره، سرما خورده، دارو مصرف می کنه و دلم واسش کبابه! آخه جونی نداره، ضعیفه، سرما که می خوره تموم جثه اش آب می شه و لاغر و لاغر و لاغرتر می شه...

فونت عالی پیدا کردم، فونت ایران سنس (ایران سن سریف) که به صورت قانونی دارم ازش استفاده می کنم. این فونت رو واقعاً دوست دارم، خیلی فونت زیبائیه! من که ازش واقعاً خوشم اومده، تا حالا چندین نامه، متن و نوشته و طرح رو هم با این فونت نوشتم و طراحی کردم. واقعاً عالیه فونتش به خدا. پیشنهاد می کنم حتماً این فونت رو دریافت کنید، البته باید براش یه مبلغی رو (به خاطر قانون کپی رایت) پرداخت کنین! که به نظر من یه کمی زیاده ولی می صرفه اگر این کارو بکنین چون واقعاً زیبا و خوشگل این فونت...

خب دیگه ، راستش رو بخواین می خوام بنویسم واستون ولی هیچ چیزی ندارم که درباره اش بنویسم و شما رو در اون مورد مطلع کنم. پس بهتره برم و این متن رو بفرستم رو چشمک...

پاورقی : دوستای خوبم، ازتون ممنونم و امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشین عزیزان...

بعد یه مدت طولانی ، سلام...

سلام با یه دنیا بغل و خوش آمد گوئی و خوش یُمنی و پر از بهروزی و پائیزی بودن (فصل عاشقی که می گن همینه) واستون... حالتون چطوره؟ خوب و خوش و سلامتین؟ احوالتون؟ من و نیوشا هم شکر خدا خوبیم و اینقدر درگیر زندگی کردن و استفاده از روزهای زیبای زندگیمون هستیم که حقیقتش وقت نکردیم بیایم و یه سلامی عرض کنیم توی «چشمک» و به این خاطر واقعاً ازتون پوزش می خوایم. امیدوارم مثل من و نیوشا همیشه حالتون خوب باشه و همیشه یادتون باشه که «لبخند شما رو زیباتر می کنه» و همینطور که از اون قدیم ندیما گفتن، «خنده بر هر درد بی درمان دواست». خلاصه می خواستم بهتون بگم و ازتون کلی عذرخواهی کنم که ببخشید اگه اینطوری شد، دیر اومدم و اینا. ان شاء الله نیوشا هم امروز می گم واستون توی چشمک بنویسه و به امید خدا بشه خیلی زود به زود واستون می نویسیم. (زیاد کمیّت مهم نیست که کیا نیستن و کیا گذری هستن یا هیچکس نیست، البته بی ادبی نشه ها، مهم اینه که چقدر شما به ما لطف دارین و میاین مطالبمون رو می خونین)...

می خواستم خدمتتون عرض کنم که خیلی وقته نیستیم، عرض کردم خدمتتون درگیر زندگی کردن هستیم و البته از حق دور نشیم، دقیقاً 75 روز بعد از عروسی ما، داداشم راما هم عروسیش رو گرفت. بله، البته می خواست 06 شهریور 1396 عروسیش رو بگیره و من هم تا اون موقع همین رو می دونستم و خبر بود توی خانواده اما بعد عروسی ما یه دفعه ای گفت می خوام سریع تر عروسیم رو بگیرم و برم سر خونه زندگی خودم. و راما هم عروسیش رو دقیقاً 30 شهریور 1395، روز تولدش گرفت و راهی خونه بخت شد. انصافاً عروسی قشنگی شد چون واقعاً رقاص که نه اما مجلسشو خودش گرم نگه داشت...

از خودم و نیوشا واستون بگم، خدمتتون عرض کنم که خدا رو شکر ما زندگی خوبی داریم، خوشحالیم و تونستیم زندگیمونو جمعو جور کنیم. داریم عمرمون رو کنار همدیگه سپری می کنیم و خوشحال و شاد و خندانیم. باید خدمتتون عرض کنم که این روزها کلاً داریم یه کار روتین و روزمره رو انجام می دیم دقیقاً به این شکل که: «صبح سرکار، ظهر ناهار، بعدش خواب، عصر بیرون تا شب، شب شام، بعدش خواب تا صبح و...» ولی خب دیگه داریم این کارا رو با یه سری تغییرات و اینا انجام می دیم. در ضمن باید خدمتتون عرض کنم که یه مدتی شده بود دقیقاً متاسفانه، هر روز 20 دقیقه دیر می رفتیم سرکار. آخه من زورم می اومد صبح زود بیدار بشم، نمی دونم چرا، ولی سریع چشمام رو هم می شد تا بیدار می شدم می دیدم ساعت 08:20 صبحه و... ولی خب از امروز تصمیم گرفتم که زودتر بیدار بشم و زودتر بیام سرکار، خب از اونور هم من دیر می خوابیدم، مصلاً ساعت 03:00 یا 04:00 صبح و این اشتباه بزرگ من بود، اما خب تصمیمم از این به بعد شده این که اینطوری. البته باز هم از همه چیز برگردیم، من بهتون می گم جریان چیه و حقاً همه چیز رو واستون می نویسم، شما خودتون قضاوت کنین مقصر منم یا...

