چقدر تحمل کنم ؟ چقدر خسته بشم و چقدر اذیت بشم ؟ چقدر اذیتم کنن ؟! بابا من هم انسانم ، بابا من هم شعور دارم ، من هم نیاز به احترام دارم ، نیاز به این دارم که اهمیت داده بشه . امروز باز هم سر یه ارباب رجوع ، اونم نه خودش یه آدم واسطه ای با بابام بحث کردم . چرا اینطور می شه همش ؟ چرا باید به خاطر یه مشت آدمی که به خدا ارزشش رو ندارن همش دعوا کنیم ؟ البته یه آدمی بینمون هست که همیشه باعث این بحث ها و دعواهاست و اونم هیشکی نیست جز همکار بی شعور و دستمال به دستی که من دارم ! همیشه به خاطر آشناهای آقا باید کار ها انجام بشه و همیشه باید کاری رو که می خواد به انجام برسوه . همیشه توی کار هام دخالت می کنه و همیشه ادعا واظهار نظر هاش توی کار هام باعث ناراحتیم می شه اما وقتی شعورش رو نداره چیکار کنم ؟ چی بگم ؟ شما به من بگین ! به خدا باور کنین امروز وقتی با بابام بحث کردم ، دوست داشتم بمیرم اما هیچوقت این کارو نکنم ! ساعت 10:30 اومدم از انجمن بیرون و رسیدم خونه گرفتم خوابیدم و تا ساعت 18:00 خواب بودم . از ناراحتی و سر درد باور کنین متوجه نشدم چطوری خوابیدم ، حتی برای ناهار بیدار نشدم . خسته شدم ، باور کنین خسته شدم و نمی دونم چیکار کنم . امروز دیگه قصد داشتم از انجمن بیام بیرون و برای خودم کار کنم ، دیگه نمی تونم تحمل کنم همش با بابام درگیر باشم ، نمی تونم تحمل کنم به خاطر هر چیزی با پدرم بحث کنم و مقابل پدرم وایسم ! به خدا خسته شدم . می خوام برم گواهینامه پایه 2 عمومی بگیرم ، ماشینم رو بفروشم و یه ماشین تاکسی زرد برون شهری بگیرم و رانندگی کنم توی جاده . خسته شدم ، موندم به خدا ، به خدا موندم و دارم اذیت می شم . کسی نیست که درکم کنه ، کسی نیست که بفهمه چی دارم می گم و حرف من چیه . من نمی تونم غیر قانونی باشم ، نمی تونم وقتی که هیچ دلیل محکمی برای انجام کاری ندارم ، کار غیر قانونی رو انجام بدم ! باید فردا با بابام صحبت کنم و حرفای آخرمو بهشون بزنم . اگر به نتیجه ای رسیدیم می مونم و کارمو انجام می دم اگر نه دیگه تحملش واسم نمونده ، نمی تونم تحمل کنم . یا مسئولیتم رو تغییر می دم و همون همکار پر ادعا و فوضول و به همه چی کار من مسئولیت من رو قبول کنه والا می رم از انجمن بیرون و برای خودم کار می کنم . رانندگی می کنم ، با قانون های خودم کار می کنم اما منت از هیچ کسی و هیچ چیزی نمی کشم که بخواد واسه من امر و نهی کنه و بهم به زور بگه چه کاری رو انجام بد یا ندم ! واسم دعا کنین ...
پاورقی : خسته شدم ؛ یکی درکم کنه ...
الان با کلی شادی و خوشحالی نشستم پای نت تا وبلاگ بخونم و دیدگاه های دوستانم رو ببینم و اینا ... اما با صحنه ای روبرو شدم که خیلی دگرگونم کرد ! وبلاگ یکی از دوستانم متنی رو نوشته بود که توی همین شهر خراب شده ی من ، توی همین شهری که من می رم توش دور می زنم ، خوشی و شادی دارم ، کیف می کنم توش اتفاق افتاده و من ازش بی اطلاعم یا اگر اطلاع داشتم شاید خودم رو زدم به اون راه ! چرا دروغ بگم ، اینجور صحنه هائی رو ندیدم ولی اگر دیدم در درجه های کمتر از این شاید تلاش کردم که بتونم باری از دوش کسی بردارم ! راستش رو بخواین توی وبلاگ دوستم نوشته شده بود : " حتماً شنیده اید هر چیز تلخ را ب زهر مار شبیه می کنن!...دیروز مزه ی سیب ها برایم تلخ تلخ بود! از کنار میوه فروشی ک رد می شدم گریه های معصومانه ی کودکی توجهم را جلب کرد ب همین خاطر، سرگرم نگاه کردن روسری های فروشگاه بعدی شدم تا علت گریه های او را متوجه گردم...یکی از نقاط ضعف من، گریه ی کودکان است...وقتی کودکی گریه می کند کافیست صدایش را بشنوم بند دلم پاره می شود و دچار بی قراری تا کودک آرام گیرد!... از اصل ماجرا دور نشویم!...مادر کودک کیسه ب دست در حال جست و جو میان میوه های پلاسیده و خراب بود تا بتواند مقداری میوه برای خوردن پیدا کند... " این ها نوشته ی خود اونه ! وقتی خودم انگاری همه چیز برای من هم مث زهر مار تلخ تلخ شد ؛ انگاری همه اون صحنه ها اومد جلوی چشمم ، انگاری اونجا بودم ، انگاری کنار اون جائی که مادر اون دختر دنبال میوه ای برای دخترش می گشت بودم ... انگاری بودم ! آره ؛ این صحنه ها کم نیستن ، کم نیستن تا ما نبینیم ! مینا خانوم راست می گن : « همه ما مسئولیم ... » ! من ، تو ، ما و ... همه ؛ حتی اون هائی که مثل کبک سرشونو کردن زیر برف اما زهی خیال باطل ، نمی دونن اگر اونا نمی بینن ، اینا داره اتفاق می افته ...
