چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

دو تا چیز ...

دوستان عزیزم ، حالتون چطوره ؟ خوبین ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟ راستش رو بخواین منم خیلی خوبم و خوشحالم شکر خدا اونم به خاطر داشتن و بودن همسری مث نیوشاست در کنار خودم . وقتی کنارمه و من در کنار خودم دارمش یه دنیا آرامش و خوشححالی و سلامتی رو دارم . این آرامشه خیلی مهمه ، همیشه از خدا آرامش رو در زندگیم خواستم و خداوند به من لطف کرد ، نعمتش رو به من تموم کرد و قسمت من رو با نوشتن نام و بودنش در کنارم به من آرامشی داد که امیدوارم در کنار هم تا آخر عمر داشته باشیمش . دوستان گلم هر چی از محبت ، انسانیت ، نجابت ، مهربونی ، خوش اخلاقی ، گلی و ... اصن فرشته بودنش بگم باور کنین کم گفتم ! نیوشا واسه من یه دنیاست ، یه عشق کامله ، یه انسان که نیست ، یه فرشته بی چون و چراست ، خدا اونو ( نمی دونم برای چی ) جلوی راه من گذاشته . خیلی ازش ممنونم ، ممنونم به خاطر یه نعمت خیلی بزرگ و تمام و کمال ! من همیشه به خاطر داشتن نیوشا از خدا شاکرم و ممنونم ازش ... اما ... بعد خدا می دونین من مدیون چه کسی هستم ؟! من بعد از خدا و همیشه شکر کردنش مدیون خواهر بزرگم عاطی هستم ...

من تا 13 سالگی همیشه غصه می خوردم ، غصه می خوردم چرا من خواهر بزرگ تر از خودم ندارم ! چرا من نباید یه خواهر بزرگتر از خودم داشته باشم تا همیشه مراقبم باشه ، نگرانم بشه و ... اما متاسفانه خدا اصن به حرفام گوش نکرد . اما خداوند به من لطف کرد توی 13 سالگی بعد از 2 تا برادر کوچیک تر ( راما که 1 سال ازم کوچیک تره و پارسا که 5 سال ازم کوچیک تره ) خدا بهم یه خواهر داد به اسم مینا . فک کنین بعد 13 سال خدا بهم یه خواهر داد هر چی من سنم می رفت بالا اون تازه بزرگ تر می شد . به همین شکل گذشت و من ... راستش حتی یادم نمی ره یه زمانی حساب می کردم هر وقت مینا بشه 7 ساله و بره کلاس اول ابتدائی من می شم 20 ساله و الان من تقریباً رفتم توی 27 سال و مینا شده 14 سالش ( چقدر عمر داره می گذره به زودی و حواسمون نیست ) . درسته که الان مینا بزرگ شده اما توی این سن مینا چطور می تونه کمکم کنه ؟! مشکلات من 13 سال از مینا بزرگ تره و مینا هر چقدر هم از نظر ذهنی و فهم بیشتر بفهمه بازم مشکلات من برای مینا خیلی بزرگ تر از فهمشه ! از اینا بگذریم ، من به خاطر همین عقده ی نداشتن خواهر ، زمانی که فامیلامون و بقیه ( دوست و آشنا ) رو می دیدم همیشه بهشون حسادت می کردم که با خواهرشون چقدر خوبن و وقتی مشکلی دارن باهاشون درد و دل می کنن و سعی می کنن با مشورت با خواهرشون مشکلاتشون رو حل کنن . این حسادته همیشه اذیتم می کرد و عقده شده بود برام . سر همین قضیه ، به کسائی اعتماد کردم و سعی کردم که برام مث خواهر بزرگ تر باشن که همیشه باعث ناراحتی واسه من بود یا سوء استفاده از من اما من اینقدر باورشن داشتم و از چشمم بیشتر بهشون اعتماد داشتم که حتی فکر اینو نمی کردک که ازم سوء استفاده کنن . کور شده بودم دیگه یه جورائی ! یادمه ... عاطی ( دختر خاله فاطیم که این خاله ام از مامانم 3 یا 4 سال بزرگ ترن ) بهم یه روزی گفت : « اینائی که اینطوری بهشون اعتماد داری ازت سوء استفاده می کنن و وقتی دیگه باهات کاری نداشتن اسمتم نمیارن ! » . من اون وقت ها متوجه این حرفش نشدم و حتی بهش فکرم نکردم تا اینکه کمی بزرگ تر شدم و به اطرافم با چشم باز تری نگاه کردم دیدم عاطی داشت واقعیت رو می گفت و من اصن متوجهش نبودم . خیلی ضرر کردم ، دروغ نمی گم اما نه نزیاد ولی واسه من که به کسی اینقدر اعتماد داشتم خیلی سنگین بود . گذشت و گذشت ، راستش خانواده من و خانواده خاله ام به خاطر کمی تعصب شوهر خاله ام زیاد رفت و آمد نداشتیم ، حتی من و عاطی نمی تونستیم همدیگه رو درست بشناسیم ولی من دورا دور به عاطی شناخت پیدا می کردم تا اینه اونقدی که باید شناختمش .  من  خیلی وقت طول کشید تا حتی  شماره دختر خالم رو داشته باشم ، حالا  شما حساب کنین وضعیت سخت گیری رو ! یادمه همون کسائی که من بهشون خیلی اعتماد داشتم و بعداً شناختمشون ، در مورد عاطی بهم بد می گفتن و ازش ایراد می گفتن . من تا جائی که می دونستم عاطی هیچوقت نام کسی رو نمی برد و بهم هشدار می داد اما اونا برعکس نام عاطی رو می بردن و می گفتن ! فدای سر خواهرم ، از قدیم ایام گفتن : « از دعای گربه سیاه بارون نمی باره » . اینا گذشت تا برای عاطی خواستگار اومد ، خواستگارش کی بود ؟ برادر نیوشا ( برادر خانوم کنونی من ) . البته اینو بگم همیشه عاطی برای من توی تمام مدتی که مجرد بود مث خواهر بود و همیشه احترام خاصی براش قائل بودم و کوتاهی نمی کردم . یادمه SMS دادم به عاطی و بهش تبریک گفتم ، بعدش بهم SMS داد که : « به نظر انتخاب درسی کردم ؟! » منم براش نوشتم که : « کاش می شد خودم بهت می گفتم انتخابت این باشه » . خب من از رحمان شناخت نسبی داشتم و این دلیل حرف من بود . از وقتی عاطی ازدواج کرد ، رفت و آمد من با این دو تا خیلی بیشتر از این حرفا شد ، خیلی وقت ها به خود عاطی می گفتم که : « از وقتی ازدواج کردی رفت و آمدمون و شناختمون نسبت به هم خیلی بیشتر شده » . البته اینو بگم ، ما زمان بچگی با خاله فاطی خیلی رفت و آمد داشتیم ، از وقتی بزرگ شدیم این رفت و آمد ها به خاطر دلیل که گفتم بهتون کم شد . آره ؛ خیلی اتفاق ها افتاد و من رفته رفته عاطی رو بهتر شناختم . ازش اجازه گرفتم که خواهر صداش کنم . عاطی یه سال کامل نه ، شاید 11 ماه ازم بزرگ تره اما همیشه تمام این مدتی بعد از ازدواجش همیشه هر دومون نگران حال هم بودیم مث دو تا خواهر و برادر ! آخه من خواهر بزرگتر نداشتم و عاطی اصن برادر نداره ، از دلایل دیگه ای که من و عاطی بهم نزدیکیم می شه به شخصیت و اخلاق هامون که شبیه به همدیگه است و چهره هامون که بازم کمی شبیه هم هستیم گفت . چند باری که من و عاطی باهم بودیم و جائی از دوست های عاطی ما رو باهم دیدن گفتن به عاطی که : « اون پسره داداشت بود باهات بود ؛ خیلی شبیه همین » . خیلی از اتفاق ها و رویداد هائی هم هست که من و آبجیمو بهم نزدیک کرده که جای گفتنش نیست اینجا ، اما اینو بدونین عاطی همیشه خواهری رو در حق من تمام کرده و این من رو مدیونش می کنه و من تا جائی که تونستم و از توانم بر میومده تلاش کردم تمام محبتاش رو جبران کنم و امیدوارم تونسته باشم جبران کنم . می دونم همیشه کمه ، چون محبتش و کارائی که برای داداشش انجام داده خیلی بیشتر و بزرگ تر از این حرف هاست که من بتونم با کارای کمی که انجام می دم جبرانش کنم ! من همیشه خداوند رو به خاطر داشتن خواهر مهربون و گلی مث عاطی شکر کردم . نمی دونین چقدر خوشحالم که خواهری دارم مث عاطی که همیشه مراقبمه و حواسش بهم هست .

