راستشو بخواین دلم یه سفر می خواد بعد چندین سال ؛ اما فرقش با بقیه سال ها اینه که الان دوست دارم به همراه همسرم برم سفر تا تنها . نیوشای عزیزم اما مخالفه و می گه مامان اجازه نمی دن ما با هم بریم سفر چون شب خواستگاری بهت گفتن قید سفر رفتن رو باید بزنی با نیوشا . دوست دارم با شهرام ( برادر خانومم ) و همسرش ( دختر خاله ام ) بریم سفر و بگردیم ! آخ که چه حالی بده اما یه مشکل خیلی اساسی داریم ! دانشگاه نیوشا و اهمیت خیلی زیادش به دانشگاه و درسش ! راستش به من گفت من دانشگاه دارم و روشم خیلی حساسم ؛ منم گفتم چند روز چیزی نمی شه اما خب زیاد خوشش نیومد که بخوایم از دانشگاهش به خاطر سفر بگذره ! حالا منتظرم تا ببینم چه اتفاقی قراره رخ بده ؛ ما هم شدیم مث درخت بید که هر سمت باد میاد همون وری خم بشیم ...
با اجازتون دارم الان شربت آبلیمو درست می کنم تا بخورم ؛ بفرمائید ...؟! فقط یه سوالی چرا اینقدر شیرین شد ؟ یعنی قند زیاد ریختم توش ...؟!
برای اولین بار کوفته کله گنجشکی درست کردم واسه ناهارم ( ساعت 6 عصر ) ! شوهر دختر عموم ( رفیقیم باهم ) زنگ زدم اومد اینجا کمی از کوفته ها خورد و خیلی خوشش اومد ! راستش هر خوراکی با دست پخت هر کسی نمی خوره ولی از کوفته ای که درست کرده بودم تعریف کرد ! زیاد نخوردم ، حس کردم سیرم و اونم زیاد نخورد . بیشترش مونده تو یخچال برای شامم و احتمالاً برای فردا که مامان و بابامم کمی از خوراکی که درست کردم بخورن !
کم کم دارم آشپزی یاد می گیرم که به دردم می خوره ؛ خوراک مرغ با پلو ، ماکارونی ، الانم کوفته یاد گرفتم درست کنم ! اما شاید باورتون نشه ولی بلد نیستم نیمرو درست کنم ...
داداشم چون می خواد بره سربازی ، می خواد پرایدش رو بفروشه ؛ ماشینش مدل پائینه ولی سالمه ، هم موتوری و هم از نظر ظاهری . بنگاه براش قیمت خوبی زدن و می خواد بفروشه ! من می خواستم ماشینش رو بردارم ، اما امروز شوهر دختر عموم یه سمند رو پیشنهاد داد که می گفت ماشین خوبیه ! فردا می رم ماشین رو ببینم و وضعیتش رو بسنجم و در صورتی که من سمند رو بخرم ، پراید داداشمو اون برداره ! امیدوارم ، سمندی که پیشنهاد داده اونطوری باشه که من خوشم میاد تا معامله کنیم و مشکل حل بشه و ماشین دار بشم !
وامم هم که هنوز پرداخت نشده به خاطر اینکه یه مشت آدم نفهم ، فرق بین پروانه فعالیت و پروانه کسب رو نمی فهمن ! یعنی اینطور آدمائی اون صندوق رو داره اداره می کنن . خدا کنه تا شهریور وام رو پرداخت کنن و مشکلی نداشته باشم واسه خرید ماشین !
اینترنتم همش زود زود داره ترافیک تموم می کنه و من واقعاً مشکل پیدا کردم به خدا ؛ همش دارم ترافیک اضافی می خردم و نزدیک 42400ت تا حالا من ترافیک اضافی خریدم به خدا ! ای خدای مـــــــــــــــــن ... ایشالله کوفت مخابرات بشه ! همین الان ترافیکم تموم شد مجبور شدم بخرم و این پست رو ارسال کنم . فقط خدا نکنه فردا که مجدداً شارژ می شه اینترنتم ، این ترافیک 1GB که گرفتم نسوزه والا نامردیه ...
پاورقی : دعا کنین واسم ، ممنونتون می شم ...
ای بابا خب چیه ، هی زرت و زرت مرخصی و سفر و از 30 روز ماه شهریور ، همیشه 20 روز تویش نباشه ؟!
