کمتر از 21 ساعت به تحویل سال مونده و همینطوری داره ثانیه ها میگذره..
سال 92 میتونم به جرات بگم که بهترین سال زندگیه من توی این 21 سال بود، فقط و فقط به خاطر عشقم "رامین جونم "
داشتنش ازهمه چیز واسم با ارزش تره و درکنارش بودن واسه من بهترین لحظات عمرمه و زندگی با رامینم برام یه معنای دیگه میده..
میدونین هرچی از خوبیای عشقم بگم کم گفتم آخه یه پسر فوق العاده س.. هم خوشگل و هم خوش تیپه، هم خیلی با احساس و مهربونه،هم خیلی محترمه و صداش که وای عاشق صداشم ازبس قشنگه..
توی یه کلمه میتونم بگم که عالیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
باورتون نمیشه اما توی این یه سالی که گذشت هر روزش بهتر از دیروز بوده و اینه هر روز و هر روز من یعنی ما بیشتر عاشق و دلبسته ی هم میشیم و بدون هم واقعا برامون محاله.. من شخصا جونمو واسه رامینم میدم چوم دیووووووووووووونشم
الان نمیتونم چیزی بگم چون تک تک سلولای بدنم عاشق رامین اند و نمیتونم چیزی به زبون بیارم چون هرچی بگم بازم کم گفتم و نمیتونم از خوبیای عشقم تمامشو بگم..
برای همتون سال 93 رو یه سال پر از شادی، عشق، صمیمیت، محبت، دلبستگی، خاطره های خوب، وضع مالی خووووووووووووب باشه دوستان.. واسه ماهم دعاکنین که سالی بهتر از امسال واسمون باشه
پیشاپیش نوروزتون مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک
اومدم بنویسم ازدو روز پیش... روز تولدم..
راستش از 12 شب که رامین واسه ی تولم بهم اس نداد صبح که بیدارشدم تابرم دانشگاه دپرس بودم و ناراحت...
فکرای زیادی به سرم میزد اینکه رامین نکنه یادش رفته اما راستش با شناختی که ازش داشتم نمیتونستم این فکرو قبول کنم
به خودم میگفتم شایدچون مشغله ی کاریش این روزا زیاده تاریخ از دستش در رفته و نمیدونه که امروز 11 اسفنده!!
خلاصه ازین جور فکرا ب سرم میزد ... کلا حالم گرفته بود.. عصرم تا 8 شب کلاس داشتم و طی دوباری که با رامین تلفنی صحبت کردم تاکید داشت که بعد کلاسم میاد دنبالم و خب این موضوع برام عادی بود و دلیلی برای تاکید نمی دیدم آخه بعد کلاسای عصرم رامین حتما میاد دنبالم..
اومد دنبالم و میخواست برای خونه خرید کنه ازش خواستم منو برسونه خونه و گفت کارشو که انجام بده منو میبره خونه
یه مقدارهم عصبی بود چون از یه طرف اون روز سرکار کارش خیلی زیاد بود و خسته شده بود و ازیه طرف عصر کامل نتونسته بود بخوابه تا خستگیش برطرف بشه چون برای کاری باید بیرون میرفته
خلاصه اینطوری...خریدارو که کرد رفت درخونشون و ب من گفت که پیاده بشم وبریم داخل... بعدشم ازم خواست که شام خونشون بمونم و منم خواستم که اگر آروم میشه من بمونم و قبول کرد و منم به مامانم زنگ زدم که خونه نمیرم..
یکم گذشت و منم پای سیستم نشستم که تحقیقمو انجام ببدم و بعدشم شام خوردیم و بماند که سرشام شیطنت میکرد و منو اذیت میکرد و منم تلافی میکردم..