من بعد مرخصی که برای عروسیم گرفتم، یعن اول مرداد که اومدم سرکار، دقیقاً قبل از ساعت 08:00 صبح سرکار بودیم. یعنی من 06:30 بیدار می شدم، ساعت 07:15 خانومم رو بیدار می کردم و ساعت 07:40 دقیقه می زدیم بیرون از خونه، سریع من خانومم رو میرسوندم سرکار و ساعت 07:55 سرکار بودم. این روال تا چند روز ادامه داشت، ولی من وقتی دیدم تمام این مدت که من قبل 08:00 می رسیدم، همکارم حسن، ساعت 08:10 یا 08:15 تا 08:20 می اومد واقعاً ناراحت می شدم، چرا من زود بیام اون دیر میاد. آخه قبلاً من وقتی خونه بابام بودم، از جنوب شهر (واقعاً تَهِ تَه) می اومدیم، تا می رسیدیم می شد ساعت 08:22 ولی همکارم خونه اش تا اینجا (محل کار) فاصله زیادی نداشت، یعنی 10 دقیقه فوقش اگه حساب می کردی اما همیشه 5 دقیقه قبل از ما می رسید. وقتی هم اعتراض می کردم، فقط پاسخ بابام این بود: «وقتی ما دیر بیایم، نمی تونیم از اون انتظار داشته باشیم زود بیاد!» و البته باور هم نمی کردن می گفتم اون 5 دقیقه قبل ما می رسه، می گفتن: «نه، اون ساعت 08:00 اینجاست» تا این که یه روز که ما خیلی زودتر اومدیم، دیدن دقیقاً 5 دقیقه طبق روال سابقی که ما می اومدیم، اون میاد. البته بهانه آوردنشون عالیه و بابا هم متاسفانه قبول می کردن! من اون زمان ها یادم نمیاد واستون گفتم و نوشتم توی چشمک یا نه ولی خب ساعت 07:00 صبح می اومدم سر کار ولی تا وقتی که واقعاً دیدیم واقعاً از نظر مالی نمی صرفه دو تا ماشین هر روز بیان و اینطوری که مجبور شدم برای بابام صبر کنم که باهم بریم. البته با همون وضع هم، حسن ساعت 07:45 یا 07:55 می اومد. به خداوندی خدا اینطوریه... اما نمی دونم چرا کسی حرفمو باور نمی کنه... آها، ولی خب داشتم می گفتم، اما از وقتی که عروسی کردم و خونه ام تا محل کارم با ماشین 5 دقیقه راهه ایشون انتظار دارن چون من خونه ام نزدک تره زودتر بیام سرکار، اگر دیرم کردم ایشون حق 100% ایشونه که دیر کنن! در صورتی که می گم، من همسرم هم باید بره سرکارف و فاصله اش تا محل کار من 10 دقیقه تا 15 دقیقه است، این که یه بخش، بخش دیگه اش هم اینه که تا ساعت 08:10 تا 08:15 همسرم باید دم در شرکت وایسه تا کسائی کلید دارن (درب شرکت کلید کامپیوتری داره که متاسفانه کلیداش کمه و فقط خانوممه که کلید نداره) بیان و درب شرکت رو باز کنن. حالا شما حساب کنین، من چطوری اول جاده خانومم رو بزارم و بیام دفتر (آخه دفتر شرکت، اول خروجی شهره) و باز چطوری حق به جانب بودن حسن آقا رو تحمل کنم؟! می گم یک سال و خورده ای خونه اش نزدیک محل کارمون بود، 5 دقیقه قبل ما اومده، اما ادعا می کنه من قبل 08:00 یعنی ساعت 07:45 اینجام، ولی خب بهتون گفتم چیا دیدم و اینا و بابای من که متاسفانه حرف منو قبول نمی کنه و اگر قبول کنن می گن چیزی نمی گم چون ما دیر میایم. حالا شما باشین چیکار می کنین؟! والا به خدا...

خب فک کنم زیادی فَک زدم، من برم و تا ان شاء الله عصر یا شب که نیوشا واستون بیاد و بنویسه!