خب مگه من انسان نیستم که بخوام برم مسافرت ؟! به خدا نزدیک به دو ساله که هر سال برای خودش می ندازه میره با خانوادش مسافرت اما الان ، انگار نه انگار !
گفتم بابا مخالفت کردن با مرخصی رفتنش ، یعنی اینکه ممکنه ما هم بریم یه سفر دسته جمعی و یه خوش گذرونی بکنیم ؛ اما امروز فهمیدم از این خبرا نیست و همکارم دوباره بحث مرخصی 20 روزه گرفتنش رو پیش کشید !
ببخشیدا ولی واقعاً ناراحت شدم ؛ حق دارم در سالی 30 روز مرخصی داشته باشه ، حساب کنین دو سال رو ما هیچ کجا نرفتیم !
چرا دروغ بگم ، فقط به خاطر عقدم من نوروز رو ، از اول نوروز تا 17 فروردین نبودم ، که 4 روز اولش تعطیل رسمی بوده و من بعد از 5 مرخصی داشتم ! یعنی چند روز ؟ 13 روز بعد از 2 سال !
کار ما اینطوری نیست که بتونی به حای مرخصی پول بگیری ، همینجوری پول به زور می دن چه برسه از این پولا !
الانم که همکارم می خواد بره ، می گه 20 روزه می خوام برم مسافرت ، بعدشم هنوز می خوان کلاس آموزشی هم برگزار کنن و حالا حساب کن تا 15 شهریور هم طول می کشه ... یعنی چی ؟! خودتون متوجه بشین چرا الان شاکیم و پاچه می گیرم ...!
پاورقی : سر به سرم نذار که اوضاعم زیاد جالب نیستا ...
روزگارتون چطور می گذره ؟ خوبین ؟ ما هم شکر خدا خوبیم ، نیوشا هم ترم تابستونیش تموم شده و چهارشنبه منتظر امتاحانای ترمشه !
منم سر کار ، و وضعیت بد مزاجیم ! متاسفانه نزدیک دو هفته پیش دل دردم شروع شد ، گلاب به روتون همین چند روز پیش هم متاسفانه معده ام اینقدر ملتهب شده بود که هر چی ، حتی یه قطه آب می خوردم معده ام برگشتش می داد !
یه چند روزی رو هم اینطوری گذروندم ؛ جالبیش این بود که همکارمم اون روز که من نمی خواستم بیام ، حالش بد شده بود و گفته بود من نمیام !
هیچی دیگه ، مجبور شدم با همون حال بد و داغونم پاشم بیام سر کار و تا ظهر به خودم عین مار به خاطر خالی بودن معده ام بپیچم !
هیچی دیگه ، همون روز با رئیس صحبت کردم و برای روز بعدش مرخصی گرفتم ( که دیروز بود ) و امروز هم سر کارم !
دیروز هم من اطلاع ندادم به نیوشا ، از صبح گرفتم خوابیدم و بهش SMS ندادم ! ظهر که پاشدم دیدم چند بار SMS داده و گفته باهات قهرم چون اصن بهم توجه نکردی و خبری ازت نیست ! هیچی دیگه منم شروع کردم منت کشی ...
دیروز هم رفتیم خونه خاله ام واسه عید دیدنی ؛ اونجا خیلی ازش عذر خواهی کردم و خدا رو شکر کوتاه اومد اما همه فهمیدن قهره از بس تابلو بودم !
هیچی دیگه این روزگار ما هم اینطوری ؛ ناراحتش کردم باید جوابشو بدم !
پاورقی : راستی شما چطورین ؟!
در گذرند ؛ همان ثانیه هائی که می خواستند بیایند ، آمدند و رفتند ...
به دیروز که نگاه می کنم ، یاد امروزی می افتم که به فردا می اندیشیدم ...
چقدر زود می گذرند لحظه هائی که چشم به راهشان بودم ، زود هم گذشتند ...
دوست داشتن و نفرت و دلتنگی و سیری از دیدار ، همه می گذرند ...
من مانده ام با دیروز رفته ، امروزی که هستم و فردائی که به اندیشه آن به خواب امشب نا آرام فرو می روم !
