چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

خوب بود اما ...

بلی ؛ از عروسی برگشتیم ( 2 ساعت پیش ) و عروسی خیلی خوبی بود ؛ خوش گذشت ، شام هم پلو با شیشلیک داشتن و سرو کرد واسمون . با اینکه دیگه سَر ریز و پرس اضافی نداشتن ولی من و پسر عموم ( نیما ) یه پرس جداگانه اضافی رو باهم تقسیم کردیم که قسمت شیشلیکش بیشتر به من رسید .

حقیقتش ، آخرای عروسی که شام خورده بودیم ، من و شهرام ( برادر خانوم و همینطور پسر خاله ام ! ) رفته بودیم دوتائی توی ماشین و داشتیم آهنگ گوش می کردیم تا شام خانوما تموم بشه و بیان بیرون ، بعد اومدن خانوما من رفتم پیش نیوشا و از خالم ( مادر خانومم ) اجازه گرفتم که نیوشا رو من ببرم خونه با ماشین خودمون که بریم عروس کشون . در همین بین ، بابام و مامانم به همراه عمه ام ، مینا و مبینا خواهر کوچیکم واسه عروس کشون واینستادن و برگشتن خونه . منم که از عروس کشون عروسی قبلی که یه تصادف کوچیک داشتم تصمیم گرفتم یواس برم از این به بعد ، برای یواش رفتن خودمونو آماده کردیم . در این بین یه دعوائی بین محمد ( پسر عموم و شوهر خواهر نیما ) و نیما صورت گرفت که حس و حال همه چیزو ازم گرفت ! اگه شد یه روزی مفصل در مورد اینکه چرا دعوا کردن بهتون می گم فقط در همین حد بدونین که این دعوا باع شد من عصبی بشم و نیوشای عزیزم هم به خاطر من بره توی لَک !

به اندازه ی 1 ربع با عروس کشون بودیم و به خاطر این اتفاق مسخره ، حال و حوصله عروس کشون از من و نیوشا گرفته شده بود وسط مسیر راهمونو کج کردیم به سمت خونه نیوشا . توی مسیر باهم یه کم صحبت کردیم و در مورد اتفاق حرف زدیم و نیوشای خوشگلمو رسوندم خونه .

نمی دونم چرا ولی وقتی از نیوشا جدا شدم خیلی ناراحت شدم . برگشتم خونه و به بابا ، مامان و عمه جریان دعوا رو گفتم . برای اولین بار بود این همه غیبت کردم پشت سر چند نفر توی عمرم !

وقتی داداشم ( پارسا ) که با نیما رفته بودن عروس کشون برگشت ، بعد نیم ساعتی زدیم به خیابون ، رفتیم و تا الان باهم بیرون بودیم و صحبت کردیم ! من با پارسا خیلی راحتم و همیشه حرفی دارم با اون درمیون می ذارم ( در صورتی که 5 سال ازم کوچیکتره ) .

با اجازتون الان از ولگردی برگشتیم و اومدم واستون پست بذارم برم بخوابم چون فردا سرم شلوغه چون همکارم احتمالاً دیر میاد . چون اینطوری که دیروز می گفت می خواست بره واسه تائیدیه آب و گاز خونشون که تازه سازه ( از این خونه های مسکن مهر ) بره چند جا سر بزنه و بگیره این تائیدیه ها رو .

خب با اجازتون من برم بخوابم که خوابم میاد حسابی و حالم کمی نافرمه ! در ضمن فردا ( یعنی امروز دیگه ) نیوشا دانشگاه نداره و خونه است و عصر باهم می ریم دور می زنیم !

پاورقی : بعداً واستون می گم چرا دعوا شد ...

امشب عروسیه ...

امشب عروسی دختر عمومه ؛ چون مکان برای برگزاری توی شهریور نبود ، مجبور شدن 1 مهر بگیرن ( یعنی امروز ) ! فقط می دونین این عروسی چه فرقی با عروسی قبلی می کنه ؟! اینکه نیوشا نیست ! نه از سر رفت ، چون الان دانشگاهه ، بعدش می ره خونه داداشش که نزدیک دانشگاهشونه ، اونجا آماده می شه و با داداشش و خانومش ( دختر خالم ) می ره عروسی . از سر برگشت هم ، راستش از صبح ساعت 6 بیداره و نمی دونم اینقدر توانش رو داره که برای عروس کشون بیاد یا نه ! اینه دلیل ناراحتی من ...