عاطی یه دختر شیطون ، با ادب ، با شخصیت ، مهربون ، سر زبون دار ، خیلی نجیبه . خواهرم همیشه حواسش به من و زندگی من هست . مراقبمه که اشتباهی توی زندگیم نکنم و همیشه راهنمائیم می کنه و منم وقتی مشکلی دارم همیشه باهاش در میون می گذارم ! درسته که خواهر و برادر خونی نیستیم ولی از خواهر و برادرای خونی خیلی بهم نزدیک تریم . یکی از دلایلی که من نیوشا رو در کنار خودم دارم و دارم باهاش زندگی می کنم خواهر عاطفه است ! نمی دونین که چقدر به خاطر من غصه خورد ، نمی دونین که چقدر به خاطر من زجر کشید و اذیت شد و حرف شنید از این یکی و اون یکی ! فقط خدا شاهده که چقدر به خاطر من اذیت شد خواهرم . من هر وقت نماز خوندم ، به همون خدا بالای سرم واسه خواهرم دعا کردم و واسش از خدا خوشبختی و سلامتی و آرامش می خواستم و همیشه می خوام ! عاطی حقش خوشبختی و آرامشه چون اینا رو به من هدیه داد . خداوند عاطفه رو وسیله ای کرد برای این که من از تنهائی و نا آرامی در بیام . واقعاً خواهرمو دوست دارم ، دیگه الان من نه حسادت می کنم به کسائی که خواهر دارن و نه عقده ای دارم ، آخه من بهترین ، مهربون ترین ، گل ترین ، اصن یه خواهر فرشته دارم که خیلیا حسادت می کنن ! باور کنین اگه دارم مث بچه ها صحبت می کنم نمی تونین درک کنید چرا دارم اینا رو می گم و از احساسم اینطوری می نویسم . شاید یه زمانی دلیلی داشتم برای توضیح دادنش اما الان فقط اینو دارم می گم دوستان من ! جای من نیستین ، اگه بودین متوجهش می شدین ...

پاورقی : عین بچه ها شدم ؟ ببخشید ولی من همیشه تلاش کردم حرف هامو از ته دل و راحت بزنم ...

اینستاگرام چشمک ...

دوستان عزیزم ؛ چشمک برای من خیلی اهمیت داره ! برای من و همسرم اهمیت بسیار بالائی داره ، به این خاطر که من زمانی شروع به نگارش چشمک کردم که ارتباط هر چند دور عاطفی بین من و همسرم نیوشا شروع شد . درسته که اوایل همسرم چیزی درباره علاقه من به خودش نمی دونست و حتی از وجود این وبلاگ اطلاعی نداشت ولی زمانی که ما باهم ارتباط برقرار کردیم و دوست شدیم ، زمانی که چشمک رو بهش معرفی کردم و ازش درخواست کردم نیمه ی دیگه من باشه و توی این وبلاگ با من بنویسه با کمال میل قبول کرد . اون روز روز تولد واقعی چشمک بود ! همیشه دعا می کردم که نیوشا به من پاسخ مثبت بده و این وبلاگ رو باهم بنویسیم ، از اولین روز ها و قدم های من برای به دست آوردن نیوشا تا خواستگاری و ازدواجمون و ایشالله تا آخر آخر ...! واسه همینه که چشمک واسه من اهمیت داره ، واسه همینه هر طوری شده بهش می رسم ، پست می ذارم ، امکانات جدید بهش اضافه می کنم . این وبلاگ واسه من حکم دفتر خاطرات داره ، دفتر خاطرات زندگی من و نیوشا ! من وبلاگ های زیادی داشتم و حتی الان که سایت دارم ، هیچکدومشون به اندازه چشمک برای من اهمیت ندارن و چشمک برای من در الویت اول در تمامی این وبلاگ ها و وبسایت هاست ! حالا متوجه تعویض قالب ، اضافه کردن صفحات شبکه های اجتماعی مثل فیسبوک ، توئیتر ، اینستاگرام و ... هستین ؟! ببخشید دوستان ، خدائی نکرده بهتون بی احترامی و ... نشده باشه . من منظورم از تمام این صحبت ها دونستن این همه فعالیت من ، اضافه کردن امکانات جدید و ... به چشمک هست که شما در جریانش باشین و نگین این پسره خُله که داره این کارا رو می کنه ...

ببخشید دوست داشتم راجع به چیزای دیگه ای در مورد چشمک ادامه بدم اما الان در همین لحظه اینقدر اعصابم و روانم بهم ریخته است که دلم می خواد به زمین و زمان فُش بدم ! نمی دونم چی بنویسم ، فقط اینکه وقتی زور باشه فک می کنن همه چیز حله ، نمی دونن که من بخوام سر چیزی لج کنم روبروشون می گم چشم ولی کار خودمو می کنم . من اهل اینکه کسی بهم زور بگه یا کار زوری رو انجام بدم نیستم . دخالت کردن توی کار بقیه یکی از کارای همیشگی همکارمه و من به شدت از این قضیه بدم میاد اما برای بعضی وقت ها تلنگر هم که شده من این کار رو با همکارم انجام می دم شاید ناراحت بشه و بفهمه کاری که اونم می کنه مثل کار منه اما سیب زمینی بی رگ دیدین ؟ دقیقاً مث همون رفتار می کنه ! متاسفم ، حرف زدن زیادی در این مورد فقط اعصاب خودمو خورد می کنه . بذارین کمی از چشمک بگم شاید اعصابم آروم تر شد و ذهنم رو از این چیز ها پاک کردم با اینکه هر روز دارم رفتار های همکارم رو تحمل می کنم ! وقتی دارم می بینم عرضه نداره یه کاری رو درست انجام بده و فقط بلده دخالت کنه یا مثلاً خودشو مردم دار نشون بده ! برداشته یه دفعه به من می گه : « شما کم کم دارین یه ذره ، یه ذره ها شبیه من می شین » . این خطابش به من بود ، یعنی چون من دو تا کار رو واسه کسی که واقعاً مشکل داشت من می تونستم کارشو راه بندازم و راه انداختم ( نه هر کسی ) می گه دارین شبیه من می شین ! من عمراً شبیه کسی مثل اون باشم ؛ زمانی که می بینم کسی واقعاً مشکل داره و از دست من بر میاد ، کمکش می کنم و کارشو راه می ندازم و خیلی از این کار ها انجام دادم که بین من و خدامه و حتی روح کسی خبر نداره ! کار غیر قانونی نکردم ، بخشنامه ها و ... رو زیر سوال نبردم با رفتارم ، در صورتی که این کار رو می کنه خیلی راحت ، کسی هم نیست بهش بگه مَنِت به چند ، چون اگه خلافی هم صورت بگیره اسم من بدبخت گیره نه ایشون ! پس خیلی راحت و مث آب خوردن هر کاری بخواد انجام می ده . کاش یکی باشه دلیل رفتار هام رو بفهمه ؛ متاسفانه بابام هم بدون توجه به حرف هام و ... همیشه طرف اون رو می گیرن و من رو محکوم می کنن و با بی محلی کردن یا سرد پاسخ دادن سعی دارن بفهمونن که از من ناراحتن ! من بگم به درک خوبه ؟ کار درستیه ؟ از من بر میاد ؟ شخصیت من اینه ؟! نه نیست ؛ منم پس لج می کنم کار خودم رو انجام می دم بازم اما من از لجبازی متنفرم ، چقدر می تونم این رو ادامه بدم ؟ همه می گن خب اون کار رو بکن ، یعنی چی خب ؟! ها ...؟! چی بگم ؟! ولش کنین ...

اینستاگرام چشمک رو راه انداختم ؛ با فرم و قالب خاص توی عکس ها ! می تونین با استفاده از منوی سمت چپ وبلاگ ، با کلیک کردن روی تصویر وارد سایت بشید و یا با مشخصات یادداشت شده روی همون تصویر ، شناسه و هشتگ های چشمک رو داشته باشید و اگر خواستین در اینستاگرام و یا فیسبوک یا توئیتر چیزی رو بذارید و با ما هم درمیونشون بگذارید ، از هشتگ ها استفاده کنین . دوستان عزیزم ، نگین چرا وقتی عکس های خودتون رو می ذارین ، عکس ها رو افکت می دی و تار می کنی . راستش قبلاً من این رو بیان کردم ، الان دوباره می گم ! من این کارو به 2 دلیل انجام می دم ! اولین دلیلش چهره من هستش ؛ من شخص معروفی نیستم ولی توی اینترنت چهره واقعی و هویت اصلی من هویداست . من یه جائی رو می خواستم که راحت و آروم بنویسم بدون اینکه کسی بیاد بگه مثلاً : « اوا تو همون فلانی هستی » و یا این چیزا . دلیل دومش همسرم نیوشا هست که من با نمایش چهره اش توی چشمک یا دنیای مجازی مشکلی ندارم ولی خود نیوشا دوست نداره چهره اش کاملاً مشخص باشه توی عکس ها ، یه ذره هم این دلیل دوم مربوط به دلیل اول هست که نیوشای عزیزم به خاطر من رعایت می کنه و انجامش می ده ! اینا دلایل نمایش ندادن شفاف و درست چهره من و همسرم نیوشا توی چشمکه . امیدوارم این خودخواهی من رو ببخشید و به این خواسته ما هم احترام بذارین . سپاسگزارم ...

پاورقی : ببخشید سرتون رو به درد آوردم ؛ خوب شد صحبت کردم ...

سفر یهوئی ...

