چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

به به ...

دو روز شده نیومدم پست بدم چرا یکی نگرانم نشده ؟ نمی گین شاید یه اتفاقی افتاده باشه یا چیزی که خبری ازم نیست ؟! بابا بامعرفتا چیکار می کنین شماها ؟! حالا بیخیال ، حالتون چطوره دوستای عزیزم ؟ خوبین ؟ روزگار به کامتون هست ؟ من و نیوشا هم شکر خدا خوبیم . نفسی میاد و میره ، زندگی می کنیم دیگه . روز ها و لحظه ها و ثانیه ها در گذرند و ما بهشون خیره می شیم و می گیم بای بای ... غافل از اینکه ، این لحظه ها گذر عمرمونه و دیگه بر نمی گرده ...

راستشو بخواین ، یه دو روزی هست که توی دفتر کارم تنهام و همه کارا به دوش من افتاده . بابا که بنده خدا به خاطر دونه پاشون ( دمل می گن بهش ) افتادن توی خونه و اصن نمی تونن راه برن . امروز قرار بوده برن دکتر جراح نشون بدن و اگر نیاز به جراحی باشه ، جراحی کنن . همکارمم که با این وضعیت کلاس ها ( و طبق گفته های خودش که یواشکی شنیدم ) کلاس های آموزشی رو داره که فقط نیم ساعت اول کار داره و بعد بیکار می شن و شاید بره خونه و شایدم همونجا بشینه تا ساعتای نزدیک تعطیلی و بعد بره استراحت کنه . چی می مونه ؟ فقط من که اینجا تنهام و کارا افتاده روی دوشم . وضعیت ما هم اینگونه ...

پاورقی : زیاد حال و حوصله ندارم و فقط وقتائی واقعاً انگار زندگی می کنم که نیوشا کنارمه ...

فلشم ...

ای بابا شانس که نداریم . امروز شرکت تهران زنگ زده که آقا فایل فرستادم واسه برخط ، حتماً روی سیستما اجراش کنی . ماهم از همیشه مشتاق تر سریع رفتم روی سه تا شرکتی که از نرم افزار ما استفاده می کنن اجراش کردم . یه نیم ساعتیم یکی از شرکت ها نشستم تا وقت بگذره . چشمتون روز بد نبینه ، الان اومدم فلشم رو زدم به سیستمم می بینم همش خطا می ده و مشکل پیدا کرده . تموم فایل هام پاک شده چون سیستم شرکت آخریه ویروسی بوده شدید .

پاورقی : جان مادراتون سیستمتون رو درست کنین بابا ...

یعنی چی ؟

امروز صبح به جای اینکه بابام منو بیدار کنن ، مامانم بیدارن کردن ، این یعنی امروز بابا سر کار نمیان . از اونطرف همکارم کلاسه و تا باهاش تماس نگیرن سرکار نمیاد و همون کلاس می مونه . به این شکلی که داره پیش می ره یعنی فردا و پس فردا همکارم اصن اینجا نمیاد چون این هفته تمامش رو کلاسای آموزشی داریم .

الان رئیس ما اومده اینجا نشسته . کاری که ازش بر نمیاد ، فقط اینجاست داره اعصاب منو بهم می ریزه !

از امروز نامه ها به صورت ایمیلی به انجمن ها و ... ارسال می شه . از این طرف تنها کسی که الان با ایمیل ها کار می کنه منم و با این اوضاع تمام کارای دبیرخونه ای انجمن هم به گردن من بیچاره میوفته چون یه نفر بلد نیست باهاش کار کنه . می دونین دردسره و اذیت می شم . مشکل اینجاست دقیقاً ...

پاورقی : کاش بعضی چیزا تغییر می کرد توی ذهن من ...

یه چیزی ...

