چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

اتفاقای امروز ...

امروز صبح متوجه شدم مث اینکه پدر همکارم حالشون بد شده ( خبر رسیده سکته کرده پیرمرد ) ، شب همکارم برتشون بیمارستان و امروز سر کار نیومده بنده خدا ! ناراحت شدم ، حقیقتاً غم بیمار داشتن خیلی بده ! امیدوارم خدا بهشون بهبود ببخشه و از بستر بیماری بلند بشن .

خبر خاصی امروز نبود ، نه شلوغ بود نه چیز دیگه فقط من روی سیستم دفترم بازی GTA 4 رو نصب کردم مجدداً بیشترین مراحلش رو رفتم و تمومش کردم ونده چند تا مرحله دیگه که اصن بازی نمی ده که من حلش کنم و بازی کنم ...!

فقط اومدم همینا رو بگم و برم ؛ آخه چیز خاصی برای گفتن نبود ، فقط اینکه همکارم ممکنه فردا رو هم نیاد و امروز و فردا خیلی روز های سختی باید باشه فکرش رو می کنم ( شاید ...! ) .

پاورقی : مراقب خودتون باشین خب ...

تونستم بگم " نه ! " ...

بلی ، اومدم خبر خیلی خوب بهتون بدم و بگم که من تونستم با قدرت خیلی زیاد و کاملاً محترمانه و با ادب ( و حالا یه چند تا بهانه ) بگم که : " من بلد نیستم این کارو انجام بدم و نمی تونم ؛ کار من نیست ، ببرین پیش کسی دیگه ! " . با گفتن این حرف ، راستش اول که اجبارم کرد که ببرم پیش کسی و بدم درستش کنه ولی یه ساعت بعدش فرستاد که مدارک رو از من بگیرن ، یعنی اینکه فهمید من انجامش نمی دم و بیخیال حرفم نمی شم ! این بهترین روزیه که داشتم ، خیالم راحت شد که به خاطر مرام و معرفت خودم رو توی دردسر ننداختم و بیچاره نکردم خودمو ! آخه ببینین ، من نمی تونم خودمو به خاطر هیچ کسی توی دردسر بندازم ، هیچ کسی ...

خانومیم امتحاناش سه شنبه هفته پیش تموم شد و از همون روز ، فقط فک کنم یه شب رو باهم نبودیم والا بقیه روزاش رو همش باهم بودیم و خوش گذروندیم و از با هم بودن لذت بردیم ! به خدا می فهمم اینکه همسرت کنارت باشه چقدر شیرین و دوست داشتنیه و حاضر نیستی اون لحظه رو با هیچی توی دنیا عوضش کنی و حتی مقایسش کنی ؛ خوشحالم که نیوشا همسر منه و من اینقدر عاشقشم که حتی گنجایشش رو هیچی نداره ! حاضرم جونم رو واسش بدم ، چون یه فرشته است که خدا از آسمونا واسم فرستادتش روی زمین ...

یه چند روزی شده سعی می کنم خواهر کوچیکم رو اذیت نکنم و مراقبش باشم ؛ سر به سرش نمی ذارم و اعصابش رو بهم نمی ریزم و باور کنین باهام مث یه پادشاه رفتار می کنه . بهم می گه : " رامینم " ، البته این رو هم از نیوشا یاد گرفته ، وقتی هم کاری داره فقط منو صدا می کنه و از من می خواد ، همش میاد بغلم ، یواشکی بوسم می کنه ، همش باهام می خنده و وقتی بغلش می کنم اصن ناراحت نمی شه در صورتی که قبلاً چون یه ذره اذیتش می کردم رفتارش دقیقاً برعکس اینی بود که واستون نوشتم ! آخی که من چقده دوسش دارم این آبجی کوچولوی نانازی مو ( دَدَئی ) ...

  • من بهترین پدر و مادر دنیا رو دارم ، وقتی اشتباهی کردم تنبیه نشدم ، بد و بیراه نشنیدم ، وقتی کمک لازم داشتم از جون و دل کمکم کردن ، بهم اعتماد داشتن ، سعی کردن همیشه با من دوست باشن و همیشه امروزی برخورد کردن و افکار قدیمی رو به من تحمیل نکردن ! به خدا من بهترین پدر و مادر دنیا رو دارم ؛ خدایا سایشون رو از سرم کم نکن ...

من قلبم واسه کسائی می تپه که دوستشون دارم ، حتی شاید باهاشون بد برخورد کنم ولی دلم نمیاد یه خار کوچولو به پای یکدومشون بره ؛ من تحمل درد و ناراحتی هیچ کدومشون رو ندارم ! فقط می دونین مشکلم کجاست ، فکر می کنن من دوستشون ندارم و واسشون ارزش قائل نیستم ! نمونش بابا و مامانم و مینا و مبینا ... نمی دونم چیکار کنم غیر از چاپلوسی و مسخره بازی که متوجه عشق و علاقه ام به خودشون بشن ، من به خدا از ته قلبم دوستشون دارم و واسشون همه کار می کنم . خیلی دوستشون دارم ، اما خب شاید به خاطربعضی رفتار هامه که این فکرو می کنن ! باید روی رفتارم تمرکز کنم و اگر ایرادی داره اصلاحش کنم ، اینطوری درست می شه مطمئنم ...

خب من با اجازتون برم کم کم به کارام برسم که وقت خواب شده و فردا باید برم سر کار ؛ یه مقداری حالم خوب نیست ، دعا کنین زودی خوب بشم و مشکلی نداشته باشم سر کار چون وقتی بیمار می شم کسل می شم و حوصله هیچ کاری رو ندارم ...

پاورقی : دوست دارم وقتی توی چشمک پست می دم و شما هم واسم دیدگاهتون رو می ذارین ...

بازم دست نوشته ...

بعضی وقت ها می مونم چی پست بدم و برای چشمک چی بنویسم ؛ از یه طرف کلی حرف دارم که بنویسم ، از اون طرف دیگه نمی دونم چطور بنویسم یا چی بنویسم ، این یعنی یه دوراهی خیلی عجیب که بیشتر وقت ها من بین انتخاب یکی از این دو راه گیر می کنم . واسه اینکه بتونم انتخاب کنم ، دست به قلم می شم و خودم می نویسم ، تا اینکه مطمئن بشم توی چشمک چی باید بذارم . امروز هم دست به قلم شدم و نتیجه اش شد این دست نوشته که واسه شما می ذارمش ...

پاورقی : ببخشید اگه بد خطم ...

بالاخره تموم شد

آخیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش...

دیگه راحت شدم ، امروز خداروشکر آخرین امتحانمو هم دادم و بسلامتی امتحانام تموم شد

هرچند 10 صبح راه افتادم برم دانشگاه البته 12:30 امتحان داشتم ولی خب کار داشتم و بعد امتحانمم دانشگاه موندم تا با همکلاسیام پروژه برنامه نویسی که میخوایم فردا تحویل استاد بدیم رو روخونی کنیم که البته یه مشکلی توی برنامه بود که مجبورم فردا زودتر یعنی 8 صبح برم دانشگاه و مشکل رو حل کنیم و بعدش به استاد ارائه بدیم...

