چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چی بگم ...؟!

راستشو بخواین ، صبح جمعه ای کار درستی نیست این حرفا رو بگم اما واقعاً دلم پره و می خوام حرف بزنم . اگه جائی نمی تونم صحبت کنم و حرف بزنم و درد دل کنم اینجا که می تونم با خیال راحت دلمو بذارم رو صفحه و چیزائی که توش مونده رو بگم تا شاید یه کمی سبک بشم ، غیر اینه ؟! منم مث همه شما ها انسانم ، درد دارم ، حرف دارم ، می خوام بگم ... اما وقتی بحث گفتن میاد لال می شم . حرف نمی زنم فقط می ریزم توی خودم . آخرش دق می کنم دیگه . سخته اینطوری زندگی کردن ، خیلی سخت می شه که دورو بریات اصن درکت نکنن .

ماجرائی رو که می خوام واستون بگم ، دیشب موقع شام خوردن افتاد . جوری که دیگه هیشکی حتی یه لقمه خوراک هم نخورد . از اینجا باید بگم که شب قبلش همگی رفته بودیم سر زمینمون ، شام رو هم اونجا خوردیم و تا ساعتای 23:20 اونجا بودیم اما برگشتیم خونه . قرار شده بود که شب اونجا بمونن بابا و بقیه چون آبداری زمین ساعت 04:00 صبح بود ، مشکل بود بخوان برن و برگردن اما خب نموندن ، مث اینکه آبدارمون اومده بود و خودش می رفت سر آبداری زمین . هیچی دیگه همگی برگشتیم خونه و اینکه گرفتیم خوابیدیم . صبح بابا اینا رفتن سر زمین ( می خواستن ناهار برن اونجا ) ، منم که طبق معمول بیدار بودم تا صبح و گرفته بودم تا ظهر خوابیدم . تقریباً ساعتای 13:30 پارسا بیدارم کرد و گفت : " که بریم ناهار " ، منم گفتم : " چند دقیقه ای بلند شم سر حال بیام بعد بریم " ، گفت : " دیر می شه ، می خوان ناهار بخورن " ، منم دیدم خیلی عجله داره گفتم که بره و اونم با ماشینم رفت ، منم باز گرفتم خوابیدم تا نمی دونم کی . بیدار که شدم دیدم گرسنمه ، رفتم توی آشپزخونه و دیدم هیچی نداریم واسه همین از تو یخچال 3 تا تخم مرغ برداشتم و ریختم تو قابلمه و پختم و خوردم . بعد از ناهار سریع رفتم سر پروژه جدید سایتم که برای این شرکت هائی که پشتیبانیشون رو دارم و تا چند ساعتی درگیرش بودم . بعد SMS دادم به نیوشا و رفتم زنگ زدم به بابا ( نگرانشون شدم ) ، پرسیدم که : کجائین ، کی میاین ؟! " ، بابا گفتن : " داریم پنچری ماشینت رو می پیرم ، نباید آچار چرخ توی ماشین داشته باشی تو ماشینت ؟! " . اول فکر کردم پارسا وقت رفتن پنچرش کرده اما بعد که بابا گفتن از دیشب پنچر بوده و ما صبح دیدیم ، می خواستم پارسا رو بکشم که چرا ماشین رو پنچر 10 کیلومتر برده تو جاده و باهاش تازونده . هیچی دیگه ، گذشت و مامان و مینا و مبینا و پارسا با ماشین من برگشتن اما بابا و راما مونده بودن تا درختا رو سمپاشی کنن ، بعد از یه 45 دقیقه ای برگشتن . موقع شام شد ، مامان شام رو آماده کردن ، خوراک ظهر بود که سر زمین خورده بودن . مرغ رو کباب کرده بودن ، آتیشی و کمی هم پلو سهم منو هم نگه داشته بودن تا بیارن واسم ، چون می دونستن وقتی تنهام چیز خاصی نمی خورم . آها یادم رفت اینو بگم که ، من یه 35 دقیقه ای قبل از شام ، کمی از پلو و یه تیکه گوشت خورده بودم . وقتی شام رو آوردن ، من که سهمم جدا بود یه تیکه گوشت بود و کمی هم دل و جیگر کباب شده با پلو ، کنارش مامان کمی سوسیس هم سرخ کرده بودن واسه بقیه . وقتی نشستیم سر سفره من شامم رو کشیدم و گوشت رو هم گذاشتم توی بسقابم و می خواستم شروع کنم به خوردن . یهوئی دیدم مبینا داد می زنه من اونو می خوام ( اشاره به گوشت تو بشقاب من ) ، من که متوجه شدم ، یه کمی صدامو بردم بالا و برای اینکه مبینا رو اذیت کنم گفتم بیا ( اشاره به لایک فیسبوک ) ، اما فکر کنم صدام خیلی زیادتر از اینا رفت بالا . یهو متوجه بابا شدم ، وقتی دیدم بابا ناراحت شدن پشیمون شدم از کارم و رفتم از گوشتم جدا کنم بدم به مبینا . چشمتون روز بد نبینه ، یهوئی دیدم بابا بشقاب مبینا رو برداشتن کوبوندن توی بشقاب گوشتا شکوندن ، من موندم که چی شد . سس مایونزی رو که سر سفره بود رو هم می خواستم پرت کنن که پارسا جلوی بابا رو گرفت . من که می دونستم تمام این حرکاتا به خاطر منه ، سرمو بردم جلوی بابا و گفتم : " بزنین تو سر من " . همه شُکه ، منم شُکه یهوئی صدای بابا در اومد و داد و بیداد . منم بلند شدم رفتم آشپزخونه یه لیوان آب خوردم و اومدم توی هال نشستم . بابا بعد کلی حرف ، یهوئی شروع کردن به گریه کردن . گریه کردن ، همگی همش چپ چپ نگاه من می کردن ، مامان هم گریشون گرفت و همگی ساکت بودن . من آروم نشستم و هیچی نگفتم و صحبتی نکردم و فقط به تلویزیون نگاه می کردم و هیچ عکس العملی نشون نمی دادم . وقتی بابا رفتن نشستن و شروع کردن به کشتی کج نگاه کردن و آروم شدم من سعی کردم آروم بشم اما نشد ، بغض کردم و اشکم از چشمم در اومد ، کم کم داشت نفسم بند میومد ، دیگه صدای گریه نمی دادم بیشتر به نفس نفس زدن کسی که می خواد بمیره شده بود . یهوئی احساس کردم نفسم بیرون نمیاد و توی گروم گیر کرده ، هر کاری می کردم نفسم بالا نمی اومد . برای یه لحظه نفسم بند اومد و نمی تونستم تنفس کنم ، تیک عصبیم گرفته بودم و اعصابم بهم فشار آورده بود و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود . فقط بلند شدم و رفتم توی اتاق که کسی منو نبینه اما نشد . پارسا پشت سرم اومد توی اتاق با یه لیوان آب اما نخوردم و گفتم بره بیرون . اینقدر حالم بد بود که گفت : " می میری ! " و فقط جوابشو دادم " بمیرم به درک " . خلاصه توی اتاق موندم تا حالم بهتر بشه ، مامان یه کمی که گذشت برام آب اورن اما بازم نخوردم ، لیوان رو گذاشتن روی بخاری توی اتاق و رفتن . گریم بند نمی اومد و فقط از خدا همش آرزوی مرگ می کردم ، سیر گریه کردم . بعدش که حالم بهتر شده بود بلند شدم رفتم کمی توی هال نشستم و بلند شم و رفتم بیرون تا ساعتای 01:45 . بعد برگشتم خونه و گرفتم خوابیدم . اما برام واقعاً شب بدی بود ، خیلی سنگین برام تموم شد ، فقط به خاطر یه تیکه گوشت ؟! اونم چون برای من نگه داشته بودن ؟! خب مامان من ، خواهش می کنم برای من چیزی نگه ندارین ، یا لااقل بگین مال کسیه من بهش دست نزنم ، غیر اینه ؟! من از شاید همه چیم بگذرم برای بقیه اما وقتی یه چیزی رو می گن مال توئه متنفرم بدم به کسی . چی شده ؟! من مقصرم ؟! فدای سرتون الان با این داستانا من مقصرم ف خودمم می دونم . اما یه سوالی ، من کی حق با منه ؟! زمانی که از بچگی تا بزرگی کتک خوردم ؟! به خاطر بقیه ؟! یا زمانی که هر کسی با هر لحنی دوست داشت باهام صحبت می کرد ؟! واقعاً بعضی وقتا گفتنی رو نمی شه نمی گفت ، فقط باید درک کرد که من از درک کردن ، فقط اینو فهمیدم که من باید درک کنم نه هیچ کسی دیگه که منو درک کنه ! همیشه به خاطر دیگران تنبیه و مجازات شدم ، به خاطر بقیه کتک خوردم ، به خاطر محبتی که به بقیه می کردن و من می دیدم و ازش بی بهره بودم فقط و فقط حسودیش برام موند . همیشه اعصاب بقیه نباید خورد بشه ولی من اگه اعصابم بره زیر پا ، اصن اهمیتی نداره و . آره ایناس همه چیز ...