درود بر تک تک دوستان و عزیزان و همراهان همیشگی ما و چشمک ! کم و بیش که با من آشنا هستین دیگه ، نیازی به معرفی نیست اما برای اون دسته از عزیزانی که ممکنه برای اولین بار به اینجا میان خودمو کمی معرفی کنم . اینجانب آقای رامین هستم و نیوشا همسر زیبا و مهربان بنده که در وبلاگی به نام چشمک که البته کمی قبل از اینکه فکر کنیم قراره یه روزی باهم در ارتباط باشیم و ازدواج کنیم می نویسیم . این وبلاگ با خیلی خیلی اندیشه و فکر برای انتخاب نامش تلاش ساخته شد که اوایل تنهائی بده فقط و فقط مطالب ادبی و نوشته های شخصی خودمو در اون می نوشتم . بعد از صحبت در مورد عشقم ، همسرم و عزیز دلم که قرار شد با من در یک رابطه عاشقانه قرار بگیره این وبلاگ به دست هر دوی ما نوشته شد . درسته که همسرم توی این وبلاگ زیاد نمی نویسه که اونم به دلیل نداشتن اینترنت در محل زندگی فعلیش که خونه ی مامان باباشه اما بقای این وبلاگ و اهمیتی که من و خودش به این وبلاگ می ذاریم به خاطر همسر عزیز تر از جانم هست ! در این وبلاگ ما از اتفاق ها و رویداد هائی که ممکنه در زندگیمون رخ بده می نویسیم ، خوب یا بد فرقی نداره ! یه جورائی مث دفتر خاطرات ماست اما به صورت کاملاً الکترونیکی و اینترنتی که دوستان و عزیزانی که دوست دارن می تونن از این وب لذت ببرن و مطالب و نوشته های ما رو به صورت کامل بخونن ، مگر اون دسته از نوشته هائی که به صورت رمزدار و گذرواژه هستن که اونم در شرایط خاص رمزش به دست مخاطبین عزیزمون می رسه . خب از معرفی خودمون می گذرم و می ریم به سمت یه نوشته طولانی و پر از حرف های جور واجور ...

جاتون خالی من سه شنبه هفته پیش ساعتای 17:00 که اینجا غروب می شه راه افتادیم به سمت مشهد . البته این برنامه رو یهوئی نچیدیما ؛ قرار بود از دو هفته پیش برنامه می ریختیم که یه روز یعنی 26 – 27 آذر پاشیم بریم مشهد که هم دختر عموم ( نسترن ) رو به این بهانه بیاریمش اینجا و هم اینکه یه سفر کوتاه چند روزه بریم و حال و هوامون عوض بشه ! آخه من چند سالی هست که مسافرت نرفتم ( البته اگه مأموریت هام رو حساب نکنیم که از شهر خارج شدم و ثانیه به ثانیه اش رو کار می کردم ) و فقط زمانش یه دفعه از چهارشنبه یا پنجشنبه افتاد به سه شنبه عصر ساعت 17:00 و ماهم که سریع همه کارا رو کردیم که می خوایم عصر بریم . من متاسفانه مشکل معاینه فنی خودرو رو داشتم که باید معاینه می گرفتم اما همش می ترسیدم به خاطر لاستیک های خودرو ( آخه مدت زیادی می گذشت و باید عوضشون می کردم ؛ صاف شده بود و عاج نداشت ) . همش دنبال یه رابط یا یه آشنائی می گشتم توی معاینه فنی که بتونه برام کاری رو انجام بده اما پیدا نمی شد . خلاصه دوشنبه شب من و پسر عموم نیما ( برادر نسترن ) سوار شدیم و رفتیم مغازه یکی از دوستام که واسمون لاستیک ها رو عوض کنه و همینطور ماشین رو چکاپ بکنه ، اگه نیاز به تعویض روغن هم هست انجام بده . بنده خدا اومد لاستیک های درست و عاج دار ماشین رو برد جلو و خراب ها رو گذاشت عقب ! آب ماشین رو چک کرد و واسمون ضدیخ توی ماشین ریخت و همه چیز رو بررسی کرد ( آخه قبلاً مدیر تعمیرگاه یکی از نمایندگی های ایران خودرو بود که بسته شد ) . ما رفتیم با خیال راحت که فردا برم من بعد از ساعت کاریم واسه معاینه اقدام کنم . من با اجازتون ساعت 14:00 از محل کارم زدم بیرون و ساعت 14:30 رسیدم در معاینه فنی . مبلغ معاینه رو پرداخت کردم و رفتم توی نوبت ایستادم . از وقتی خودرو رو خریدم ، این اگزوز ماشین صدا می داد منم حقیقتش دیدم نیازی نیست که اگزوز رو تعویض کنم و نکردم . چشمتون روز بد نبینه کارشناسه که ماشینا رو بازدید می کرد ، صدای ماشین رو شنید گفت من دستگاه بزنم خطا می ده و از معاینه ردین ، اما دستگاه رو نزد و اولین مرحله رو بیخیال شد . رفت مرحله بعدی که بررسی کمکم فنر های خودرو و همینطور ترمز و لاستیک هاست . باز گفت : « کمک سمت راست جلو خرابه » بعدشم ترمزا و ترمز دستی ماشین رو چک کرد و ... در آخر منو فرستاد اتاق صدور کارت و بعد کلی زحمت تونستم معاینه رو بگیرم شکر خدا . راستی یادم رفت بگم توی همین گیر و دار مرحله به مرحله رفتن بودم که کارشناسه گفت : « از رادیاتورتون آب می ریزه » . وقتی مگاه کردم دیدم بله ، انگاری رادیاتور سوراخه . البته اول فکر کردم همون مقداریه که باید کم کنه ! آخه دیشب دوستم گفت ممکنه آب رادیاتور کم کنه ، اما این داشت می ریخت . بیخیال گذشتم و رفتیم تا عصر ساعت 17:00 . با اجازتون با داداشم پارسا سریع آماده شدیم و رفتیم سمت خونه پدر خانومم که با نیوشا خداحافظی کنم اما امان از دل بی صاحاب که حواسش به دل نازک و تنگ خانومش نبود ! وقتی رفتم در خونشون می بینم چشمای خانومیم قرمز ، رنگ خون شده و خیسه . وقتی دلیلشو پرسیدم ، برداشت گفت : « اگه به به توام یه ساعت پیش بگم می خوام بره سفر اونم یهوئی ببینم حال تو چطوری می شه ! هنوز تو که از من دل نازک تری ... » . وقتی اینا رو گفت از خودم خجالت کشیدم ! راست می گه ، من چطوری فراموش کردم تصمیم یهوئی پارسا و نیما رو از ظهر بهش خبر بدم ؟ اما واقعیتش رفته بود خوابیده بود ظهر ، دلم نیومد بیدارش کنم همیشه هم وقتی می خوابه ساعتای 16:00 بیدار می شه ... برعکس اون روز دیر تر هم کمی بیدار شد ! هیچی دیگه یه 20 دقیقه ای پیشش بودم و کلی ازش عذر خواهی کردم و اشکای نم نم مث بارونش رو دیدم و خودمم کمی گریه کردم و خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه عموم که نیما رو برداریم . البته ، خاله ام ( مامان نیوشا ) واسه دهن شیرینی بهمون کمی گلابی دادن که واسه خونه ببرم و مجبور شدم از خونه عموم باز تا خونه دوباره برم که وقتی رسیدم و دوباره حرکت کردیم شد ساعت 18:00 . راستی یادم رفت بگم ، وقتی داشتیم می رفتیم دنبال نیما ، آمپر ماشین یهوئی از روی 90 رد کرد و چراغ Stop ماشین روشن شد . ترسیدم ، خاموش کردم ماشینو تا سرد بشه و بعد کمی آب ریختم توی رادیاتور ماشین . وقتی رسیدیم در خونه عموم ، نیما که سوار شدسریع رفتیم یه تعویض روغنی که بریم ببینیم آب از کجا داره می ریزه . بنده دا برداشت گفت : « رادیاتورتون سوراخه ؛ نرید ه خطرناکه ممکنه واشر سر سیلندر ماشین بسوزه » . راستش نمی شد دم رفتنی بیخیال شد واسه همین دنبال راه چاره بودیم که رفتیم در یه تعمیرگاهی ، یه بنده خدا پیرمردی تو مغازه بود و گفت : « آب از واتر پمپتون داره می ریزه و وقتی وایمیستین آب خالی می شه اونم خیلی کم ؛ نگران نباشین » . آقا اینو که گفت دیگه ما خیالمون راحت شد ولی تا یادم نرفته بگم بنده خدا تاکید کرد که حواستون به آمپر ماشین باشه که بالا نیاد ، اگه اومد رادیاتور داره بی آب می شه و آب بریزین توش ! خب بعد از انجام تمام این کارا ما بالاخره تونستیم ساعت 19:00 از شهر خارج بشیم و بریم به سمت مشهد . چشمتون روز بد نبینه ، فک کنم یه 2 ساعت و نیمی گذشته بود ، جلوی ایست بازرسی احساس کردم ماشین آمپر آبش بالاست . سریع بعد ایست نگه داشتم ، کاپوتو دادیم بالا یه کمی صبر کردیم داغی ماشین کم بشه ، در رادیات رو که باز کردیم دیدم به به ، هیچی آب نداره ! خدا رو شکر آب داشتیم توی ماشین . سریع آوردیم و خالی کردیم توی رادیات و شکر خدا مشکلی پیش نبومد و راه افتادیم ولی اینبار دیگه خدا رو شکر تا خود مشهد هیچ مشکلی نداشتیم جز یه چیزی ! اعصاب نداشته من به خاطر چندین ساعت پیاپی رانندگی ( 6 ساعت و نیم ) و گم کردن راه خونه خواهرش نازنین توسط نیما . فک کنین ما ساعت 00:40 رسیدیم مشهد و تا ساعت 01:46 دنبال خونه نازنین می گشتیم با آدرس دادن نیما . آخری دیگه از دستش عصبانی شدم و کمی باهم درگیری لفظی پیدا کردیم ولی خب شکر خدا رسیدیم ! بعد شامی که بنده خدا نازنین واسمون آماده کرده بود ( پیراشکی و سوپ ) گرفتیم خوابیدیم ! اما یه چیز مهم رو یادم رفت بگم ! من اون وقتی که برای آب کردن رادیاتور ماشین ایستادم ، متاسفانه سرما خوردم ! حالا هی قرص و دارو بخور اما فایده متاسفانه نداشت . باور کنین تا همین الان که من دارم واستون می نویسم هنوز از سرما خوردگی دارم عذاب می کشم ! ضمناً تما راه رو پارسا و نیما خواب بودن و من یه تنه رانندگی می کردم ، البته از حق نگذریم پارسا بیدار بود بیشتر وقت سفر رو توی جاده ی زیبا اونم در شب ...