حدودا تا 5 عصر دانشگاه بودم و از صبح هم بجز کیک چیزی نخورده بودم یعنی تا اون ساعت هنوز ناهار نخورده بودم، زنگ زدم به رامین و آمد دنبالم ،باورتون میشه اگر بگم که دقیقا از 3شنبه شب هفته پیش که رامین آمد پیشم تا همین امروز رامین رو ندیدم؟؟؟ میدونم تعجب کردین ولی چی بگم، از یه طرف خب امتحان داشتم و نمیتونستیم باهم بیرون بریم واز یه طرف افتخار میکنم که اینقدر همسر فهمیده ای دارم که تمام دلتنگی ها و سختی ها و ندیدن های منو تحمل میکنه تا من امتحانمو بخونم و به درسم لطمه نخوره، واقعا ازین بابت بهش مدیونم

خب داشتم میگفتم که زنگ زدم رامین و آمد دنبالم، سوار ماشینمون شدم و نمیدونین وقتی چشمم به رامین افتاد توی دلم چه خبر بود،نمیتونستم حرف بزنم فقط میخاستم نگاش کنم و به این باور رسیدم که چقدر رامین جونم زیبا و خوش تیپه

دوس داشتم فقط نگاش کنم ،رامین حالمو پرسید و اینکه امتحانمو چطور دادم...

رفت سمت خونه ی یکی از خاله هام،بهش گفتم منو خونه نمیبری که گفت مامانشو اونجا گذاشته که بیاد دنبال من و بریم اونجا تا بعدش مامان و داداش و خواهرشو برسونه خونه..

رفتیم داخل و داداشش درو باز کرد و همون اول گفت به به چه عجب بالاخره ما تورو دیدیم که رامین گفت نه اینکه من دیدم و تو ندیدی!!!

داخل خونه شدم و با خاله م (مامان رامینم ) روبوسی و احوال پرسی کردم و خاله گفت بالاخره بسلامتی امتحانت تموم شد؟ میدونی از کی هست ندیدمت؟ خب منم خجالت کشدم آخه دقیقا 10 روزه که خونه ی رامین نرفتم دقیقا از همون شبی که با مامان و بابام شام اونجا دعوت بودیم دقیقا 19 دی !!!

حق دارن من اینقدر درگیر امتحانامم که حتی عشقمو ندیدم و حق رو بهشون میدم

البته بگم که من همیشه مواقع امتحانم لاغر میشم ،یعنی لاغر هستم و لاغرتر میشم چون فقط درس میخونم و بی اشتها میشم و در کل روز یه ناهار درست میخورم و بقیه ش به زور مامان و بابام که نگرانمم میرم سر سفره و خاله م  گفت که از دفه ی پیش که دیدمت لاغرتر شدی و منم تاکید کردم..

تازه اوایل امتحانا دخترعموم منو دید و ازینکه چقدر لاغرشدم بهم گفت و منم ناراحت شدم..

آخه به رامین قول دادم بخاطر اونم که شده مواظب سلامتیم باشم اما اینطور که معلومه من مراقب نبودم :(

حدود نیم ساعتی نشسته بودیم که من از رامین خاستم منو برسونه خونه چون هم خسته بودم و هم گرسنه...

با رامین آمدیم خونمون و البته قبلش فکرکنم رامین رو ناراحت کردم ،کارم عمدی نبود ولی خب انگار رفتارم طوری بوده که بی حوصله بودم و رامین رو ناراحت کردم که ازش معذرت میخوام

نزدیکای خونه که بودیم بحث دل تنگیه این روزا بود که دست خودمم نبود اما اشکام سرازیر شد...

هرچقدم سعی کردم جلوشونو بگیرم نتونستم اومدن پایین... واقعا دل تنگ بودم و نمیدونم اشکام بخاطر دل تنگیه روزای ندیدن رامین بود که آخر ریختن پایین یا خوشحالیه دیدن رامین...

فقط میخاستم سرمو بذارم روی شونه رامین و بغلش گریه کنم، فقط همینو میخاستم..

در خونه که رسیدیم رامین خواهش کرد که اشکامو پاک کنم که یه وقت مامان فکرنکنه چیزی پیش اومده..

ازش خاستم بیاد توی خونه باهم رفتیم داخل و لباسمو عوض کردمو غذامو که مثلا ناهارم بود و ساعت 6 بود میخاستم بخورم گرمش کردم و نشستم سرسفره و رامین کنارم نشست، چند قاشق خوردم اما  از گلوم پایین نمیرفت پس قاشقو بسمت رامین گرفتم که داخل دهنش کنم اول گفت نه اما خودمو براش لوس کردم و اونم خورد،چند قاشقی که بهش دادم گفت بازم برنج بریزم تا باهم بخوریم و این کارو کردم حالا نوبت رامین بود که با دستش بهم غذا میداد و چقدر دوس داشتم که از دستش غذا میخوردم،اما بازم بعد خوردن غذا باور اینکه امتحانام تموم شد و واقعا الان رامین کنارمه دوباره اشکم رو سرازیر کرد و رامین رو ناراحت کردم ولی بهش گفتم بخاطر دل تنگیه و خیلی دوسش دارم و عاشقشم..

بعدش باهم یه فیلم نگاه کردیم و اون وقت بود که بیشتر ازهمیشه درکنار رامینم آرامش داشتم و سرمو گذاشتم روی شونه ش... اونوقت فهمیدم که چقدرررررررررررر من خوشبختم که رامین رو دارم و چقدر عاشقشم...

رامین رفت خونشونو و الانم که دارم مینویسم بهش گفتم اما گوشیش شارژ نداره و میترسم خاموش بشه چون مهمونیه و نمیتونه بزنه شارژ، پس یرم زودتر بهش اس بدم و بعدم بخابم که خیـــــــــــــــــــــلی خسته م.


اینو مینویسم که فریاد بزنم که من واقعا در کنار رامین جونم خوشبختم و از ته دل عاشقشم و همیشه عاشقش می مونم، خدایا خودت مراقبمون باش... آمین

من اشتباه کردم ...

می دونستم ، می فهمیدم که کاری که دارم می کنم یک اشتباه خیلی زیاده ولی واقعاً به معنای این که کسی با من اینطور برخوردی رو بکنه اصلاً برنخورده بودم که دیروز این اتفاق افتاد ! هنوز نفهمیده بودم وقتی که بابام برداشتن گفتن : " هر طوری که با مردم برخورد کنی ، با خلق خدا برخورد کنی همونطوری هم توی همون موقعیت قرار می گیری و همونطوری باهات برخورد می کنن و اونوقته که می فهمی چقدر بده ! " . اینقدر انسان بد و نفهمی بودم که هر طور شده بود با ارباب رجوع هام وقتی می اومدن و کار داشتن باهام برخورد می کردم ؛ شاید بی احترامی بهشون نمی کردم ، ولی نوع برخوردم ، وقتی که کاری داشتن خیلی زشت و زننده بود . دلشون رو می شکستم و باعث ناراحتیشون می شدم ولی وقتی که این برخورد من رو می دیدن هیچی نمی گفتن ، اعتراضی نمی کردن اما توی دلشون ناراحت می شدن ...