اینا اتفاقای دیشب بود ؛ شمام می گین من مقصرم ؟ چون بزرگترم ؟! چون باید درک کنم ؟ چون باید بفهمم ؟! چون و چون و چون و چون ...؟! راست می گین ، من مقصر . حرفی نمونده واسم ، چی بگم ؟ گفتم و فقط باید درک کنم و بفهمم ولی از اونجائی که من نفهمم نمی فهمم . مشکل اینجاست .

می خوام دنبال یه خونه مجردی بگردم ؛ می خوام از خونه بابام بیام بیرون . می دونین شاید من نباشم زندگیشون رو براه بشه ، برکت به خونشون برگرده ، اعصابشون راحت باشه . یه آشغال از خانوادشون کم ، غیر از اینه ؟! من برم راحت ترن ...

پاورقی : ببخشید ؛ نمی خواین نخونین ، مجبورتون نمی کنم . من همیشه اینجا درد و دل می کنم ...

حرف دل ...

دلم تنگ شده واسه نیوشا، خیلی دلم میخواد الان پیشم بود و کنار هم بودیم. بهم داره فشار میاره این دوری دیگه، سخته تحملش باور کنین. من چرا نباید عشقمو وقتی واقعا بهش نیاز دارم اونو کنار خودم داشته باشمش؟ این دردیه که من بهش دچارم و هیچ حرفی نمیتونم بزنم. میدونین چرا نمیشه حرفی زد؟ چون من شب خواستگاری به خالم قول دادم و با شرطایی که واسم گذاشتن موافقت کردم. قلبم داره تیر میکشه،نفسم بند اومده، سرم داره از درد میترکه اما نمیتونم مرهمو دوای دردمو پیش خودم داشته باشم! این درده به خدا ...

دوست ندارم ...

نمی دونم چم شده ، چی شده که اینقدر روی همکارم حساس شدم ، هر حرکتی که انجام می ده به نظرم سوء استفاده است و یه دلیلی برای این که از زیر کار در بره ! واقعیت اینه که ، من یه آدمیم که دوس داره از زیر کار در بره ، می خواد سر کار نباشه ، می خواد برای خودش جیم کنه و یه جوری فرار کنه از کار . شاید برای اینه که من نسبت به همکارم اینقدر حساس شدم . شنیدین که می گن : " کافر همه را به کیش خود پندارد " ، والا قضیه ما هم نکنه اینطوریه ؟! نکنه واقعاً چون خودم اینطوریم ، همکارمم اینطوری می بینم ( پست های من رو بخونید ، من توی بخش گلایه ها چیزائی رو نوشتم در سال 93 که شاید این موضوع رو مشخص کنه ) .