اگه می بینین این وقت شب واستون پست می ذارم ، دلیل داره . من درسته که شب ها اکثراً تا صبح بیدارم و پای اینترنت و چشمک هستم اما خب دلیلی نمی بینم بیکار بنشینم و ساکت هیچ کاری رو انجام ندم . اصن اینجور بیکار نشستن و کاری نکردن از من بر نمیاد و تا همین الانم داشتم روی یه پروژه ای کار می کردم که می خوام به زودی تکمیلش کنم و ارائه بدمش .

الانم کارم می شه گفت 90% تموم شده و بقیه اش می مونه بعد خواب الان ( دقیقاً بعد از ارسال پست ) و همچنین برگشتم از جلسه ی فردا ظهر ساعت 12 ! باشه ؟!

پاورقی : منتظر یه خبر جالب و خوب باشین ...

احساس ...

یه خواهر کوچیک دارم ، تازه شده 2 سالش . اردیبهشتیه و از من 23 سال کوچیکتره . اسمش مبیناست و دختر خیلی شیطون و دوست داشتنی هستش . همین الان کنار من نشسته داره با عروسکاش بازی می کنه . حالا فکر کنین ، یه دختر کوچیک که وسط 3 تا پسر بزرگ شه می شه خواد چه اعجوبه ای بشه . همین الان از پس خودش بر میاد ، یعنی ما رو که می زنه حسابی .

چشمای رنگی زیبائی داره ، صورت معصوم و دوست داشتنی . لهجه و نحوه سخن گفتنشم که واویلاست . خدائی من یکی که عاشقشم . درسته بعضی وقت ها اذیتش می کنم اما به خدا از روی عشق و علاقه ایه که بهش دارم . قربونش برم با اون دندونای سفید خوشگلش وقتی می خنده شبیه فرشته ها می شه . فرشته است به تمام معنا .

یه عکس واستون ازش می ذارم توی ادامه و توی گالری تصاویر که شما هم این فرشته کوچولوی منو ببینین . اینقدر شبیه منه که باهم وقتی می ریم بیرون فکر می کنن بچه ی خودمه . اینقدر شبیهمه . آخه من و مامان و مینا و مبینا چهره هامون شبیه همدیگه است .

ادامه مطلب ...

ناهار امروز..

اومدم از امروزم براتون بگم و الان که دارم مینویسم دانشگاهم و نیم ساعت پیش ناهارمو خوردم..

اول هفته های من خیلی سنگینه طوری که از 10 صبح تا 8 شب من فشرده کلاس دارم و برنامم اینطوره که 8 صبح بیدارمیشم و ساعت 9 ازخونه میرم بیرون تا با اتوبوس برم دانشگاه و حدود 9:50 میرسم دانشگاه (معمولا همیشه همینطوره و زیاد معطل میشم) . با این وضعیت کلاسام مجبورم شنبه ها غذا رزرو کنم و توی سلف دانشگاه غذامو بخورم.امروز هم جاتون خالی ناهار قیمه با برنج بود؛ اونم چه قیمه و برنجی!!!!!!

خدمتتون عرض کنم که روی خورشت که یک وجب روغن بود و برنج هم که کاملا نرم شده بود و صورت جالبی نداشت.وقتی وارد سلف شدم که دوستام که ساعت قبلش باهم سرکلاس بودیم بهم گفتن چی باعث شده بیای سلف؟ چرا نرفتی خونه غذای خونه رو بخوری؟حیف غذای خونه نیست که بی خیالش شدی آمدی سلف؟؟؟؟؟؟؟؟

خب منم دلیلمو گفتم دیگه.. من وقت رفتن به خونه رو ندارم و مجبورم از صبح تا خود ساعت 8 دانشگاه بمونم و ناچارا غذای سلف رو هم بخورم..

راستش من که نتونستم غذارو بخورم فقط چندتا قاشق خوردم که ضعف نکنم و شب برم خونه

اینم از وضعیت شنبه های من:(


سوال: راستی شما که این پست منو داری میخونی اگر الان دانشجویی یا قبلا بودی تا حالا غذای سلف دانشگاهتو خوردی؟چطوربوده؟راضی بودی؟

دلیل خوابمو فهمیدم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همین الان ...

