چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

واسه اولین بار ...

الان صبحه و ساعت 07:10 است و من برای اولین بار این ساعت بیدار شدم تا برم سر کار . البته بیدار شدن من ، برای سر کار رفتن نیست ! داداشم که رفته خدمت سربازی ، امروز مرخصی داره ، از کرمان داره میاد . خانومش رفته دنبالش و منتظرم بیان اینجا . منم واسه همین دیگه دیدم خوابم نمی بره بیدار شدم اومدم نت وبلاگ نویسی و وبگردی !

دیشب نزدیک یه ساعتی نشتم یه CD شاد و توپ MP3 واسه ماشین زدم که با نیوشا وقتی می ریم بیرون ، آهنگ غمگین گوش نکنیم ! CD قبلیه رو چون باجناقم دیر بهم اطلاع داد که CD شاد می خواد ، دادم بهش تا توی راه گوش کنه ! الانم با کلی آهنگای شاد و جدید توی ماشین حال می فرمائیم ...

خبر دیگه اینکه ، امروز سر رسید قسط اول وام ازدواج نیوشاست که منم قسط وامم رو همین امروز پرداخت می کنم که دیگه دو بار سرگردون بانک و صندوق نشتم ؛ جدا از اون امروز باید از حساب ، وامم رو خارج کنم بریزم توی حساب سپرده ام ، همینطور یه مقدار دیگه هم باید از حساب جاریم بریزم به حساب سپرده که این ده روزی که فاصله است برای سر رسید چک بابا واسه ماشینه ، حسابشون خالی نباشه بتونم از سودش استفاده کنم !

همین الان خانوم داداشم SMS داد که داداشم رسیده و دارن میان خونه ؛ منم با اجازتون برم آماده شم برای پیشوازشون !

پاورقی : آرزو دارم همگیتون شاد و سلامت باشین ...

فقط یه خواهش ...

دوستای عزیزم ، بازدید کننده های گرامی که به وبلاگمون سر می زنین ، می شه چند تا خواهش ازتون بکنم ؟! راستش من و نیوشا دوست داریم که از شما دیدگاه ، ایمیل و ... داشته باشیم .

باور کنین ، ارسال ایمیل رو هم واستون آسون کردم که نیازی هم به رفتن به خود ایمیلتون هم نیست . منوی سمت راست وبلاگ ، وقتی روی گزینه " گفتگو با ما " کلیک کنید ، یه صفحه جدید کوچیک واستون باز می شه که از طریق اون صفحه می تونین واسه ما ایمیل بفرستین ، اونم خیلی ساده !

جعبه دیدگاه ها هم زیر هر پست ما به خاطر راحتی شما طراحی شده ( خودم اینطوری طراحی کردم ) و خیلی راحت می تونین دیدگاه بفرستین !

صفحه فیسبوک و همینطور توئیتر وبلاگونم هست ! می تونین اونجا رو هم بپسندین ( Like کنین ) یا دنبال کنین ( Follow ) .

فقط این تنها خواهشمونه ازتون ! در ضمن ، من و همسرم نیوشا در زمینه فناوری اطلاعات و کامپیوتر سر رشته داریم و می تونیم راهنمای شما توی این زمینه ها باشیم !

اینجا جا داره از " حسین " ، " لیلا خانوم " و " سهیل " هم تشکر کنیم که این مدت به وبلاگمون سر زدن و نوشته های ما رو دنبال کردن و واسمون وقت گذاشتن ...

دوستون داریم ، به امید اینکه بیشتر با شما در ارتباط باشیم !

یه شب خوب ...

دلم تنگ شده بود ، SMS دادم به نیوشا گفتم بیام پیشت ؟! فهمیدم زیاد حال و حوصله نداره ! تصمیم گرفتم ببرمش بیرون و نمی خواستم بهش بگم اما شام رو هم بریم با هم یه رستوران خوب و شام رو باهم بخوریم ! رفتم دنبالش و به خاله هم گفتم که شب شام میریم بیرون !

زیاد حال و حوصله نداشت ؛ زیاد توی خونه سر به سرش می ذارن واسه همین عصبی می شه بیشتر اوقات و منم از ناراحتی اون ...!

زدیم بیرون ، توی راه کمی باهم صحبت کردیم و بهش گوشزد کردم که دوست ندارم وقتی باهم هستیم ، چهره ناراحت و عبوس به خودش بگیره !