راستش رو بخواین ، الان یه بحثی شد که نمی دونم چی بگم ولی همکارم مطمئناً سوء استفاده خواهد کرد ؛ یادتون باشه بهتون گفتم که پدر همکارم یه چند ماه پیش سکته مغزی می کنه و نصف بدنش فلج می شه . از اون روز به بعد یه چند روزی همکارم درگیر پدرش بود . یه روز اول سر کار نیومد ، اما بعدش اومد سر کار . فک کنم بعد چند روز که شبش بالای سر باباش توی بیمارستان بوده ، صبح روز بعدش اومد دفتر اما خوابش می اومد . همون روز تا ساعت فکر کنم 09:00 سر کار بود که بهش زنگ زدن که بابات می خوان مرخص بشه ، از خدا خواسته رفت . اون روز اینجا حقیقتاً شلوغ بود ، باری که بود هم از روی دوش من برداشته نمی شد ولی لااقل می تونست کارای خودش رو تموم می کرد . اون روز از خط خودم بهش SMS دادم ( که ای کاش نمی دادم ، حقیقتش خودم رو کوچیک کردم ) که : " امروز میاین دفتر یا نه ؟! " . پاسخی بهم نداد ، ساعت 13:00 بهم SMS داد که " ترخیض بابا همین الان تموم شد دارم می رم خونه " . نمی دونم این کارش از عمد بود یا نه ولی این قضیه پیش اومد .

بعد از اون ، همکارم باباش رو می خواستن ببرن فیزیوتراپی . روز اول که نرفت ، حالا نمی دونم دلیلش چی بود ولی روز اول رو نرفت ، خودشم می گفت که گوشیشو جا گذاشته اما منتظر زنگشون بوده که اینطوری پیش اومده . از روز بعد ، نزدیک به 10 روز صبح ها همکارم فک کنم ساعتای 09:00 تا 09:20 می اومد دفتر تا یه روز سه شنبه که قبل ما دفتر بود ...

دیروز بابام رفتن اون دکتر طب سنتی توی شهرستان که بهتون گفتم ؛ همکارم به بابام سپرده بود که اگه دکتر قبول می کنه و می تونه درمان کنه ، باباش رو ببره اونجا . الان بابام به همکارم گفتن که : " دیروز صحبت کردم باهاش ، گفت بیارن . تا اونجائی که بشه و عصب خشک نشده باشه عصب رو تحریک می کنم . شما این چند روز که تعطیله ، بعد تعطیلات یه وقتی می گیرم که برین اونجا ، محل برای اسکان بیماران هم داره . من ازش استفاده نکردم چون صبح زود 06:00 از اینجا راه افتادم ، ساعت 09:00 اونجا بودم و ساعت 11:00 دیگه بر می گشتم ولی محل برای اسکان هم داره " . بله ، این حرفی بود که بابام به همکارم زدن . حالا نمی دونم بخوان وقت بگیرن ، مث خودشون که همیشه جمعه صبح رفتن و برگشتن برای همکارم وقت می گیرن یا اینکه وسط هفته می گیرن . امکان داره همکارم وسط هفته بخواد که اینطوری از اینجا فرار کنه . البته بازم می گم شاید ...!

من خودم وقتی کار شخصی ، مخصوصاً بیرون از شهری دارم انداختم جمعه یا مرخصی گرفتم ( چند باری که رفتم یکی از شهرستان ها برای شبکه و ... ) که البته اون هم قبل از مسئولیت کارت هوشمند بوده . فقط یادمه سال پیش 17 روز اول نوروز رو نبودم ، چون مرخصی گرفتم برای عقدم با نیوشا . خب بدون استثنا ، همکارم هر سال تابستون ، توی تیر یا شهریور 15 روز برای خودش مرخصی می گیره و می ره . اما منِ بدبخت باید کارام سنگین هست ، کارای اون رو هم به دوش بکشم . اما از وقتی که کارت هوشمند تحویل من شه ، بیشترین روزی که من مرخصی داشتم 3 روز بوده ، همین !

والا این بود گفتنی که گفتم ؛ چی بگم ، بازم می گم شاید واقعاً من چون کافرم همکارم رو هم کافر می دونم ( مثل کافر همه را به کیش خود پندارد ) یا اینکه واقعاً همکارم بعضی وقت ها داره سوء استفاده می کنم ! راستی این رو هم یادم رفت بگم در مورد اون روز هائی که بابا نمیان سر کار . خب نامه دادن توی شرکت ها وقتی من می رم نامه می دم 10 دقیقه دیگه فوق فوقش طول می کشه ، اما نمی دونم همکارم که می ره پائین نزدیک به 30 دقیقه پائینه ، این یکیش . بعدی اینکه راستش نمی دونم چه جور عادتیه یا اینکه واقعاً خدا توی اون روز به همکارم نزدیک تره ( دقیقاً زمانی که بابا نیستن و نمیان سر کار و همکارم اطلاع داره ) یا اینکه توی نمازخونه پول می دن . همکارم آخ نمی دوننین چقدر هوس می کنه بره نماز بخونه و خدا رو یاد می کنه . سریع وضو می گیره و خودشو می ندازه توی نمازخونه پایانه ، دعا می خونه و باید نماز اول وقت بخونه و پشت سر روحانی نماز بخونه و ... . روز چهارشنبه هم بدون استثنا هر هفته می ره نماز می خونه چون بعدش حلقه صالحینه ! خودش به زبون خودش می گه : " فقط می رم که به من وام بدن " ! من چی بگم ؟! راستش دلم پر می شه وقتی می بینم این نزدیکی به خدا رو می بینم ! دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو ؟!

پاورقی : پست های قبلی من رو هم بخونین ، بخش گلایه و سال 93 رو ؛ به خدا از حق هم نوشتم ...

اصن دلم نمی خواست ...

انتظار اینو نداشتم که بخوام نخستین روز های سال جدید رو اینطوری شروع کنم ؛ اما به خدا یه چیزائی هست بهم فشار میاره ، انگاری یکی گلوم رو گرفته و داره فشار می ده که می خوام خفه بشم ! کم نیاوردم ، اما برای هر کدوم از کار هام دلیلی دارم که چرا کاری رو دارم انجام می دم ، چرا دارم اینطوری برخورد می کنم و ... . آره ، منم دلیلی دارم برای انجام هر کدوم از کار های خودم و هر رفتاری که در مقابل شخصی انجام می دم ! متوجه می شین چی می گم ؟! " من هم انسانم " ، فهمیدنش اینقدر سخته ؟! اینقدر دشوار و قابل فهم نیست که متوجه بشه کسی که بابا من هم مث شما انسانم ، تا چقدر تحمل دارم ؟!