همیشه تاریخ شروع امتحانات نیوشا واسه من می شه مدت دلتنگی و تنهائی و ناراحتی ! چون نیوشا وقتی درس داره ، اصن دوست ندارم خودم باعث ناراحتیش و اذیتش بشم ، دوست دارم درسش رو بخونه تا خدائی نکرده باعث ناراحتی و اذیتش نباشم . نیوشا روی درسش خیلی حساسه و این حساسیتش روی درس واسه من خیلی محترمه ! آخه داره درس می خونه به خاطر من ، چون زودتر درسش تموم بشه و بتونیم زودتر بریم سر خونه زندگی خودمون ! من یه مدتیه درس و حسابی همسرم رو ندیدم ؛ امشب دیگه اینقدر ناراحت بودم و اذیت شدم که فقط برای چند دقیقه رفتم خونشون ، گرفتمش توی بغلم تا دلم آروم بگیره تا شاید کم شه از دلتنگیم . دیگه واقعاً نزدیک بود اشکم در بیاد که نیوشا توی چشمام نگاه کرد و گفت : « جون من گریه نکن ؛ ناراحت نکن خودتو شنبه دیگه آخرین امتحانمه » . آره نیوشا آخرین امتحانش شنبه هفته دیگه است و دیگه امتحاناش شکر خدا تموم می شه ! ای خدا زودتر امتحانش تموم بشه باور کن ، خودت دیگه از دلم خبر داری که چقدر دلم براش تنگ شده ... ای بابا ...!
امشب رفتم برای خودم ژیلت بخرم ؛ یه ژیلت خوب و خوش دست و خوش فرم می گشتم که بگیرم و ازش استفاده کنم ! از این ژیلت هائی که چند تا تیغ داره جدا بر اونی که خودش داره و می شه عوضشون کرد و چندین بار مصرفه ! بعد اینکه رفتم توی داروخانه و نزدیک به 15 دقیقه من اونجا منتظر شدم ، تونستم تیغ هائی که مال ژیلت قبلیم بود و پیداش نکرده بودم توی 1 سال و خورده ی گذشته ، امشب توی داروخانه دیدمشون و گفتم از همونا بهم بده ! وقتی بهم داد و قیمتشون رو پرسیدم باور می کنین بهم گفت 50000ت ؟! بلی ، دقیقاً 50000ت من 4 تا تیغ جداگانه رو خریدم ، اونی که زمانی خریده بودمشون 16000ت ! به خدا شاخ درآوردم ! البته از حق نگذریم ، کیفیت اصلاح ، استفاده و مدت زمانی که می شه ازشون استفاده کرد خیلی خیلی بالاست ! دیگه هیچی چون می دونستم از این مزیت هاش خریدمشون اما باور کنین خیلی زورم اومد وقتی 16000ت بود و حالا که شده 50000ت ! دیگه شد دیگه ...
پاورقی : ما داریم به کجا می ریم ...؟! اون از مادر و بچه ، اون از دلتنگی و اینم از قیمت های ...
امروز ( از لحاظ کامل یعنی دیروز ) تولد همسر داداشم راما بود ؛ من که امروز خبردار شدم ، ظهری رفتم با نیوشا ( از کتابخونه ) رفتیم کادو و ... گرفتیم ، آخه نیوشا داشت درس می خوند . کادوئی که برای همسر داداشم گرفتیم یه گرامافون دیجیتال کوچیک موزیکال بود ! من که خدائی خیلی خوشم اومد ، چون تزئینی بود و خوشگل . خلاصه رفتیم خریدیم و نیوشا رو رسوندم خونه . بعد از اونجا هم خودم اومدم خونه و گرفتم خوابیدم تا عصری . از اینا که به صورت سریع بگذریم ، می رسیم به اینکه داداشم می خواست تولد خانومشو سر زمینمون بگیره ، پس راما و پارسا و ... رفتن اونجا . راستش رو بخواین من فکر می کردم مامانم و بابا می خوان برن اما بعد که متوجه شدم ، مامان نمی خواستن برن واسه همین بابا هم قبول نکردن . در ضمن برای من مهمون هم اومد ( دختر دائی ، همونی که زیر زمین می نشست ) . راستش بازم باید بگذریم و بگذریم تا برسیم به اتفاق استثنائی که امشب واسم افتاد . وقتی راما رسید خونه ، کادوی خانومشو برداشتم و بردم بیرون ، فکر می کردم با خانومشه اما اشتباه فهمیدم تنها بود و با ماشین بابا . کادو رو دادم بهش و اومدم توی خونه ( بعد مدتی که باهم دعوا کردیم این اولین بار بود که حرف می زدیم ). اومدم توی خونه و دوباره نشستم پای سیستمم برای طراحی سایت . وقتی راما کاراشو تموم کرد و رفت بگیره که بخوابه ، دیدم واسم SMS اومد . گفتم حتماً نیوشاست ممکنه خواب بد دیده باشه برای اینکه حالش بهتر بشه به من SMS داده . ئقتی بازش کردم با کمال تعجب دیدم داداشم راماست . نوشته بود : " برا چی همیشه یه کاری می کنی آدم ازت بدش بیاد ؟! " . راستش نمی دونستم چی بنویسم ، چون تا جالا به راما واقعیتیا اصن هیچی نمی گفتم ، واسه همین تصمیم گرفتم واقعیت رو توی SMS براش بنویسم . براش نوشتم که : " من توی موقعیت بد ، با یه واکنش ناخود آگاه عصبی روبرو می شم که وقتی واکنش انجام می شه دیگه نمی تونم کاریش بکنم ، عذر خواهی هم بکنم اما متاسفانه فایده ای نداره " بهش توی SMS اشاره کردم که این واکنش ها به خاطر رفتار های نادرست دیگران در گذشته است و ... اما متاسفانه طبق معمول توجه نکرد داداشم و گفت : " داری داستان می نویسی ، من از تو بدترم " و ... . در کل هنوزم چیزی نگفتم چون دیدم بخوام ادامه بدم ، فکر می کنه با خودش می خوام مخشو به کار بگیرم ، به همین خاطر یه شب بخیر دادیم و تمام ...