نمی دونم چه عادت خیلی بدیه که من اگر تا صبح بیدار باشم ، فقط نیم ساعت بخوابم و بلند بشم برم سر کار اصن هیچی به خیالم نمی رسه اما اگر از ساعت 2 زودتر بخوابم ، باور کنین صبح مرگ منه تا وقتی برگردم خونه و دراز بکشم و بخوابم ! اما نمی دونین این بی خوابی چه بلاهائی که سر آدم نمیاره ، مخصوصاً روی اعصاب تاثیر مستقیم داره عجیب .

از بابا شنیدم که می گن بی خوابی و کم خوابی آدمو خیلی پیر می کنه . راستش بابای خودمم یه زمانی که توی نیروی انتظامی بودن ، 24 ساعت سر کار بودن و 24 ساعت خونه استراحت می کردن . در صورتی که نیروی انتظامی باید 12 ساعت کار و 24 ساعت استراحت کنن . اما خب اون زمان به علت نبود نیرو مجبور بودن 24 ساعت وایسن دیگه ، چاره ای نبود . الان بابام نزدیک به 7 سال می شه که بازنشسته شدن و در حال حاضر دبیر همون انجمنی هستن که منم اونجا کار می کنم . البته یه چیزی رو فراموش نکنم بگم که ، رفتن من به اون انجمن به خاطر حضور بابام بود ولی پیشرفتم خدا رو شکر به خاطر توانائی و مهارت خودم در مورد سیستم های کامپیوتری بود . اما همیشه مدیون بابام هستم !

راستی دوستای گلم ، از ظاهر جدید چشمک خوشتون میاد ؟ دقیقاً شده میز کار خودم با این شکل ! آخه گوشیام و ... که می بینین دقیقاً وسایل خودم هستن . نظرتونو بگین ! راستی توی نظرسنحیم شرکت کنین ، باور کنین نیاز دارم به دیدگاهتون ...

پاورقی : امروز تولد هوومه ( دوست صمیمی نیوشا که من شدم هووی دوستش ) ؛ زادروزش خجسته و شاد باش ...

رفتم یه جائی ...

امروز از بس حالم خراب بود رفتم قبرستون ؛ سر خاک مامان بزرگ و بابا بزرگام . نزدیک یه نیم ساعتی نشستم و به لحظه ای که بدنشون رو می گذاشتیم توی خاک فکر می کردم . یادم اومد ... بیخیال نمی خوام زیاد ناراحتتون کنم .

برنامه هفته دیگه ، سر کار زیاد جالب نیست ولی یکشنبه یه جلسه کاری مهم دارم در مورد ارتباطات ایمیلی شرکت ها با انجمن ، انجمن با شرکت ها و اداره کل ! یعنی در کل همه ارتباطات و نامه نگاری هاشون از طریق اینترنت و ایمیل باشه . یه موضوعی که من مطمئنم اگر به گردن من بیوفته من پیر می شم ولی یه نفر از اونام نمی فهمه که چطوری حتی باید ایمیل داد . البته یه راهی به ذهنم رسیده که باید یه سرور ایمیل فارسی ساخت که هزینه بره و یا اینکه از طریق همین وبسایت پایانه ها به شرکت ها ایمیل داد و خب اما آموزشش خیلی سخت و دیوانه کننده است . تا یکشنبه باید خوب فکر کنم ببینم چه راهی می شه پیدا کرد برای این موضوع .

بعد از نوشتن پست دیشب ، امروز تا ساعت 02:30 فکر کنم خواب بودم ؛ بلند که شدم ناهار خوردم و دیگه خواب از سرم پرید . ساعتای 4 بود که رفتم بیرون و بعدشم رفتم قبرستون سر خاک و بعدشم برگشتم خونه . می خواستم برم پیش نیوشا که متاسفانه نبود و مهمونی بود .