بعد شام خواستم ظرفارو بشورم که خاله م نذاشتن و گفتن خودشون میشورن و رامین بهم گفت برم کیفمو بردارم که منو برسونه خونه رفتم توی اتاق و کیفمو برداشتم و خواستم با بقیه خدافظی کنم که دیدم به جز بابای رامین کسی توی هال نیسٍ، همین طوری که به سمت درسالن میرفتیم از رامین پرسیدم پس بقیه کجان که خدافظی کنم؟ که در همین حین رامین وارد اتاق پذیرایی انتهای سالن شد ومنم که پشت سرش بودم یه دفه چیزی که توی اون لحظه دیدمو بتونم براتون بگم اینه که اول نور شمع روی کیک به چشمم خورد و بلافاصله چراغا روشن شد و آهنگ پخش شد و برف شادی و دست و هورای همه...
یعنی میتونم بگم که سرجام خشکم زد و شوکه شدم و نمیدونستم باید چی بگم..
اون موقع بود که فهمیدم بعععععله همه ی اون عصبانیت و اس ندادن رامین و رفتاراش یه نقشه بوده برای من چون میخواسته منو سوپرایز کنه و واقعا هم تونست این کارو بکنه اون هم با شدت زیادی..
واقعا سوپرایز شدم.. عشقم تولدمو تبریک گفت بهم و ازم عذرخواهی کرد بابت اتفاقایی که افتاده و گفت که مجبور بوده وانمود کنه که تولد منو یادش رفته تا بتونه اونطوری که میخواد منو سوپرایز کنه..
نمیدونید که چقدر خوشحال بودم و داشتم بال درمیاوردم..
روی مبلی که جلوی میزی که روش کیک بود نشستم و رامین شروع به فیلم برداری کرد و ازم خواست که شمع هارو فوت کنم و بعدشم آرزو کردم و کیک رو بریدم و کادوهارو باز کردم..
میتونم بگم که به یادموندنی ترین شب زندگیم بعد از شب عقدم بود.. خیلی عالی بود و خیلی از عشقم بخاطر زحماتی که کشیده ممنونم
رامین جونم، یه دنیا ازت ممنونم، همیشه منو خوشحال میکنی و کارای فوق العاده انجام میدی که منو مات و مبهوت میکنه
ازت ممنونم و عاشششششششششقتم
آخیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش...
دیگه راحت شدم ، امروز خداروشکر آخرین امتحانمو هم دادم و بسلامتی امتحانام تموم شد
هرچند 10 صبح راه افتادم برم دانشگاه البته 12:30 امتحان داشتم ولی خب کار داشتم و بعد امتحانمم دانشگاه موندم تا با همکلاسیام پروژه برنامه نویسی که میخوایم فردا تحویل استاد بدیم رو روخونی کنیم که البته یه مشکلی توی برنامه بود که مجبورم فردا زودتر یعنی 8 صبح برم دانشگاه و مشکل رو حل کنیم و بعدش به استاد ارائه بدیم...
حدودا تا 5 عصر دانشگاه بودم و از صبح هم بجز کیک چیزی نخورده بودم یعنی تا اون ساعت هنوز ناهار نخورده بودم، زنگ زدم به رامین و آمد دنبالم ،باورتون میشه اگر بگم که دقیقا از 3شنبه شب هفته پیش که رامین آمد پیشم تا همین امروز رامین رو ندیدم؟؟؟ میدونم تعجب کردین ولی چی بگم، از یه طرف خب امتحان داشتم و نمیتونستیم باهم بیرون بریم واز یه طرف افتخار میکنم که اینقدر همسر فهمیده ای دارم که تمام دلتنگی ها و سختی ها و ندیدن های منو تحمل میکنه تا من امتحانمو بخونم و به درسم لطمه نخوره، واقعا ازین بابت بهش مدیونم
خب داشتم میگفتم که زنگ زدم رامین و آمد دنبالم، سوار ماشینمون شدم و نمیدونین وقتی چشمم به رامین افتاد توی دلم چه خبر بود،نمیتونستم حرف بزنم فقط میخاستم نگاش کنم و به این باور رسیدم که چقدر رامین جونم زیبا و خوش تیپه
دوس داشتم فقط نگاش کنم ،رامین حالمو پرسید و اینکه امتحانمو چطور دادم...