ببینین ، من یه آدمی هستم که رفتار های نادرستی هم در کنار رفتار های خوبش داره ! راستش رو بخواین ، من تمام این سال هاست که هیچ حرفی به هیشکی نزدم و نمی زنم . تمام اتفاقائی که واسم افتاده ، همه کسائی که به من بد کردن و ... . من حتی از کسی که بهم بدی کرد ، انتقام نگرفتم ! من سال هاست هر چی بهم می گذره به هیشکی نیم گم و می ریزمشون توی خودم و متاسفانه این باعث شده من عصبی بشم . محل کارم ، تنش های زیادی که سر کار دارم هم باعث تشدید این عصبی بودنم شده و عوارض جانبیش واکنش غیر ارادی منه در بعضی موارد . من سال هاست هیچوقت آرامش نداشتم اما همیشه وقتی حرف می زنم ، می گن ما از تو بدتریم . آره شما از من بدترین ، ولی همیشه در مورد من زود قضاوت نکنین ...
من قبول دارم بعضی رفتار هام واقعاً زشت و زننده است ، درست نیست این رفتار ها ! به خدا خودمم می دونم اما باور کنین بعضی وقت ها دست خودم نیست ؛ اصن دست خودم ، باعث ناراحتیتون می شم درست اما باور کنین شما هم باعث ناراحتیم شدین که این واکنش من در مقابل شما بوده ! گفتم من هیچوقت از هیچ کسی انتقام نگرفتم و نمی گیرم چون نمی تونم ببینم خود منم شدم مث اونا ، واسه همین می ریزم توی خودم و این اشتباه بزرگ منه که باعث عصبی و هیستیریک بودنمه . کاش قبل از هر قضاوتی یکی به همه چیز توجه می کرد ، به من توجه می کرد تا من ... بیخیال ... اما اینو بدونین به خدا به من سخت گذشته ، خیلی سخت ...
پاروقی : ببخشید نمی تونم ادامه بدم ، معذرت می خوام ... اینا رو باید به داداشم راما هم بگم ...
راستش رو بخواین من در طی دو روز متوالی ، با دو تا داداشم دعوا کردم ( راما و پارسا ) . راما که اصن سر یه چیز جدائی بود اما پارسا رو واقعاً خودم خیلی ناراحتم که چرا این کارو کردم . البته حقیقتش رو بخواین دلایل خودم رو برای دعوامون داشتم ( البته یه کمی هم برخورد فیزیکی ) . نمی دونم چم شده یا کی من رو پارسا رو چشم زده که برای اولین بار اینطوری باهم در این شدت دعوا کردیم بعد چندین سال . قبلاً اگر بحث می کردیم باهم ، فقط در حد لفظی بود و تموم می شد و می رفت اما این دفعه طوری شده که حتی پارسا حاضر نیست عذر خواهی منو ( در صورتی که من مقصر نبودم و ارزشی که پارسا واسم داره خیلی بالاس که عذر خواهی کردم ) قبول کنه ! 2 بار ازش عذر خواهی کردم اما متاسفانه اینطور که بوش میاد و پیش اومده پارسا حالا حالاها شاید تا آخر عمرش نمی خواد باهام صحبت کنه ! می دونین راستش منم یه مقداری مقصر بودم که می گم اصن جریانات چی بود ولی این قهر ، حرف نزدن و ... خیلی داره اذیتم می کنه به خدا ...
جریان دعوای منو پارسا به اینجا بر می گرده که ، من قطعات واسه ماشین خریدم و آوردمش خونه تا روی ماشین نصبشون کنم از جمله یه فرمون شیک و خوشگل که با فرمون قبلیش که یه ذره ضایع است عوضش کنم . زنگ زدم به پارسا و فهمیدم خونه یکی از اقوامه . دفعه اول قطع کردم اما دفعه بعد دوباره سریع بهش زنگ زدم و گفتم که : " یه جعبه آچار خوب داره مجید ( شوهر دختر دائیم که قبلاً زیر زمین خونه خودمون می نشست و الان رفته خونه خودشو که ساختن ) ، ازش بگیر بیار که می خوام فرمون ماشین رو عوض کنم " . قرار شد بعد ناهار که خونه مجید می خوره بیاد خونه و جعبه آچار رو بیاره . منم منتظرش شدم و ناهار رو مامان آوردن نشستیم ناهار بخوریم . پارسا هم اومد همون موقع اما دیدم که آچار و اینا رو نیاورده . بذارین این رو هم بگم که ، یه مدت پیش ماشینم وقتی دست پارسا بود سر زمینمون پنچر شده بود و راشد زاپاس رو گذاشته زیر ماشین و لاستیک پنچر رو داده بود تا پنچر گیری کنن . وقتی لاستیک رو گرفته بود همونطوری انداخته بودش توی صندوق عقب ( سمند یه گودال وسط صندوق عقب داره واسه زاپاس ماشین که بره داخلش ) ، یه تخته چوبی که دو تیکه بود زیر فرش صندوق عقب بود که از وسط نصف شده بود . من برای اینکه استفاده کنم ازش طوری گذاشته بودمش که مقاومتش بیشتر بشه وسایل رو نگه داره و خورد نشه . از قضا پارسا وقتی زاپاس رو می ذاره صندوق عقب همونطوری می اندازه توی صندوق عقب و تخته می شکنه . من قبل ناهار چون صندوق عقب رو مرتب کردم دیدم زاپاس همونطوری افتاده و اون تخته شکسته . وقت ناهار که پارسا رو دیدم ازش پرسیدم که : " زاپاس رو چطوری انداختی توی