می دونین از کی به این موضوع رسیدم ؟! دیروز نرفتم سر کار و رفتم برای تعویض کارت معافیتم اقدام کنم . چون گفتن باید افرادی که زیر 50 سال هستن کارت های معافیت و پایان خدمتشون رو تعویض کنن ! دیروز بابا رو رسوندم سر کار و رفتم دنبال تعویض کارت معافیتم ، برم بپرسم چه مدارکی لازم دارن تا مدارکشون رو تهیه کنم و برم برای تعویض کارتم اقدام کنم . وقتی رفتم مدارکشون رو پرسیدم ، یکی از گزینه هاش که باید تهیه می کردم ، آخرین مدرک تحصیلی بود که من آخرین مدرک تحصیلیم رو دادم بودم به دانشگاه . از همونجا سریع رفتم سمت دانشگاه ( چون جای دانشگاهمون عوض شده بود زنگ زدم به یکی از بچه ها و پرسیدم ) ! وقتی رفتم توی دانشگاه مث اینکه هنوز امتحان داشتن ، با هزار بدبختی خودمو رسوندم به آموزش و سراغ پرونده رو گرفتم اما به من گفتن باید خانوم طالبی حضور داشته باشن و ایشون ساعت 10:30 به بعد میان . هیچی رفتم دور زدم از ساعت 09:15 تا 10:30 که برم دانشگاه . رفتم دانشگاه ، امتحان تموم شده بود و خانوم طالبی اومده بودن . بهشون گفتم که : " به خاطر تعویض کارت معافیتم ، باید کپی آخرین مدرک تحصیلیم رو تحویل پلیس +10 بدم و اونم توی پرونده دانشجوئیمه که دست شماست " ، خانوم طالبی گفتن : " چرا ازش کپی نگرفتین ؟ باید کپی می گرفتن ، اما الان باید درخواست بدین تا رئیس دانشگاه تائید کنن تا من بتونم بهتون بدم . آخه بایگانی راکد شده " . وقتی دیدم باید درخواست رو بنویسم به خانوم طالبی گفتم : " لطف می کنین به برگه A5 به من بدین تا درخواستم رو بنویسم ؟! " ، اما پاسخی که شنیدم خیلی باعث ناراحتیم شد و تحول من که باید چطور با ارباب رجوعم برخورد کنم . خانوم طالبی با قیافه و لحنی ناراحت و عصبانی گفت : " یعنی باید همه کاراتون رو من انجام بدم ؟! " . وقتی این حرف رو شنیدم انگاری دنیا روی سرم خراب شد ، دهنم رو پر کردم که یه چیزی بهش بگم اما یاد حرف بابام افتادم وقتی به من گفتن : " وقتی باهات بد رفتار می فهمی چقدر بده ! " اونوقت بود که فهمیدم ارباب رجوعی که می اومد پیش من و من باهاش برخورد می کردم و حتی برای یه دونه فتوکپی که بغل دستم بود و می تونستم بگیرم اون رو می فرستادمش توی شهر چقدر ناراحت می شد و دلش می شکست ! من چقدر انسان بد و بی شعوری بودم وقتی اینطوری با اون بیچاره ای که می اومد پیشم برخورد می کردم !

خدایا منو به خاطر اینکه دل خلقت و بنده هاتو می شکستم ببخش ! خدایا ببخش به خاطر اینکه جای اینکه باری از دوش بنده هات بردارم به جاش بار بیشتری روی دوششون می گذاشتم ! خدایا منو ببخش که نفهمیده بودم خوشی و رضایت دل تو توی رضایت و دلخوشی بنده هاته ! خدایا منو ببخش با اینکه می دونم بخشیدنم خیلی سخته چون بنده هات که اومدن پیش من و اذیتشون کردم منو نبخشیدن ! خدایا جبران می کنم ، از امروز دیگه قسم می خورم هیشکی رو اذیت نکنم و فقط و فقط همیشه سعی کنم دل بنده هاتو شاد کنم ، منو ببخش خدای من ...

  • حالا می فهمم چرا بابام اینقدر توی زندگیشون موفق هستن و خدا همیشه هواشونو داره ؛ چرا وقتی مشکلی واسشون پیش میاد و چاره ای ندارن ، یه جوری و به صورت باور نکردنی خدا بهشون کمک می کنه و خودشون هم می مونن ! فقط به خاطر اینکه از زمانی که تونستن و دستشون باز بود هیچوقت نگذاشتن خلق خدا ازشون ناراضی باشن . حالا می فهمم خوشنودی واقعی خدا که توی خوشنودی بنده هاشه یعنی چی ، حالا می فهمم ...

باور کنین فهمیدم چقدر با بنده هاش بر بخورد کردم ، چقدر ناراحت کردم اون بیچاره هائی که اومدن پیش من و من جای کار راه انداختنشون به جاش بیشتر اذیتشون کردم و کارشون رو سخت تر کردم ، با اینکه می تونستم کارشون رو ساده تر کنم ! خیلی ناراحتم وقتی فهمیدم من چقدر آدم بدی بودم اما ادعای اینو می کردم که من آدم خوبیم ، من چقدر اشتباه کردم . آره عبادت غیر از راه انداختن و خوشنوندی خلق خدا نیست ! من چقدر آدم بدی بودم وقتی نفهمیدم خدا ازم ناراحته و من نمی فهمم و به زور خودمو توی دل خدا جا می کردم و ادعا می کردم بنده خوب خدام ! خدایا ببخش منو ، الان فهمیدم چقدر بد بودم . از فردا می شم کسی که کار بنده های خدا رو راه می ندازه ، هیچوقت کسی رو اذیت نمی کنم حتی اگر سفارش شده همکارم باشه که باهاش مشکل داشته باشه ، حتی کسی که من رو اذیت کرده باشه ، کارمو انجام می دم و می سپرمش به خدا تا پاسخ بدیش رو بده ، فقط من کارمو انجم می دم و سعی می کنم کسی نباشم که کار بنده های خدا رو می ندازه زمین و باعث اذیتشون می شه . خدایا من عوض می شم ، بهت قول می دم اونی بشم که تو دوست داری خدایا . دیگه آدم بنده نیستم ؛ قول می دم ...

پاورقی : نمی دونین چقدر ناراحتم وقتی فهمیدم چقدر خدا ازم ناراحت بود ، چقدر بنده هاشو اذیت کردم . دعا کنین منو ببخشه ...

یه کمی حرف دل ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفارش دادم ...

بالاخره تصمیمم رو گرفتم و اون تبلت Samsung Galaxy Note 10.1 N8000 رو سفارش دادم به قیمت 1460000ت که نسبت به قیمت یه هفته قبلش خیلی ارزون تره ! البته چون از اون طرف میاد قیمتش پائین تر نسبت به بقیه جاهاست . این بنده خدا هم که من سفارش دادم تبلت رو بهش ، خودش از شیراز سفارش می ده واسش میاد . قرار شده فردا صبح ساعتای 10:00 برم و تبلتم رو تحویل بگیرم و بقیه پولشو بهش بدم . آخه پسره از دوستان یکی از همکارامه ، واسه همین رفتم پیشش و سفارش گوشی دادم ...