الان هم در خدمتتون هستم ولی بعد تموم شدن این پست می رم یا فیلم ببینم یا اینکه نت گردی کنم .

پاورقی : یه ذره بهترم ...

حس بد ...

نزدیک یه ماهه راحت نمی تونم بخوابم . یه ماهه که نه می تونم خوب فکر کنم نه اینکه بدونم چه تصمیمی باید بگیرم . چرا ؟ دلیلش رو خودمم نمی دونم !

از کابوس های وحشتناک مرگ بابام ، نفس نکشیدنشون تا بلند شدن از خواب و نفس نفس زدن طوری که انگار یکی محکم گلوتو گرفته و فشارش داده تا بمیری ...

وقتی فکر می کنم بعد این دنیا آیا واقعاً دنیای دیگه ای هست یا نه ، یا اینکه اصن می تونه مث همین دنیا باشه یا نه !

به نظر شما حرفائی که راجع به اون دنیا می زنن واقعیت داره ؟!

25 سال از خدا عمر گرفتم ، یعنی چقدر لحظه ها و ثانیه ها از عمرم گذشتن و من فقط لحظه های خاصی رو یادمه !

بابا بزرگم توی سن 70 سالگی تقریباً عمرشونو دادن به شما ؛ حساب کن منم ( مثلاً ) 70 سالگی بخوام بمیرم ، یعنی 50 سال دیگه ! یعنی دو تا 25 سالگی ، مث الان !

فک می کنین این 25 سال چطوری برای من گذشت ؟ شاید بگم باورتون نشه ولی مث گذشت یه ثانیه بود !

50 سال دیگه ( اگه با این همه آمار مرگ و میر و اگه عمری باقی بود و زنده بودم ) واسم بخواد مث 25 سال قبل بگذره ، یعنی تموم شد ؟ باید برم زیر یه وجب خاک ؟ یعنی باید عذاب قبرو تحمل کنم ؟

هر شب شده کابوس زندگیم ؛ نبودن عزیزام ، تاریکی قبر ، سردخونه ( خیلی ازش می ترسم ) ، اگه واقعاً اون دنیائی باشه ، عذاب کشیدن تا قیامت !

اینا چیه که مث خُره افتاده به جونم ؛ چشم رو هم بذارم ، شدم هم سن الان بابام ! 52 سال تمام ( 3 مهر تولد بابام بود ) .

یعنی بابام دو تا 25 سالو پشت سرش گذاشته و بازم می گم اگه اندازه بابا بزرگم حساب کنیم فقط 25 سال دیگه هست و ...

خدایا بغض گلومو گرفته ؛ سخته نبودنش ، هم بابام هم مامانم ! نفس کشیدن واسم سخت شده خدایا ، چرا اینطوری شدم ؟ من که از مرگ نمی ترسیدم ، چی شده حالا ؟! نکنه از تو دور شدم ؟!

حس خفگی بهم دست داده ؛ انگار یکی گلومو محکم گرفته و می گه پاشو ، وقتت تموم شده باید بری زیر یه وجب خاک که صدای استخوناتو هر کسی بالای قبرت وایساده تحمل کنی !

من چرا می ترسم از مرگ ؟ مگه تا حالا مردم که ببینم خیلی بده یا ترسناکه ؟ چی شده که هر چی سنم بالا تر می ره ترسمم بیشتر می شه ؟! وابستگی به دنیا ؟ یا مسئله کلاً چیز دیگست ؟!

مسئله اینه که این همه از اون دنیا و مرگ بد گفتن ؟ حرف از جهنم و عذاب و رود های مواد مذاب گفتن ؟! چرا اینطوری شدم ؛ من که واسم فرقی نداشت سپتامبر 2012 همه دنیا تموم بشه ، حالا چی شده ؟!