خدمتتون عرض کنم که ، الان بنده از حموم برگشتم ، بسیار هم به خودم رسیدم به علاوه اینکه ریشمم اونطوری زدم که نیوشا دوست داره ( ته ریش پروفسوری ) و الانم فقط با لباس زیر نشستم دارم پست می دم ! فقط نمی دونم چرا اینقدر عرق می کنم ، آخه تمام دستمال کاغذی که همراه خودم اینجا گذاشتمش ، خیس خیس شده ولی پیشونی بنده همچنان داره خیس می شه ! چرا آخه ؟! ای خدا ...

امشب تصمیم گرفتم تیپ اسپرت برم عروسی ؛ شلوار جین آبی ، پیراهن قهوه ای ، کت کتان قهوه ای ، جوراب طوسی ! اینم از تیپ امشب ، چیز دیگه ای مونده که نگفته باشم ؟! آها فقط یادتون باشه واسه عروس کشون چی گفتم ؟! سرعت و لائی و این چیزا ... آ آ ...

امیدوارم یه روزی ایشالله روز عروسی خودمون واستون پست بذارم !

پاورقی : چقدر خوبه آدم یه جائی رو داشته باشه که همیشه بیاد توش از اتفاقات اون روزش بگه ...

...!

باز آمد بوی ماه مدرسه ... بوی بازی های راه مدرسه

بوی ماه مهر ماه مهربان ... بوی خورشید پگاه مدرسه

از میان کوچه های خستگی ...  می گریزم در پناه مدرسه

باز می بینم ز شوق بچه ها ... اشتیاقی در نگاه مدرسه

زنگ تفریح و هیاهوی نشاط ... خنده های قاه قاه مدرسه

باز بوی باغ را خواهم شنید ... از سرود صبحگاه مدرسه

روز اول لاله ای خواهم کشید ... سرخ بر تخته سیاه مدرسه

کیا مث من از این شعر و سرود و آهنگ متنفر بود ؟! یادتونه وقتی اینو توی تلویزیون پخش می کرد می خواستی کله تموم اون کائی که صداشون میومد رو بکنی ؟! من در این حد بودم ! تعطیلات تابستونی تموم شد و ما روانه مدرسه می شدیم . اما الان که رفته اون زمانا می گیم ای کاش هنوزم مدرسه داشتیم و بچه بودیم ...

امروز نیومدم از مدرسه ها بگم و این چیزا ... امروز اومدم یه حرف دیگه بزنم ! یه حرفائی بزنم که روی دلم موند که ای کاش این چیزا اتفاق نمی افتاد ...

ادامه مطلب ...

تمام واقعیت ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امروز..

از صبح که بیدار شدم و حاضرشدم برم دانشگاه تا الان که ساعت 9:30 عجب صبحی بود..

من که زودتر آمدم دانشگاه و ... تا 12 بیکارم و باید وقتمو بگذرونم.. میدونید چطوری زودتر آمدم ؟؟ چون خبر نداشتم ساعتا به عقب برگشته و واسه همین یه ساعت زودتر آمدم و رامین هم مثل من 7 صبح رفته سرکار..

البته رامین ازین بابت عصبانیه اما من نه.. خب مگر چه عیبی داره که زودتر بیدار شدم و آمدم دانشگاه..


شما چطوری صبحتونو شروع کردین؟؟؟

صبح شنبه ...

اولین روز هفته ، شنبه است و اومدم سر کار . یه حس خاصی هم دارم و سر حالم ؛ نه خوابم میاد و نه اینکه کِسِل و بهم ریخته ام !

خیلی خوشحالم ، اما فقط یه چیز کوچیکی داره اذیتم می کنه . ساعت 03:00 صبح نیوشا بهم SMS داد و یه جورائی نامفهوم بود واسم . انگار خواب بدی دیده بود و نگران شده بود اما بعد که جواب دادم ، خبری ازش نشنیدم ! صبح که بیدار شدم ، دیدم صدای SMS گوشیم اومد ، وقتی باز کردم نیوشا بود که گفت زیاد مهم نیست شبت بخیر ... . نمی دونم چی باید بگم . نگران شدم ...

امکانات جدید چشمک رو دیدین و می بینین ؟ گالری تصاویر ، نظرسنجی ، عکس نویسنده ، بارکد QR و ...! نظرتون چیه ؟!