راستش از عصر دارم تلاش می کنم بتونم توی وبلاگ از فونت های پارسی استفاده کنم که چشمک رو زیباتر کنه و بهش جلوه ی بهتری بده ! از عصری نزدیک به 10 تا فونت رو تستس کردم و باز پاکش کردم . می خوام از فونت های " B Nazanin " ، " B Yekan " ، " B Roya " و همینطور " B Traffic " استفاده کنم . به نظرتون زیباتر می شه چشمک ؟!

راستشو بخواین آزمایش کردم ؛ خیلی خوشگل و قشنگمی شه اما حیف که نمی تونم استفاده کنم از فونت ها ، چون مشکلش توی طراحی خود قالب وبلاگ هم هست که کمی بهم ریخته می شه ! به امید خدا بعداً درستش می کنم ...

پاورقی : خیلی خوشگل بود ؛ حیف ...

قالب چشمک ...

نمی دونم چی بگم ، فقط من یه عذر خواهی به شما بدهکارم ؛ اونم دلیلش بهم ریختگی قالب چشمک بود به مدت 2 تا 3 هفته که متوجهش نشده بودم . راستش رو بخواین ، سایتی که من قالب چشمک رو توش آپلود کرده بودم ( PersianGig ) برای مدت چند هفته قطع بود ، اونم فکر کنم به خاطر هجوم چند هکر به این سایت بود اما بعد از مدتی سایت دوباره راه اندازی شد و خودشو سر پا کرد . ولی مشکل از اینجا شروع شد ! مشکل این بود که وقتی من سایت رو باز کردم ، دیدم تمام فایل ها و عکس هائی که من آپلود کرده بودم مال زمانی بین 5 تا 6 ماه قبل بوده ( آخه سایت PersianGig از اون زمان فقط مث اینکه فایل پشتیبان فضای اینترنتیش رو داشته ) ! یعنی قالب چشمک بهم ریخته و کاملاً داغون بدون هیچ امکاناتی بود . فقط تنها شانسی که آوردم این بود که من عادت دارم تمام فایل هائی که از طراحی ها یا ویرایشائی که انجام می دم بدون استثناء روی سیستمم ذخیره می کنمشون شاید روزی به درد بخوره ، واسه همین سریع دوباره تمام فایل ها ، عکس ها و ... رو با هزار بدبختی آپلود کردم و چشمک رو سر پا کردم . ازتون پوزش می خوام به خاطر این مشکلات ! حالا بهم بگین چند نفرتون توی این مدت به چشمک سر زدین ؟ چرا دیدین اوضاع اینطوریه بهم هیچی نگفتین ؟!

هفته قبل هفته ی خیلی توپی بود ( یعنی هم هفته قبلش هم همون هفته ) آخه یهوئی وسط هفته یه تعطیلی توپ میومد سراغ ما و منم دیوونه تعطیلات که تو خونه استراحت کنم یا خوش بگذرونم ! فقط یه مشکل کوچیک بود زیاد نمی تونستم با نیوشا وقت بگذرونیم چون درگیر خوندن درساش و امتحاناش بود . تنها چیزی که خیلی ناراحتم می کنه همین رسیدن وقت امتحانای نیوشاست که منو از بیشتر بودن و وقت گذروندن باهاش منع می کنه ! اما در کل بد نبود ، با اینکه زود تموم شد ...

نزدیک به دو ماهی هست که دو تا کتاب " تورات " و " انجیل " رو گرفتم ( ترجمه شده به فارسی ) و دارم می خونم . خیلی دوست دارم تحقیق کنم و بیشتر در مورد همه چیز بدونم ! مخصوصاً ادیان الهی دیگه و نوع نگرش و ... دین های دیگه ! اینم از جائی شروع شد که شنیدم در اون کتاب ها در مورد پیامبر ها و داستان های زندگیشون بیشتر و جزئی تر در اون کتاب ها اومده و قرآن فقط به بخشی از داستان پیامبر ها اکتفا کرده که مردم بدونن ! فعلاً که هنوز دارم کتاب حضرت موسی ( ع ) رو می خونم چون زیاد وقت نمی کنم بخونم ولی از زمان پیدایش انسان ( حضرت آدم ( ع ) و حوا ) تا حضرت یوسف ( ع ) رو تا الان خوندم . اگه شد یه روزی سعی می کنم یه فایلی درست کنم و تمام پیامبر ها و نوادگانشون رو توش وارد کنم و لیستشون کنم تا شما هم در مورد پیامبر ها بیشتر بدونین ! من خیلی چیزا دستگیرم شد و به نتایجی هم رسیدم ! اگه یادتون باشه ، همه در مورد انقراض نسل دایناسور ها و ... صحبت می کنن . در کتاب تورات در مورد حضرت نوح ( ع ) نوشته و اون طوفان عظیمی که تمام نسل موجودات زنده ( غیر از اونائی که در کشتی حضرت نوح بودن ) از روی زمین برداشته شده و حیات از نو شروع شده صحبت شده . اگه کمی فکر کنین می بینین که این طوفان و اون انقراض می تونن یکی باشن ! آخه در کتاب نوشته شده بود که خداوند به حضرت نوح ( ع ) دستور داده که از موجودات ... ( یه جمله ای بود یادم نیست دقیقاً چی بود ) جمع کنه که فک کنم دایناسور ها بین اون موجودات نبودن که الان نسلشون منقرض شده ! می بینین ؟ ادم خودش خیلی چیزا رو می تونه پیدا کنه و بفهمه با تحقیق و خوندن تاریخ ...

  • به دیدگاه من بهتره آدم در مورد هر چیزی تحقیق کنه ، در مورد خودش ، افکار و خیلی چیزای دیگه بیشتر بدونه ! من خودم خیلی دوست دارم بیشتر در مورد خداوند و گذشته ادیان ، آینده انسان بعد از مرگ و روز محشر ( قیامت ) بدونم . می خوام بدونم واقعاً پیامبر های دیگه در مورد روز محشر چی می گفتن و چیا گفته شده . تحقیق رو دوست دارم ...

یه مقدار از پول تبلتم جور شد ؛ ایمان دوستم هفته قبل بهم گفت که تبلت ویندوز دار بگیرم ! منم با دلایلی که آورد قانع شدم و دنبالش گشتم ولی هر چی گشتم تبلت ویندوز دار با اون مشخصات فنی و قطعاتی که می خواستم نبود واسه همین بازم تصمیم گرفتم تبلت گوشی بخرم که در آخر به این نتیجه رسیدم که تبلت Samsung Galaxy Note 10.1 N8000 بگیرم که الان قیمتش نزدیک به 1589000ت هست . گرونه ولی خب خیلی تبلت خوبیه بین بقیه تبلت ها و همینطور می تونم به عوان گوشی هم ازش استفاد کنم . تصمیم دارم خط ایرانسلم رو بندازم توش و از اینترنت ایرانسل هم استفاده کنم . البته من که زیاد توی جاده نمی رم که اینترنت دم دستم نباشه . اما خب خوبه ...