مشهد هوا خیلی سرد بود ؛ این سرماش منو می ترسوند ، هم به خاطر سرما خوردگیم هم اینکه نکنه برف بیاد و نذارن ما « شب یلدا» رو خونمون نباشیم ! تمام برنامه ریزیمون روی این بود که شب یلدا همگی دور هم جمع باشیم و واسه همین رفتیم مشهد که نسترن رو با خودمون برداریم . جونم واستون بگه روز اولی که مشهد بودیم ، رفتیم « پارک صاحلی آفتاب » ! البته در اصل می خواستیم بریم « سرزمین موج های آبی » اما خب چون چهارشنبه سانس مخصوص بانوان بود و نیما باز هم مث آدرس دادنش به این توجه نکرده بود رفتیم سمت اون یکی . خیلی بهمون خوش گذشت ؛ سرسره های آبی ، موج و ... . یه عکس هم گرفتیم همگی باهم و خاطره اش واسم موندگار شد ! نمی دونین ولی با اینکه خوش گذشت ولی سرما خوردگی منو بیشتر انداخت توی خونه ! راستش می خواستم پنجشنبه صبح برم یه شهری همون نزدیکی های مشهد که دو تا از عمو هام و دختر عموی بزرگم ( ریحانه ،  که قبلاً واستون ازش نوشتم ) اما بیماری نگذاشت به برنامه هام برسم . بعد غروب هم همون روز که حالم بهتر شد رفتیم گشت زدیم توی شهر و کمی خرید کردیم و قرار بود بریم طرقبه اما چون دیر وقت شد پشیمون شدیم . صبح روز بعد ( تقریباً ظهر یا بهتره بگم عصر دیگه ، ساعتای 13:00 ) راه افتادیم به سمت شهرمون البته این بار با حضور نسترن . ساعتای 20:00 رسیدیم و توی جاده جز ایست بازرسی های مختلف و درخواست کردن مدارک من و ماشین هیچ بر دیگه ای نبود 1 ای وای چرا یادم رفته بود ؛ یه جائی نگه داشتم واسه دستشوئی ، بعد که حرکت کردیم پارسا گفت گوشیم نیست ! هر چی توی ماشین رو گشتن پیدا نکردن و منم توی این فاصله 10 کیلومتری دور شده بودم اما برگشت و متوجه شدیم گوشی پارسا همونجائی که وایساده بودیم از روی پاهاش افتاده و کسی شکر خدا نه بهش دست زده نه اتفاقی براش افتاده بود ...

پاورقی : ببخشید دوستان دیگه تا تونستم همه چیز رو تعریف کردم ...

فامیل ...

والا بعد از قضیه جدائی محمد و نسترن ، متاسفانه ارتباطمون با فامیلا تقریباً خدشه ای به شدت عمیق و کاری وارد شد ! ارتباطمون با دو تا از عموهام که توی یه شهر دیگه هستن که دیگه کلاً قطع شد . از حق نگذریم ، دو تا از عموهام میان اینجا ، سر می زنن ، ارتباط داریم اما اینکع رفت آمدی باشه مخصوصاً با عمو واحد من ، نه اونطوری نیست ( قبلاً  گفتم ، محمد پسر عمو واحد هست و نسترن دختر عموی بزرگم ، عظیم ) ! راستش فک کنم چند شب پیش بود ، توی Line ( نرم افزار گفتگو همراه ) داشتیم چت می کردیم با فامیل که دیدم دختر عموی بزرگم پیام داد . راستش ، آدما تا همدیگه رو نشناسن دقیق نمی تونن قضاوتی کنن روی همدیگه ، اما من احساس می کردم دختر عموم علاقه زیادی به معاشرت با من نداره ( ببینید می گم شناخت ) . راستش رو بخواین ، توی تول مدت عمرم زیاد باهم صحبت نمی کردیم ، فقط در حد سلام و خداحافظ ، همین قدر . اون شب پیام داد و باهم صحبت کردیم ( در ضمن نام دختر عموم ریحانه است ؛ از نظر ظاهری توی فامیل من چهره ام به ریحانه شبیه اینطور که بقیه اعضای فامیل می گن ) . دختر عموم چند ساله ازدواج کرده با یه پسر خوب و با شخصیت و دو تا فرزند هم داره ! هر دو دختر و خیلی هم شیرین و گل ! داشتم می گفتم ، باهم صحبت می کردیم و این صحبت ها طولانی ترین صحبت هائی بود که توی طول عمرم من با ریحانه داشتم . وقتی باهاش صحبت می کردم تمام تفکرات و ذهنیاتم نسبت بهش تغییر کرد ، اصن فکر نمی کردم ریحانه اینقدر دختر خوب و اجتماعی باشه و همینطور افکارش نسبت به منی که آنچنان شناخت نداشتیم ! خیلی از صحبت باهاش خوشحال شدم ، باعث شد من بیشتر بشناسمش ، اخلاق خیلی خوبش دستم بیاد . فهمیدم دختر عموم از اون دخترای فامیلمون نیست که اینقدر غرور داشته باشه که حتی نخواد با پسر عموهاش صحبت کنه ! خیلی از برخوردش و شخصیتش خوشم اومد . نمی دونم گفته بودم ولی من همیشه هر وقت خوردم از همین فامیل خودم خوردم ، ریحانه هم دقیقاً همین بلاها سرش اومده بود اما بدتر از من ! خیلی ناراحت شدم وقتی داشت باهام صحبت می کرد ، خیلی احساس درک و فهمیدن داشتم چون واسه منم دقیقاً همینطوری بود اما شکر خدا الان خیلی خوبه و خوشحاله ! در ضمن ، غیر از این نکته که بیان کردم که ما شباهت چهره ای داریم ( بی شک ریحانه زیباتره و به شخصه می تونم بگم توی فامیل بین دختر ها نسبت به بقیه فامیل سر تره ) ، ریحانه نوه ی دختری بزرگ خاندان و من نوه پسری بزرگ خاندانمون هستیم ! بلی ، اینجاست که این ابهت میاد سراغ آدم که نوه هم نوه های بزرگ خاندان ! من شخصاً احترام خاصی واسه ریحانه همیشه قائل بودم ...

پاورقی : خوبه بعضی وقت ها آدم اون کسائی که دوست داره بیشتر بشناسه ...

خدایا ...

همینجوری یه بغضی توی گلومو گرفته ؛ نه می ترکه نه می ره پائین داره خفم می کنه ! یعنی نمی دونم ، مصبتو شکر ، خدایا نمی دونم حکمتت توی بعضی چیزا چیه اما بعضی وقتا صبر و همه چیز آدمو می گیره ! خودت بهم بگو اون دختر بدبخت چرا باید اینقدر و این همه زجر بکشه ؟ طلاق مامان باباش از اون طرف ، زهر مار بودن زندگیش از اون طرف ، غصه باباشو خوردن از اون طرف ، عمه های فلان فلان شدش که دنبال زیر آب زدن و آبروشو بردنش از اون طرف ، حالا هم نمی دونم یهوئی قضیه علی بشه براش قوز بالا قوز ؟ بابا این دختر دیگه احساس ، آرامش ، زندگی و همه چیزشو از دست داده ، پناه مادرشو از دست داده ، حالا باید دلخوشیش رو به یه پسر از دست بده ؟ دلخوشیشو که باهاش امید داشت و زندگیشو داشت به پایه امید به دست میاورد ؟! خدایا چرا داری باهاش اینطوری می کنی ؟ چه حکمتی توی کارته ؟ تو رو به خودت قسم خدایا ، این دختر دیگه طاقت شکست رو نداره ، طاقت خورد شدن رو نداره ، طاقت این همه درد رو نداره ! چرا باهاش اینطوری می کنی ؟!
پاورقی : ببخشید حالم خیلی بد بود ...

مرگ ...