پاورقی: همیشه بخندین و بدونین وقتی لبخند می زنین، زیباتر می شین...

سلاااام من برگشتم ...

سلام به همگی شما عزیزای دوست داشتنی و خواننده های داستانای من و نیوشا ، که خیلی منت سر ما می زارین و ما ازتون ممنونیم ! چه خبرا ؟! چیکارا می کنین ؟! ما که شکر خدا عروسیمون به خوبی و خوشی برگزار شد و اومدیم سر خونه و زندگی خودمون ! یه خونه کوچیک ولی با صفا داریم که قصد داریم ان شاء الله همین خونه رو که می شینیم بتونیم بخریمش و از اینجا دیگه جا به جا نشیم ! خونمون رو دوست داریم ، خیلی جای خوب و با صفائی هستش ! واقعاً از خدا ممنونم که اینقدر به ما لطف داشته و کمکمون کرده تا بتونیم به اون چیزی که می خواستیم برسیم . خدائی باید یه تشکر خیلی خیلی زیاد بکنم از بابائیم که بهترین بابای دنیاست که نگذاشت آب تو دل من یا نیوشا تکون بخوره با این که خیلی مشکل داشتیم و خیلی مشکلات دیگه ولی بابام نگذاشت احساس کنیم که پشتمون خالیه . بابام ، بابای من و نیوشاست ، خیلی مراقبمونه و همیشه نگرانمون و به خاطر من و نیوشا خیلی زحمت کشید به خدا ! خدا سایه بابامونو از سرمون کم نکنه ! خدایا به بابام عمر طولانی و با عزت بده ! البته هیچوقت نقش کلیدی مامانمو نباید نادیده گرفت ! هر چی که دارم ، از خدا و پدر و مادرم هست که همیشه ازشون ممنونیم ...

ما 17 تیر ماه 95 ، دقیقاً روز دوم تعطیلات عیر فطر عروسیمون رو گرفتیم . از خدا ممنونم که گذاشت همه چیز خوب و خوش برگزار بشه ! نمی دونین که خدا رو شکر چقدر خوشحالم و چقدر دارم خوشبخت زندگی می کنم در کنار نیوشا ! نیوشا بهترین کسی بود که به زندگی من اومد و تمام دنیای من رو تغییر داد و به زندگی من خوشبختی و شادی آورد که ازش واقعاً ممنونم !

راستش رو بخواین توی عروسیمون اتفاقای خیلی زیادی افتاد و شکر خدا بیشترش رو می شه گفت خوب بودن ( البته یه چندتائی هم بد بود ولی دیگه زیاد به چشم نمیاد ) . مثلاً این که به همه ی مهمونا خوش گذشت ، مخصوصاً من و نیوشا که بهترین شب زندگیمون شد . نیوشا که فقط و فقط داشت می رقصید ، همه می گفتن که چقدر عروس می رقصه ، خسته نمی شه ؟! نمی دونین چه شب بزرگ و خوبی بود برای ما ! البته من به خاطر کش مکش های زیادی که هی منو می گرفتن خانوما و می کشیدن ، لبه کتم رو پاره کردن ، اما اینقدر خوشحال بودم که اصلاً دلیلی برای ناراحتی واسم نگذاشت !

یکی از اتفاق های دیگه ای که افتاد این بود که دقیقاً دم رسیدن به تالار ماشینم ترکید ! باور کنین خراب شد ، دقیقاً وقتی رسیدم به درب تالار و عروس رو که می خواستم پیاده کنم ! اونجوری که فهمیدم ، پولی سر میل لنگ خراب شده بود که فرمون به سختی می چرخید . البته دست عمو احمدم و رحمان پسر خاله ام ( برادر نیوشا ) درد نکنه که خیلی زحمت کشیدن . یه ذره وقتی قیافه ام تو هم بود و جای ماشین ایستاده بودم ، رحمان اومد و گفت : « بلند شو برو بالا ، تو اینجا چیکار می کنی ؟! اصن خودتو ناراحت نکن ! برو بالا همه چیز درست می شه برو ... » من که حقیقتش یه  ناراحت بودم ولی به خاطر حرف رحمان پا شدم و رفتم و بهش فکر نکردم . بعد شنیدم ماشین عمو یوسفم رو جایگزین کردن و با اون ماشین باید عروس رو می بردم . ولی نمی دونین تمام عروس کشون دلهره و اضظراب داشتم که نکنه خدائی نکرده ماشین عمو صدمه ای ببینه ! با این که چند بار اتفاق های بدی می خواست بیوفته ولی شکر خدا چیزی نشد ! اتفاق منظورم بی شعوری و حیوان بازی برخی آدمای مثلاً فامیل بود که ... مثلاً یکی داماد دائیم اومد یهوئی درب سمت نیوشا رو باز کرد که اگه نیوشا خودشو نگه نمی داشت از ماشین پرت شده بود پائین . یا این که داماد اون دائیم عین حیوونا نزدیک بود چند بار بزنه به ماشین عموم ! اصن اضاع بدی بود خدائی ولی به خیر و خوشی تموم شد ...