دیروز با اجازتون یه تصادف کوچیک داشتم ؛ به خاطر اینکه حواسم پرت شد و داشتم با بابام صحبت می کردم ، توی فلکه دو تا ماشین جلوم بودن ! اولی پراید و دومی 405 . مث اینکه پرایده یهوئی ترمز گرفته ، 405 هم ترمز گرت ، تا من به خودم جنبیدم و ترمز گرفتم ( راستش ترمزای ماشینم فک کنم مشکل داره و لنت تموم کرده ) دیگه کار از کار گذشت و برخورد کردیم باهم ! هیچی وقتی رفتم دیدم ، ماشین اون بنده خدا مشکلی نداشت ولی چلو پنجره ماشینم که خودم رفته بودم خریده بودم و رنگش کرده بودم شکسته بود ! خیلی ناراحت شدم که اینطوری شد ولی خب باید پولم رو نگه دارم والا بازم باید 16000ت چلو پنجره بخرم و 30000ت بدم رنگش کنم و نصبشم نمی دونم چقد بگیرن ! ایشالله باشه بعداً که پول دم دستم رسید درستش می کنم ایشالله . همین هفته پیش رفتم تعویض روغن ، باور می کنین شد 72000ت ؟! شد دیگه چیکا کنم ؟! ماشین داشتن خرجای خودشم داره دیگه . نمی شه ازش گذشت . راستی ماشینم نزدیک به 1 سال و نیمه که معاینه نداره ! باید برم واسه معاینه اونم اقدام کنم ولی خب مشکل اینجاست که ماشینم لاستیک نداره ، باید لاستیک بگیرم بعد ! تا ببینم خدا چی می خواد ، آخه باید واسه تنظیم تسمه تایم و اوگزوز ماشین هم برم . ایشالله قبل مشکلات بتونم حل کنمشون ...

فردا باز باید برم اداره کل حمل و نقل دنبال پرونده ها و کارت های هوشمند بازگشتی از پست . نمی دونم چقدر باید به خاطر این کارت های هوشمند اذیت بشم . چون من معرفی شدم برای کارت هوشمند ، خیلی اوضاعم بهم ریخته است . هیچ کسی دیگه ای هم اقدام نمی کنه و برای من همه چیز مونده و همه چیز گردن منه . ولی زمانی که اسم آشنای همکارم میاد همه چیز فرق می کنه . آقا براشون همه کار می کنن و اصن اعتنائی هم نمی کنن مسئول نیستن فقط چون آشنای همکارمه ! در غیر این صورت اگه کاری باشه باید خودم انجام بدم یا اون بنده خدا باید بشینه تا من باشم یا برسم که کارشو انجام بدم ! اصن انجام نمی ده ، خیلی آدم ... . بیخیال ولش کن ما هم خدائی داریم ! خیلی دل پری از کاراش دارم ؛ شاید یه روز واستون تعریف کردم ...

پاورقی : خالی شدم نوشتم . خیلی دلم واسه نوشتن برای چشمک تنگ شده بود ...

هیس ...

والا اتفاق خاصی نیوفتاده که واستون تعریف کنم و جذاب باشه ؛ تمام طول این هفته عین برق و باد رفت و من هر چقدر فکر کردم چیزی یادم نیومد ، جز اینکه نیوشای گلم این مدت که بیمار بود خدا رو شکر بهتر شده اما خاله ام ( مامانش ) به جاش افتادن توی خونه ! آها راستی یادم اومد ، یه روز حال خالم مث اینکه بد شده بود ، تنگی نفس پیدا کرده بودن ( به خاطر سرما خوردگی که گرفته بودن ) ، نیوشا به من گفت که : " مامان حالشون بده ، دیروز که بهش گفتی بیا بریم دکتر نیومد ، الان تنگی نفس پیدا کرده " . من زنگ زدم و باهاشون صحبت کردم ، هر کاری کردم که بگن حالم بده نگفتن و فقط حرف از خوب بودن می زدن . راستشو بخواین ، من که نگران شدم زنگ زدم شهرام ، بهش گفتم : " خاله حالشون بده ، به من چیزی نمی گن ؛ لطف کن زنگ بزن ، باهاشون صحبت کن اگر به تو حرفی زدن به من بگو من برم خونه خاله ببرمشون دکتر ! " قرار شد خبرشو بهم بده ولی بازم مث همیشه شهرام جون درگیر کاراش شد و من رو فراموش کرد ولی خب بعد که از نیوشا پرسیدم رفته بود خونه خاله !

از اینا که بگذریم ، یه چیز جالب واستون تعریف کنم که من و مبینا ( خواهر کوچولوم ) باهم رفتیم حموم . یعنی توی حموم اینقد منو اذیت کرد و آب بازی کرد که دیگه داشت اشکم درمیومد ، منم که باید به هر بهانه ای شده بود قشنگ اینو می شستمش و می فرستادمش بیرون والا باید طرف حسابم مامان می بودن . باور کنین اینقدر میمون بازی و دلقک بازی در آوردم تا اینکه تونستم دو بار به این بچه سرتق رو شامپو بزنم سرشو و هم اینکه یه بار لیفش کنم . یعنی خدا شاهده اینقد دلقک بازی و فیلم سر این بشر پیاده کردم تا تونستم لیف بزنم بهش . اما در کل اینقدر خوشحال بود و وقتی داشت می رفت بیرون یه بوس خوشمزه و ناز بهم داد که تمام اذیت هاش از بدنم خارج شد . اینقد دوست دارم با دختر خودم برم حموم و بشورمش که نگو ...

دنبال تبلت افتادم حسابی ، تبلتی رو که مد نظر گرفتم ( بر اساس نوع کاربرد و کارائی که می خوام باهاش بکنم ) شده Samsung Galaxy Note 10.1 N8000 ( حالا چه 16G یا 32G یا اینکه بشه 64G ) . قیمتی که الان توی سایت ها و بازار هست حدود 1589000ت هست که دارم جور می کنم بگیرمش . دعا کنین گرونتر نشه خدائی ظلمه باور کنین خب ... البته الان که دیدم راستش تبلت Apple Ipad ( 4th Gen. ) WiFi هم هست که قیمتش 1600000ت هستش اما خب iPad به درد ایران نمی خوره باور کنین ... پس همون سامسونگ بهتره ...!

سر کار هم که خودتون می دونین همینطوری شلوغ ، مسخره بازی و ... چیکا کنم من ؟ همین الانشم مشکل داریم و من فتوکپی همچنان نمی گیرم . خب نمی گیرم دیگه ، چیکار کنم ؟!

پاورقی : هستیم در خدمتون ...

یلدا خوش گذشت ؟

ببخشید قبل اینکه " شب یلدا " بشه نیومدم و بهتون خجسته و شاد باش نگفتم و الان ، این موقع روز اومدم و می خوام بگم که چیا گذشت به من ! بازم ازتون عذر می خوام و امیدوارم که شب یلدای عالی و پُر از شادی و خنده در کنار خانواده خوب و دوست داشتنیتون گذرونده باشین و ما رو هم از یاد نبرده باشین ، همینطور که من اومد و اینجا واستون می نویسم ، شما هم ما رو از ذهنتون و آرزو ها و دعاهای قشنگتون از یاد نبرین ...