اول رفتم واسه سپر ماشین سوال کردم از یه نمایندگی فروش ( سپر ماشینم سه روز قبل یهو توی خیابون افتاد رو زمین ) و راه افتادیم به سمت یه مغازه وسایل تزئیناتی و هدیه و اینا ! ازش یه گل شیشه ای قرمز رنگ خوشگل گرفتیم ، هدیه بردیم واسه دختر خاله ام که تولدش 15 شهریور بود . از اونجا هم رفتیم به رستوران !

راستش ، یه مقدار بیش از حد خوراک سفارش دادیم ، دقیقاً دو تا نصفه ساندویچ موند که توی نایلون گذاشتیمش و آوردمش خونه ( خاله و شوهر خاله ام نمی خورن ) و دادمش به مامانم .

این خواهر کوچولومم که خدای سوال و پرسشه ؛ یعنی امکان نداره تو کاری بکنی و از بس سوال می کنه نخوای خودتو بکشی !

هیچی دیگه ، الانم در خدمتتون هستم با اجازه و اینکه خوابم میاد اما حس خواب نیست !

چرا وقتی می دونم خوابم میاد ، نمی خوابم ؟ بعد صبح با بدبختی و خواهش تمنا به بدن و چشم های چُرتالو ( توی خواب ) باید التماس کنم که بلند بشم ؟!

پاورقی : فردا باید ماشین رو ببرم فایبرگلاس که سپرشو درست کنن و بتونم ماشین رو بردارم . حتماً فردا صدقه هم می دم تا خدا از چشم بد ( که اعتقاد نداشتم و اعتقاد پیدا کردم ) دور نگهمون داره ...

یادآوری ...

دوستان عزیزم ، از شما سپاسگزارم که به وبلاگ « دفتر خاطرات روزانه چشمک » اومدین .

در ضمن بیشتر سپاسگزاریم که دارین نوشته های ما ( من و همسرم ) رو می خونین !

دوستان خوبم ، غیر از اینکه وبلاگ ما با آدرس http://cheshmaak.blogsky.com قابل دسترس هست ، اوایل ثبت وبلاگ با دامنه http://www.cheshmak.us هم دسترسی به این وبلاگ رو آسون کرده بود .

یه سالی که گذشت و با بالا رفتن قیمت دامنه های خارجی ، حقیقتش وبلاگ با یه دامنه گرون ، زیاد منطقی نبود . واسه همین تصمیم گرفتیم دیگه دامنه US وبلاگ رو تمدید نکنیم .

از اون زمان بود که به فکر راه اندازی دامنه TK افتادم و مدتی وبلاگ با آدرس http://www.cheshmmak.tk قابل دسترس بود اما از دیشب بالاخره یه آدرس درست و حسابی تونستم واسه وبلاگ پیدا کنم که مطمئناً دیگه این آدرس ثابت خواهد بود ! آدرس ثابت ما از این به بعد http://www.cheshmakdiary.tk هست .

از شما بازدیدکنندگان عزیز وبلاگ ، خواهش می کنیم در صورتی که می خواین بیشتر از یک بار به وبلاگ سر بزنین و نوشته های ما رو بخونین با آدرس مستقیم http://www.cheshmakdiary.tk وارد وبلاگ بشید .

باز هم تشکر می کنم از تمامی دوستان عزیزم که لحظه به لحظه در کنار ما بودن و ما رو تنها نگذاشتن !

راه های ارتباطی وبلاگ « دفتر خاطرات روزانه چشمک » :

وبلاگ : http://www.cheshmakdiary.tk

پست الکترونیک : cheshmak.diary@gmail.com

فیسبوک : http://www.facebook.com/cheshmak.diary

توئیتر : https://twitter.com/cheshmakdiary

یه ذره خوشحالم ...

می دونین امروز یه ذره خوشحالتر نسبت به قبلم ؛ چند تا کار خوب کردم !

اول اینکه ، صبح یه نرم افزار خوب وظایف خریدم که سعی کنم وظایف و کار هامو که پای سیستم هستم ثبت کنم و یاد آوری کنه و همینطور تماس گرفتم و نرم افزار حسابداری شخصیم رو هم تونستم بالاخره بعد از چند ماه فعال کنم !

غیر از اینائی که بالا گفتم ، امروز یکی از شرکت ها اومده که نرم افزارم مشکل داره و به من گفته که پیگیر شو و نرم افزاری که خودت پشتیبانش هستی رو برامون دوباره بریز ! ما اشتباه کردیم نرم افزار قبلی رو پاک کردیم !