اونطوری که خیلیاتون می دونین « مرتضی پاشائی » عزیز متاسفانه روز جمعه صبح از دنیا رفت ؛ تلخی مرگ مرتضی پاشائی به کنار تلخی تهیه فیلم توسط یکی از پرسنل بیمارستان از آخرین لحظات زندگی مرتضی پاشائی و سختی جان کندنش از اونم تلخ تر بود ! بعضی از آدم ها اصن توجه به هیچی ندارن ، شعور ندارن باور کنین ، شرف و وجدانشون هم که مطمئنم نَم کشیده . آخه آدمـــ ... حیف لقب آدم به شما ، شما ها به جان خودم یه مشت حیوان بی صفت هستین که شعور ندارین لحظات مرگ یه نفر اصن جذاب نیست مگر یه حیوان صفتی مثل خودتون ! شک نکنین توی این قضیه که بهتون گفتم ! شما نمی دونین ، ما به درک ، اگه اون فیلم رو مادر مرتضی ببینه تمام روح و روانش با اینکه بهم ریخته است نابود می شه ؟ می خواین قاتل مادر مرتضی بعد از مرگش باشین ؟! 1% کوچیک ، 1% فکر نکردین ؟ واسه چی ؟ واسه لایک بیشتر ، کامنت بیشتر ، اشتراک گذاری و هزار درد و مرگ دیگه ؟! شما می دونین با این کارتون چقدر منفور شدین ؟ چقدر از آدمائی که واقعاً به شخص مرتضی اهمیت می دادن از شما متنفرن ؟! آره آدمائی که واقعاً به مرتضی اهمیت می دادن ، نه اونائی که حتی فقط خودشون رو رسونده بودن تالار وحدت و تشییع جنازه برای عکس یادگاری و سلفی گرفتن از خودشون یا هنرمندا . بابا شما رعایت کنین ، اون هنرمند که ازش درخواست می کنی باهات سلفی بگیره ، می دونی وقتی کمی مکث می کنه برای چیه ؟ برای اینه تو ازش ناراحت نشی ، برای اینه که فک نکنی هنرمند خودشو می گیره ، برای اینه که خودت بفهمی و شعور داشته باشی ، بی شعــــــــــــــــــور ! اما دریغ از یه ذره ، یه ذره ناچیز شعور و عقل که داشته باشی ! به جای عقل توی سرتون ... ( ببخشید ؛ معذرت می خوام ) . چی دارم دیگه بگم از این قضیه ؟ هیچی جز این که برای این مردم از خداوند طلب شعور کنم ، طلب فرهنگ کنم که متاسفانه ، متاسفانه دیوانه بهبود پیدا می کنه اما آدم بی فرهنگ و بی شعور هیچوقت درست نمی شه ...

ببخشید ؛ من خیلی تند شدم توی نوشته های بالا ، ازتون معذرت می خوام خیلی ! البته از آدمائی که می فهمن حرف منو نه به قول بعضی از افراد « اسید پاشان مجازی » . بعضی از افراد هم خودشون رو خیلی بزرگ می دونستن . خودم شخصاً می خواستم برم تهران گفتم یه سری هم به بیمارستان بهمن بزنم ، بعد دیدم می خوام برای کی این کارو بکنم ؟! مرتضی پاشائی ؟ مگه مرتضی پاشائی تنها توی اون بیمارستانه ؟ بقیه چی ؟ اهمیت ندارن ؟ بهشون اهمیت داده نمی شه ؟ بی خیال شدم ، نرفتم اصن تهران با اینکه کاری داشتم ! اما دروغ نمی گم برای همگی بیمارای سرطانی دعای خیر و شفا از خدا کردم ، برای همه دعا کردم . الان همه داغدار مرتضی پاشائی ها ، مجید بهرامی ها و ... سرشناس هستن اما به اون طفل معصوم که داره ذره ذره آب می شه اهمیت نمی دن ! بقیه چی ؟ بقیه هیچی ؟! من نه به آهنگ های مرتضی پاشائی گوش می دادم نه زیاد دنبال کاراش بودم ، وقتی شنیدم بیماری داره ، ناراحت شدم ، خیلی و سعی کردم جای این همه مسخره بازی برای از ته دل دعا کنم ! همین ...

ببخشید اینقدر درگیر مرگ مرتضی شدم که یادم رفت بگم که این مدت چیا شد . راستشو بخواین ما خوبیم ؛ من و نیوشا منظورم بود ! نیوشا همین امروز امتحان داره تا نیم ساعت دیگه . من راستش خوابم میاد ، با اینکه دیشب زودتر از بقیه شب ها هم خوابیدم اما واقعاً خوابم میاد . برعکس امروز باید برم دنبال نیوشا ببرمشون خونه چون داداشم پارسا امتحان « فیزیک مکانیک » داره و نیوشا قراره باهاش کار کنه . الانم با اجازتون مثلاً من سر کار هستم و اون اتاق بغلی جلسه است . خدائی اعجوبه ایم برای خودم !

دیشب با اجازتون بعد مدت ها ماشین رو رفتم بشورم ؛ با دست شستمش ، خیلی خوشگل شد ، رفتم عصری هم بعد از این که نیوشا رو از دانشگاه آوردم ، قالپاق ، لامپ مه شکن ، آینه ماشین ( چون دیروز شکست ) و ... رو تعویض کردم و خیلی شیک و مجلسی به ماشینم رسیدم . خیلی بو های خوب خوب میاد توی ماشینم و کاملاً خوشگل و تمیزه ماشین ! مهم اینه ...

پاورقی : بچه ها دعامون کنین ...

خب چیه ؟!

نمی گم دو دَر ( بند جیم از محل کار ) نکردم چون دروغه ؛ من تو ذاتم دروغ نیست ، اگه کاری کردم بهش اعتراف کردم حتی اگر بعدش واسه من دردسر داشت و مشکل پیش اومد ! آدم باید همیشه راستشو بگه ، منم گفتم ، نمی گم دو در نمی کنم ، بر عکس بیشتر وقت ها دو دَر کردم اما کار داشتم اونم نه کار شخصی . من نمی دونم باید چیکار کنم که بقیه راضی باشن ! یه مدتی کمرم درد می کرد ( بهتون گفته بودم ) اما با همون اوضاع هم بعد یه هفته مرخصیم عین مرد اومدم سر کار . درسته که همکارم مثلاً می اومد کار من رو توی اتاق من انجام می داد که من زیاد پا نشم و نشینم ولی مگر من بیکار بودم ؟ اگر سیستمی چیزی می اومد من باید پاسخگو می بودم ، اگر کارای همکارم چیزی بود من باید انجامشون می دادم ، اگر چیز دیگه ای بود که همکارم نمی دونست من باید می رفتم و درستش می کردم ، کسی نبود که بتونه انجامش بده ! پس با این حال منم درگیر بودم حتی اگر مشکل داشتم . همیشه ازین بدم می اومد که بیشترین کار ممکن رو من انجام بدم اما به چشم کسی نیاد ؛ از اونم بدتر با کسی که کار خاصی رو انجام نمی ده یکی باشم و این از همه چیز برای من سنگین بود و اذیتم می کرد و آزارم می داد ! خب مگر من انسان نیستم ؟ چه فرقی با بقیه دارم ؟ هنوز به خدا باور کنین کار من سنگین تره ، از اون طرف هم من خیلی مقرراتی هستم و این مقرراتی بودن داره منو خیلی اذیت می کنه ! من کاری رو بدون اینکه بدونم مشکلی نداره انجام نمی دم . مثلاً به عنوان مثال هیچ وقت یه نامه ای ( از هر کجا ) که باید دست راننده باشه ، نباشه مدارک رو قبول نمی کنم تا اینکه بره و نامه اش رو بیاره اما همکارم ، چون بیشتر راننده ها رو می شناسه بهشون می گه : « بعداً بیارین مشکلی نیست ؛ شا که مشکلی ندارین » و اینجاست که من تمام روح و روانم بهم می ریزه خب که چــــــــــــــــرا ؟! بابا هزار بار گفتم مدارک باید تکمیل باشه ، در غیر این صورت کاری انجام ندین ، برای من بدبخت دردسر درست می شه ! اما کی گوش کنه به حرفای من ؟! خدائی ستم نیست ؟! اگه اسم اینا به عنوان مسئول می رفت روی برگه ها ، تعهد نامه ها و در صورت کار اشتباه قرار بود پاسگاه ، دادگاه و زندانی رو اونا بکشن هم همین کارو می کردن ؟! نه وجداناً این کار رو انجام می دادن ؟! معلوم بود که نمی کردن ، هنوز سخت تر از منم می گرفتن اما کو گوش شنوا ؟! چی بگم به خدا ...

از خودم بگم واستون که دیگه دارم تپلی زیادی می شم ؛ باید یه رژیمی چیزی بگیرم . اون قدیم ندیما ، یعنی نزدیک به 4 – 5 سال پیش من یه دفعه رژیم گرفتم و نزدیک به 13 کیلو کم کردم اما خب خوردم به ماه رمضون و اینا دیگه زورم اومد ! خیلی حیف شدم به خدا ، خودم دارم غصه می خورم که چرا ول کردم رژیمم رو . الان با اجازتون دوباره می خوام رژیم بگیرم و خوشتیپ بشم . البته اگرم می خوام این کار رو بکنم فقط به خاطر نیوشای گلمه که همسر خوشتیپ و خوشگل می خواد . خودمم بدم نمیاد یه کمی از اضافه وزنم کم بشه و دوباره بشم همون تیکه ای که همه چششون به من بود ( من به کسی پا ندادم ولی نیوشا منو تور کرد ) ! دوباره دارم سعی می کنم از رژیم « دکتر کرمانی » استفاده کنم اما نمی دونم چرا اینقدر گرون شده به خدا ! قبلاً من با 30000ت شروع کردم اما الان همون شده 133000ت ! باورتون می شه ؟ البته خیلی مجهز تر و از طریق اینترنت و اینا . سایت راه اندازی شده که خودش قد و وزن و مقدار کالری که باید دریافت کرد و مدت با برنامه رژیمی که چقدر طول می کشه لاغر بشی و اینا . خب قاعدتاً باید گرون تر هم بشه رژیم غذائیش . البته فقط واسه لاغری نداره ها ، برای چاقی هم رژیم می ده تا به وزن ایده آل برسی . من باید واسه نیوشا هم رژیم چاقی بگیرم ! ای بابا جرا اخه من و نیوشا چاق لاغر ( به قول مامانم فیل و فنجون ) هستیم ...؟!