پاورقی : توی نظرسنجی شرکت کنین ، منم بتونم دیدگاه شما رو در مورد چشمک بفهمم ...

تموم شد..

اگرچه هنوز دو روزی به پایان تابستون مونده اما تعطیلات من که تموم شد..

از فردا باید برم دانشگاه چون کلاسام شروع میشه البته شنبه های خیلی سنگینی دارم چون از 10 صبح تا 8 شب کلاس دارم اما روزای دیگه بهتره 4 ساعت در روز کلاس دارم.. امیدوارم توی این ترمم کاملا موفق باشم..

تابستون من که خیلی خوب بود اگرچه اتفاقای ناخوشایندی هم افتاد اما بیشتر روزاش برام خوب و شاد بود در کنار همسرم..


راستی تابستون شما چطور بود؟؟؟

شاید ...

ممکنه کسی که واسه اولین بار به " چشمک " سر بزنه ، بگه نویسنده این وب شاید دیوونه است یا عقده داره ! این همه امکانات مثل بارکد ، گالری تصاویر و ... روی وب گذاشته که چی !

شما دفتر خاطرات داشتین ؟! چطوری دفتر خاطراتتون رو نگه می دارین ؟ تمیز و خوشگل و قشنگ !

منم دفتر خاطراتم رو ( چشمک ) مثل چشمام مراقبشم ؛ خوشگلش می کنم ، امکانات خوب بهش می دم ، با این فرق که اجازه می دم بقیه که حتی شاید نشناسمشون به دفتر خاطراتم سرک بکشن ! ناراحتم نمی شم برعکس خوشحال می شم ! فقط همین ...

پاورقی : امیدوارم درکم کنید ...

26 شهریور ماه ...!

عجب شبی بود امشب ! شب تولد من ، اولین جشنی که برای من گرفته شد بعد از 25 سال زندگی ! خودم هیچوقت واسه خودم جشن تولد نگرفتم ، اما امسال همسرم نیوشا برای من جشن تولد گرفت ! واقعاً واسم سوپرایز بود ، خیلی خیلی خوشحال شدم !

یک ربع قرن از عمر من گذشت ؛ نوزادی ، نونهالی ، کودکی ، نوجوانی ، جوانی ... و هنوز این گذر ادامه دارد تا لحظه خداحافظی با دنیای پر از رمز و راز ! اما اینکه بعد به کجا ( ؟ ) پرسشی و پاسخش هنوز مجهول ...

الان اومدم فقط عکس بذارم تا شما هم توی لحظه های من شریک بشید ...

ادامه مطلب ...

کابوس ...

مدتی شده همش کابوس می بینم ؛ کابوس مرگ عزیزانم ، کابوسی که وقتی بیدار می شم احساس می کنم نفسم بند اومده و نمی تونم نفس بکشم !

خسته شدم از این کابوس هائی که هر شب و هر روز میاد سراغم ، وقتی که می خوابم برای آرامش با ترس از خواب بیدار می شم و حالت بی نفسی و مرگ بهم دست می ده !

چی شده ؟ دلیلی این خواب های مزخرف چیه ؟! دوست ندارم از این کابوس های بد ببینم ؛ خسته شدم ...

وقتی حتی تصورش رو می کنم ، بغض می کنم و نفس تنگی می گیرم ! نمی تونم حتی فکرشو بکنم که یه روز ...

حتی گفتنش سخته !

فقط خدا کنه این کابوس های لعنتی تموم بشه و خدا همیشه مراقب عزیزانم باشه و همشون کنارم باشن !

می دونم حقیقتی تلخه که یه روزی اینا هست اما نه این زودی ها ؛ من طاقتشو ندارم ...

پاورقی : خسته شدم از این همه ترس ...

مخصوص اولین کارت ...

اول مهر روز عروسی دختر عمومه ؛ عموم امشب اومدن اینجا هم واسه دیدن ما ، هم واسه اینکه کارت ها رو بدن به ما و هم کارت های اقوام و آشناهای خاله ام ( مادر خانومم ) رو بدن به من که ببرم تحویل بدم !

بین این کارت ها ، نام من و داداشمم روی کارت های جداگانه نوشته شده بود و این اولین کارت عروسی هست که ما رو جداگونه دعوت کردن !