می ترسم چشمامو روی هم بذارم ؛ می شه منو توی قبر نذارن ؟! می شه مث خارجیا توی یه تابوت باشم که باهاش خاکم کنن ؟! یا اینکه مومیائی بشم ؟! می ترسم وقتی بخوان مار و عقرب بیان و بدنمو نیش بزنن !

وایسا ببینم ، یعنی من اینقدر آدم بدیم که قراره اینطور بلائی سرم بیاد توی قبر ؟! یعنی خدا می خواد مجازاتم کنه ؟! به خاطر کارای بدی که کردم باید تاوان پس بدم ؟! چیکار کردم ؟ می خوام جبرانش کنم ، دوست ندارم وقتی مردم ، مردم به جای دعا کردن به قبرم فحش بدن ! اما به خدا من نمی خواستم هیچوقت کسی رو اذیت کنم ، تا جائیم که تونستم از خدا خواستم که بهم کمک کنه آدم خوبی باشم ، نه بد ! این الان یعنی چی ؟ آدم بدیم ؟ عذاب وجدان گرفتم که چه کارای بدی در حق مردم کردم مگه ؟!

بدنم شروع کرده به لرزیدن ؛ از ترس اینکه نکنه حق الناس به گردنم باشه ؟! می ترسم که بخوام به خاطر گناه مجازات بشم و عذاب بکشم ! اگه تموم عذابای توی کتابا حقیقت باشه چی ؟!

خدایا خودت کمکم کن چیکار کنم ؛ من هیشکی رو نمی تونم مث تو قدرتمند ببینم ! خدایا کمکم کن آدم خوبی باشم نه اینکه به جای دعا و یه فاتحه مردم به قبرم فحش و لعنت بفرستن !

مرگ خودم هیچی ، چطوری غم یتیم شدن رو تحمل کنم ، خواهرا و برادرای کوچیکم چی ؟! اونا نباید از داشتن پدر و مادر لذت ببرن ؟! چطوری یتیم بشم خدایا ؟!

بعضی شبا وقتی کابوس می بینم و از خواب می پرم ، یواشکی میام در اتاق بابام گوش وایمیستم که ببینم صدای نفس کشیدن و خُرو پُفاش میاد یا نه ! اما اینقدر از ترس و ناراحتی و بغض نفس نفس می زنم که غیر صدای خودم هیچی نمی شنوم !

خدایا ، بابام تکیه گاهه واسم ، مامانم قوت قلبه و مایه آرامش واسم ؛ چطوری ازشون دل بکنم ؟ چطوری بخوام یه روزی نبودنشون رو ببینم ؟! حقیقته ولی حقیقت خیلی تلخیه که باید ببینم !

پیش مرگشون بشم ، دوست دارم من نباشم ولی اونا باشن ؛ دنیا نباشه ولی اونا سایشون بالای سرم باشه ! من بدون تکیه گاه و آرامش چه کنم ؟!

بعضی وقتا حس می کنم خیلی اذیتشون می کنم که ازم راضی نیستن ؛ دوسم ندارن و نمی تونن منو ببخشن . خدایا من غلط کردم ، از الان به بعد تا همیشه ، تا هر وقت که هستن ( خدایا خیلی سخته ) همه کار می کنم که ازم راضی باشن .

دیدم وقتی مامان بزرگام توی آغوش مامان و بابام جون دادن ! دیدم وقتی بابا بزرگام ، دست توی دست بابا مامانم جون دادن . خب اونام پدر مادرشون بودن ، تکیه گاه و آرامششون بودن ! کاش می شد بعضی چیزا رو تغییر داد ... کاش می شد خدایا ...

هر چی فکر می کنم می بینم نمی تونم خدایا نکن باهام این کارو ؛ من تحملش خیلی برام سخته ! وقتی بخوای بذاریشون زیر خاک و تنهاشون بذاری اونجا ... دیدم وقتی دائیم تنها شد وقتی مامان بزرگم تنهاش گذاشت ! چطوری مث ابر بهار گریه کردن و اشک ریختن و بی پناهیشون رو تحمل می کردن ! من نمی تونم خدایا بی پناهی سخته ، نبودن پدر مادر سخته ، حتی فگر کردنشم آدمو از پا در میاره ... خیلی سخته که نباشن و برن زیر ...