رفت سمت خونه ی یکی از خاله هام،بهش گفتم منو خونه نمیبری که گفت مامانشو اونجا گذاشته که بیاد دنبال من و بریم اونجا تا بعدش مامان و داداش و خواهرشو برسونه خونه..
رفتیم داخل و داداشش درو باز کرد و همون اول گفت به به چه عجب بالاخره ما تورو دیدیم که رامین گفت نه اینکه من دیدم و تو ندیدی!!!
داخل خونه شدم و با خاله م (مامان رامینم ) روبوسی و احوال پرسی کردم و خاله گفت بالاخره بسلامتی امتحانت تموم شد؟ میدونی از کی هست ندیدمت؟ خب منم خجالت کشدم آخه دقیقا 10 روزه که خونه ی رامین نرفتم دقیقا از همون شبی که با مامان و بابام شام اونجا دعوت بودیم دقیقا 19 دی !!!
حق دارن من اینقدر درگیر امتحانامم که حتی عشقمو ندیدم و حق رو بهشون میدم
البته بگم که من همیشه مواقع امتحانم لاغر میشم ،یعنی لاغر هستم و لاغرتر میشم چون فقط درس میخونم و بی اشتها میشم و در کل روز یه ناهار درست میخورم و بقیه ش به زور مامان و بابام که نگرانمم میرم سر سفره و خاله م گفت که از دفه ی پیش که دیدمت لاغرتر شدی و منم تاکید کردم..
تازه اوایل امتحانا دخترعموم منو دید و ازینکه چقدر لاغرشدم بهم گفت و منم ناراحت شدم..
آخه به رامین قول دادم بخاطر اونم که شده مواظب سلامتیم باشم اما اینطور که معلومه من مراقب نبودم :(
حدود نیم ساعتی نشسته بودیم که من از رامین خاستم منو برسونه خونه چون هم خسته بودم و هم گرسنه...
با رامین آمدیم خونمون و البته قبلش فکرکنم رامین رو ناراحت کردم ،کارم عمدی نبود ولی خب انگار رفتارم طوری بوده که بی حوصله بودم و رامین رو ناراحت کردم که ازش معذرت میخوام
نزدیکای خونه که بودیم بحث دل تنگیه این روزا بود که دست خودمم نبود اما اشکام سرازیر شد...
هرچقدم سعی کردم جلوشونو بگیرم نتونستم اومدن پایین... واقعا دل تنگ بودم و نمیدونم اشکام بخاطر دل تنگیه روزای ندیدن رامین بود که آخر ریختن پایین یا خوشحالیه دیدن رامین...
فقط میخاستم سرمو بذارم روی شونه رامین و بغلش گریه کنم، فقط همینو میخاستم..
در خونه که رسیدیم رامین خواهش کرد که اشکامو پاک کنم که یه وقت مامان فکرنکنه چیزی پیش اومده..
ازش خاستم بیاد توی خونه باهم رفتیم داخل و لباسمو عوض کردمو غذامو که مثلا ناهارم بود و ساعت 6 بود میخاستم بخورم گرمش کردم و نشستم سرسفره و رامین کنارم نشست، چند قاشق خوردم اما از گلوم پایین نمیرفت پس قاشقو بسمت رامین گرفتم که داخل دهنش کنم اول گفت نه اما خودمو براش لوس کردم و اونم خورد،چند قاشقی که بهش دادم گفت بازم برنج بریزم تا باهم بخوریم و این کارو کردم حالا نوبت رامین بود که با دستش بهم غذا میداد و چقدر دوس داشتم که از دستش غذا میخوردم،اما بازم بعد خوردن غذا باور اینکه امتحانام تموم شد و واقعا الان رامین کنارمه دوباره اشکم رو سرازیر کرد و رامین رو ناراحت کردم ولی بهش گفتم بخاطر دل تنگیه و خیلی دوسش دارم و عاشقشم..
بعدش باهم یه فیلم نگاه کردیم و اون وقت بود که بیشتر ازهمیشه درکنار رامینم آرامش داشتم و سرمو گذاشتم روی شونه ش... اونوقت فهمیدم که چقدرررررررررررر من خوشبختم که رامین رو دارم و چقدر عاشقشم...