از روزی که اومدم توی این خراب شده که مثلاً کار کنم ( خدا عمری بده بابامو ، فقط به عنوان یه تایپیست ساده اومدم ) ، ماه اول شاید باورتون نشه ولی به خدا 100000ت حقوق گرفتم ! توی همین گیر و دار ، تمامی شرکت ها داشتن نرم افزارشون رو از حالت سیستم عامل MS-DOS ( کامپیوتریا می فهمن چیه ) ، به نرم افزار تحت ویندوز و تحت وب تغییر می دادن . راستش رو بخواین ، شرکتی که پشتیبانی نرم افزار ها رو قبول کرده بود ، کسی رو از خود محل می خواست که بتونه یاد بگیره و کار باهاش رو سریع انجام بده . چون توی اون مجموعه من مثلاً کامپیوتر وارد بودم ، من رفتم ( که کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم ) . شرکت چون وضعیت یادگیری و پشتیبانی نرم افزار ها رو دید ، خودشو کشید عقب و گفت من فقط پشتیبانی سخت افزاری رو قبول می کنم ( در صورتی که نرم افزار رو باید پشتیبانی می کرد ) و اینطوری شد که من شدم مسئول پشتیبانی نرم افزار . از اون طرف قرار بود ، کسی خودش یاد بگیره و به تمام پرسنل اونجا آموزش بده و باز هم از اونجائی که کسی نبود ، من باز پیش قدم شدم و مسئول آموزش نرم افزاری رو هم قبول کردم ! بدبختی های من از همینجا شروع شد ، وقتی که مجبور بودم حدود 1 سال هر کسی که میومد رو آموزش بدم ، هنوز بعد از آموزش تا 1 ماه یا بیشتر هنوز هم تماس می گرفتن و سوال می کردن ولی باز هیچی یاد نمی گرفتن ! مدتی گذشت و دیدم با طی این مدت و کار کردن با نرم افزار می تونم به طور مستقیم پشتیبانی سخت افزاری و نرم افزاری شرکت ها رو به عهده بگیرم و این کارو کردم . دیگه به خاطر خریت خودم شدم همه کاره نرم افزار ، یعنی مستقیماً باید با هر کسی سر و کله می زدم و مشکلی پیش میومد پاسخگو می بودم ! یعنی حتی اگر اینترنت قطع بود ، سیستم روشن نمی شد و هر کوفت و زهر مار دیگه ای که بود باید پاسخگو می بودم . اما درد من از این نبود ، درد من از این بود که من غیر از تمام این ها ، هنوز هم با فشار کاری که روم بود باید پاسخگوی تایپیست بودن انجمن رو هم می دادم ! مشکل اینجا بود که اگر وقت خالی برای استراحت داشتم ، همکارم دست به سیستم نمی زد و باید من انجام می دادم چون من رو مسئول کامپیوتر قرار دادن ! بهانه هائی مث : " آدم دهاتی چی می فمهمه " و امثال این ها باعث می شد همکارم خودشو بکشه عقب . تا اینکه نرم افزار تحت MS-DOS مدیریت صورت وضعیت مسافر هم تغییر کرد به سیستم تحت ویندوز و وب ! همکارم از خدا خواسته دیگه خودشو کشید عقب و می گفت : " من بلد نیستم خودتون " ! حالا من موندم و باقالی و خر ملا . از حق نگذریم ، همکارم گفت بیا کارو به منم یاد بده تا منم بتونم انجامش بدم ، یادش دادم اما تا وقتی که می شد . زمانی که نمی تونست دیگه دست می کشید و باز من می موندم و باقالی و خر ملا . مسئول برگزاری کلاس های آموزشی همکارم و بابام بودن ! زمانی می رسید که من تنها باید پاسخگوی همه ی این شرکت ها و ارباب رجوع ها می بودم ، بدون حتی یه کمک ساده . اما امان از زمانی که دیگه خیلی شلوغ می شد .

  • خسته شدن رو می فهمین یعنی چی ؟! به معانی واقعی خسته شدم ؛ خسته از حجم این همه کار و تنهائی ! من هم انسانم ، تاب و تحملی برای انجام کار ها دارم ، خسته می شم اما کی بفهمه ؟! حجم کارم واقعاً زیاده ، تعهد کارم زیاده ، وقتی کاری پیش میاد تا درست انچام نشه رها نمی شم حتی شب و روز برام نمی ذارن ! اما کسی نبود که اینا رو بفهمه ...

همکارم کمکم بود ، نمی گم نبود اما زمانی که یه ذره ای سخت می شد خودشو می کشید عقب ، چون متوجه نمی شد و باز هم من می موندم و انجام کار ها ! کسی قبول نمی کنه که من مسئول نرم افزار و پشتیبانی شرکت هام و برای همین حقوق می گیرم و دیگه ربطی به انجمن ندارم ، ولی همیشه با یک سوال محکوم می شم از طرف بابا ؛ سوال اینه : " تو توی انجمن چیکار می کنی ؟! برای چی حقوق می گیری ؟! " . نمی تونستم بگم : " شما تعهد انجام درست کار می دین ؟! شما وقتی سیستمی خراب می شه شب و روز ندارین ؟! شما زمانی که مشکلی پیش میاد باید باشین تا کامل درست بشه ؟! شما باید باشین ؟! شما می گین وظیفه منه ، شما می گین باید درستش کنم ، شما می گین من مسئولشم ، شما می گین تو ، تو ، تو و بازم تو ... و منم که می مونم تنها که باید باشم نه هیچ کسی دیگه ! " ، اما مگه از اعضای انجمن کسی می دید این چیزا رو ؟! قبول بابا می دیدن ، کسی دیگه می دید ؟! حتی همکارم وقتی می دید و براش در حد خودش بود ولی باری از روی دوشم برداشته نمی شد ، چی باید بگم ؟! کسی نمی دید و این مشکل من بود و باید کاری رو می کردم که می دیدن تا بهم حقوق بدن و بقیه چیز ها که دیدنی نبود جزو مشغله کاری من حساب نمی شد ! همه ازم انتظار داشتن که در یک رو تمام استان رو برم و کاراشون رو انجام بدم ، اما اگه روز بعد سر کار نمی رفتم همکارمو و همه صداشون در میومد و می گفتن که : " چرا ؟! چرا نیست و نیومده ؟! " اما یکی نپرسید : " خسته نیستی ؟! خسته نباشی ، زحمت کشیدی تا اینجا اومدی ، در مونده نباشی " فقط حساب می کردن به خاطر پول کرایه راهم و خستگی خودم اون مقداری که بهم دادن یعنی اینکه دیگه تمام ! این درد من بود ، نه اینکه چیز دیگه ...