وقتی مریض شدن صیح تا شب بالا سرم جون دادن و زنده شدن ؛ وقتی گریه کردم ، چشماشون خون جاری شد و دلداریم دادن ! چطوری نبودنشون رو تحمل کنم خدایا ؟!

خدایا از این کابوسا راحتم کن ! من تحمل اینو ندارم که یه روز ببینم دیگه مامان بابا ندارم ! خدایا کمکم کن سایشون هنوزم بالای سرمون باشه و تنهامون نذارن ! حقیقت خیلی تلخیه ولی نه به این زودی خدایا ... ما هممون می شکنیم . خدایا اینطوری باهامون نکن ... نکن اینطوری باهامون ...

پاورقی : ببخشید می دونم شما رو هم ناراحت کردم ولی باید می نوشتم ، بد جوری رو دلم مونده بود ! کابوس و فکر هر شبم شده به خدا ... داغونم باور کنین داغونم ...

امروز اینطور ...

راستش امروز که رفتم سر کار ، زیاد حال و حوصله نداشتم . بابام تا ساعت 10 سرکار بودن باهام و بعد رفتن که برن روستا . من موندم و همکارم که از راه اندازی کلاس برگشت دفتر . منم از فرصت استفاده کردم و به بهانه بردن نیوشا از دانشگاه به خونه ساعت 11:50 جیم شدم و فِلِنگو بستم . البته یه 4000ت هم خورد توی گوشم آخه پول تاکسی دادم و با ماشین خودم نرفته بودم .

بابام ، به همراه مامان و دو تا خواهرام رفتن روستا ؛ رفتن که زمین رو بفروشن . تقریباً الانا دیگه راه میوفتن که برگردن چون داداشم راما از کرمان ( محل اموزشی سربازیش ) اومده و تا فردا شب اینجاست . امشبم مهمون داریم ، عموی بزرگم ( پدر خانوم داداشم ) اینجان .

الان داداشمو فرستادم ( به خاطر قولی که دادم ) چند تا عکس از زوایای ماشینم بگیره و واستون اسب مشکی یکه تازمون رو بذارم تا ببینین . واسه من و نیوشا این ماشین خیلی ارزش داره ( هر طوری که باشه ) چون اولین وسیله ایه که برای خودمون خریدیم .

راستش ما ، یه سمند مشکی رنگ مدل 1381 خریدیم که از نظر فنی و موتوری و همچنین ظاهر و شکلش بسیار خوبه ( نسبت به مدلش ) . بردم همه جاشو هم شیک و خوشگل کردم و هر وقت با نیوشا باهم می ریم بیرون خیلی حال می ده و ازش لذت می بریم !

عکسا رو هم گذاشتم توی ادامه نوشته و همچنین " گالری تصاویر چشمک "

ادامه مطلب ...

دو تا خبر ...

امروز اومدم دو تا خبر بدم ؛ یکی خوب و یکی بد !

خبر خوب اینکه داداشم دانشگاه قبول شده ! اونم یه رشته خوب " نقشه کشی معماری " که رشته خوب و پوس سازیه ( اما خب خرجشم بالاست ) . واقعاً واسش خوشحالم !

خبر بد اینکه امروز نیوشا ازم خواست برم دنبالشو من به خاطر یکی دور بودن گوشی و پیدا نشدن سوئیچ نتونستم برم دنبالش و الان خیلی ناراحت و عصبانیم !

هیچی نمی تونم بگم ؛ فقط ... ای خدا ...

پاورقی : به خدا دیگه نمی ذارم اینطوری بشه ...

اصل ماجرا ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.