نیوشا داره سرما می خوره ؛ دو روزه می خوام برم پیشش ولی یه اتفاقی می افته نمی شه برم ! اما امروز می رم حتماً پیشش خانومیم رو ببینم . فردا و پس فردا هم که تعطیله نمی دونم بشه برم ببینمش یا نه ! کلی دلم واسش تنگ شده ، دیشب هم که خوابیدم بهش SMS شب بخیر ندادم عذاب وجدان گرفتم ! فداش بشم ، اصن فرشته ای به خدا باور کنین ! خدا رو شکر که نیوشا رو بهم دادی ، شکرت خدایا ...

پاورقی : خدایا همیشه ممنونتم ...

یه ذره حرف ...

یا الله ... کسی سر لخت نباشه من اومدم ؛ خو چیه ؟ نمی شه کمی رعایت کرد ، وقتی جائی می ری مراقب باشی کسی معذب و سر لخت نباشه ! حجاب درست حسابی داشته باشین من میام معذب نشین خو ، غیر اینه ؟ واسه من که فرقی نداره شما چطوری باشین ، من که شما رو نمی بینم . حالتون خوبه ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟ دماغتون چاقه ؟ خانواده خوبن ؟ پدر ، مادر ، برادر ، خواهر ، عمو ، زن عمو ، پسر عمو ، دختر عمو ، شوهر عمه ، عمه ، پسر عمه ، دختر عمه ، دائی ، زن دائی ، پسر دائی ... خو بابا چیه ؟ بد کردم حالشون رو پرسیدم ؟ اصن به جهنم ، دیگه نمی پرسم خودت حسودی کنی بگی بپرس ! خب شوخی رو بذاریم کنار ، امیدوارم حالتون خوب و خوش و سلامت باشه . عاشقین ؟ یا عشق رو تجربه کردین ؟ امیدوارم اگر تجربه کردیم کامیاب شده باشین ، اگه تجربه نکردین تجربه کنین و اگر زبونم لال شکست خوردین ناراحتش نباشین ؛ عشق و عاشقی لیاقت می خواد که خیلیا ندارن واسه همین جا می زنن ! مهم اینه که خودتون هستین ، سر زنده این ، زندگی می کنین و شادین ! قدر خودتونو بدونین ؛ اگر کسی شما رو ترک کرد بدونین خدا اینقدر دوستون داشته ، اینقدر برای خدا با ارزش بودین که عشق پاک شما رو از دست آدمای ناپاک نجات داده و می خواد به عشق واقعیتون برسونه ! به خدا حرفمو باور کنین . یه روزی به حرف من می رسین ...

راستش رو بخواین داشتم امروز با خودم کلنجار می رفتم که چی بنویسم و چکاری رو انجام بدم ، گفتم بیام و توی چشمک بنویسم ! یه مقدار حرف هائی که توی دلم می مونه و دوست دارم مطرح کنم ! زبونم لال نه حرفی می خوام بزنم سـ.یـ.ـا.سـ.ـی نه اینکه خدائی نکرده باعث ناراحت کسی بشم و اینا ! می خوام با شما ها حرف بزنم ! شما ها دوستای خودمون که اینجا میاین ، می خونین و با هم تبادل دیدگاه و ... داریم . بعضی حرف ها رو راحت آدم می تونه با خودمونی ها بزنه و این مهمه ...

شنیدین این روز ها مزاحم های خیابونی چقدر زیاد شده ؟ کاری به این جریان ها و رخداد های اخیر ندارم ، مث اسید پاشی و این چیزا ! البته نمی شه کاری نداشته باشیما ، بحث این نیست که یعنی منم به این قضیه کاملاً خودمو بی ربط نشون می دم  . به خدا نه ، منظورم کاری به موضوع ندارم و دارم کلیات رو بیان می کنم . زبونم لال ، شاید یکی از این آدمائی که روی صورتشون اسید ریخته شده خواهر من می بود ، اونوقت چی ؟ به چه قیمتی ؟ به این فکر کردین ، دارین چیکار می کنین ؟ با این کار به چی می خواین برسین ؟ خواهر و مادر و همسر ندارین ؟ چرا آخه ؟ شاید یه روزی سر یه اتفاق واسه یکی از اعضای خانواده خودتون بی افته ! از این آدما بگذریم ، اون کسائی که باز فکر می کنن این قضیه شوخی برداره و شوخی های خرکی شون رو دارن انجام می دن ! می دونن دخترای جامعه ما ، زنان جامعه ی ما وقتی توی خیابون دارن راه می رن با وحشت راه می رن ! همه جا مأمور دلسوز خانواده دار نیروی انتظامی نیست که مراقب باشه ، با آب پاشیدن توی صورت مردم به خاطر خنده احمقانه ؟! شما می دونین مث چی می مونین ؟ مث یه جونور که فقط دنبال خوش گذرونیه ، اما واویلا به وقتی که یه اتفاقی واسه خواهر یا مادر خودتون بی افته ! یارو رو جـــ... می دین ! دیدم که می گم ، از خودم حرف در نمیارم . مثلاً همین هفته پیش به خدا اگه دروغ بگم ، دیدم یه پسره رو گرفتن تا جا داشت مشت و لگد زدن بهش ، به خاطر اینکه چی به خانوم یه آقائی که طرف راننده بود تیکه انداخته بود ! اما اون راننده چی ؟ خودش که هیچی ، اگر هر کاری بکنه اصن انگار نه انگار ...! می فهمین چی می گم ؟! اینجاست که آدم این چیزا رو می بینه و می شنوه آتیـــش می گیره که چرا آخه ؟! تا اونجای آدم می سوزه خب واسه چی ؟! کسی فکر این رو می کنه این دنیا دار مکافاته ؟ هر چی ، هر کاری ، هر اتفاقی که چه خوب باشه و چه بد نتیجه اش رو این دنیا می بینی ؟! هر کسی رو می بینی داره می ناله ؛ از یه چیزی ، از یه اتفاقی ، از یه ناراحتی و وقتی گوش می کنی می بینی حق داره ! هیچیم نداری بگی ، باور کنین ، درد ما این کارا نیست ، درد ما شعور کسائیه که این کارا رو می کنن ...

پاورقی : ببخشید دیگه حرفی ندارم ...

سینما رفتن ما ...

ها ؟ الان چطوری شروع کنم ؟ خب راستش رو بخواین خیلی دوست دارم راجع به خیلی چیزا بنویسم اما خب می بینین که زیاد وقت اومدن ندارم ! راستش هم من و هم نیوشا ، البته نیوشا رو من مجبورش می کنم که توی فایل Word واسم بنویسه حتی من پست کنمش ولی بنویسه . من خودم رو که می بینین دارم می نویسم در حالی که هم Viber روی سیستمم نصبه و دارم با دوستان گفتگوی خیلی خیلی دوستانه ( کل کل ) می کنم و هم اینکه خودم دارم برای اینکه مشکلات و غلط های املائی رو پیدا کنم توی فایل ورد اول می نویسم و بعد برای شما انتقالش می دم به چشمک خوشگله ( هه ؛ چی گفتم ) ! ای بابا ، دوستان نگفتین از کجا شروع کنم خب ؟! ببخشید یه کمی منگ هستم چون با اجازتون ساعت تقریباً 15:00 گرفتم خوابیدم تا ساعت 18:00 ( خیلی باحاله نه ؟ 3 ساعت البته هنوز زورم می اومد بلند شم ) . خب چیکا کنم خسته می شم سر کار باور کنین ، نمی تونم درست و حسابی با کارام جور بشم چون خیلی اوضاع بهم ریخته است خب . در ضمن می خواستم بگم امشب مامانم داره پیتزا درست می کنه ، حسودیتون بشه ...