راستش رو بخواید ، امسال خب اولین سالی بود که من و نیوشا شب یلدائی رو با هم می گذروندیم . از یه طرف متاسفانه نیوشا رو که اطلاع دارین ، سرما خوردگی ویروسی داره و من دارم عذاب می کشم با اون جثه ضعیفش داره اینطوری هم با بیماری دست و پنجه نرم می کنه . نیوشای من نمی تونست از خونه بیاد بیرون به خاطر حال بدش و من تصمیم گرفتم به جای اینکه با بابا و مامان و خواهر برادرام برم خونه عموی بزرگم برم پیش همسرم و امشب رو پیش اون بگذرونم . راستش کمی هم از دست بابا مامانم دلخور شدم ولی خب حق با من نبود .

با اجازتون شب رو رفتم خونه ی خالم و کنار نیوشای عزیزم شب یلدا رو گذروندیم . کسی خونه خاله نبود ؛ فقط خالم ، شوهر خالم و نیوشا . درسته که من آدم خیلی معاشرتی هستم و از جای ساکت خوشم نمیاد ولی در عوض همه کس من ( نیوشا ) کنارم بود دیگه ، پس این کافی بود . اما با حالی بد و سرما خورده که فقط به خاطر من خودشو تکون می داد که من دلخور نشم . بهم می گفت : " چرا نرفتی خونه عمو عظیم ؟! " . آخه من باید به این دختر چی بگم ؟! وقتی خالم شام ( نزدیکای ساعت 20:20 ) شام رو آوردن ، نشستم و با نیوشا و بقیه شام خوردیم . من به خاطر این هفته ای که توی خونه افتاده بودم و مریض ، خوراکم کم شده واسه همین زود سیر شدم و خودمو کشیدم کنار از سر سفره . در همین حین ، یهوئی صدای در خونه خاله ام به صدا در اومد . شگفت زده شدم ، چون اصن قرار نبود که کسی بیاد اونجا ولی در عین ناباوری ، شهرام و عاطی اومده بودن خونه خاله . دیدمشون خیلی خوشحال شدم چون دلم واسشون ، مخصوصاً عاطی خواهرم تنگ شده بود . یه چند دقیقه ای که گذشت و بچه ها هم از شامی که خاله آورده بودن یه لقمه ای زدن ، دوباره صدای زنگ در خونه اومد . ایندفعه خواهر نیوشا ، " مژگان " بود که اومد . آخه شب تولد " آیدا " دختر مژگان بود ( اینم بگم که به خاطر حال بد هفته قبل من و این روزای نیوشا نتونستیم بریم براش کادو بخریم ) و آیدا واسه ما کیک تولد آورده بود . اونا که همین که اومد تو دوباره رفتن چون مژگان داشت می رفت خونه دائی بزرگم ( دائی مصطفی ، بابای هادی شوهر مژگان که می شه پسر دائیم ) . هیچی دیگه ما موندیم و حرف زدیم و خندیدیم تا ساعتای 22:20 که من می خواستم کم کم برم چون خانواده خاله گفتم بهتون عادت دارن دیگه این ساعتا بخوابن . نیوشا هم چون باید استراحت می کرد ، من زودتر اومدم که بتونه راحت بگیره و بخوابه . من و شهرام و عاطی با هم از خونه خاله اومدیم بیرون و هر کدوم مسیر خودمون رو رفتیم .

با اجازتون من وقتی از پیش نیوشا برگشتم رفتم یه سر خونه عمو عظیم ، چون عادت کلاً خانوادگی ماست که کم کم تا ساعت 00:00 شب حتی بیشتر خونه عمو ها و ... می مونیم . وقتی من رفتم همگی جمع بودن ، شب شلوغی رو هم داشتن پشت سر هم می گذاشتن . هیچی دیگه منم رفتم نشستم و با بقیه شروع کردیم به حرف زدن و تعریف کردن تا ساعتای 12:15 که دیگه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه .

  • یادتون باشه ، ممکنه امسال خیلیا کنار هم بودیم ؛ یا مث پارسال کسائی کنارمون بودن و امسال نیستن ! شاید سال دیگه زبونم لال همگی دور هم جمع نبودن ، پس بهتره از هر لحظه بودن کنار هم لذت برد و استفاده کرد . این خیلی مهمه که بدونیم چی می خوایم از این شب ها با این بهانه های زیبا ...

راستی ، مث اینکه باز توی این جمع خانوادگی بعضی از افراد که جنبه و یه مقدار فرهنگ جمع های خانوادگی رو نداشتن زدن به تیپ و توپ همدیگه که به دیدگاه من مسخره ترین کار ممکنه اما اتفاق افتاده . خود منم کامل نفهمیدم به چه دلیل و برای چی فقط می دونم بحث سر رعایت کردن رابطه داداشم راما و زن داداشم بوده که زن عموم گفتن : " یه مقدار جلوی بچه ها رعایت کنین " و طبق معمول به برادرم بَر خورده و اونم که ماشالله زبون داره یه متر و جواب داده و این چیزا پیش اومده ! البته بازم می گم کامل نمی دونم ولی ، کُلیتش همین بوده ...

راستی در مورد دیروز سر کار هم بگم که ، متاسفانه سایت کارت هوشمند به صورت سراسری قطع بوده و هیشکاری نتونسته همکارم انجام بده و با صحبت های نیمه کاره و صرفاً از سر باز کنی که می زنه همه چیز رو شیره مالیده و گفته باید من باشم . اما خب کار ها زیاد نمونده و فقط در حد چند روز بوده و که اینا رفع خواهد شد . سیستم هائی هم که مشکل داشتن رو هم دیروز باهام تماس گرفتن و تا جائی که تونستم بررسیشون کردم و رفع عیب شدن . یعنی دیگه برای سیستم ها کار زیادی ندارم ( فک کنم تموم شده ) .

دیروز یه بنده خدائی زنگ زد که : " من از هفته پیش اومدم برای ثبت کارت هوشمند ولی شما نبودین ، سیستم ها وصله که من بیام ؟! " من بهش گفتم : " نه وصل نیست " بعدش نمی دونم یهوئی چی شد که من کمی باهاش تند شدم که گفتم : " من نباید برای اینکه بیام سر کار یا نه از شما اجازه بگیرم یا وقت بیماری بخاطر کار شما پاشم بیام اینجا " . اون یارو هم که خودشو طلبکار می دونست مث اینکه بعد که من از انجمن رفتم بیرون رفته بود سراغ بابا که پسرتون جواب منو طلبکارانه داده و من این همه صبر کردم و ... ولی جوابمو اینطوری دادن . منتظرم امروز بیاد ببینم چیکار داره که اینقدر حق به جانب صحبت می کرد تا قشنگ بشونمش سر جاش ... اینطوریه دیگه ، بعضیا خیلی به خودشون دارن . باید روشون کم بشه ...!

با اجازتون ، من از دیشب نخوابیدم و یه کله تا همین الان بیدارم ! یه لحظه برم چشمام رو نشسته بذارم روی هم که فقط 1 ساعت 15 دقیقه وقت دارم تا برم سر کار ...

پاورقی : همین الان لیوان نسکافه ام تموم شد ؛ می خواستم بیدار وایسم تا برم سر کار ولی الان می بینم خواب نیاز دارم ...

بعد یه هفته ...