صندوق عقب که تخته زیرش شکسته " ، یهوئی برداشت گفت : " از قبل شکسته بود " ، گفتم : " خودم می دونم از وسط نصف شده بود اما الان 4 تیکه شده ، بقیشم شکسته " ، که باز برداشت گفت : " نه از قبل شکسته بود " . بعدش بهوئی عصبانی شدم اونم عصبانی شد و داد زدیم برداشت گفت : " من دیگه سوار ماشینت نمی شم ، ر... ( ببخشید بی ادبیه ) توی ماشینت " . من خیلی ناراحت شدم ، بلند شدم و یه کمی بحث کردیم و بعدش فیزیکی برخورد داشتیم اما خب بابامون از همدیگه جدامون کرد . راستش رو بخواین ، راشد زورش کم نیست اما درسته که سنم کمی دیگه به سمت 30 داره می ره ، مثلاً کمی درشتم اما اینقدر ضعیف نیستم که یه پسر 20 ساله با قد و هیکل کمتر از من بتونه منو بزنه . تنها چیزی که شد رد 3 تا ناخن روی گردنم مونده . سعی کردم فقط کمی یه نقطه از بدنشو ( گلوشو ) فشار بدم که دست برداره ، که بابا مانع شدن از ادامه . راستش رو بخواین من خیلی می ترسم که کسی رو واقعاً بزنم ، متاسفانه یه دفعه توی دبیرستان خودم دعوا کردم و با مشت کوبیدم توی صورت یکی از بچه ها که واسه چند دقیقه ای کاملاً گیج بود . می ترسم روی کسی دست بلند کنم نکنه اتفاقی واسش بیوفته . هیچی دیگه ، این دعوا و سر و صدا فقط با یه کلمه شرمنده حواسم نبود تموم می شد اما چرا می گم با این کلمه تموم می شد چون ، اگه پارسا فرش رو بلند نکرده بود و تخته شکسته رو ندیده بود از کجا می دونست که تخته شکسته ؟! اصن از اینا بگذریم ، پارسا می تونست زاپاس رو بذاره توی خونه بگه خودت بذارش توی ماشین یا لااقل همونطوری که از صندوق برداشته بود می گذاشتش توی صندوق ، اما متاسفانه ...
راستش رو بخواین ناراحتم که پارسا باهام قهره به خدا اما باور کنین من از اینکه باهم بحث کردیم ناراحت نیستم ، از این ناراحتم که بابا برداشتن وقتی می خواستن ما رو جدا کنن گفتن : " من چند بار گفتم ماشینش رو بر ندار ، واسه این بود " و پارسا گفت : " من که برنداشتم ، خودش داده که برو تاکسی نیست ، وقتیم ماشین پنچر شد خودش داد که بیام سر زمین ، من برنداشتم " ! حالا شما فکر کنین من باید اینجا دلم بشکنه یا نه ؟! حقم نیست ناراحت بشم که خواستم کارشو راه بندازم زمانی که هیچ وسیله ای در اختیارش نبود ؟! یا اینکه وقتی خودش ماشین رو می خواست بهش می دادم بره کارشو انجام بده ؟! یا زمانی که دانشگاهش دیر شده بود ، تاکسی گیرش نکرده بود ، زنگ زد : " بیا دنبالم منو برسون دانشگاه دیرم شده " . یعنی من مقصرم که ماشین رو دادم بهش ؟! شما قضاوت کنین ! در ضمن وقتی شما از وسیله ای استفاده می کنین که مال خودتون نیست نباید مراقبش باشین ؟! نباید حواستون باشه مشکلی پیش نیاد برای اون وسیله ؟! بعد انتظار دارین زمانی که زدین کاری با وسیله کردین طرف ببخشه بگه : " فدای سرت شده که شده " ؟! حقش نیست که بپرسه : " چرا حواست نبوده ؟! " . متاسفانه غرور خیلی چیز بدیه ... خیلی بد ...
به خدا یادم نمی ره شبائی که تنها بودیم ، خونه خالم ، پیش نیوشا نمی رفتم چون پارسا تنها بود ، یا اینکه شب منتظر می موندم گشنه که پارسا اگه بیرونه بیاد باهم شام بخوریم ، یا شب با نیوشا که می رفتیم بیرون اونم می بردیم که نکنه تنها بمونه یا وقتی شام می گرفتم ، بدون استثناء واسش می گرفتم که خدائی نکرده گرسنه نباشه ! من به خدا فقط خواستم خوبی کنم نه اینکه منت بذارم سر کسی . حتی امروز به خدا کسی توی خونه نبود جز من ، رفت بیرون ، وقتی برگشت از روی دیوار پرید که من درو باز نکنم واسش . یعنی این درسته ؟!
پاورقی : دو باز ازش عذر خواهی کردم ؛ محل هم نداد ! چی بگم به خدا ...
رضایت خدا توی چیه ؟! وقتی خدا می خواد از آدم خوشنود باشه ، چطوری خوشنوده ؟! چطوری باید خدا رو راضی نگه داشت ؟! یعنی رضایت خدا تو رضایت خلق خداست ؟! خلق خدا رو باید چطوری راضی کرد ؟! چطوری باید خوشحال کرد خلق خدا رو واسه اینکه خدا از آدم راضی باشه ؟! چه کاری باعث می شه تو پیش خدا عزیز باشی و خدا ازت راضی باشه ؟! چه کاری باعث می شه خلق خدا ازت راضی باشه و پیش خلقش عزیز بشی ؟! یعنی من کار وخوب واسه خلق خدا بکنم خدا راضیه ؟! خلقش چطور ؟! اونم راضیه ؟! من توی پاسخ به این پرسشا موندم ! خدا شوخی برداره ؟! خوشنودی خدا وقتی حاصل می شه که خلق خدا ، همگی راضی باشن و رضایت داشته باشن ...