کاش آینه ای داشتیم که فردایمان را می دیدیم ، یا کلیدی برای قفل کردن فردا و ماندن در امروز یا دیروز ...
می گذرد ، بی آنکه بدانی همین ثانیه که گذشت و فقط یک بار رخ می دهد و دیگری وجود ندارد !
کاش قدر فرصت ها را بدانیم و بفهمیم کجای دنیائیم ، قدر دوست داشتن ، احساس و دلتنگی !
کاش می فهمیدیم گذر لحظه ها را ...
پاورقی : خیلی وقت بود از ته دل ، دکلمه ننوشته بودم ...
امروز ، بعد از مدت ها اومدم که « یکصدمین » پست رو توی بلاگ بذارم اما وقتی دیدم نیوشای عزیزم پست گذاشته قبل از من خیلی خوشحال شدم ؛ راستش می خواستم ازش گله کنم که چرا به وبلاگمون سر نمی زنه ! اما مث اینکه اشتباه می کردم ...
راستش امروز اومدم در مورد چند تا موضوع یه چیزائی بنویسم !
نخست اینکه ، راستش من یه دائی دارم اسمشون « رضا » ـس و از بچگی خیلی دوستشون داشتم ! رفت و آمدمون هم به خونه دائیم اینا خیلی زیاده بود ( نسبت به الان ) ! راستش شاید باورتون نشه ، ولی ما ممکن نبود هفته ای یه بار خونه همدیگه نریم و اونا نیان خونه ما ! طوری شده بود که همه فکر می کردن ما می خوایم باهم وصلتی چیزی کنیم ! از اینا بگذریم و بریم سر اصل مطلبی که می خواستم در موردش باهاتون صحبت کنم ! راستش نزدیک به 2 سال فک کنم می شه که دائیم قندشون خیلی رفته بالا و متاسفانه مشکلات خیلی زیادی پیدا کردن ! از کم بینا شدن چشماشون گرفته تا ورم کردن پاهاشون و درد زانوهاشون به شکلی که حتی دیگه نمی تونن زیاد راه برن ! راستش شنیدم ( نمی دونم شاید مامانم ) که روزای آخر عمر بابا بزرگم ( بابا بزرگ مادریم ) ، دائی رضام خیلی بد باهاشون برخورد کردن و از کسی دیگه شنیدم که از خونشون انداختنشون بیرون ! راستش نمی دونم واقعیت داره یا نه اما ... من راستش خیلی دلم برای دائیم می سوزه ! دوست نداشتم هیچوقت دائی رضام ، دائی که من اینقدر دوستشون داشتم به این شکل و حال و روز بیوفتن و من ببینمشون ! نمی دونین ولی اینقدر خاطرات ریز و درشت دارم با دائی رضام و اینقدر شوخی کردیم باهم که حتی باورتون نمی شه ! با اینکه نزدیک به 30 و خورده ای سال از من بزرگترن ولی ... خدا کنه بهتر بشن و زبونم لال اتفاقی براشون نیوفته !
مطلب دومی که می خواستم بهتون بگم ، در مورد ماه رمضان و همسرم نیوشاست ؛ شاید باورتون نشه ولی دوست ندارم نیوشا با وضعیت لاغری و بدنی که داره روزه بگیره که روز به روز آب بره ! مخصوصاً حالا که دانشگاه هم داره می ره و ترم تابستونی داره ! دقیقاً همون وقتائی که آدم توی گرما و داغی بیرون نمی تونه طاقت بیاره ، نیوشا داره می ره دانشگاه ! شاید باورتون نشه ولی می گه می رم که زودتر درسم رو تموم کنم ... می دونم این کاراش به خاطر منه اما چرا اینقدر باید به خودش فشار بیاره ؟! اینم از این ...
مطلب بعدی ، در مورد وام ازدواجمون و تصمیم من برای خریدن یه خودرو مناسبه واسه خودمو نیوشاست ! نمی دونین چقدر منتظر یه پولی بودم که بتونم واسه خودم ماشین بخرم و الان ، با برکتی که نیوشا برای زندگی و خود من آورده ، می تونیم ایشالله تا آخر همین ماه یه ماشین خوب و مناسب بخریم ! راستش به دل نیوشا شده و یه جورائی منم خیلی دوست دارم یه پژو 206 خوب بخریم ... به امید خدا که ایشالله بشه !