می دونین حالا که باز یه درد دیگه غیر انجمن اضافه به دردام شده ؛ حقوقشم می گیرم ، نمی گم نه اما به خدا به این همه جنگ اعصاب و اعصاب خوردی نمی ارزه ! می گم تا زمانی که اسم کامپیوتر میاد ، همکارم می کشه عقب و باز هم همون مثل بالا که " من می مونم و باقالی و خر ملا " . خسته می شم ، به خدا خسته می شم ، وقتی می بینم همکارم کاراش همه در چند تای ساده خلاصه می شه و هیچ تعهدی نیست ، کسی ازش سوال نمی پرسه و هر کاری بکنه هیچ مسئولیتی در قبالش نداره ، اما هر چی که باشه متوجه منه ! آقا حالا درباره ی کار من نظر و دیدگاه هم کی دن ( دیگه اینش برام سخته تحملش ) . همکارم چون عصر ها میاد سر کار ( اونم چون خودش خواسته ) و عصر غیر از نشستن و بازی کردن هیچ نقش دیگه ای نداره ، و حتی اگر یک یا دو ساعت بخواد ظهر بیاد ، دیگه عصر نمیاد و اضافه کاریشو می زنه ، داره برای من نظر می ده که بیشترین و پر تعهد ترین و مسئولیت تمام کار های درست و در صورت اشتباه ، عواقبش به سمت منه نظر می ده ؛ و این برای من دشوار و درک نکردنیه .

یه فتوکپی ساده گرفتن ، اون هم برای خودت ، برای کار خودت رو هم نمی تونی انجام بدی و می فرستی پیش من ؟! بی معرفت ، نامرد ، بهت می گم : " فتوکپی ها رو پیش من نفرست " ، وجداناً جای اینکه بگی : " یعنی بره توی شهر ؟! " خودت بیای بگیری رو یه باری از روی دوشم کم کنی ازت چیزی کم می شه ؟! کار خودت ، به خدا کار خودت ، کم می شه چیزی ازت ؟! نه به خدا نمی شه ، کار خودتو خودت انجام بده دیگه من به خدا مث تو انسانم ! حالا همش بابام ازم می پرسن که : " تو چرا نظرت در مورد همکارت منفیه ؟! " یا اینکه " چرا اینقدر جیم می شی یا به هر بهانه ای از انجمن می ری ؟! " . خب پدر من ، عزیز من ، نفس من ، رئیس من ، آقای من ، بابا ببینین وضعیت من اینه ، من اینطوری داره باهام رفتار می شه ، من اینطوری داره واسم اتفاق می افته ! منم انسانم ، " انسان " فهمیدنش سخته ؟! تاب و تحمل منم مث شما اندازه داره . بابام همش دارن در مورد همکارم اینطوری قضاوت می کنن ، چون تا کاری می خوان انجام می ده ، همش داره به خاطر چاپلوسی واسه این و اون هر طور شده کار راه می ندازه ، آدم درستیه ! به خاطر چاپلوسی نیست ، به خاطر اینه که می خواد کار راه بیوقته !

به همون خدائی که همتون می پرستین ، به همون قرآنی که می خونین قسم ؛ یکی اومده بود که کارش گیر بود ، یعنی می شه گفت هیچی در مورد شرایط کاری ما نداشت ولی چون یکی زنگ زده بود از کسانی که آقا می شناخت و از طرفی رئیس بانک بود . وقتی اون یارو زنگ زد به من می گه : " آدم کار راه اندازیه ، به درد می خوره و رئیس بانکه " . برداشتم بهش گفتم : " توی اون بانک حساب دارین ؟! " برداشت بهم گفت : " نه ، اما خدا رو خوش نمیاد ، اونور سال اگه بخوام وامی چیزی بگیرم بهم وام بده " . شما باشین چی می گین ؟! آتیش نمی گیرین ؟! به درد شما چی می خوره ؟! چون همکارتون گفته و هیچ سودی برای شما نداره و به درد شمام نمی خوره ، و جالبه دروغ می گه و همون لحظه رو می شه که نه برعکسشه چی می گین ؟! ناراحت نمی شین ؟! بابا خسته شدم از دستش به خدا خسته شدم ! کار نمی اومدم اینجا ، کاش دستم می شکست ، پاهام می کشست اون رو اصن نمی اومدم اینجا ، کاش نمی اومدم ، به خدا کاش نمی اومدم شاید یه کاری دیگه داشتم . خدا کنه تمام کسائی که واسشون کار انجام دادی ، روزی که کار داشتی حتی تو رو نشناسن تا بفهمی ! ( خدایا منو ببخش ) ...

به خدا وقتی می بینم و این چیزا رو بهش نگاه می کنم ، قلبم درد می گیره ، آتیش می گیره ، به خدا از حدم دیگه داره خارج می شه ، دیگه از توانم خارجه این همه فشار رو تحمل کنم ! واسه بقیه که اهمیتی نداره ، من نباشم همکارم که وظیفش نیست انجام نمی ده ، باید من باشم تا انجام بدم ، حتی یه درصد فکر منم نیست ! رامین ؟! رامین به درک ، رامین مگه آدمه که کسی بخاطرش کار انجام بده ؟! به جهنم که سرش شلوغه و کار زیاد داره ! وقتی که اون دفتر گپ و گفتگو به راهه ، به خدا قسم اگر ارزشی برای حرف آدم قائل بشه . اما من چی ؟! من انسان نیستم ؟! شاید واقعاً نیستم که اینطوری حساب می کنن . اما باور کنین خسته شدم ، به خدا خسته شدم ...