خیلی چیزا فهمیدم ، یکی اینکه بنده خدا پشتیبان گاگول این نرم افزاره که سرش از هیچی در نمیاد نزدیک به 100 ت از شرکت ها بابت پشتیبانی پول می گیره !

پاورقی : نمی شه منم از این کارا بکنم ؟! نه من باید درست کار کنم ...

گذشته ...

لحظه ها در گذرند ؛ رفت ولی یادش در خاطر ماند !

گذشتن ، از هر یادی بی خطر نیست ؛ یا مجنون می کند و یا دیوانه ...

قدم به قدم ایستادن ، در راستای فراموش کردن ، اما اگر قرار بر فراموشیست چرا ایستادن ؟!

از قدیم گفته اند : « رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود ؛ رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود » !

ایست ؛ مقابل سخی روزگار ، اما سختی روزگار مگر تمامی دارد ؟!

اندیشه و ذهنیت های بسیار ... سر منشأ آن چیست ؟ گذشته ؟!

درد ، بخشی از من است ؛ پس باید آن که بخشی از من است را با خود تحمل کنم ... حتی اگر درد دارد ...

پاورقی : زیاد به این چیزائی که نوشتم توجه نکنید ! اینا تراوش های ذهن من بود که یکباره بر لبانم جاری شد ...

دو شب عالی ...

هیچی ندارم بگم جز اینکه من و نیوشا دو شب عالی و دوست داشتنی رو کنار هم گذروندیم !

شب اول ( دیشب ) : تولد بهترین دوست من ایمان بود که مثل برادرم دوستش دارم و واقعاً واسم عزیز و دوست داشتنی هست . ساعت 5:30 رفتم دنبال نیوشا برای اینکه بریم و باهم برای ایمان هدیه بخریم . بعد از اینکه یه هدیه ( جا خودکاری رومیزی ) قشنگ و پر کاربرد برای ایمان گرفتیم ، رفتیم به سمت خونش و درست اولین افرادی بودیم که رفتیم به مهمونی ! ایمان اومد به استقبالمون و بعد از اینکه نشسته بودیم ، دوست دخترش سارا هم به ما ملحق شد ( توی خونه بود ) و نیوشا و سارا رو بهم معرفی کردم . سارا رو من از فیسبوک می شناختم ولی نمی دونستم با ایمان باهم دوست شدن . در کل خیلی بهم می اومدن ! رفته رفته بچه ها اومدن به همراه دوست دختر و یا همسراشون . شب خیلی خوب و پر از خنده ای بود که نیوشا واقعاً از ایمان خوشش اومده بود که چقدر بچه ی باحال و دوست داشتنیه . فقط یه سوتی خیلی بد دادیم که یادم نبود تولد سارا و ایمان همون شبه و ما برای سارا چیزی نگرفتیم !

شب دوم ( امشب ) : دیشب با اجازتون ساعت های 2:30 بود که به خاطر حال داداشم بلند شدیم و رفتیم روستا پیش بابا مامان ( می دونین که روزای تعطیل برای خودشون می رن روستا که حال و هواشون عوض بشه ) . امروز عصر راه افتادم و اومدم اما بعد از صحبت با نیوشا دیدم خیلی ناراحته ! این خیلی ناراحتم کرد ، واسه همین وقتی رسیدم توی شهر سریع رفتم خونشون و به همراه دو تا باجناق عزیز و خاله ام رفتیم به سمت یه روستائی که توش یه مزار بود . بالاخره تونستم بفهمم که یه مقدار از حرفای خالم ( مامانش ) دلخوره و حالش بهتر شد . امشب با هم حرف زدیم ، کنار هم بودیم ، شوخی کردیم ، خندیدیم و با هم برگشتیم ! در کل خیلی بهمون خوش گذشت و این باعث می شه من شاد باشم ...

در همین لحظه ، یه آدمی ( دختر عموم که ازش متنفرم ) اومده اینجا که با داداشم و ... قلیون بکشه و من ازش متنفرم !

نمی تونم هیچوقت تحملش کنم و واقعاً ازش بدم میاد چون هیچوقت هیچ چیزی ازش ندیدم که بتونم به خودم بقبولونم که یه انسان درستکاره !