بعد یه هفته بیماری و دراز کشیدن و استراحت کردن توی خونه ( دقیقاً فقط خوابیدن از صبح تا شب ) ، باید فردا ( امروز یعنی دیگه ) ساعت 08:00 صبح برم سر کار . برعکس اتفاقی همکه قراره فردا بیوفته ، مجمع عمومی انجمنه برای تعیین هیئت مدیره جدید و اینکه خیلی فردا کار داریم . همش می ترسم که هیئت مدیره جدید آدم های درست و حسابی نباشن ، در صورتی که اینطوری بشه بابام دیگه به عنوان دبیر توی انجمن نمی مونن و می رن از اونجا . اونوقت من می مونم یه مشت آدم نفهم بی شعور به همراه یه همکار ...

من که یه هفته نبودم باید ببینم از کارت هوشمند ، سیستم هائی که یه هفته است ایراد داره و ... چی مونده که همه رو فردا یه جورائی راست و ریستش کنم .

خیلی روز شلوغی ( البته برای من ) هفته شلوغی خواهد بود ، هفته آینده ! به خدا می ترسم بیچاره بشم ازبس کارا مونده باشه و همکارم حتی یکیشون رو انجام نداده باشه . چون این کارا ازش بر میاد ، مطمئنم از بابا شنیدم 5شنبه سیستم ها قطع بوده . حالا نمی دونم شاید اینترنت رو قطع کرده باشه یا اینکه سیستم لخظه ای قطع شده باشه که کارا رو ول کردن و اتاق رو بستن ، والا نمی دونم ولی مطمئنم همش مونده واسه شنبه ( فردا ) که من برم سر کار ، ولی وجداناً نمی دونم چیا رو انداخته واسه من که بعدی که رفتم انجامش بدم !

خلاصه دعا کنین بتونم جون سالم به در ببرم بعد این هفته ای که به خاطر بیماری داشتم جون می دادم و نتونستم برم سر کار و باید ببینم چه ترکش هائی واسم مونده که فردا انجام بدم ... یا در هفته پیش رو ...

راستی ، امشب با نیوشا رفتیم دکتر ؛ متاسفانه نیوشا هم مریض شده و مطمئنم از من گرفته . امشب وقتی رفتیم دکتر آمپول پینیسیلین نوشت واستش 2 تا . یکی رو که امشب عمه ام واسش زدن ، خیلی عذاب کشید چون درد خیلی داشت و من می دونم و حسش می کردم چقدر درد کشیده . خدا کنه زودتر خوب بشه ، طاقت اینطوری دیدنش رو ندارم . راستش رو بخواین اتفاق بدی که افتاد این بود که این آمپول هم ، مث آمپول های من " پینیسیلین G 6-3-3 " بود و به خاطر اینکه از سرسوزن آبی کوچیک استفاده کردن ، دفعه اول بند شد و مجبور شدن نیوشا رو مث من دو بار سوراخ کنن . خیلی ناراحت شدم و دیگه داشتم دق می کردم وقتی برای بار دوم سوزن رو فرو کردن به نیوشا . می دونین ، اینقدر درد داشت که نیوشا درست نمی تونست راه بره و همش دست منو می گرفت و راه می رفت . خیلی درد می کشید ، بمیرم براش ...

پاورقی : دعام کنین که فردا همه چیز عادی باشه و نیوشا هم زود خوب بشه ...

ببخشید ...!

این مدت طولانی که نبودم دلایل خیلی زیادی داره ؛ یکی از دلایلش شلوغی در محل کارم بود که واقعاً عذاب آور بود و هنوزم هست ولی دلیل دیگه اش بیماری من بود و هست . البته قبل از اون باید تعریف کنم که چیا شد و چیا بهمون گذشت که بتونم این نبودنم رو توجیح کنم ...

اوایل هفته پیش ( یکشنبه فک کنم صبح بود ) بهترین دوست من ( احسان ) از تبریز که داره درس می خونه اومد اینجا . نمی دونین چقدر خوشحال بودم ، چون احسان برای من مث برادرم راما با ارزشه . خیلی دوستش دارم و حتی نیوشا هم از بس ازش تعریف کردم دیگه می شناستش . البته البته احسان به همراه ایمان و رضا ( دوستم که توی شرکت باهاش شریک بودیم ) توی شب عقدمون حضور داشتن ( البته برای شام ، چون مجلس عقد من و راما باهم بود ، یه جورائی خیلی بهم ریخته بود و فقط دوستامونو می تونستیم برای شام دعوت کنیم ) . احسان توی راه اومدن به اینجا مث اینکه مریض شده بود ، طوری که خیلی حالش بد بود . راستشو بخواین ، دقیقاً حدستون درسته من آنفولانزا رو از احسان گرفتم ، چون در تمام این مدتی که اینجا بود فقط 2 شب رو باهم نبودیم ( بخاطر اینکه می خواست بره خونه ی عمه اش و مامان بزرگش ) و تمام این مدت رو باهم می چرخیدیم تا ساعتای 2 - 3 صبح .

  • من کلاً دو تا دوست خیلی صمیمی دارم ؛ اولیش احسانه و دومیش ایمان . این دو تا مث برادر به من نزدیکن و حتی از خیلی راز های همدیگه اطلاع داریم . بهم قول دادیم همیشه دوست بمونیم و حتی اگر خانواده تشکیل دادیم از همدیگه جدا نشیم !

