ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
نمی دونم چی بگم یا چطوری بگم ولی امشب شب واقعا بدی بود ؛ یه شب افتضاح واسه من بود . اول به خاطر اینکه همش دلم پیش نیوشا بود ، چون کنارم نبود از طرفی هم احساس می کردم نیوشا ازم ناراحته ، به چه دلیل نمی دونم چی بگم . اینقدر نگران و ناراحت بودم که به نیوشا گفتم تا رفتارت رو نسبت باهام درست نکنی و یادت نیاد چطوری دوسم داشتی باهات حرف نمی زنم ! اما این یه قسمت ماجرا بود و دلیل و باعث و بانی وضعیت روحی بد من اما اتفاق بعدی چیزی بود که من رو تا مرز سکته و ایست قلبی برد ! امشب علی دوستم بهم زنگ زد و قرار شد باهم بریم بیرون . منم چون دیدم وسیله نداره از سر زمینمون سریع رفتم دنبالش تا توی خیابون علاف نشه . وقتی زنگ زدم بهش متوجه شدم مامان دوست نیوشا ( فائزه یا همون هووی من ) رفتن دنبالش ( وقتی می ریم بیرون ، اکیپی می ریم ) . باهم قرار گذاشتیم و رفتم فلکه معصومیه تا از اونجا بریم دنبال هووم و خواهرش مهسا . با اجازتون رفتم دنبالشون ، سوار ماشین شدیم و علی گرسنه اش بود واسه همین رفتیم پاتوق همیشگیمون تا گوشت داغ بخوریم . من راستش چون خونه شام خورده بودم سر زمین و بعد راه افتاده بودم چیزی نخوردم ، حقیقتش هم از گلوم پائین نمی رفت چون مزه خوراک اونجا فقط کنار نیوشا بهم می چسبید . شروع کردیم به شوخی و مسخره بازی و اینا تا شام رو آوردن . شروع رکدیم به شام خوردن ، تقریبا شام تموم شده بود که متوجه شدم فائزه داره سرفه می کنه . بهش گفتم نوشابه بخوره تا راه گلوش باز بشه اما نخورد ، صورتش رو اونطرف کرد و سرفه کرد یهو احساس کردم تو گلوش گیر کرده ، به مامانش گفتم که بزنین پشتش تو گلوش گیر کرده ، مامانش هر چی تکونش داد نتونست بلندش کنه ! چشمتون روز بد نبینه بلند شدم ببینم چشه یهو با تمام قدرت مامانش هلش داد عقب دیدم افتاد رو صندلی ! از پشت گرفتمش تا نیوفته دیدم فائزه بیهوش شده . من ، علی ، مهسا و مامانش دورش بودیم ، مامانش گلوشو فشار می داد تا نفسش بالا بیاد نمی تونست ، علی هم گلوشو فشار داد تا نفسش بالا بیاد نتونست . مامانش به علی گفت بلندش کنه بذارتش روی زمین . گذاشتش روی زمین ، رفتم کنارش نشستم دیدم نفس نمی کشه ، دست و پاهامو گم کردم ! یه لحظه احساس گردم خودم نفس نمی کشم ، هیچی متوجه نمی شدم از بس که ترسیده بودم . وقتی دیدم علی نتونست کاری کنه نفسش بالا بیاد و می گفت زنگ بزنه اورژانس و مامان فائزه مخالفت کردن به خودم اومدم ، دستمو گذاشتم روی گلوش ، با انگشتام خرخره اش رو فشار دادم و بالا پائین کردم تا بتونه نفس بکشه ، دیدم نفسش بالا اومد ، ول کردم که دردش نگیره دوباره نفسش قطع شد ، دوباره گلوش رو فشار دادم ! چند بار این کارو کردم تا تونست نفس بکشه ! همش داشتم فکر می کردم به نیوشا ! خدائی نکرده من وقتی ناراحتش می کنم ، عصبی بشه و اینطوری بشه من چه خاکی توی سرم بریزم ؟ وای خدایا ...