من و نیوشا 12 روز رو مرخصی گرفتیم ، یعنی از عید فطر تا آخر تیر ماه . خیلی بهمون خوش گذشت ، راستش می خواستیم یه مسافرت توپ هم بریم ولی نشد ، قسمت نبود اما قراره ان شاء الله یه سری دیگه بریم برای خودمون سمت جنوب و این طرفا . ان شاء الله مشکل و چیزی پیش نیاد ! در کل ، اینطوریا ! شاید باورتون نشه ولی هنوز عادت نکردم که نرم دیدن پدر و مادرم ! هر روز بدون استثناء  خونه مامان و بابامون سر می زنیم ، چون که بی معرفت نباشیم !

نیوشا از طرف محل کارش از روز دوشنبه عصر ها از ساعت 17:00 تا 22:00 می ره به نمایشگاه بین المللی ، حالا فکر کنین بیچاره صبح از ساعت 08:00 تا 14:00 می ره سر کار ، نمایشگاه هم فکر کنین می ره ! حالا بیچاره چقدر خستگی و دردسر می کشه و اذیت می شه ، خوراک درست و حسابی ام که نداره ! حالا فک کنین منم که توی طول روز درست و حسابی نمی تونم ببینمش ! خیلی دلم واسش تنگ شده توی این چند روز باور کنین نمی تونم درست و حسابی ببینمش ...

خب دیگه ، اینقدر نوشتم که ... راستش رو بخواین نمی خواستم چیزی از سر کار بگم ولی ... چون خوشحالیم زیادیه و نمی خوام توی این پست چیزی در این باره بگم ولی از روزی که از مرخصی برگشتم خیلی مشکل باز برام درست شده اونم از وقتی رفتم مرخصی که حالا بعداً واستون تعریف می کنمشون و گند کاریای همکارم ...

پاورقی : خیلی ممنونم ازتون ؛ دستتون مرسی ...

بخشید به خدا ...

چطورین عزیزای من ؟! خوبین ؟ خسته نباشین ؟! من و نیوشا هم شکر خدا خوبیم و واقعاً ولی درگیریم ! باور کنین ، ایندر فشار و خستگی و ... روی هم شده که داریم از پا در میایم چون داریم برنامه ریزی می کنیم برای عروسیمون ! آره ، ان شاء الله 17 تیر ماه 95 ( همین پنجشنه که توی راهه ) عروسیمونه و داریم می ریم خونه خودمون ! ان شاء الله وقت بشه حتماً عکس می گیریم از خونمون و جشنمون براتون توی اینستاگرام می ذاریم ! فقط ببخشید که خیلی وقته نیستیم اما قول می دم اگر اینترنت خونه وصل بشه هر روز و هر روز واستون پست بذاریم با نیوشا ...

پاورقی : واسمون دعا کنین ان شاء االه خوشبخت باشیم ...

ببخشید به خدا ...

سلام به همگیتون ، حالتون چطوره ؟ حال و احوال خوبه ؟ راستش رو بخواین من و نیوشا هم خوبیم و هم بد ! چیکارا می کنین؟ سلامت و خوش هستین؟ با اجازتون ما امشب اومدیم خونه خاله ام، ببخشید که این کمترین چیزیه که دارم واستون بنویسم...

پاورقی : فدای مهربونی همگیتون...

یه اوضاع بدی شده ...