پاورقی : چی می شه هیچوقت اینو نبینم ؟! اه ... اما به خاطر این موجود این همه خوشیمو با نیوشا ، نمی ذارم خراب بشه ...

خیلی بده ...

دیشب عروسی بود جاتون خالی یه عروسی بی سر و صدائی بود که نگو ! ماهم که ماشین داشتیم ، با نیوشا زدیم تو دل عروس کشون ، یعنی غوغائی بودا ! مسیر اول رو تا خونه داماد طی کردیم و رفتیم برای مسیر دوم به منزل پدر داماد !

چشمتون روز بد نبینه ، سر چهار راه خیابون خونه دائیم ( پدر داماد ) با اجازتون کوبیدم به یه Toyota Corolla چون بیشعور یه دفعه زد روی ترمز منم توی چرخش به سمت چپ بودم و مراقب بودم از بغلا نخورم !هیچی نشده بود ، منم گفتم چیزی نشده ؛ رفتیم به سمت خونه پدر داماد !

وقتی نیوشا و خواهر خانومام رو پیاده کردم ، دو تا به اومدن گفتن ، آقای چی چیزی نشده ماشین رو داغون کردی ! منم اومدم پائین درارو قفل کردم که برم پیش ماشین بنده خدا که نکنه نصف ماشینش رفته دیدم یه پسر جوونه اومده که آقا شما چند بار پیچیدی جلوی من ، اگه ترمز نمی گرفتم زده بودیم بهم ! گفتم خب آقا ، توی عروس کشون ، 100 نفر از جمله داداش دامادم پیچید جلوی من ، باید بیام مث شما بگم که فلانی پیچید ؟! می گه شما که دست فرمونت خوب نیست کی می گه بیا بشین پشت فرمون ؟ ( راستش بهم برخورد ) گفتم عزیز من ربطی به دست فرمون من نداره ، گفتم هزار نفر پیچیدن جلوی من ، یه ذره هم ناراحت نشدم چون می دونم عروس کشونه ! ( بحث داشت کم کم بالا می گرفت که دائیم اومدن و مارو جدا کردن ) . هیچی یهو دیدم یه خانومه اومده می گه آقا چه وضع رانندگیه ، ماشین داغون شده و ... ( به خدا دیگه فک کردم نصف ماشین یارو جمع شده ) گفتم خانوم مگه چیه ، جونتون سلامت چیزی نشده که خرج باید بشه که خرجش می کنم ! ( کاملاً آروم و ریلکس و بقیه عین پاچه گیرا داشتن پاچه می گرفتن ) !

با اجازتون با دو تا اسکورت ( باجناق های محترم منظورمه ) رفتیم سمت ماشین ! وقتی رسیدم جا ماشین ، مرده ( راننده ) داره سر و صدا می کنه من 200ت خرج اون سپر کردم ، 300ت خرج آینه بغل کردم و ...

برگشتم دیدم ، سپر اون مرتیکه ... .... یه ذره خراش برداشته و یکی از پیچای چراغای عقبش شل شده ! ( فک کنین اوج گفته های بچه هاش و زنش و خودش و اون چیززی که واقعاً من دیدم )

من گفتم آقا من زدم ، قبول دارم وظیفه منه که خرجشو بدم و فردا هر کجا که می گین چشم ! هیچی به همین منوال گذشت و بحث داشتیم تا اینکه یه فایبر گلاسی که از اقوام دور بود اومد و گفت هیچی نشده ، راحت درست می شه نیاز به تعویض نیست ! در کل ، صحبت این شد اگر نیازی به تعویض نیست پس خود بنده خدا کارو راه بندازه و بحث بخوابه و بحث خوابید چون نیازی به تعویض نیست !

داشتیبم بر می گشتیم توی عروسی که مرده ازم عذر خواهی کرد که سر و صدا می کرد ! من توی مسیر زنه رو هم دیدم ، برگشت گفت آقا من معذرت می خوام که تند حرف زدم و کمی صدام بالا رفت یا چیزی گفتم شما ببخشید ! منم گفتم فدای سر شما و من که سالمیم حرفی توش نیست و حل شده و تمام ... ( یعنی مدیریت در تصادف اینه )

نتیجه اخلاقی :

1. وقتی تصادف می کنین ، عصبانی نشین ! عصبانیت باعث می شه همیشه تصمیم اشتباه بگیرین و اوضاع بدتر از بدتر بشه !