پاورقی : از این به بعد می تونین به بلاگ ما با آدرس www.cheshmakdiary.tk به صورت مستقیم هم وارد بشین ! خوشحال می شیم اینجا ببینیمتون ...
امشب حالم خیلی خوبه دلیلشم معلومه همسرمه..
همسری که همیشه پشتیبانمه،خیلی خیلی دوسم داره،حتی یه لحظه ناراحتیمو نمیتونه ببینه و اگر از روزگار دلم گرفته باشه تمام تلاششو میکنه که خوشحالم کنه و میتونه ،منم بهش افتخار میکنم و واسم خیلی عزیزه..
آرام ترین لحظاتم وقتیه که کنارشم،به یادشم..
حتما کسایی که همدم خوبی دارن دقیقا حس و حال منو متوجه میشن که چی میگم و از کی میگم
دوست دارم عشقم
راستش رو بخواین ، دلم گرفته بود ! گفتم بیام و اینجا بنویسمش شاید خالی شد و تموم شد رفت ...
نه اصن این فکرو نکنین ؛ مشکلی ندارم ، فقط کمی از برخی اتفاق های ناگهانی این دنیا بیزارم !
یه مدتی بود تصمیم گرفتیم که با نیوشا ماشین بخریم واسه خودمون ؛ گفتیم خوبه واممون رو بدن ، با پولی که من دارم می ذاریم روش می تونیم یه ماشین خوب پیدا کنیم ( غیر از پراید ) !
دیروز رفتم دنبال مدارک وام و مدارک رو جور کردم و متاسفانه شنیدم وام ازدواج 3 میلیون تومان ، بدون شرایطه و فقط در صورتی که نیمه شعبان ازدواج کرده باشی به شما 5 میلیون تومان می دن !
خیلی اعصابم خورد شد ؛ حساب که کرده بودم ، اگه 5 میلیون تومان ندن ، حداقل 4 میلیون تومان می دن با شرایط دانشجو بودن من و نیوشا و همینطور زیر 25 سال بودنمون ! مث اینکه اونم پریده !
از این طرف ترم تابستونی نیوشا هم شروع شده و متاسفانه مجبوره مسیر خیلی طولانی رو به خاطر وسیله نبودن پیاده و خیلی زود بره ! و این بیشتر از هر چیزی ناراحتم می کنه ...
نمی دونم ، فردا حالا می رن دنبالش و ببینم با شرایطی که توی سایت نوشتن می تونم 4 میلیون تومان رو ازشون بگیرم یا نه !
دعا کنین بشه چون واقعاً اینطوری بهمون سخت می گذره ؛ نه اینکه خیلی سخت بگذره نه به خدا ، مشکلی برای پس اندازه نداریم ! مشکل کوچیکی پیش میاد که اونم اینه نیوشا به خاطر وسیله نداشتنمون ، مجبوره همش توی ماه رمضون ( اونم به این خاطر که نه قبول می کنه روزه نگیره نه اینکه از ترم تابستونی دست برداشت ) از صبح تا غروب بره کلاس های دانشگاه !
با وضعیت جسمی که داره خب واسش نگرانم و خطرناکه این مسیر اینطوری بره و بیاد !
پاورقی : خدایا کمکم کن بتونم وسیله بگیرم ...
ای عزیزم ، مظهر زیبائیم ... ای بهار ، ای چشمه ی رویائیم ...
هر چه در دنیا گشتم از تو زیباتر ندیدم ؛ ذره ذره ، گام به گام ، رفتم دنبال باد ...
نسیم را بو کشیدم ، عطر تو مستم کرد ؛ غصه از دل کَندم و افتادم به دنبال عطر تو ...
از سحر تا ظهر و از آفتاب تا مهتاب ناز ، گشتم همه دنیا برای یک بار دیدار تو ...
نمی دانی که چه سخت بود که از جفای مردمان روزگار ، کم کم به خود آیم و باز هم بایستم روی پا !
آن همه سختی ، دروغ و منّت با نگاه زهر آگین ، کاش نمی دیدم تا که سالم می ماندم !
گرگ بودند مردمان و باز هم آن ها را انسان می دیدم اما ای کاش کمی چشم هایم را باز می کردم و نگاهی بهتر می انداختم !