سلام سلام ، صد تا سلام ! هزار و سیصد تا سلام ... ببخشید یاد بچگیام افتادم ؛ یاد باد آن روزگاران یاد باد ... حالتون چطوره ؟! حالتون خوب و خوش سلامته ؟! امیدوارم در تک تک لحظه های زندگیتون شاد و سلامت و موفق باشین ! من و نیوشا هم شکر خدا خوبیم و داریم لحظه شماری می کنیم برای اینکه بتونیم زودتر بریم سر خونه و زندگی خودمون ان شاء الله به امید خدا ! با اجازتون باید خدمتتون عرض کنم ، توی این روز ها مشکل خیلی زیادی داریم متاسفانه توی محل کارم که واقعاً داره روی اعصابم می ره ! این جا دیگه جای کار کردن و موندن نیست ! به امید خدا ، منتظرم ان شاء الله اونجائی که صحبت کردم زودتر همه چیز روبراه بشه و بلند بشم و برم اون جا به امید خدا ان شاء الله ! اما کاش زودتر اتفاق بیوفته ، آخه این جا دیگه این اوضاع رو نمی شه تحمل کرد ! صادقانه کار کردن واسه این ها که یه مشت آدمی هستن که زیاد واسشون حلال و حروم اهمیت نداره ، واسه من مهمه همین حلال و حروم ! از خدا می خوام زودتر همه چیز درست بشه ! حتی اگر اونجا از اینجا سخت تر باشه ، دوست دارم اونجا باشم تا کنار یه مشت آدمی که زبون نفهمن و درک درستی از صادقانه کار کردن ندارن ! پارسا داداشم داره صحبت می کنه و کار ها رو بر اساس همون رشته تخصصی خودم که فناوری اطلاعات و ارتباطات هستش و البته خودمم دارم حسابداری کار می کنم تا بتونم حسابداریش رو دست خودم بگیرم ! امیدوارم همه چیز درست بشه به امید خدا ان شاء الله ...

همین الان یکی از مدیرعاملین شرکت ها که مثلاً آدم تحصیل کرده ای هم هستش ، اومده بود اینجا داد و بیداد ! البته این موضوع به من اصلاً مربوط نیست ، چون کاری ندارم و جزء مسائل کاری من نیستش که بخوام دخالتی بکنم و نمی کنم به هیچ عنوان ! امیدوارم مشکلشون حل بشه ، البته من واقعاً دیگه دوست ندارم اینجا بمونم به دلایل شخصی خودم ! من نمی تونم با این انسان های نامرد کار کنم و کسی که حرفش رو که جلوی من زده ( 5 دقیقه بعد ) جلوی خودم داره می زنه زیرش ! در کل من که اهل موندن نیستم ، ان شاء الله بشه کار درستی پیدا کرد و از اینجا رفت ! امیدوارم قضیه این شرکت دکر ، رفیق داداشم پارسا اوکی بشه تا من برم هر چه زودتر ...

پاورقی : دعا کنین واسم ؛ ان شاء الله به امید خدا همه چیز حل بشه زودتر ...

خوشحال و اینا ...

یه سلام خیلی خوشگل و ناز و ... خدمت شما عزیزای دلی که به چشمک سر می زنین و ما رو مفتخر می کنین به این که خواننده وب ما هستین . خوشحالم که حضور دارین در کنار ما و به ما سر می زنین . دوستان محبت کنین اگر افتخار بیشتری بدید و برامون دیدگاه هاتون رو ارسال کنین و همینطور آدرس وبتون رو برامون بذارین تا ما هم بتونیم به بلاگ هاتون سر بزنیم و همینطور با هم دیگه تبادل پیوند داشته باشیم عالی می شه . همین الان با اجازتون با این که سر کارم ولی چشمام انگاری دارن آلبالو گیلاس می چینن و همش می ره روی همدیگه ! نمی دونم چیکار کنم ؛ از صبح که برای نماز پاشدم و نمازو خوندم ، دیگه نخوابیدم و نشستم و اینترنت رو گشت می زدم و چرخشی داشتم در دنیای مجازی و همینطور دعا می کردم کمی مشکلاتمون مرتفع تر بشه و بتونیم عروسیمون رو بگیریم و بریم سر خونه زندگی خودمون و من صبح ها رو با نگاه کردن به صورت زیبای نیوشای خودم بیدار بشم و پر از انرژی و قدرتی که خستگی ناپذیره بیام سر کار و لحظه شماری کنم برم خونه بازم برای بودن در کنار همدیگه ! و این مهمترین آرزوی منه که ان شاء الله به زودی بهش دسترسی پیدا خواهم کرد ...

راستش رو بخواین امروز کمی ناراحتم ؛ بذارین اول ناراحتیامو بگم بعد می ریم سراغ اون چیز هائی که اتفاق افتاد و من رو خوشحال کرده ! امروز وقتی داشتم با گوشیم چک می کردم اینستاگرام و ... رو متوجه یه ضربه کوچیک در بدنه گوشیم بالا سمت راستش شدم که واقعاً ناراحتم کرد ! من خیلی ناراحت می شم وقتی به وسایلی که دوستشون دارم آسیب می رسه ! اصن یادم نمیاد که خودم کاری کرده باشم که ضربه خورده باشه ولی خب ممکنه وتی گوشیم دست مبینا یا کسی بوده باشه ضربه خورده باشه و این واقعاً ناراحتم کرد ! در ضمن نگفتم بهتون مجبور شدم برای خودم گوشی بگیرم ! اگر یادتون باشه من یه تبلت داشتم که همه ی کارامو با اون انجام می دادم ولی متاسفانه تبلت یه مدتی شارژ نمی شد درست و حسابی ؛ هر کاری کردم انگار نه انگار شارژ نمی شه ! برای همین تصمیم گرفتم تبلت رو درست کنم و بفروشمش و به جاش یه گوشی خیلی خوب برای خودم بگیرم ! حالا بماند که گوشی که گرفتم هیچی ولی تبلت فروش نرفت و دست خودم مونده ! هیچی دیگه نزدیک به 730000ت یه مقداری ضرر کردم ! اون گوشی Huawei رو هم می خواستم بفروشمش که دیدم گوشی بابام مشکل داره و اون گوشی رو دادم به بابام تا ازش استفاده کنن و بابامم گوشیشون رو دادن باز به مامان و کلاً یه تغییرات اساسی توی تغییر گوشی ها رخ داد ! من الان یه گوشی Samsung Galaxy J5 دارم که واقعاً هم دوستش دارم چون انتخاب نیوشاست ...