2. الکی راه مردم رو نبندین ؛ وقتی تصادف فقط خسارتیه و کسی زبونم لال اتفاقی براش نیوفتاده ، لطف کنین راهو باز کنین !

3. همیشه طوری رفتار کنین که بقیه شرمنده اخلاقتون بشن ؛ این یعنی تحقیر طرف مقابل از نوع برخورد اشتباهش !

4. در صورتی که این ماه پول توی جیبتون نیست و باید صبر کنین تا ماه بعد واسه حقیق ، و حقوق برج بعدتونم یه جورائی مالیده ، سعی کنین افسر بیاد و کروکی بکشه تا از بیمه استفاده کنین ...

من چون خودم توی یه خانواده نظامی مخصوصاً راهنمائی رانندگی بزرگ شدم اینا رو می دم !

پاورقی : فقط از دیشب اعصابم یه ذره خورده که چرا به خاطر خریت یکی دیگه من زدم ماشینمو خراب کردم و اینکه دیگه هیچوقت توی عروس کشون از 70 تا بیشتر نمی رم ! حتی عروسی خودم ...

یه ذره ها ...

راستش اومدم بگم یه ذره با ماشین مشکل پیدا کردم ؛ یه کم باید خرج سلامتیشو ظاهرش کنم تا خوشگل بشه اما ... جمعه عروسی در پیش داریم و بسیار عالی !

با نیوشا می ریم و عشق و صفا می کنیم ...

پاورقی : ببخشید این پست ویرایش شده نیوشا بود اما من اشتباهی روی همین پست ، پست دادم و قاطی شده ! شرمنده ...

بالاخره شد ...

امشب بالاخره تونستیم صحبت های نهائی رو بکنیم و فردا صبح قولنامه رو می برم و امضاء کنیم و ما ماشین دار می شیم !

این اولین ماشینیه که می خرم و خوشحالیم هر دو تامون !

راستشو بخواین ، سر قیمت و ... داشتیم صحبت می کردیم و به این نتیجه رسیدیم که قیمت اصلی ماشین 9600000ت هست و ما توی قولنامه به خاطر دو طرف ( پدرامون ) بنویسیم 9200000ت که چیزی پیش نیاد و صحبت ها بین خودمون باشه !

یه سمند مدل 81 ، کاپوت جلو رنگ ، بیمه تا برج 7 ، رنگ مشکی تمیز و زیر پای سالم !

توی سایت ها رو دیدم و قیمت گرفتم سمند مدل 81 رو و دیدم که تقریباً روی رنج بین 10 تا 12 میلیون ت فی می خوره و ما داریم معامله خوبی می کنیم !

اما راستش داشتم روی 9000000ت فکر می کردم که بقیه پولم رو خرج خوشگلی ماشین کنم ! الان دیدم نمی شه ، باید 600000ت رو بدم برای ماشین !

خب دیگه ، اشکال نداره خدا بزرگه در میاد !

پاورقی : یه 206 هم امروز بهم پیشنهاد شد ولی 11500000ت ، اما می دونین که خرجش بالاست ...

امشب ...

دیشب عجب شبی بود ... دوست ندارم بنویسم راجعبش اما الان باید از امروز بنویسم !

تا صبح که بیدار بودم ، هیچی تا ساعتای 11:25 خوابیدم و بعدش بلند شدم ، شلوار جینم رو انداختم تو ماشین و رفتم ظرف های دیشب رو شستم و اومدم نشستم پای نت !

تقریباً لباسام شسته بشه می رم پهنشون می کنم و با اجازه یه دوش آب گرم و حال بیار عالی !

امشب به احتمال 97% می ریم خونه عموی کوچیکم که بنده شخصاً خیلی بهش علاقه دارم !

مامان بابا هم که رفتن روستا ؛ واسه شب بر می گردن و حتمی من و نیوشا هم باهم می ریم !

اوم ... سخن دیگه ای نیست و منم کم کم باید برم واسه حموم آماده بشم !

پاورقی : اوف چی بگم از ...

یه دفعه ای ها ...

راستش خیلی ضرب العجلی شد ، تا دیروز بحث کلاس های آموزشی رو داشتن اما امروز صبح فهمیدم کلاس های آموزشی لغو شدن و افتادن مهر ماه !

الان از همکارم پرسیدم که : « می بینم که کلاسا هم افتاد مهر ، کی ایشالله می خواین برین مرخصی ؟ » ، گفت : « هفته دیگه ایشالله » !