نمی دانی روزگار بر من تلخ بود و جهنم از بدیِ این دنیا مانند بهشت ؛ حتی خواستم بار سفر آخرت ببندم و راهی شوم به آن دیار ...
اما عطر تو ، یاد تو ، خواستن تو امید بود ؛ مانند مهتاب بر تنهائی و تاریکی جنگل وحشتناک ...
گشتم و گشتم ... تو را یافتم و اینک دارمت ! نمی دانی که آنقدر حسم خوشبختیست که حتی دیگر جز تو کسی را نمی بینم !
نمی دانم چه بگویم ، اما همیشه مادرم می گفت : « قسمت آنست که پروردگار ، نوشته بر پیشانی تو ! » ؛ حال می فهمم چرا اینگونه است و من باید درک می کردم همه این غصه ها و درد ها را ، تا تو درمانی شوی بر درد های بی درمان من !
چه به خود می بالم وقتی اینگونه کنارم احساست می کنم ؛ شادی سهم من شد بعد آن همه درد روزگار ...
پاورقی : دوستت دارم عشق من ... زندگی ام را با تو می سازم ...
چقدر خوشحالم ؛ شنیده بودم مدتی که بگذره ، کسائی که تازه با هم نامزد می کنن و یا عقد می کنن باهم اختلاف دیدگاه پیدا می کنن و مشکل اما وقتی می بینم ( گوش شیطون کَر و زبونش لال ) برای ما اینطوری نبوده !
تاره ، دوست نیوشا وقتی دیده ما دو تا چقدر با هم خوب و خوشیم ، اونم به خواستگارش بله داده و با هم نامزد کردن تا بتونه طعم خوش زندگی و عشق رو تجربه کنه ...
پاورقی : خوشبخت باشین ...
دیشب تولد همسر داداشم بود ؛ خوش گذشت و من و نیوشا باهم بودیم و این از همه برای من جذاب تر و بهتر از هر چیزی !
باهم رفته بودیم روز قبلش یه هدیه زیبا برای خانوم داداشم گرفته بودیم ؛ پیشنهاد من و انتخاب نیوشا بود !
نمی دونین چقدر خوشحالم که نیوشا رو دارم و آرزوم خوشبختیمونه ؛ چقدر زندگی ( شکر خدا ) شیرین و زیبائی داریم !
اینقدر برنامه هست واسه اجرا که حد و حساب نداره ! باید برنامه ریزی کرد ...
پاورقی :خیلی دوست دارم نیوشا ...
بعد از مدت ها دارم می رم روستامون ؛ یه روستای خوب و خوش آب و هوا با باغی که بابام زحمت خیلی زیادی واسش کشیدن تا تونستن اونقدر سرسبزش کنن که همگی مشتاق هستن که بیان اونجا و یه روز تعطیل رو اونجا بگذرونن !
راستش دلم خیلی دوست داشت منم یه شبی رو با نیوشا با هم اونجا می گذروندیم ، مث داداشم و خانومش !
ای خدا ماهم روزگاری داریم ولی واقعاً خدا رو شکر که همسرم رو دارم ... که همیشه غم خوارم در تموم لحظه هاست ...
پاورقی : خب اجازه رفتن می دین ؟!
بعد از مدت ها دارم می رم روستامون ؛ یه روستای خوب و خوش آب و هوا با باغی که بابام زحمت خیلی زیادی واسش کشیدن تا تونستن اونقدر سرسبزش کنن که همگی مشتاق هستن که بیان اونجا و یه روز تعطیل رو اونجا بگذرونن !
راستش دلم خیلی دوست داشت منم یه شبی رو با نیوشا با هم اونجا می گذروندیم ، مث داداشم و خانومش !
ای خدا ماهم روزگاری داریم ولی واقعاً خدا رو شکر که همسرم رو دارم ... که همیشه غم خوارم در تموم لحظه هاست ...
پاورقی : خب اجازه رفتن می دین ؟!
امشب به خاطر یه مشت آدم نفهم عوضی که پروژه ی اشتباهی و نادرست تحویل نیوشا دادن و اینکه نزدیک دو ساعته دارم دنبال برنامه نویس می گردم و به در بسته می خوردم و اتفاقای دیگه سر نیوشا داد زدم !
اعصام خیلی داغونه که چرا ...
پاورقی : ناراحتم خیلی ...