ظاهر آدما چقدر گول زننده است ؛ یه ته ریش ، مذهبی برخورد کردن ،احترام به صورت چاپلوسی و ... اما در پشت سر وقتی چیزی رو باز می کنی می بینی کسی باورش نمی شه و باز مجبوری خفه بشی و توی خودت بریزی ، حتی پدرت هم قبول نکنه حرفت رو ... خیلی سخت می شه به خدا ... خیلی سخت ...!

پاورقی : ناراحتم ؛ درک کردن سخته ، وقتی هیچکسی درکت نمی کنه ! داره از حدم خارج می شه ...

نمی ذارن ...

بعضی وقت ها آدم تصمیم می گیره خوب باشه ، با کسی کل کل نکنه ، آدمی باشه که به فکر بقیه است ، غم و دلخوری بین اونو کسائی دیگه نباشه ... اما مگه می ذارن ؟! می ذارن 1 روز ، 2 روز ، اصن 100 روز خوب باشه ؟! نه وجداناً می ذارن ؟! نمی ذارن دیگه ! خب تو هم دیگه مجبور می شی این خوب بودن رو بذاری کنار و باز هم بشی همون آدم سابق ، زور نیست ؟! وقتی داری جون می کشی از آدم قبلی که بودی دست بکشی و بذاریش کنار برای اینکه می خوای خوب باشی ، برای اینکه هیچ دلخوری بین تو و بقیه نباشه و محبت بین تو و بقیه باشه ولی ...

امروز اومدم می بینم یه ارباب رجوع توی دفتر نشسته ، فرقی نمی کرد چه کاری داشت ولی همکارم نگهش داشته بود تا من برسم و کارش رو انجام بدم ! یعنی حتی ازش نپرسیده بود چیکار داره و چون نام منو آورده بود باید اونجا می موند تا من بیام و کارش رو انجام بدم . به دل نگرفتم ، اما احساس می کنم اون قضیه ای که مقصرش معلوم شد ( قضاوت با شما که من مقصرم یا همکارم ) و عذرخواهی من هنوز از دل همکارم بیرون نرفته ( به درک ) ، من وظیفه ام رو انجام دادم و سعی کردم خوب باشم ، هنوز کارای اون رو هم بعضیاشو انجام می دم تا اینکه مقدار کارائی که داره کمتر بشه ( بیشتر بار بشه روی دوش من ) . چی بگم والا ؟ باید چیکار کنم ! یه صحبتی هست از کوروش کبیر که می گه :

  • دیگران را ببخش ؛ به به خاطر اینکه آن ها لایق بخشیدنت هستند ، بلکه تو سزاوار آرامشی !

آره واقعیت این بود که براتون نوشتم ، حالا قضاوت با شما درباره من ! همکارم داره اینطوری برخورد می کنه ، هنوز اینم نگفتم که خودش کاراشو می ندازه روی دوش من ، ولی اگه من نباشم کارائی که ممکنه و از دستش بر بیاد رو هم وایمیسته تا من بیام ...

پاورقی : حقیقته متاسفانه ولی چی بگم ؟!

من رفتم جلو ...

ترس از عذرخواهی و بخشش ندارم ، از اینکه جلوی یه میلیارد آدم از کسی عذرخواهی کنم ؛ ازاین نوع رفتار ها اصن ناراحت نمی شم حتی با غرور انجامش می دم چون می دونم شخصیت و منش من رو بالاتر می بره ! من سعی کردم همیشه کارم رو درست انجام بدم ، اما اگر اشتباهاً خطائی از طرف من رُخ داد و بهم تذکر داده شد ، ازشون عذرخواهی می کنم و تلاشم رو می کنم که مجدداً اون اشتباه رو تکرار نکنم . اما متاسفانه بعضی از آدم نه تنها عذرخواهی نمی کنن ( زیاد اهمیت نداره ) حتی کار اشتباه خودشون رو به گردن نمی گیرن و بی گناه دیگه ای رو به خاطر اشتباه خودشون سرزنش می کنن و این یعنی آخر وقاهت و پروئی ...

راستش رو بخواین ، با اینکه سر قضیه امروز واقعاً مقصر من نبودم و حرف های همکارم ( مخصوصاً اون بخشی که به بابام ، با کنایه به من برداشت گفت : " هی میاد غُر غُر می کنه " و اینکه بعدش گفت : " فقط به خاطر شما و احترام به شما هیچی نمی گم " ) بد جوری روی دلم کار کرده و واقعاً ناراحتم کرده که هر چی دوست دارم از صبح فراموشش کنم و بهش فکر نکنم اما نمی شه ولی من پا پیش گذاشتم که از دل همکارم در بیارم و این رفتار بچگانه اش رو ادامه نده و بذاره کنار . باهاش صحبت کردم ، بهش گفتم من منظورم صبح از صحبت هائی که کردم این بوده و من چند ماه پیش به همکارم در مورد اشتباهی که مرتکب شده بود توضیح داده بودم و شرح دادم باید چیکار بکنه . بهش گفتم : " من نه زبونم لال به شما بی احترامی کردم ، نه اینکه حتی فکر بی حرمتی و بی احترامی به شما رو توی ذهنم گذاشتم بگذره " . بعدش بنده خدا برداشت گفت که : " آقا نه بحث اینا نیست ، من مدتیه با خودم درگیرم . ول کنین این حرفا رو ، شرمنده " و ...! فک کنم بنده خدا توی خونه دعوائی چیزی کرده ، به همین خاطر درگیره . راستش یه روزی ( آخه یادتون باشه گفته بودم ، باباش بنده خدا سکته مغزی کرده و متاسفانه فلج شده نصف بدنش ) که می خواسته بره خونه ی باباش بخوابه که باباش تنها نباشن ، همسرش اعتراض می کنه و باهم دیگه جلوی بچه هاشون یکی به دو می کنن و همسرش رو می زنه . فک کنم ، از اون روز همش ذهنش درگیره و ناراحته و توی خودشه . البته بابا به من گفتن که : " به خاطر اینه که شما چند روز پیش باهاش برخورد بدی داشتی " ، در صورتی که بابا به خدا من یه سوال ساده می پرسم که : این چیه ؟ چرا اینطوری انجام شده ؟! " و هیچ پاسخی جز : " نمی دونم " دریافت نمی کنم ( البته از حق نگذریم ، بعضی وقت ها اصن نمی فهمم دارم چطوری صحبت می کنم و چهره ام وقت ناراحتی شبی طلبکاراست ) . بله ، من پا پیش گذاشتم و از همکارم عذرخواهی کردم بازم که ازم ناراحت نمونه و اصطحکاکی بینمون نباشه و این فضیه ناراحتی تموم بشه . شکر خدا فکر کنم تموم شده به امید خدا ایشالله ...