متاسفانه از اول این هفته من بیمار شدم ( آنفولانزا گرفتم از احسان ) که باعث شده من توی خونه بیوفتم نتونم حتی از جام بلند بشم . وقتی رفتم دکتر واسم کلی قرص و شربت و مخصوصاً 4 تا آمپول پنیسیلین G 6-3-3 نوشت که یکی رو باید تا تموم شدنش یکی رو صبح می زدم یکی رو شب . فقط فک کنم تونستم شب اول رو ببرم عمه ام برام بزنن ( از بچگی همیشه می رفتم آمپولامو عمه ام - زن دائی رضام - بزنن چون دستشون سبکه و اصن درد نمی گیره ، آخه من از آمپول می ترسم ) اما صبح روز بعد ، شبش و صبح امروز رو زحمتش رو بابام کشیدن ! چشمتون روز بد نبینه ، دیروز که بابا می خواستن برن سر کار گفتن حدوداً ساعتای 08:20 رامین پاشو آمپولتو بزنم . منم یهوئی بلند شدم و دراز کشیدم یه ذره اون طرف تر ، ترسیدم اول ولی وقتی سوزن رو فرو کردن توی بدنم هیچی نفهمیدم ، اما یهو فهمیدم به خاطر اینکه دیر پاشدم سوزن بَند شده بود . هیچی دوباره سوزنو دراوردن ، یه سرسوزن جدید گذاشتن روش و مجدداً فرو کردن تو بدنم . بازم هیچی نفهمیدم ولی وقتی دارو خالی می شد توی بدنم انگار یه سیم داغ داغ رو فرو کردن توی بدنم . هیچی تموم شد تا شبش . شب ساعتای 20:20 بود که گفتم بیای آمپولمو بزنین . بابا گفتن : " برو بده عمه واست بزنن ، پائینن ( خونه دخترشون - دختر دائیم - که همسایه زیر زمین ماست ) " . به مینا خواهرم گفتم بره زنگ بزنه ببینه عمه پائینن یا نه ولی نبودن . هیچی بابا رفته بودن نماز بخونن ، من مثلاً خواستم آمپولو آماده کنم . آمپول آماده کردن من بماند و بند شدن سوزن مجدداً به دست خودم . هیچی بابا وقتی اومدن گفتن : " کی گفت تو آمپولو آماده کنی ؟ " . هیچی آمپولو آماده کردن ( آها یادم رفت بگم نیوشای خوشگلم عصر ساعت 16:00 اومده بود اینجا که ازم پرستاری کنه و اینجا بود تا ساعتای 21:30 ) . وقتی خواستن سوزنو بزنن داشتم با نیوشا صحبت می کردم یهوئی گفتم : " آااای ... " . سوزن وقتی فرو رفت خیلی درد داشت . برگشتم دیدم بابا دارن با هزار زور و زحمت آمپولو فشار می دن که داروهاش خالی بشه اما هر چی فشار دادن دارو خالی نمی شد . هیچی سوزنو درآوردن ، گفتن : " حقته ، کی گفت آمپولو دست بزنی ! " . دوباره یه سرسوزن نو گذاشتن ( از این آبیا که کوچیکتره ) ، وقتی دیدم گفتم : " عمراً این خیلی درد داره تا داروش خالی بشه و زود بند می شه " . بابا گفتن : " برگرد بذار بزنم الان بند می شه حرف نزن " . بعد کل کل ، هیچی دوباره من برگشتم که آمپولو بزنن ، وقتی سوزن رو که زدن هیچی نفهمیدم اما چشمتون روز بد نبینه باز هم دارو ها خالی نشد ! دیگه سوراخ سوراخ شده بودم مث صافی برنج . نیوشا نمی دونم داشت می خندید  گریه می کرد اصن نفهمیدم ولی بابا دوباره آمپولو آماده کردن اما یه آب مقطر دیگه بهش اضافه کردن تا رقیق تر بشه . دوباره آمپولو زدن بهم ، بدون درد رفت ، اما وقتی داشتن دارو رو خالی می کردن عذاب می کشیدم . دستای کویک نیوشا رو فشار می دادم ( از بس درد داشت ) تا وقتی خالی شد . نیوشا همش می گفت : " آروم باش عزیزم داره تموم می شه " و بهم دلداری می داد . هیچی آمپول تموم که شد دیگه احساس می کردم نمی تونم بشینم . البته اینو یادم رفت بگم که من رکورد زدم ، برای اولین باره 3 بار با آمپول سوراخ شدم . امروز صبح هم که آخرین آمپولمو زدم ، با این تفاوت که فقط یه بار سوراخ شدم ولی بازم تزریق دارو توی بدنم خیلی درد داشت ...

پاورقی : ببخشید که بازم اینقدر دیر کردم ولی به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه ...

عجب روزائی ...

یه مدتی هست که متاسفانه خیلی سر کار مشغولم و ذهنم درگیر مسائل کاریمه . این مدت هم همش با راننده های نفهم و بی مغز سر و کار دارم که هیچ اعصابی برام نمی مونه ! بماند که دو هفته متوالی ( با هفته بعد که می شه سه هفته ) کلاس های آموزشی رانندگان داریم که مسئول برگزاریش همکارمه . این هفته هم از اول هفته تا همین چهارشنبه کلاس داشتیم صبح ها هم . می دونین خوبیش اینه که بابا به همکارم گفتن که وقتی حضور غیابت توی کلاس تموم شد بیای دفتر که کار زیاده ! این باعث شده تا وقتی همه راننده ها سر جمع می شن نزدیکای 09:30 یا 10 دیگه همکارم بیاد دفتر و زیاد شلوغ نباشه . البته امروز یه مقدار دیرتر اومد نمی دونم چرا . این از مشغولی ها و درد سرا این ماه هست تا اینکه تموم بشه کلاسا و اینکه تمدید کارت هوشمند راننده ها هم کمتر بشه ...

راستشو بخواین دوست نداشتم اینو بگم اما این وبلاگ دل نوشته هامونه . چند روز پیش یه سری اتفاقات باعث شد من و نیوشا کمی باهم بد حرف زدیم و همدیگه رو ناراحت کردیم . البته می گم که ، فقط ناراحتیمون چند ساعت طول کشید و همه چیز رو درست کردیم و بعدش فهمیدیم که هر وقت ما با هم یه جائی می ریم و بعضی آدما ما رو می بینن این اتفاقا میوفته . احساس می کنم چشم حسودا نمی خواد ما با هم خوب باشیم و همیشه عاشق هم باشیم . البته طبق معمول و لجبازی من و نیوشا برای عاشقی همه چشمای شورشون نقش بر باد و آب می کنیم ! ای بترکه چشم حسود ، ولی از قدیما گفتن " حسود هرگز نیاسود " ... بله !

خدا رو شکر که نیوشا رو دارم . نیوشا بودنش ،فکرش ، صداش ، حسش و همه چیزش باعث آرامش و راحتی منه . وقتی که می بینم اینقدر به فکر منه و عاشقمه و عشقش رو بهم هدیه می ده . نمی دونین وقتی جائی می رم و همه ازش تعریف می کنن چقدر به خودم می بالم و احساس غرور می کنم ! همیشه هواشو دارم ، همیشه مراقبشم و قسم خوردم نذارم کوچیکترین ناراحتی به دلش بشینه ... این وظیفه منه که همیشه مراقبش باشم ...

امشب جاتون خالی رفتیم خونه عمو یوسفم ( عموم که وکیله ) . راستشو بخواین خیلی بهمون خوش گذشت چون نیوشا کنارم بود . خنده اش ، زیبائیش ، اون جذبه و جذابیت عالیش باعث میشه همیشه احساس غرور کنم . امشبم مث همه وقتائی که توی مهمونی ها کنارمه و من شادم ، برام یه شب به یاد موندنی و جذاب شد . خیلی بهمون خوش گذشت ...

من این نوشته رو داشتم ساعت 19:30 می نوشتم ، ارسالم کردم اما نمی دونم چرا وقتی دیدم رفته بود توی چرکنویس ! اعصابم بهم ریخت ، نمی دونم چه مرگش شده بود که نوشته رو ارسال نمی کرد . خیلی زیاد نوشته بودم اما همش پریده بود و فقط یه تیکه کوچیک از نوشته هام مونده بود . مجبور شدم همه رو از اول بنویسم ، اما خوشحالم که اینجا توی " چشمک " می نویسم ...

یه مدتی شده عاشق بازی The Sims 3 شدم و ویندوزمو مجدد نصب کردم و بازی رو ریختم و دارم بازی می کنم . اون کسائی که The Sims رو بازی می کنن می فهمن چی می گم . یه دنیای مجازی با شخصیت هائی که شما هدایتشون می کنین . حتی می تونین شخصیت خودتون رو توی بازی طراحی کنین و بازی کنین . خیلی جالبه به خدا ، من که خیلی خوشم میاد ازش و بازی می کنیم ...

خب دیگه با اجازتون من برم استراحت کنم چون احساس می کنم چشمام داره رو هم می ره ؛ پس با اجازتون من برم که نیوشای گلمم خوابیده منم برم بخوابم ...

پاورقی : خیلی مراقب خودتون باشینا . خدائی دلم واستون تنگ شده بود و همینطور " چشمک " ...