فردا بالاخره اون چند روز که نیوشا ازم فرصت می خواست برای اینکه بشینه و فکر کنه تموم می شه ! و نمی دونین چقدر دلم براش تنگ شده و لحظه شماری می کنم که ببینمش !

راستش می خواستم دو سه روزی مرخصی بگیرم و به کارام برسم و کمی استراحت کنم اما خب فعلاً فرصت نمی شه و باید بعداً انجامش بدم !

پاورقی : حرف دیگه ای موند ؟!

حالم خوب نیست ...

زیاد خوش نیستم ؛ احساس می کنم سرما خوردم ، همش سر درد دارم و نمی تونم خودمو تکون بدم ! تمام بدنمم درد می کنه .

صبح که رفتم سر کار ماشین رو بردم واسه اینکه ترمز هاشو نگاه کنن و بعدم ساعتای 10 دیگه حالم رو براه نشد ! برگشتم خونه و گرفتم خوابیدم تا وقت ناهار ، بعد از اون باز خوابیدم تا ساعتای 18:30 .

بلند شدم رفتم بیرون ، دور زدم که شاید حالم بهتر بشه . SMS دادم به نیوشا ، دلم خیلی براش تنگ شده . قراره دو سه روزی همدیگه رو نبینیم تا نیوشا بتونه قضیه پریروز رو فراموش کنه ! با اینکه واسم خیلی سخت بود ولی قبول کردم که نرم پیشش چند روزی ! طاقت نمی تونم بیارم ، امروز دلم واسش مث سیر و سرکه می جوشه و تنگ شده !

پاورقی : خدا کنه حالم بهتر بشه ...

هیچی نگین ...!

دیشب ، بعد از مدت ها توی زندگیم بدترین شبش بود ! شبی که دوست ندارم هیچوقت تکرار بشه و من باهاش روبرو بشم ، نه حتی من بلکه نیوشا ...

دیشب برای اولین بار ، واسه اولین ( و امیدوارم که آخرین بار هم باشه ) صدام برای نیوشا بالا رفت !

احساس می کنم ذره ذره وجودم داره نابود می شه ؛ دیشب دلیلش رو اصلاً نفهمیدم ولی نتونستم خودمو کنترل کنم ! خیلی سخت گذشت ...

ذره ذره اشکای نیوشا میومد پائین و منم از عصبانیت حتی نمی تونستم درست نفس بکشم ! شدم بازم همون گرگی که همش ازش دوری می کنم و می ترسم ازش که نکنه ...

شاید باورتون نشه ولی خودم از اینکه اینطوری شده بود خیلی ناراحت بودم ؛ نیوشا جلوی من زانو زد رو زمین فقط با تمام عصبانیت گفتم بلند بشه ، نکنه باباش اونو اینطوری ببینه ! گفتم بیاد کنارم بشینه که کسی متوجه نشه !

از ترس حتی جرعت نکرد بهم دست بزنه و فقط خواست دو دقیقه صحبت کنیم ! نگذاشت که من برم ...

خیلی حالم بده ، اینقدر گریه کرد که چشماش شده بود مث کاسه خون ؛ منم نتونستم جلوی اشکامو نگه دارم ... گریه کردم ... گریه کردم ... با نیوشا و پا به پاش ...!

وقتی گریه کردم ، همه عصبانیت و ناراحتیم تخلیه شد !

به خودم اومدم ، دیدم خدایا همه دنیا رو سرم خراب شده ! قطره قطره اشکای نیوشا داره روی گونه هاش جاری می شه ... دستمو گرفته توی بغلش و عذر خواهی می کنه ! چرا ؟!

فقط خواستم گریه نکنه ، بهش گفتم همه ی دنیای منه و گریه نکنه ! وای خدا چی شده ؟!

اینقدر از اونوقت حالم بده که نمی تونم بیانش کنم ! خیلی خسته شدم و ناراحت ، نمی تونم خودمو تحمل کنم !

فقط می تونم بگم ، امیدوارم اون کسی که باعث شده من و نیوشا اون عشق و محبت خودمون رو فراموش کنیم نمی بخشم ! بترکه چشم اون حسودی که به عشق ما حسودیش می شه ...

پاورقی : شاید مسئله ای بوده و اتفاق افتاده که باعث ناراحتیم شده اما این اتفاقا ؟! سخته واسم ... نباید بذاریم دیگه تکرار بشه ...