جونم بگه واست دیگه طاقت ... ببخشید اشتباه شد ، منظورم این آهنگ علی عبدلمالکی نبود . می خواستم بگم ، جونم واستون بگه دیشب ما ( من و نیوشا ) به همراه آبجی عاطی و رحمان رفتیم سینما ! بلی ، ما سینمام می ریم ؛ فیلمش ؟ خب « آتش بس 2 » دیگه ، والا . راستش رو بخواین ، نیوشا دیروز یه دفعه ای خبرش رو داد بهم . گفت که : « دانشگاه داره بلیط فیلم آتش بس 2 رو نصف قیمت می ده ، بگیرم بریم ؟ عاطی و رحمانم میان » ، منم از خدا خواسته گفتیم بگیر بریم . بیرون رفتن رو کنار همسرم واقعاً دوست دارم ، چون حس آرامشی که کنارش دارم بهم قدرت می ده واسه آرامش اعصاب و روحم ! خب دیگه ، بعد اون من سریع رفتم دنبال نیوشا و برش داشتم از دانشگاه آوردمش خونه ، پرینت هائی که روز قبل از جزوه اش گفته بود واسش بگیرم بهش دادم و سریال ( White Collar ) واسه خودش ریخت و باهم بلند شدیم رفتیم خونه نیوشا اینا تا حاضر بشه و تعویض لباس کنه و سریع رفتیم به سینما که بلیط ها رو بگیریم . چشمتون روز بد نبینه دیدم خاله ام مریض توی خنه افتادن ( بنده خدا سرما خوردن باز ، اونم حسابی که انداختتشون ) ! هیچی دیگه ، وقتی دیدم افتادن رفتیم با نشوا اول واسشون نون گرفتیم و بعدشم رفتیم به سمت سینما ! عاطی به نیوشا گفته بود ساعت 19:100 بیدارش کنه که ممکنه خوابیده باشه ، بعدشم رحمان خواب بودش ( وای نمی دونین بیدار کردن رحمان چقدر سخته و طاقت فرسا ) . هیچی دیگه ما ساعت 19:00 تماس گرفتیم و بعدشم کاشف به عمل اومد رحمان بیدار نشده هنوز ، ما گفتیم ساعت 19:50 در سینما باشین ! آخه 20:00 فیلم شروع می شد و سانس آخرش بود ! یکی از دوستانِ دوستان نیوشا ( آقای لطفی ) زحمت کشیده بودن سفارش کرده بودن برای بلیط ما که همون در سینما بگیریمش و خب بلیط نگرفتیم واسه هر کدوممون 1000ت در اومد ( بلی ما اینطور رابط هائی داریم ) ! عاطی و رحمان بیچاره جای پارک پیدا نکرده بودن رفته بودن نزدیک چهار راه ( تقریباً 1 و نیم کیلومتر اون طرف تر از سینما پارک کرده بودن و تا رسیدن یه کمی طول کشید . هیچی دیگه ، ما تقریباً چند دقیقه ای از اول فیلم رو از دست دادیم اما خب اولش بود دیگه ، زیاد نبود ! فیلم رو دیدیم ، منم کلی مسخره بازی درآوردم و سر و صدا کردم و خندیدم به خدا ولی در کل بهمون خیلی خوش گذشت ! باورتون می شه تمام خوراکی ها رو عاطی خرید ؟ می خواستم همونجا گریبان پاره کنم و نعره بکشم اما خب جاش نبود زشت بود ! اما خب بعدش ما رفتیم باهم دیگه یه آبمیوه بستنی توپ خوردیم و هر کسی رفت سراغ کار خودش بار خودش آتیش به انبار خودش ...

بهتون گفتم گیتار خریدم ؟ البته تعطیلات فک کنم اول تابستان اما هنوز افتتاحش نکردم عین آدم بشینم و باهاش کار کنم و یاد بگیرم ( خو چیه دوست دارم گیتار رو و نوازندگیشون ) ، در ضمن یه اُرگ هم خریدم اما خب اون گوشه ی خونه افتاده ! چیکا کنم ؟! باید وقت داشته باشم اما خب ایشالله پیدا می کنم ! چرا داره بوی پیتزا میاد ؟ ( من عمه دارم ولی هر چی دوست دارین فحش بدین ) ...

پاورقی : خیلی ممنون به حرف های ما و نوشته هامون اهمیت می دین و می خونینشون ! خیلی ماهین ...

دیشب چه خبر ...

وای وای وای اصن هیچی نگین که دیشب یه اتفاقای بدی افتاد که خودم هنوز توش موندم ! یعنی واقعاً چرا ؟! دیروز با اجازتون من ظهری رفتم پیش نیوشا و طبق معمول نیوشا خواست پیشش بمونم ، منم که خسته از سر کار برگشته بودم هیچی دیگه رفتم دراز کشیدم تا ساعت 17:00 گرفتم خوابیدم ! وقتی بیدار شدم ، یه مقداری که نشستم تا خواب از سرم بپره یهو متوجه شدم دائیم اومدن واسه عید دیدنی ؛ هیچی دیگه منم سریع یه کت پوشیدم و نشستم . اومدن نزدیک 2 ساعتی نشستن ، بعد اون من و نیوشا بلند شدیم رفتیم که بریم بیرون ، فقط به خاله ام گفتم شما نون می خواین ما می ریم واستون بخریم میاریم . این حرف گفتن ما بماند ، نون گرفتن بماند ، نمی دونم از کجا یهوئی در اومد که بریم بنزین بزنیم بعد بریم نونا رو بدیم ! البته قبلش رفته بودیم لباس خریدیم واسه نیوشا و هدیه خریدیم ( حالا می گم چرا ) بعد رفتیم که بریم به سمت پمپ بنزین ! چشمتون روز بد نبینه ، ورودی پمپ بنزین یه دفعه ای دیدم صدائی اومد ( بوووم ) ، یه گرد و خاکی بلند شد که نگو و صدای فیس . متوجه شدم لاستیک ماشین ترکید ، یعنی خدا رحم کرد باور کنین اگر جائی دیگه بودیم معلوم نبود چی می شد ! نمی دونم چرا ولی خیلی اذیت شدیم به خطر تعویض لاستیک ! رفتم در یه پنچرگیری که بیاد لاستیک رو عوض کنه تقریباً 5 متر اونور تر ( حالا توجه کنین لاستیک ماشین ترکیده ) ، به من می گه : " شما ماشین رو بیارین اینجا تا واستون عوض کنم " ، بهش می گم : " لاستیک ماشین ترکیده مرد مؤمن ، چطوری بیارم ؟! " می گه : " شما بیارین اینجا تا عوض کنم ، نمی تونم در مغازه رو ول کنم " . اونجا یه بنده خدائی شنید که چی شد اومد یه دستی رسوند ( مشکلم اون جَک وامونده ماشین بود که درست کار نمی کرد ) ! اومد بنده خدا کمک کرد ، لاستیک رو عوض کرد و رفت ، بدون منت بدون هیچی ! خدا عمرش بده نجاتمون داد ، ولی اینو بگم بهتون اینقدر عصبانی بودم از این اتفاق اما از اون بیشتر از داداشم که بهش زنگ زدم وقتی اومد فقط در همین حد بود که آچار جَک رو بهم داد و انگار نه انگار و رفت ! بیخیال زیاد مهم نیست ، اما فقط این قضیه خیلی اذیتم کرد ، همین . بعد از اون ما رفتیم خونه که نونا رو بذاریم ، نیوشا اومد گفت که : " بابا غُر زد ، مامان هم ناراحت بود که الانم نمی اومدین " . هیچی دیگه با همون اوضاع ، رفتیم خونه خواهر نیوشا که هدیه تولدشو که نیوشا خریده بود بهش دادیم و رفتیم خونه ما . بعد از اون هم من و نیوشا تنهائی شام خوردیم و نیوشا رو رسوندم خونه و خودمم برگشتم خونه اما تمام بدنم درد می کنه ! تمام عضلات دست و پاهام گرفته چون واقعاً سخت شد وقتی در اون لحظه که هیچ آمادگی نداشتم اینطوری شد ...

خب می دونین امروز تولد آبجی عاطی منه ! درسته که دختر خاله منه اما کم از خواهر بزرگ تر برای من نداره ، چون از زمانی که هر وقت برای من مشکلی پیدا می شد ، خاهرم بهترین کسی بود که کمکم می کرد و راهنمائیم می کرد ! از همه مهم تر می دونین چیه ؟! اینه که من اگر الان با نیوشا خوشبخت و شادم و لبخند روی لبای منه به خاطر خواهر گلمه ! 23 مهر ماه ، تولد خواهر منه ! زادروزش ، تولدش خجسته و مبارک و اینا ! از خدا همیشه واسش شادی و سلامت و خوشبختی همراه شوهرش رحمان می خوام ...

پاورقی : ای خدا شکرت که مشکل دیگه ای پیش نیومد ...

چقده نوشتما ...

راستش رو بخواین امشب داره اتفاق خاصی میوفته ! من والا در جریان نبودم ولی یکی از دوستان قدیمیم داره امشب میاد خونمون ؛ یعنی من دعوتش کردم بیاد اینجا ، منم الان با اجازتون دارم شام آماده می کنم . بلی ، ما هم بلیدیم شام و خوراک درست کنیم و دلیل نمی شه همیشه خوراک از بیرون سفارش بدم تا بیاد و با بقیه نوش جان کنیم ، خودمونم بلدیم شام درست کنیم در صورت تنهائی ( البته از جیب بابائی محترممون ) . خو چیه ؟ برم گوشت بخرم وقتی توی فریز هست ؟! عجبا ، حرفا می زنین ها ! همین الان که دارم اینو می نویسم ساعت 19:38 است و من گوشت های مرغ رو گذاشتم از فریزر بیرون و ریختمشون توی قابلمه و دارم آمادشون می کنم برای سرخ کردن ( دستور پختش رو از آبجی عاطی گرفتم ) . ببخشید یه لحظه رفتم برنج رو بریزم توی پلوپز و کارمو راحت کردم ، گوشت هم خودشو خر کرده بود لبریز شده بود آبش منم رفتم کمی ته کردم زیرشو ! الانم نشستم در خدمتتونم اما خب قبل از اینکه این تیکه رو بنویسم باز بلند شدم رفتم کولر رو روشن کردم چون خدایی گرم شده الان اینجا ، منم از اون وقت یه دستمال بزرگ بسته بودم به سرم که خشک کنه پیشونیمو اگه عرق کرد .