رامین رفت خونشونو و الانم که دارم مینویسم بهش گفتم اما گوشیش شارژ نداره و میترسم خاموش بشه چون مهمونیه و نمیتونه بزنه شارژ، پس یرم زودتر بهش اس بدم و بعدم بخابم که خیـــــــــــــــــــــلی خسته م.
اینو مینویسم که فریاد بزنم که من واقعا در کنار رامین جونم خوشبختم و از ته دل عاشقشم و همیشه عاشقش می مونم، خدایا خودت مراقبمون باش... آمین
حالم خوبه یعنی عالیم..
امروز دقیقا 9 صبح رامین جونم اس داد " صبح خانوم زیبای من بخیر :-* "
همون لحظه داشتم حاضر میشدم که برم دانشگاه، قصد داشتم لباس که پوشیدم بهش اس بدم ولی خب ازونجایی که تله پاتیمون قویه و رامینم توی هرچیزی نفر اوله ، اون زودتر بهم اس داد و با این اس زیباش یه انرژی فوق العاده ای گرفتم که فکرشم نمیکنید
بعدشم رفتم بیرون و ازونجایی که روی شانس بودم به 5 ثانیه نرسید که اتوبوس آمد و سوار شدم و با خوشحالی رسیدم دانشگاه
دلیل دیگه ی خوشحالیم اینه که بعد کلاس عصرم ساعت 5:30 عشقم میاد دنبالم و بعدشم میاد خونمون ، و به احتمال زیاد من براش شام درست میکنم چون همسرم خیلی دوست داره دستپختم رو بخوره..
ازطرقی مقاله ی کتبی ارائمو هم درست کردم و آماده ست که فردا نشون استادم بدم
حرف دیگه ای ندارم جز اینکه " قدر همو بدونید "
میدونم که خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی وقته توی وبلاگمون ننوشتم و ازین بابت عذر میخوام.
راستش امشب دلم گرفته بود،از صبحه خوب نیستم،حالم گرفته ست؛8 صبح امتحان داشتم اما اصلا این حالم مربوط به امتحان نمیشه چون امتحانو که خوب دادم... از دیشب.. از دیروز... حالم خوب نیست
راستش دیروز ظهر رامین رو ناراحت کردم و تا همین الان خودمو سرزنش میکنم و ناراحتم، امروز بعد کلاس عصرم رامین آمد دانشگاه دنبالم و حتی خودشم گفت اصلا ناراحت نیست ولی.....
من حالم بده، نمیدونم چرا رامین رو با رفتارم ناراحت میکنم،حتی نمیدونم که چرا الان دارم در این رابط اینجا می نویسم؛ تنها چیزی که میدونم اینه که خوب نیستم،آره حالم خوب نیـــــــــــــس
فدای رامینم بشم که هرچقدم ازم ناراحت باشه ولی زود فراموش میکنه و یه پسر کاملا مهربونه،بخدا فوق العاده س،خیلی پسر خوبیه
ای خداااااااااااااا ... کمکم کن
کلی کار دارم،هفته پیش ارائه شفاهی داشتم حالا برای پنجشنبه باید مقاله انگلیسی بهمراه مقاله کتبی ارائمو تحویل استاد بدم ولی هیچ انگیزه ای واسه هیچ کاری ندارم..
تنها چیزی که الان از ته دل میخوام اینه که رامین کنارم باشه و سرمو بذارم روی شونه ش.....
نمیدونم بعدش چی میشه یا اینقدر گریه میکنم که حالم خوب بشه،یا فقط و فقط به رامینم،عشقم،عزیزدلم و همه کسم فکرمیکنم که هیچ چیز دیگه ای جرات اومدن به ذهنمو نداشته باشه،اونوقت چشمامو روی هم میذارم و میخوابم
فقط همینو میخوام.........
پستی که امروز میخام واستون بذارم فقط واسه اینه که شماهم بدونین رامین چه پسره خوبیه
خودتون که میدونید این چند روز سرما خورده بودم ولی الان خوبم.نمی دونین تو این چند روز رامین چقدر نگران حال من بود و اروم وقرار نداشت،واقعا مراقبم بود...