همین چند شب پیش توی حرفام و شوخی هام پروندم که ساعت می خوام ( بدون هیچ دلیلی ) و نیوشای عزیزم در عین ناباوری برام یه ساعت Dream خرید که خیلی دوستش دارم و نمی دونین چقدر من خوشحال و شگفت زده شدم از کار اون شبش ! بعدش فهمیدم نیوشا یک ماه قبلش رفته و ساعت برام انتخاب کرده و پولش رو جمع کرده تا واسه من هدیه بگیره ! عاشقتم من نیوشای عزیزم ...

دیروز همش نگران این بودیم که می خوان و بیان و همکارم رو با حکم جلب ببرنش ام اتفاق نیوفتاد ! حالا نمی دونم امروز دوباره بیان برای بردنش یا نه ! یادتونه که گفتم بهتون یه مهلت 10 روزه بهش دادن ، با بابامم صحبت کردم بهشون گفتم شما دخالت نکنین و به شما مربوط نیست ولی خودش کاری نمی کنه برا خودش ! مشکل خودشه و تا جائی که تونستین کمک کردین بهش ولی دیدین که معرفت نداره برای همین گفتم بیخیالش بشن و بابامم گفتن : « به من چه اصلاً ؛ دخالتی نمی کنم ازین به بعد ، اشتباه کردم از اول دخالت کردم » . فعلاً که منتظریم ببینیم زمان بدبختی من کی می شه که اینو ببرنش زندان و من همه کارا بیوفته گردنم ...

خب دیگه ، مث این که بسیار زیاد وراجی کردم ، مراقب خودتون خیلی باشین ! دعاتون می کنم ، سر نماز شک نکنین . خداوند همیشه پشت و پناهتون باشه ان شاء الله ! بازم دارم می گم من آدم مذهبی نیستم ، فقط دوست دارم خودمو به خدا نزدیک تر کنم ...

پاورقی : همیشه از شما ممنونم که بهمون سر می زنین ...

اومدم تا بتعریفم ...

خب اومدم بگم و تعریف کنم ؛ اومدم بگم چیا گذشت و این حرفا دیگه مث همیشه و امروز می خوام طولانی بنویسم و خودمو سبک کنم ! آخه خیلی وقته که دیگه طولانی چیزی ننوشتم ! احساس کردم امروز باید بیام و کامل بشینم و چند ماه گذشته رو توی چشمک بنویسم ! البته ، ان شاء الله با نیوشا عروسی گرفتیم و رفتیم خونه خودمون ، تلاش می کنم هر چند روزی یا دیگه خیلی دیر که بشه ، هر هفته ای یک بار آپدیت کنیم روزگاری که به ما می گذره رو ! من چشمک رو برای همین ساختم ، که ناشناس ، تمامی اتفاق ها و روخداد هائی رو که برام اتفاق می افته رو بنویسم و تعریف کنم ! نیوشا هم که وقتی اومدم به زندگی من باعث شد چشمک رنگ روی دیگه ای به خودش بگیره و جون تازه ای داشته باشه برای نوشتن ! و این مهمه برای من ...