  • راستش رو بخواین ، وقتی کسی ازم ناراحته ( با اینکه شاید ازش خوشم نیاد ) ، اول می گم : " به درک ، به جهنم ، فدای سرم " ، اما یه مقداری که می گذره نمی تونم این ناراحتی رو تحمل کنم و بیشتر وقت ها خودم می رم عذرخواهی تا این قضیه تموم بشه . نمی دونم کار خوبیه یا نه ولی خب همین که خودمو از اذیت کردن فکری و ... نجات می دم خدائی واسم خیلی با ارزشه ! سعی می کنم ببخش ، از دل بقیه در بیارم و ... اما کاش یکی هم مث من نسبت به من همین احساس رو داشت و اینطوری رفتار می کرد ...

امروز حالا توی این گیری ویری ، سیستم هم سرعتش اینقدر پائین بود که نتونستم کاری برای ارباب رجوع ها انجام بدم ! دو تا ثبت نام بود ، نزدیک 5 تا تمدید کارت بودن و اینا همگیشون شنبه قراره روی سرم خراب بشن ؛ اما خب شکر خدا این هفته هفته آخر سال 1392 خواهد بود و به امید خدا به خوبی و خوشی بگذره ...

الان با اجازتون می خوام بخوابم که صبح وقتی پاشدم باید کارامو بکنم و آماده بشم که برم سر زمینمون ( بابا اینا صبح زود می رن که ناهار اونجائیم ) .خیلی خوابم میاد و همش چشمام روی هم می ره ...

پاورقی : خدا رو شکر این قضیه ناراحتی بین من و همکارم رفع شد ، چون داشت اذیتم می گرد ...

امروزمون ...

یعنی واقعاً به شعور و فهم این کسی که مثلاً همکارمه شک کردم ؛ خودشو امروز واسم ... کرده ، مثلاً خودشو قهر گرفته ( به درک ، به جهنم و بهتر ) ! طبق بخشنامه ای که از طرف اداره کل ابلاغ شده ، بیمه های روستائی و عشایر که بعضی از رانندگان ازش استفاده می کنن به صورت سالیانه پرداخت می کنن ، تا تاریخی که پرداخت کردن ، اعتبار می خوره . این همکارم متاسفانه با اینکه چندین وقت پیش بهش گفتم و نحوه اجراش رو توضیح دادم بازم دیدم دیروز تا اون تاریخ نزده ! اومدم من بهش گفتم و مدارک رو گذاشتم که ببینن اشتباه زدن ، وقتی برگشتم می بینن داغ کرده ، ناراحت شده میگه که : " من انجام نمی دم دیگه ، خودتون انجام بدین ! " . ازش پرسیدم : " اگر من نبودم چی ؟! " بعد باز دوباره رفتم و یه لحظه برگشتم می بینم داره به بابام می گه : " هی همش میاد غُرغُر می کنه " ! من حقیقتاً بهم بر خورد ، بهش گفتم : " چیه ؟ من بی احترامی کردم به کسی ؟ من چیزی گفتم ؟ من معذرت می خوام ، دیگه ازین به بعد صحبت نمی کنم ، حرفی هم نمی زنم هر کاری دوست دارین بکنین " ! اومدم دفتر کارم و کار ارباب رجوعی رو که داشتم انجام دادم . بعد یه چند دقیقه ای ، بابا اومدن که کاری داشتن ، دیدم قیافشون گرفته است ( اینم بگم ، وقتی داشتم صحبت می کردم با 2 تائیشون ، دیدم بابام برگشتن به همکارم می گن : " ببخشید ، من معذرت می خوام " ، واقعاً نفهمیدم واسه چی ) ! ازشون پرسیدم " چیه ؟! " ، دیدم قیافشون رفت توی هم و رفتن ! بدتر اعصابم بهم ریخت و ناراحت شدم . باز گذشت تا اینکه اومدم توی اتاق دیگه ، به بابام برداشتم گفتم : " چیه ؟! چرا اینطوری هستین ؟ خب ازین به بعد کارت هوشمند رو خودتون انجام بدین من کاری ندارم " . همون لحظه بابا رفتن توی آبدارخونه یه سیگار بکشن و رفتن اونجا ، منم پشت سرشون رفتم اونجا تا باهاشون صحبت کنم . وقتی رفتم ، بهشون گفتم : " چی شده ؟! چرا اینطوری هستین ؟ من چیکار کردم مگه ؟ اشتباه کرده ، من بهش بی احترامی کردم ، مث سگ صحبت کردم ؟! " بابا برداشتن گفتن که : " نه ؛ از این به بعد ، هر وقت نبودی من تونستم انجام بدم انجام می دم ، نتونستم می گم وایسن تا خودت بیای " . من واقعاً زورم اومد امروز بی دلیل و بی خود عذرخواهی کردم ، کار اشتباهی نکردم ، بی احترامی نکردم ، اشتباه کسی دیگه به اسم من تموم می شه ولی اشتباهی از طرف من نبوده اما عذرخواهی کردم از کسی که به نظرم ارزشش رو اصلاً نداره ! سخته ... از این به بعد هم فک می کنم دیگه انجام نده ، همش رو هم خودم انجام بدم اما بستگی به رفتارش داره ! از این به بعد معلوم می شه که بهتون می گم ...

یعنی من خودم می دونم آدم درستی نیستم ، رفتار خوبی ندارم ، اما هیچوقت به هیچ کسی نه بی احترامی کردم نه الکی بهش گیر دادم ! به خدا من از عذرخواهی کردن ترسی ندارم ، اما اینکه بخوام به خاطر مجبوری از کسی عذرخواهی کنم اونم به خاطر اینکه گناه اون طرفه و به خاطر کولی گری ناراحت شده ، من زورم میاد خیلی ! خیلی زورم میاد به خدا ...