رامین واقعا پسر مهربونیه و ازهیچی واسه من کم نمیذاره، اگر حالم خوب نباشه مرتبا حالمو میپرسه تا خیالش راحت باشه که خانومش خوبه.اگر عاشقید و ازدواج کردین قدر همو بدونید.
همینجا واسه ی همه چیز از همسرم ممنونم.
میدونم خیلی وقته که پست ندادم برای همین امروز آمدم که اتفاقایی که بهم گذشته رو بگم..
ازشب قبل عید که همونطور که رامین گفت عصر رفتیم بازار و یه انگشتر خیلی خیلی خوشگل برای من خرید که خیلی دوسش دارم و از رامینم کلی ممنونم..
چهارشنبه هم که روز عید بود.صبح رامین آمد خونمون و عیدیم رو بهم داد بعد یه ساعتی رفت چون باید به پدرش کمک میکرد.ماهم که قربونی داشتیم و کلی سرمون شلوغ بود طوری که تاشب طول کشید.من واقعا خسته شده بودم که رامین بهم زنگ زد و گفت بریم بیرون دور بزنیم و منم قبول کردم البته داداش رامین هم باهامون آمد، دور زدیم و من سرحال شدم و شام رو هم بیرون خوردیم و بعدش من رفتم خونمون.
روز بعد که پنجشنبه بود من خونمونو که بخاطر قربونی و اینا کمی بهم ریخته بود مرتب کردم و بعدش گذشت تا شب شد و شب خاله م اینا(مامان و بابای رامین) اومدن خونمون و مهمونی داشتیم و اینا..
جمعه هم که من نشستم درسامو خوندم.. امروز و الان هم من دانشگام و درحال حاضر کلاسام تشکیل نمیشه چون هم کلاسی هام که اکثرشون غیر بومی اند از قربان تا غدیر میرن خونه هاشون و دانشگاه تعطیله دیگه.. اینجور دانشجوهایی هستیم ما :)
اول هفته های من خیلی سنگینه طوری که از 10 صبح تا 8 شب من فشرده کلاس دارم و برنامم اینطوره که 8 صبح بیدارمیشم و ساعت 9 ازخونه میرم بیرون تا با اتوبوس برم دانشگاه و حدود 9:50 میرسم دانشگاه (معمولا همیشه همینطوره و زیاد معطل میشم) . با این وضعیت کلاسام مجبورم شنبه ها غذا رزرو کنم و توی سلف دانشگاه غذامو بخورم.امروز هم جاتون خالی ناهار قیمه با برنج بود؛ اونم چه قیمه و برنجی!!!!!!
خدمتتون عرض کنم که روی خورشت که یک وجب روغن بود و برنج هم که کاملا نرم شده بود و صورت جالبی نداشت.وقتی وارد سلف شدم که دوستام که ساعت قبلش باهم سرکلاس بودیم بهم گفتن چی باعث شده بیای سلف؟ چرا نرفتی خونه غذای خونه رو بخوری؟حیف غذای خونه نیست که بی خیالش شدی آمدی سلف؟؟؟؟؟؟؟؟
خب منم دلیلمو گفتم دیگه.. من وقت رفتن به خونه رو ندارم و مجبورم از صبح تا خود ساعت 8 دانشگاه بمونم و ناچارا غذای سلف رو هم بخورم..
راستش من که نتونستم غذارو بخورم فقط چندتا قاشق خوردم که ضعف نکنم و شب برم خونه
اینم از وضعیت شنبه های من:(
سوال: راستی شما که این پست منو داری میخونی اگر الان دانشجویی یا قبلا بودی تا حالا غذای سلف دانشگاهتو خوردی؟چطوربوده؟راضی بودی؟
از صبح که بیدار شدم و حاضرشدم برم دانشگاه تا الان که ساعت 9:30 عجب صبحی بود..