خب باید بهتون بگم 3 سال و 19 روز و 18 ساعت و 57 دقیقه و 50 ثانیه از عقد من و نیوشا می گذره و مجبورم منتظر بمونم برای تاریخ 17 تیر ماه 1395 که تاریخ عروسیمون هست و بریم ان شاء الله خونه خودمون و زندگیمون رو آغاز کنیم در پناه خداوند که همیشه مراقب و پشتیبان ما بوده از روز اول تا همین لحظه ! و حتی بعد ها ... . درسته به من خیلی داره سخت می گذره ؛ همینطور به نیوشا آخه قرار بود تاریخ عروسیمون و تاریخ عقمون یکی باشه ( یعنی تاریخ 3 فروردین 95 تاریخ عروسیمون باشه ) اما خب به دلایلی نتونستیم این تاریخ بگیریم و اجباراً انداختیمش برای 17 تیر ماه دقیقاً ( بر اساس تقویمی که دستمون بود ) روز دوم عید سعید و مبارک فطر ! ما ان شاء الله زندگی مشترکمون رو زیر یک سقف بعد از عید مبارک فطر شروع می کنیم ! امیدوارم سختگیری ها و اون اتفاق هائی که برای من رخ داده برای شما اصلاً رخ نده ! چون می دونین ، احساس می کنم ستمه اگه دو نفر که همسر قانونی و شرعی همدیگه هستن ، بخوان دوران عقد از همدیگه جدا زندگی کنن و اذیت بشن ! اما شکر خدا داره تموم می شه و من و نیوشا خیالمون راحت راحت ...

خب از همکارم واستون بگم که چند روز پیش حکم بازداشتت رو داشتن و اومده بودن به خاطر سفته ای که امضاء کرده بود از طرف تعاونی مسکن ببرنش ؛ اما خب با پادرمیونی پدر من و رحم خود اون طرفی که حکم رو داشت ، باعث شد بهش 10 روز وقت بدن تا وضعیت تعاونی مسکن و خودش رو وسفته هائی رو که امضاء کرده بود مشخص کنه ! فعلاً که 8 روز از اون سفته گذشته ( یعنی حکم برای 15 ام ماه بوده و امروز 23 فروردین ماهه ) ! شاید باورتون نشه ولی همین الان یه بنده خدای دیگه که هم ضبط اموالش رو داشته الان اومده اینجا که هنوز پول از تعاونی می خواد ! در کل بهتون بگم که بدبخت رو انداختن توی دردسر و بیچارگی و ...! اگه نتونه کاری بکنه به احتمال خیلی زیاد می افته توی زندان ! منم که طبق معمول بیچاره می شم چون همه کارای اون می افته روی دوش من و بدبختی و بیچارگیش می مونه برای من ! حالا شما بگین این وسط من چه گناهی کردم که باید به خاطر غلطائی که اون کرده ( تقصیر اونم نیست ؛ مقصر اصلی تعاونی مسکنیه که همکارمم منشی هیئت مدیره است ) ! خب دیگه ... ان شاء الله مشکلش حل بشه ؛ حقیقتاً پولی نداره و نمی تونه کاری بکنه مجبوره ...

یه مدته همه دارن برای نرم افزار های شرکت هائی که من دارم باهاشون کار می کنم ، چوب لای چرخ من می کنن و نرم افزار ها رو با تبلیغات بی خودی و الکی تغییر می دن ! نمی دونم چی ولی واقعاً واسه من هیچ فرقی نداره ! من برای نرم افزار های شرکت های اینجا پولی به عنوان پشتیبانی نمی گیرم ازشون که دلم خوش باشه ولی واقعاً دارم بیگاری می کنم براشون ! خدا رو شکر کارشون راه می افته ، خوبه ولی چقدر من خودم رو به خاطر این ها یا شرکت تهران اذیت کنم ؟! وقتی هیچ چیزی به من نمی رسه و بدبختی هم اینه که وقتی مشکلی پیش میاد همگیشون می گن : « رامین پشتیبان سیستمه و ... » همه کاسه کوزه ها سر من می شکنه ! همین ؛ در کل موندم باید چیکار کنم ...؟! الان از اداره زنگ زدن که بابا که مرخصی هستن ، اگه می تونم بیام و جای دبیر امضاء بزنم ؛ منم والا گفتم ساعت 2 تعطیل می شم ولی گفتن زودتر بیا که خیلی مهمه و باید کارشو انجام داد ...

یه مدت طولانی شده خیلی کمر دردم ؛ دکتر که رفته بودم پارسال بهم گفت احتمال خیلی زیاد دیسک کمر گرفتی ! وزنم کمی اومده بالا باید وزنم رو بیارم پائین تا خدائی نکرده باعث دردسرم نشه ! نیوشا خیلی داره به خاطر کمر درد من اذیت می شه و اینجا متاسفانه دکتر خوبی نداره واسه همین از من قول گرفته که بعد عروسیمون بریم مشهد یا تهران برای نشون دادن کمرم به دکتر و اینکه ان شاء الله بتونم دوباره سلامتیمو به دست بیارم !