می ترسم ؛ از خشم خدا می ترسم ، می ترسم پاگیرم بشه . همیشه از بچگی از این می ترسیدم که خدا ازم عصبانی بشه ، من رو دوست نداشته باشه چون کار بدی کردم که خدا دوست نداشته . دوست ندارم کاری کنم خدا عصبانی بشه اما کردم ! نمی گم کاری نکردم که خدا رو عصبانی کنم . من نماز نمی خوندم ، روزه هم 2 سالی هست نمی گیرم ، اصن عبادت مبادت یُخ ! اما حق الناس رو زیر پا نگذاشتم ، حق الناس گردنم نمونده که اگه مونده باشه سعی می کنم حق رو به حق دار برسونم !
امروز با چشم خودم شاهد بودم ، شاهد یه رویداد ، یه رخداد نه زیاد شیرین ! اتفاقی افتاد که برای من مثل یه پُتک بود که محکم توی سرم خورده باشه . امروز فهمیدم بالا تر از قانون چیزی هست به نام " رابطه ( Relation ) " که خیلی فراتر از قانون عمل می کنه ، توی حق الناس بی ارزش ترین حقه ، خدائی وجود نداره و ... . وقتی دارم اینا رو واستون می گم تمام تنم شروع می کنه به لرزیدن که چرا ؟! من هیچوقت پاسخی برای پرسش هائی مثل این رو پیدا نکردم . یعنی امکان داره پاسخی وجود نداشته باشه ، یا پاسخش : " به تو مربوط نیست " ، " تو کار بزرگتر دخالت نکن " ، " تو نمی فهمی " و ... است . می دونین بیشتر این رابطه ها هم به این خاطره که می خوان چاپلوسی یا خـ... طرف رو بکنن ! خیلی خنده آوره ... خیلی خنده آور ...
خیلی با خودم فکر کردم ؛ من تنها چیزی رو که از بابام یاد گرفتم ، قانون بوده و اطاعت و طبق قوانین عمل کردن . قاون شکنی و ... توی فرهنگ لغت سال های یاد گیری من جائی نداره . اما حالا چی ؟! می خوان به زور توی سرم ، بعد از مدت ها قانونی بودن بهم یاد بدن فراتر از قانون ، رابطه است که باید به این عمل کنی نه چیز دیگه . من نمی تونم بهش عمل کنم ، اما مجبورم می کنن به این کار . منم شریکم توی این رابطه ، چون قدرت کنترل ندارم ، قدرت مقابله ندارم ، قدرت برای پشتیبانی از اعتقاد قلبی خودم نداشتم ! پس من شدم یکی مثل بقیه که دارن با استفاده از رابطه کار می کنن ، نه قانون !
راستش رو بخواین ، من کار خودمو می کنم ؛ طبق قوانین خودم ، رفتار می کنم همونطوری که می شه اما وقتی که بزرگتر یا بالا دست صحبتی رو می کنه مجبورم طبق خواسته اون رفتار کنم . دشواری قضیه به همین ختم نمی شه ؛ زمانی که مججبور باشی کاری رو انجام بدی و متاسفانه نتونی هیچ صحبتی بکنی که " چرا ؟! " ...
پاورقی : از رابطه متنفرم ؛ قانون اگه الکی باشه درست ، ولی برای همه برابره اما رابطه ، نا حقی به تمام معناست ...
من از این متنفرم وقتی دارم صحبت می کنم یکی وسط حرفم بپره ، وراجی کنه هنوز بعدشم کامل ندونه و باز پاس بده طرف من که پاسخ طرف رو بدم ! همکارم این عادت تنفر آمیز رو داره و من واقعاً دیگه دارم روانی می شم از این کارش . مث امروز ، همین چند دقیقه پیش ! یکی اومده بود پرسید که : " من بیمه ام رو می خوام خودم بریزم ، کارت هوشمندمم تا سال 91 اعتبار داشته باید چیکار کنم ؟! " داشتم صحبت می کردم که یهوئی دیدم همکارم دهان محترمو باز کرده و پریده توی حرفای من ! خیلی ناراحت شدم ، خیلیم بهم برخورد اما هیچی نگفتم ، گفتم بذار جوابشو خودش بده ! سرمو بردم توی سیستم و مشغول کار شدم ، اما می شنیدم چی می گفتن ، یه دفعه دیدم گیر کرد وسط یه سوالی که داشت برداشت گفت از من بپرسن . منم برداشتم گفتم چی ؟ متوجه نشدم ، گوش نمی کردم ( یعنی تو داشتی حرف می زدی باهاش ، به صورت غیر مستقیم ) . در مل می خواستم بگم بابا ، من بدم میاد کسی وسط حرفم بپره ! ای بابا می بینی دارم جواب می دم وراجیت وسط حرفای من چیه دیگه ؟!
پاروقی : ناراحتم خب ...
این روزا اتفاقای خیلی عجیبی داره واسم می افته ؛ اینقدر سر در گم و گیج شدم که نمی دونم می خوام چیکار کنم ، خسته و درمونده ! هر چی دارم فکر می کنم می بینم اوضاع همینطوری داره بهم می ریزه و قاطی می شه . دو روزی شده اصن حال و حوصله هیچی رو ندارم ، نه تحمل حرفی دارم نه تحمل اینکه کسی باهام بخواد سر به سر بذاره . موندم همینطوری نمی دونم باید چیکار کنم ، چه راهی برم ، چه احوالی داشته باشم . از خدا میخوام زودتر اوضاع و مرتب کنه به خدا درگیرم همش ، عصبیم و داغون . همکارمم داره راه می ره روی اعصابم ، اصن حوصلشو ندارم ! خسته شدم از همگی ...!