من که زودتر آمدم دانشگاه و ... تا 12 بیکارم و باید وقتمو بگذرونم.. میدونید چطوری زودتر آمدم ؟؟ چون خبر نداشتم ساعتا به عقب برگشته و واسه همین یه ساعت زودتر آمدم و رامین هم مثل من 7 صبح رفته سرکار..
البته رامین ازین بابت عصبانیه اما من نه.. خب مگر چه عیبی داره که زودتر بیدار شدم و آمدم دانشگاه..
شما چطوری صبحتونو شروع کردین؟؟؟
اگرچه هنوز دو روزی به پایان تابستون مونده اما تعطیلات من که تموم شد..
از فردا باید برم دانشگاه چون کلاسام شروع میشه البته شنبه های خیلی سنگینی دارم چون از 10 صبح تا 8 شب کلاس دارم اما روزای دیگه بهتره 4 ساعت در روز کلاس دارم.. امیدوارم توی این ترمم کاملا موفق باشم..
تابستون من که خیلی خوب بود اگرچه اتفاقای ناخوشایندی هم افتاد اما بیشتر روزاش برام خوب و شاد بود در کنار همسرم..
راستی تابستون شما چطور بود؟؟؟
راستش اومدم بگم یه ذره با ماشین مشکل پیدا کردم ؛ یه کم باید خرج سلامتیشو ظاهرش کنم تا خوشگل بشه اما ... جمعه عروسی در پیش داریم و بسیار عالی !
با نیوشا می ریم و عشق و صفا می کنیم ...
پاورقی : ببخشید این پست ویرایش شده نیوشا بود اما من اشتباهی روی همین پست ، پست دادم و قاطی شده ! شرمنده ...
شده تا حالا از دست خودتون عصبانی بشید آیا؟
یه همچین وضعیتی من الان دارم از دست خودم عصبانیم.. اینکه چرا گاهی وقتا حرف میزنم یا اصن چیزی که توی ذهنمه رو میگم و جلوشو نمیگیرم و بی خیالش نمیشم.. اصن چرا بگم .. بگم که یه بحث تازه راه بیفته یا کسی رو دلخور کنم؟
ای بابا.... کاش میتونستم همیشه سکوت کنم و جز چیزی که خوب و خوشاینده نگم اونوقت چقدر خوب میشد نه؟ شایدم حرفای نگفته رو دلم میموند و بعدا فاجعه میشد!!!
نمیدونم اصن... تکلیفم با خودم معلوم نیست...
چرا جدیدا اینقد بداخلاق و تندخو شدم؟؟؟ نظری نداری؟
کاش میتونستم خیلی چیزارو عوض کنم...
شرایط یه مقدار سخت شده و رو من تاثیر گذاشته و منم اینطوری..
از یه چیزایی ناراحتم که اون وقتایی که یادم میاد منو میبره به فکر که چرا و واقعا چرا چیزی که قبلا گفته شده با چیزی که الان داره اتفاق میفته و یا نیفتاده فرق داره...شاید یادش نیس..شاید مهم نیس.. اصن ولش کن
متوجه شدی چی نوشتم چون خودم فکرمیکنم یه سری مطالب جدا از هم نوشتم که کسی بخونه چیزی نمیفهمه چون اون کس توی فکر من که نیست که بدونه راجب چی دارم صحبت میکنم!!
ببخشید سرت رو درد آوردم برم درسمو بخونم که چهارشنبه دوتا امتحان دارم..
امتحانم مربوط به ترم تابستونیمه..
موفق باشید
حرفامو جدی نگیرید
امشب حالم خیلی خوبه دلیلشم معلومه همسرمه..
همسری که همیشه پشتیبانمه،خیلی خیلی دوسم داره،حتی یه لحظه ناراحتیمو نمیتونه ببینه و اگر از روزگار دلم گرفته باشه تمام تلاششو میکنه که خوشحالم کنه و میتونه ،منم بهش افتخار میکنم و واسم خیلی عزیزه..
آرام ترین لحظاتم وقتیه که کنارشم،به یادشم..
حتما کسایی که همدم خوبی دارن دقیقا حس و حال منو متوجه میشن که چی میگم و از کی میگم
دوست دارم عشقم