مدتی شده دوباره به خدام نزدیک شدم ؛ دوباره دارم نماز می خونم و احساس می کنم چیزی و که خیلی وقت شده بود توی زندگیم گم کرده بودم پیدا کردمش ! با بودن نیوشا توی زندگیم همه چیزم کامل بود و با خوندن دوباره نمازم انگاری کامل تر شدم ! من اصلاً آدم مذهبی نیستم ؛ به هیچ عنوان و نماز خوندم فقط و فقط به خاطر اینه که دوست دارم خدای خودمو عبادت کنم ! الان دارم احساس آرامشی رو تجربه می کنم که قبل از اون واقعاً انگاری گمش کرده بودم و شکر خدا دوباره پیداش کردم ...

پاورقی : آخیش ؛ خیلی نوشتما ... خسته شدم کمی هم کمرم درد گرفته ! برم کمی استراحت بدم به کمرم و کمی خم و راست بشم تا اینکه درد کمرم بهتر بشه ... از شما هم ممنونم که اگر به چشمک سر می زنین و مطالبی رو که من و نیوشا می نویسیم می خونین ...

یه خورده کار ...

سلام ؛ امیدوارم همیشه خوب و سلامت و خوشحال و هزاران هزار آرزوی خوب دیگه رو توی سال جدید داشته باشین و هیچوقت توی دلتون و چهره ی زیباتون غم نباشه و هیچوقت نخواین که همین غم روی صورت کسی دیگه نقش ببنده ! همیشه آرزوی های خوب کنین برای حتی دشمنانتون ، چون یک روزی می رسه که ممکنه شما هم دشمن کسی باشین و امیدوارم باشین اونم براتون آرزو های خوب داشته باشه . نخندین به حرفم ؛ بحث همون قانون هر کاری بکنی به خودت بر می گرده است ! واسه من این اتفاقات بسیار افتاده و به همین خاطره دوست ندارم ، اصلاً دوست ندارم زبونم لال برای شما هم خدائی نکرده بیوفته . سالم و سلامت و شاداب و خوشحال و مهربون و دوست داشتنی و عزیز و جیگر و ... ( وای چقده نوشتم ) باشین !

باید عذر خواهی کنم به دلیل اینکه من و نیوشا کمی درگیریم و نمی تونستیم توی چشمک بنویسیم ؛ از اون طرف هم ، نیوشا داره درس می خوره برای استخدامی بیمارستانی که اینجا تازه داره افتتاح می شه و حسابی سرشو دوباره با درس شلوغ کرده ( بگذریم که درس دانشگاهش تموم شده ها و فارغ التحصیل شده ) . دعا کنین واسش که بتونه بره سر کار ، چون دوست داره ! منم اصلاً مخالفتی با درس خوندن و کار کردنش ندارم ، چون حق قانونیشه . این که می گن مرد تصمیم می گیره زن چیکا کنه و ... به نظر من کاملاً بی رحمیه که بخوایم زن رو توی خونه حبس کنیم ، چون نره سر کار ، توی جامعه نباشه و ...! این یعنی تمام و آخر نامردی ، نه مرد بودن ...

خب با ازجاتون مزاحمتون نمی شم ؛ راستی دیشب داشتیم با نیوشا وقتی می رفتیم سمت خونشون ، بهش گفتم خیلی وقته توی چشمک ننوشتیم ! بیچاره گفت : « خب من که سیستم ندارم ، با گوشی هم نمی تونم بنویسم » دیگه دیدم کاملاً درست می گه واسه همین تصمیم گرفتیم بعد عروسیمون ان شاء الله بنویسیم اونم توی خونه خودمون به امید خدا ...

پاورقی : عزیزین همگیتون ؛ حالا چه سر می زنید و چه نه ...

سلاااام ...

سلام ؛ حالتون چطوره ؟ احوالتون چطوره ؟ ما هم شکر خدا خوبیم ! خیلی وقت بود که نیومده بودم اینجا ، آخه می دونین که دیگه کمی درگیریم و اینا ولی خب خبرای خیلی خوبی دارم که بهتون می گم تا شما هم خوشحال بشین ! ما رفتیم دنبال کارای عروسیمونو کاراشو کردیم ! تالار که مهم بوده رو رزرو کردیم و تاریخ شده 17 تیر ماه 1395 ان شاء الله مشکلی پیش نیاد ! شما ها هم واسمون دعا کنین ! راستی « سال نو مبارک » ! ببخشید بخدا فراموش کرده بودم ! آخه نه که از 15 اومدم مرخصی و نرفتم سر کار و هزار تا مشکل و اینا داشتم واسه همین راستش رو بخواین من کمی درگیر شده ذهنم فراموش کردم ! ببخشید به خدا . امیدوارم توی سال جدید همیشه شادی و لبخند و محبت ببینین و عشق واقعی رو مثل ما تجربه اش کنین !

پاروقی : دوستون داریم ... واسمون دعا کنین ...