خب این یعنی اینکه سر من به مدت ... ( نمی دونم چند روز ) شلوغ خواهد بود و اینکه همه کارا میوفته روی گردن من !

راستش یه مدت پیش من توی دفتر تنها بودم و همکارم نبود ! اون روز هم بدبختی مث بقیه روزای تنها بودن من که شلوغ می شه ، شلوغ شد و دو تا سیستم دم دستم بود ، یه سیستم دیگه هم همون روز صبح واسم آورده بودن !

بابا به همکارم زنگ زدن و گفتن که بیاد و اونم دیگه تقریباً 12 اینا اومد !

وقتی اومد ، سرم که خلوت تر شده بود گفتم : « نبودین ، اینجا خیلی شلوغ شده بود ، سیستم آوردن واسم و ... » ، برداشت گفت : « خب می بینین ، وقتی شما هم نیستی سر من همینطوری شلوغ می شه و نمی دونم چیکار کنم و ... » ؛ راستش وقتی این حرفو زد خیلی ناراحت شدم و به قول معروف زورم اومد !

وقتی من نیستم ، همکارم نه سیستمی می تونه درست کنه ، نه ثبت نام کنه ، کاری رو هم که نمی تونه انجام بده بیخیالش می شه می گه وقتی من اومدم بیان و کارشونو انجام بدن ، جواب هیشکدوم از شرکتا رو راجع به سیستماشون نمی تونه بده ، وقتی کسی از سازمان یا هر کجائی راجع به این هوشمندش چی شده نمی تونه جوابی بده و ...! اما حالا اگه اون نباشه من باید تموم کارا رو انجام بدم و می تونم انجام بدم !

حالا می بینین کجای حرفش زور داشت که من ناراحت شدم ؟! سختش اینجاست !

همین الان ( من این پست رو دارم از ساعت 9:30 صبح می نویسم ) با بابام حرف این بود که شغل من سیستم های کامپیوتری شرکت ها به همراه کارت هوشمنده ، پس یعنی وظیفه من نه نامه زدنه ، نه معرفی و ... درسته ؟! پس من چرا دارم اینا رو انجام می دم ؟! وظیفه من چیز دیگه ایه که مشخص شده است !

الان اگه حرفی هم بزنم منطق می ره زیر صفر و بحث پیش میاد که « کار من چیه ؟! » و من باید ساکت بمونم که چطور جواب به اینا بدم که قانع بشن ...

پاورقی : یه ذره خسته شدم ... جدی می گم ...

نمیدونم

شده تا حالا از دست خودتون عصبانی بشید آیا؟

یه همچین وضعیتی من الان دارم از دست خودم عصبانیم.. اینکه چرا گاهی وقتا حرف میزنم یا اصن چیزی که توی ذهنمه رو میگم و جلوشو نمیگیرم و بی خیالش نمیشم.. اصن چرا بگم .. بگم که یه بحث تازه راه بیفته یا کسی رو دلخور کنم؟

ای بابا.... کاش میتونستم همیشه سکوت کنم و جز چیزی که خوب و خوشاینده نگم اونوقت چقدر خوب میشد نه؟ شایدم حرفای نگفته رو دلم میموند و بعدا فاجعه میشد!!!

نمیدونم اصن... تکلیفم با خودم معلوم نیست...

چرا جدیدا اینقد بداخلاق و تندخو شدم؟؟؟ نظری نداری؟

کاش میتونستم خیلی چیزارو عوض کنم...

شرایط یه مقدار سخت شده و رو من تاثیر گذاشته و منم اینطوری..

از یه چیزایی ناراحتم که اون وقتایی که یادم میاد منو میبره به فکر که چرا و واقعا چرا چیزی که قبلا گفته شده با چیزی که الان داره اتفاق میفته و یا نیفتاده فرق داره...شاید یادش نیس..شاید مهم نیس.. اصن ولش کن

متوجه شدی چی نوشتم چون خودم فکرمیکنم یه سری مطالب جدا از هم نوشتم که کسی بخونه چیزی نمیفهمه چون اون کس توی فکر من که نیست که بدونه راجب چی دارم صحبت میکنم!!

ببخشید سرت رو درد آوردم برم درسمو بخونم که چهارشنبه دوتا امتحان دارم..

امتحانم مربوط به ترم تابستونیمه..

موفق باشید

حرفامو جدی نگیرید