پاورقی : خیلی ناراحت و عصبانی هستم ، من واقعاً اشتباهی نکردم ، اشتباه کسی دیگه بود ! از این بدم میاد که خودشو کسی می دونه ...!

می دونم ...

می دونم کارم اشتباهه ها اما باور کنین بعضی وقت ها زورم میاد که حجم کارای من اینقدر زیاده ، خستگی حسابی داره ، غُر شنیدن و اعصاب خورد کنی و اینا داره اما باز آخرشم من مقصر می شم و همکارم می شه آدم خوبه ! راستش شاید به همین خاطره که من آخرای وقت رو از دفتر کارم جیم می کنم که کارا بیوفته گردن همکارم شاید بفهمه کارم چقدر سخته ( اونم فقط یه تیکه مربوط به کارت هوشمند رو ، تنظیم و بررسی ، راه اندازی و ... سیستم یا سرور و بقیه چیز ها بماند ) ! اما وجداناً تا همکارم می بینه یکی از کارا نیاز به دقت و حوصله داره یه جوری با گفتن : " آدم دهاتی از این چیزا چی سر در میاره ؟! " خودشو مُبرا از اون کار می دونه و خودشو می کشه کنار و می افته گردن منِ بدبخت بخت برگشته که با این همکار شدم !

همکارم کاراش در این مواردی که خدمتتون عرض می کنم خلاصه می شه :

  1. نوشتن نامه
  2. بایگانی
  3. ارسال نامه به شرکت ها
  4. دریافت نامه از پست الکترونیک
  5. ثبت نام برای دوره های آموزشی
  6. برگزاری دوره های آموزشی ( هر چند ماه یه بار در دو هفته ، اونم فقط از 8 تا 10 می ره برای حضور غیاب )
  7. ارسال مدارک به شرکت و دریافت و ارائه گواهینامه های آموزشی به رانندگان

در ضمن ، این موارد هیچ کدوم تعهدی در قبال اشتباه نداره  ؛ باورتون می شه همینا ! کارای من رو هم که خبر دارین و اگر ندارین بگین تا بهتون بگم و بعد خودتون قضاوت کنین . البته اجازست یه چیز کوچولو بگم ؟! وقتی سیستم بهم می ریزه و من به بابام می گم که : " چرا آخه وقتی نمی دونه دست کاری می کنه ؟! " ، بابام در پاسخم می گن : " خب بلد نیست ، اشتباهی یه کلیدی رو زده یا کلیک کرده و اینطوری شده نمی دونه ، شاید ویروس باز کرده و ... " ! راستش بعضی وقت ها دهنم رو پُر می کنم که بگم : " پس کسی که همیشه توی سایت های غیر اخلاقی ، توی گوگل دنبال عکس دخترای خوشگل تمام مناطق ایران زمین ، دختری که توی بازی ایران و ایتالیا و ... لابد عمه ی منه دیگه ؟! " . خدا وکیلی دروغ می گم ؟! بیاین یه بار سیستمش رو زیر و روز می کنم و شما هم ببینین چه عکسا و ... پیدا می شه ( البته تازگیا یاد گرفته حذف می کنه و مثلاً اثر به جا نمی ذاره ) ! برای رد گم کنی از هر 10 صفحه ای که باز داره ، 9 تاش غیر اخلاقی و عکس دختر و ... است و 1 دانلود آوا های مذهبی . بقیه هم خر دیگه ، نمی فهمن درسته ؟! وقتیم که به روش میاری ، می گه : " ما بلد نیستیم ، ما مث کبریت بی خطریم " . خدائی نباید زور آدم بیاد ؟! دختر می بینه می گه : " اسب ، اسب " ، یا وقتی توی خیابون می ره تا چشمش به دختر یا زن مدم میوفته چشماش عین غورباغه بزرگ می شه و بهشون نگاه می کنه ، یا عمداً می ره بوق می زنه جلوی پای زن ها یا دخترا نگه می داره سوارشون می کنه ، باهاشون ( ببخشید خیلی بی ادبیه ) لاس می زنه بعد میاد می گه : " ما بلد نیستیم از این کارا ، آدم ساده ... " ! ای خدا ...

امروز بابا اومدن بهم می گن : " من که می دونم چرا دیروز نرفتی به شهرستان و امروز رفتی ؛ امروزم گذشت ، فردا چی ؟ پس فردا تعطیل ، پس فردا چی ؟ روزای بعد چی ؟ تا کی می خوای آخرای ساعت کاری رو از انجمن جیم کنی ؟! " .خب واقعیتی بود که بابام فهمیدن ، راست و حقیقت کامل . من دیروز ( سه شنبه ) نرفتم مأموریتم رو که وقت داشته باشم واسه چهارشنبه که تا آخر ساعت اداری نمونم توی انجمن ، واسه همین امروز ( چهارشنبه ) رفتم ، اونم چطور ؟ اونم ساعت 10:40 از دفتر اومدم بیرون واسه رفتن ولی ساعت 12:30 رفتم ! البته زیاد راه نبود ، کل راه رو رفتم و برگشتم شد 30 دقیقه ( نیم ساعت بابا ) . والا ...

قرار بود امروز مثلاً با نیوشا بریم بازار ولی حقیقتش وقتی برگشتم از شهرستان به خونه ، خیلی خسته و بدن درد داشتم ؛ شاید باورتون نشه ولی من از ساعت 13:55 خوابیدم تا 18:40 ، باور کنینا من اینقد خوابیدم . یعنی استاد خوابم توی موارد ! آمار دارم یه روز کامل رو گرفتم و خوابیدم ، حتی ناهار و شام هم نخوردم . اما مشکل و گلایه من از اینه که خب منِ بیچاره خوابم میاد ولی به نگاه خانوادم مخصوصاً مامانم ، من یه خرسم که زیر پتوئه و به خواب زمستانی رفته ! بله ...

پاورقی : این اولین پست در موضوع " گلایه " است ...