پاورقی : کاش یه اتفاقی بیوفته ...
از چی واستون بگم ؟! از این که جلسه مجمع عمومی همونطوری که پیش بینی کردم به ساعات اضافه کاری و حقوق ها گیر دادن ، یکی از اعضاء بلند شد و گفت که : " می تونن با 2000000ت انجمن رو اداره کنه " ، این یعنی من از کار بی کار شدم . از ظهری که برگشتم خونه حالم خراب و داغونه ، نمی دونم باید چیکار کنم . درسته 25 سالم بیشتر نیست ، شکر خدا تن و بدن سالم و چهار شونه ای هم دارم ، حتی شده به کارگری خرجم رو در میارم ! من هنوز یادم نرفته برای 20000ت توی کافی نت دوستم از صبح ساعت 07:30 تا 16:00 کار می کردم ! باور کنین برای 20000ت من اینقدر کار می کردم . بعد از اون کافی نت خودم رو داشتم که زحمت خریدش رو بابا کشیدن ، بعد اون 6 ماهی بی کار بودم ، بعدش اومدم همین انجمن لعنتی که برای 100000ت کار کنم . اونقدر تلاش کردم و زحمت کشیدم و عرضه اش رو داشتم که حقوقم رو از هیچ رسوندم به فلان تومان ! چرا ؟! چون تونستم ، تلاش کردم ، وقت گذاشتم ، غصه خوردم ، شب تا صبح نخوابیدم ، صبح تا شب عین سگ دویدم و جون کندم و عرق ریختم . اما نتیجه اش چی شد ؟! باور می کنین به سادگی هر چه تمام تر ، من هنوز واسشون مشخص نیست و می پرسیدن : " چرا من حقوق می گرفتم توی انجمن ؟! " . این یعنی درد ، یعنی زحمت هدر رفته ، یعنی آه دل یه کسی که بخاطر زحمتش مزد درستی نگرفته ! یه آدم عوضی نون بر به اسم " مهدی ب " ، یه آدم نمی خوام اسمش رو بذارم ، یه حیوون ، یه آشغال ، یه آدم کثیف که حتی اسمش رو به زبون آوردن باعث می شه نجس بشی و باید نظافت کنی ! دلم خیلی پر تر از این حرفاست ، زحمت کشیدم ، خون دل خوردم ، حروم نخوردم ، بعضی وقت ها حقم رو هم نگرفتم اما الان پاسخ همه اونا شده این که من دارم اضافه حقوق می گیرم ...
غصه ام اصن خودم نیست ، باور کنین خودم نیست ، با یه کار ساده ام می تونم زندگی کنم ، من غصه و ناراحتیم نیوشاست . نیوشا که روبروی برادراش و خواهراش ایستاد و من رو انتخاب کرد ، که به من اعتماد کرد ، منو باور کرد ! اما اینه پاسخ اعتماد و ایمانش ؟! باور کنین وقتی به نیوشا فکر می کنم دق می کنم ، دوست دارم بمیرم اما نبینم نیوشا غصه بخوره ، نیوشا همه چیز منه ، اگه اون غصه بخوره من دق می کنم و می میرم . حق نیوشا این نیست هنوز یک سال نشده وارد زندگی من شده بخواد با این مشکلات من کنار بیاد و حلش کنه ! بخدا بغض داره به گلوم فشار میاره ، چرا نیوشا ؟! چرا الان ؟ کاش قبلا این اتفاق می افتاد که نیوشا نمی بود ، نمی خواست این درد رو تحمل کنه و به خاطرش غصه بخوره ! بودنش یه دنیا امیده اما نمی خوام ناراحت بشه به خاطر من ، نمی خوام اذیت بشه و غصه بخوره ! دارم دق می شم ، نیوشا حقش نیست ! من نمی خوام نیوشای من ناراحت باشه ...
یه فکرایی داره اذیتم می کنه ! این که نکنه خدا داره به خاطر این که بعضی وقت ها راننده ها رو اذیت می کردم ، داره اینطوری مجازاتم می کنه ؟! اما ببینین ، من توی انجام کار های محول شده بهم خیلی سختگیر و رسمی هستم و تا وقتی مدارک کامل نباشه انجام نمی دم ، اما یه چیزی هست اونم گرفتن فتوکپی هستش که من اوایل نمی گرفتم ، با این که می تونستم اما می گفتم برن فتوکپی بگیرن بیرون ، آخه همکارم اصن توجه به من و وضعیت شلوغی نمی کرد ، فتوکپی لازم داشت کسی می گفت : " برین آقا رامین براتون بگیرن " یا این که می گفت : " چند سری فتوکپی بدین براتون بگیرن واسم بیارین " و این چیزی بود که ناراحتم می کرد ! چرا خودش نمی اومد بگیره ؟ اگه اینقدر به فکر راننده هاست یا ارباب رجوع ، چرا خودش نمی گیره ؟! به خدا یه دفعه یکی اومد ، فتوکپی خواست براش گرفتم ، فقط فتم به همکارم گفتم : " فتوکپی رو پیش من نفرستین " ( حالا پاسخش رو دقت کنین کسی که سنگ راننده رو به سینه می زنه ) ، گفت بهم : " یعنی بره توی شهر بگیره ؟! " . خب اونجا من هیچی بهش نگفتم فقط رو دلم موند که بهش بگم : " تو که اینقدر به فکر راننده هایی چرا خودت بلند نمی شی براشون بگیری ؟! " .