خدمتتون عرض کنم که اتفاقای زیادی واسم افتاد ، اول اون بیماریم ، بعدشم کمر درد قدیمیم شروع شد که من رو برای یک هفته توی خونه انداخت . وقتی روز دوم گرفتگی کمرم رفتم دکتر ، دکتر منو فرستاد واسه ی الکتروگرافی ( فک کنم ، البته یا همون نوار عصب و عضلات ) که جاتون خالی ولی 110000 ت توی پاچه ی من شد ! البته غیر از کمرم ، نمی دونم چرا ولی روزی اولی که توی خونه افتادم انگاری یه اتفاقی افتاده بود ( من به خدا متوجه نشدم ) اما دست راستم ، تقریباً نرسیده به مچ دستم یه چیزی مث غده اومده بالا ! واسه همین وقتی برای کمرم رفتم پیش « دکتر اصغری » ( اورتوپت هستن ایشون ) ، دستمم رو هم نشون دادم . قرار شد برم از کمرم ، ستون فقرات و همینطور از تاندون دستم نوار بگیرم . وقتی بعد نیم ساعتی که من منتظر بودم ( همراه نیوشا ) ، رفتم . یه دختره بود ، روی اعصاب نیوشا رفته بود از بس به من نگاه می کرد و چشاش روی من بود ! نیوشا می خواست بکشتش ، برعکس همون دختره هم به من گفت بیاین تو اتاق رختکن لباستون رو عوض کنین ! بی تربیت وایساده بود ، گفتم : " احیاناً کاری دارید ؟! " ، خندش گرفت رفت . عجب آدمائی پیدا می شنا ، اما خب در کل وقتی رفتم توی اتاق دکتر برای عکس ، یهوئی دیدم بازم اونجاس دختره ! هیچی دیگه ، با لباسعکس برداری روی تخت دراز کشیدم و با اجازتون دکتر ازم نوار گرفت . اما دکتر یه حرفی رو بهم زد که خیلی اذیتم کرد و اعصابم رو بهم ریخت ! می دونین بهم چی گفت ؟! برداشت گفت : " شما بدنتون خیلی مشکل داره ، همین الان دیسک کمر دارین " . اینو که گفت انگاری وقتی آتیشم روم آب یخ ریخته باشن ، یه جوری شدم . به نیوشا گفتم ، نیوشا گفت : " اینا رو نگو ؛ ایشالله درست می شه " . وقتی رفتم پیش دکتر و جواب نوار رو بردم گفت بهم : " دفترچت برگ نداره ، فردا عوضش کن بیار واست دارو و فیزیوتراپی بنویسم " . البته اینم بگم که دکتر در مورد دستم هم بهم گفت مشکلی نداره ، یه ورم کوچیکه و خودش خوب می شه . اینطوری یه مقداری آروم تر شدم چون دکتر حرفی از دیسک کمر نزد . هیچی دیگه با اجازتون من برای فیزیوتراپی نرفتم ( دلیل داره که می گم ) . بعد از چند روز استراحت و گرفتن مرخصی استراحت و گواهی پزشکی ، شب رفتیم خونه دائیم . عمه ام وقتی دستم رو دیدن و جریان کمرم رو شنیدن ، بهم گفتن یکی هست اون سمت شهر برو پیشش . منم راستش چون مامانم یه بار استخون ترقوه ( همینطوری می نویسن ؟ ) شکسته بود ( مبینا با سرش محکم زده بود روی استخون مامان ، بعد از چند روز دیدن درد داره و ورم کرده ) رفته بودن پیشش و مشکلشون حل شده بود شکر خدا ، منم واسه همین گفتم باشه . جاتون خالی رفتم پیش زنه ، خیلی هم شلوغ بود خونه اش ، چون کارش خیلی خوب بود توی شکسته بندی . وقتی دستم رو دید ، گفت این خورده ( استخون های کوچیک توی بدن ) در رفته ، بهم اشاره کرد بیا تو ، منم رفتم ! دستم رو گرفت ، یه مقدار دست زد روی ورم ، بعدش شروع کرد به ماساژ ، دید که نمی تونه و قدرت نداره هم دستم رو نگه داره هم اینکه ماساژ بده یکی رو صدا زد از اون مرد هائی که بیرون اسیتاده بودن که بیاد و دست من رو محکم بگیره ! دستم رو خوب پیچوند و ماساژ داد ( خیلی درد داشت ولی من دم نزدم ) ، بعدش یهوئی بعد 3 دقیقه گفت خوبه ، وایسا بچسبونمش و برو واسه کمرت تو صف وایسا تا نوبتت بشه ! هیچی با اجازتون یه 40 دقیقه ای توی صف بودم تا نوبتم شد . البته به همراه 2 فرد دیگه ! اول یه پیرمردی بود که پاش پیچ خورده بود اما وقتی دیدم پای چپشو دیدم خیلی ورم داشت ! وای نمی دونین چطوری پاهاش رو می پیچوند تا خورده ها رو جا بندازه ، من داشتم از هوش می رفتم . وقتی کار مرده تموم شد ، کار من شروع شد . نوبت من که شد ، گفتم : " کار این بنده خدا رو راه بندازین که کارش زیاد طول نمی کشه ، کار من زیاد طول می کشه " . من به خاطر مرده گفتما ، اما یهوئی دیدم یارو زنش رو صدا کرد گفت بیاد ! بیچاره اون شکسته بنده فک کرد ما با همیم ، می خواست زنه رو پیش من دستش و پاهاشو لخت کنه ! من دیدم اوضاع خطریه گفتم : " خانوم پس اگر کارشون زیاد طول می کشه من رو انجام بدین ایشون باشن برای بعد ! " . هیچی دیگه ، من دراز کشیدم اول که دیدم داره عناب می خوره اما احساس کردم یه لیوان رو برای باد کشی ( طب سنتی و قدیمی ) انداخت پشتم اما لیوانه خیلی بزرگ بود ! جاتون که خالی نباشه ، یهوئی دیدم با قدرت هر چه تمام ، لیوان رو وقتی به پشتم چسبیده بود جابجا کرد ! چنان سوزشی داشت که داشتم از هوش می رفتم اما تحمل کردم ! دقیقاً 3 بار روی کمرم این کار رو کرد و من هر 3 بار رو زجر کشیدم . وقتی کارش با پشتم موم شد ، گفت دستات رو بذار بغل ، منم این کارو کردم اما دیدم بلند شد ! وای خدا چشمتون روز بد نبینه ، پاشو گذاشت دقیقاً روی مهره های کمرم ، جائی که درد می کرد ، دستامو گرفت و به پشت منو کشید ! اول سمت راست بعدشم سمت چپ ! اما وقتی بلند شدم دیدم مشکلی برای راه رفتن ندارم و می تونم راه برم . اما بهم گفت : " رگ سیاتیکت جابجا شده و اون سمت راست ، همینطور مهره 4 و 5 مهره کمرت هم جابجا شده و فاصلش زیاد و نخاعت رو درگیر کرده و تنگ شده نخاعت ، اگر دیر تر میاوردی شاید خدائی نکرده فلج می شدی ! دردت هم قدیمیه ، مال 4 تا 5 سال پیشه ( درست می گفت درد کمرم قدیمی بود ، قبلاً گرفته بودم اما توجهی نکردم ) " . هیچی دیگه اومدم خونه و استراحت کردم دو روزی بعدشم رفتم سر کار .

یه چیزی بگم بهم نخندین ولی من توی این یه هفته ای که مثلاً رفتم سر کار دقیقاً از 60 روز کاری من 5 روزش رو نبودم سر کار به بهانه های مختلف از بند جیم استفاده می کردم و می رفتم و کمی استراحت می کردم ( چون کمرم به خدا درد داشت ) ! اما خب گذشت و الانم شکر خدا خیلی بهترم اما خب بازم می دنم بسیار زیاد از این بند جیم استفاده خواهم کرد ...

الان ( یعنی چند دقیقه قبل ) رفتم توی آشپزخونه و به برنج ها و گوشت ها نگاه کردم ! گوشت ها رو ریختم توی ماهیتابه برای سرخ کردن و الانم که این رو واستون پست کنم می رم سراغ خوراکم تا آمادش کنم ، بعدشم سالاد و چای و ... تا مهمونام بیان ...

دوستائی که هویت اصلی من رو می دونن و واسشون فاش شده ؛ قراره یه اتفاق خیلی خوب توی زندگیم بیوفته ! خیلی دعام کنین و به خاطر من ( اگر دوستتون هستم ) انجامش بدین . این اتفاق می تونه مسیر زندگی من رو تغییر بده و خیلی بهش نیاز دارم ...

پاورقی : چقدر نوشتما ؛ نه ؟! دعام کنین ...

قضیه از این قراره ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من کجا بودم ؟!

وای خدا من چند وقته نبودم ؟! مدت خیلی طولانی شده که نه نوشتم من نه اینکه تونستم سر بزنم . البته دوستان هم مث اینکه این سمت ها نیومدن ، شاید به این خاطره که آدرس چشمک از tk به ir تغییر پیدا کرده . آدرس جدید رو که دارین ؟! http://www.cheshmakdiary.ir ببخشید اگه نشد کوتاه تر بگیرمش ( منظورم آدرسه ) چون یکی دیگه اشغالش کرده بود ، بازم من شرمندم . راستشو بخواین این مدتی که نبودم دلیلای زیادی داره ! اولین دلیل اینکه من دو هفته ( در اصل 2 روز اما ... ) مرخصی داشتم . دومین دلیل اینه که توی این دو هفته من بیمار بودم و مشکلم بسیار حاد و جدی بود که باید از این بیماری خلاص می شدم که شکر خدا تونستم بشم ( البته به لطف همسر عزیزم ، نیوشا ) . تمام این مدت عین پروانه دور و برم چرخید و مراقبم بود تا تونستم خوب بشم شکر خدای بزرگ ...

پاورقی : شماها بگین چه خبرا ؟ چیکارا کردین این مدت ؟ چرا نیودین اینجا ؟!