نمی دونم چی بگم و چیکا کنم ! به خدا گیج شدم ، خسته شدم ، دلم شکسته ، ناراحتم ، دلم می خواد نفرین کنم اما فقط از خدا می خوام آهی که از دلم بلند شد دامن اون کسایی که باهام اینطوری کردن رو بگیره تا بفهمن دل شکستن و آه گرفتن یعنی چی ! زندگیم چی ؟ باید نابود بشه ؟ از کجا بتونم خودمو تامین کنم ؟! زندگیم خدایی نکرده از هم نپاشه ! اما نمی ذارم ، هنوز اینقدر قدرتش رو دارم که خوب کار کنم و به درجه های بالاتر برسم ...
پاورقی : دعام کنین ، دعا کنین مشکلم زودتر حل بشه ایشالله ...
امروز والا خبری خاصی جز مجمع عمومی سالیانه انجمن صنفی نیست ؛ البته اینم بگم ، من کلی متن نوشته بودم واسه چشمک اما سر یه اشتباه ( ویروسی شدن سیستم توسط همکارم ) یهوئی سیستم ریست شد و من تمام چیزائی رو که نوشته بودم پرید . زور نیست خدائی ؟! اینو خدمتتون عرض کنم که ، می خواستم ساعتای 03:00 صبح واستون بنویسم ، اما نمی دونم ... آها یادم اومد اینترنت قطع بود دیگه نشد که امروز اومدم دفتر کارم پست بدم . والا چی بگم ، فقط امروز رو با یکم عصبی شدن از دست همکارم شروع کردم به چند دلیل اول اینکه ، دید نه بابام بودن ، نه اینکه ممکنه الان شلوغ بشه ، بلند شد گفت : " من می رم فلان جا " ، منم دیگه دیدم هیچی نمی تونم بگم گفتم باشه ! از اون طرف وقتی پشت سیستم نشستم ، دیدم سیستم ویروسی شده و من مطمئنم وقتی خودم پشت سیستم نشسته بودم از آخرین دفعه سیستم کاملاً درست کار می کرد و مشکلی نداشت ! همکارم باز دیده سیستم خودش نمی تونه به اینترنت وصل بشه ، پشت سیستم من نشسته و برای خودش سایت های فلان و فلان باز می کرده و سیستم رو ویروسی کرده ! با اینکه هزار بار گفتم مراقب سیستم ها باش و الکی توی ن نچرخ ، حتی چند روز پیش با یکی داشتم صحبت می کردم ، علناً یه جوری این مسئله رو بیان کردم که غیر مستقیم متوجه بشه منظورم اونم هست ! اما خیلی بی رگ تر از این حرفاست . بخدا موندم دیگه چیکا کنم ، بعضی وقت ها اینقدر عصبی و هیستریک می شم از دستش که دلم می خواد خودمو بکشم یا اونو بزنم ناکار کنم که چرا اینطوری رفتار می کنه ! اه ...
راستش اول صبحی که اومدن و داشتن آمار و اطلاعات رو جمع و جور می کردن رئیس ما اومد و یه گیر داد به اضافه کاری های من و همکارم ! واقعیت این اضافه کاری ها اینه برای انجام بعضی از کار ها نیاز به یه کارمند و اوپراتور جدید بود اما گفتن : " چرا 2000000ت اضافه بدیم به 2 نفر دیگه ؟ از کسائی که توی انجمن هستن ، با اضافه کاری استفاده می کنیم ! " ، اینطوری شد که با اضافه کاری ما کارا رو داریم انجام می دیم . اما فکر کنم حقیقتش یه ذره این رئیس ما که قبلاً یه مقداری منطقی تر فکر می کرد ، جَو ریاست گرفتتش و فکر می کنه خبریه ، نمی دونه بابا دو روز اینجا ، در ضمن خودت همین چند روز پیش داشتی می گفتی : " من از ریاست می کشم کنار ، من نمی تونم و ... " حالا اومده به صورتجلسه ها و ... انجمن گیر می ده و می خواد رئیس بازی در بیاره ، بابا بیخیال ...
از اینا که بگذریم ، سخن دوست خوش تر است ! دیشب با نیوشا رفتیم یه رستوران ، یه پیتزای توپ زدیم باهم و کلی حرف زدیم و خندیدیم . راستشو بخواین ، چون نیوشا امتحان داشت گفتم یه وقت آزادی داشته باشه ، یه هوائی عوض کنه حالش بهتر بشه ! البته دیشب یه ذره ها ، یه بحث کوچولوئی بینمون شد که خب کوچیک بود و رفع شد که ایشالله دیگه نباشه ...
پاورقی : صبر و شکیبائی می خوام ازت خدا که تحمل کنم ...
دیروز ماجرای عجیبی داشتیم سر کار با بابا ؛ تقریباً یه هفته پیش من وقتی پشت سیستم توی اتاق اداری انجمن نشسته بودم دیدم یه دختر پسری رو بردن پاسگاه انتظامی . بی خیال از اینکه کی بود و چی بود فقط به همکارم گفتم که : " مورد منکراتی بردن پاسگاه " . نمی دونم شب همون روز بود یا شب روز بعد بود که بابام داشتن با عموم تلفنی صحبت می کردن ، یهوئی برداشتن گفتن : " آقا حمید ( پسر عموم که صحبت نکردم تا حالا راجع بهش ) ، دوباره می خوان زن بگیرن " . البته این حرفشون یه جور تعنه بود . قضیه رو که پرسیدم ، فهمیدم مث اینکه توی پایانه مسافربری با یه دختر فراری دیدنش و گرفتنش بردنش بالا توی پاسگاه . منم یهوئی یادم افتاد که یه دختر پسره رو گرفته بودن ، پس شکم برطرف شد که اونا بودن .
این قضیه که تعریف کردم مال یه هفته پیش بود ، اما قضیه دیروز این بود که صبحی داشتیم می رفتیم سر کار همراه بابا زنگ خورد ، مث اینکه عموم پشت خط بودن . متوجه شدم برای اینکه ضمانت حمید رو بکنن نیاز دارن به یکی ، اما من همونجا صدام در اومد که : " نه ؛ واسه چی ؟! " . دیروز واسم زهرمار بود ، اصن نه اعصاب داشتم نه اینکه می تونستم کاری بکنم در کل بهم ریخته بودم . خب یکی نیست بگه : " آخه نکبت ( ببخشید ) ، وقتی دفتر ما رو می شناسی ، وقتی می دونی اینطور مشکلی داری نگفتی مورد داری ؟! " . شما که نمی دونین ، این پسر عموم 6 ساله از دولت فراریه و سربازی نرفته . سرباز فراریه ( مشکلی نداره ، از سربازی فراریه ) ، حالا هم که این قضیه پیش اومده و خفتش کردن . از اون طرف اینطوری که بوش میاد مث اینکه دختره هم از خدا خواسته ، یه منگل گیرش کرده و می خواد خودشو بچسبونه بهش و شاکی شده از دستش .
والا من موندم ، چرا آخه خودتو می ندازی توی دردسر بعدشم از بقیه انتظار کمک داری ؟ مگه نمی دونی این کارا یعنی اشتباه ؟! والا به خدا ؛ البته خدا به ما رحم کنه ، خدا رحم کنه به ما ...
پاورقی : تو رو خدا دعا کنین مشکلش حل بشه ؛ درسته عصبانیم اما ایشالله کارش حل بشه ...
امروز حالم خوب نبود ؛ از دیشبش ، اعصاب و روانم بهم ریخته بود . نمی دونم چی بگم فقط اینو بگم که امروز اصن روز خوبی برام نبود و از همون صبحش واسم اومد ! از شلوغی و زیاد بودن ارباب رجوع ها بگیر برو تا دعوائی که با آخرین ارباب رجوع داشتم که دوست بابام هم بود . واسم امروز بدترین روزی بود که داشتم ، جوری که دیگه آخری بغض کرده بودم و می خواست اشکمم در بیاد . وقتی اومدم خونه ، بعد اینکه لباسامو درآوردم فقط نشستم توی آشپزخونه و 15 دقیقه ای دستمو گذاشتم روی سرمو همونجا چشمامو بستم و نشستم . نشستم تا وقتی که ناهار آوردن و خوردم ...
امروز وقتی آخرای وقت رسید یه مقداری سرم شلوغ شد ؛ همه ارباب رجوع ها باهم رسیدن و انتظار داشتن کاراشون سریع راه بیوفته . منم که درگیر بودم ، کاراشونو انجام می دادم . این وسط دستگاه فتوکپی هم متاسفانه A5 کپی نمی گرفت و مشکل داشت ، یکی اومد و گفت " فتوکپی ندارم " ، منم گفتم " باید تهیه می کردین " . این یارو رفت ، یهوئی چون داشتم کار یکی رو راه می نداختم ، گفتم " بذارین ببینم اگه پرینترم بگیره من کارتونو راه می ندازم " اما اون یارو رفته بود . یکی از دوستامم همون موقع اومد و کارشو شروع کردم ، یارو هم رسید و مث اینکه کپیا رو گرفته بود . بین مدارکی که می خوام ، تسویه حساب بیمه هم لازمه ی کاره که به صورت نامه و به اسم شخص خود بیمه صادر می کنه . این آقا که گفتم از دوستای بابام هم هست ، نامه رو نداشت و انتظار داشت که مدرک بذاره و من کارشو انجام بدم اما من قبول نکردم . این قبول نکردن من بماند ، شروع کرد واسم حرف زدن که : " خدا تو قرآن نوشته که اگه تهی دستی اومد و نیاز به کمک داشت باید کمکش کنی " و اینکه " من با یکی شریک بودم ، اما پولمو نداد ، من دلم شکست و واگذار کردم به خدا ، همین هفته پیش ایست بازرسی گرفتش و ... ( نمی دونم چی بود بقیش اما منظورش این بود که خدا جواب دلشو داده ) " . اینا رو گفت و منم زیاد چیزی نگفتم اما یهوئی وقتی برداشت گفت : " من از بابای شما انتظار نداشتم " و این چیزا ناراحت شدم ، جنان بهش توپیدم و اعصابم بهم ریخت که دست و پاهام می لرزید و فقط بهش گفتم بره بیرون ، هیچ اشکالی نداره همه چیز با خدا . ولی شاید باورتون نشه بعد رفتنش اینقدر بهم فشار عصبی اومد که دست و پاهام و بدنم حتی تا وقتی اومدم خونه بازم داشت می لرزید . خیلی بهم فشار عصبی وارد شده بود ...
من مطمئنم اون مردتیکه یه رکعت نمازم نمی خونه ولی اسم خدا و پیغمبرو تو دهنش میاورد که مثلاً منو بترسونه یا کارشو راه بندازه . اما این کارش به غیر از فشار عصبی و ناراحتی هیچی واسم نداشت و واقعاً از خدا خواستم که خود خدا جوابشو بده که اینطوری باعث ناراحتی و عصبانیت من شد ...
ظهر که گذشت ، عصری که بابا خواستن برن سر زمین به بابا گفتم ؛ بابا گفتن کار درستی کردی ( البته هنوز باهام قهرن ) . راستش هنوزم که هنوزه حالم خوب نیست ،دلمم خیلی می خواد فردا مجدداً باهاش برخورد داشته باشم تا حالیش کنم خدا و قرآن چیه ...
پاورقی : از اینطور آدما متنفرم ...