چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

یه حس بد ...

صبحی که می خواستیم با بابا بیایم سر کار ، احساس کردم بابا حالشون خوب نیست . آخه همش گیج بودن و خوابشون می اومد ، با اینکه رفتن دست و صورتشون رو شستن و چند تا چای هم پشت سر هم خوردن ولی بازم نتونستن خودشونو سر پا کنن . عرق سردی بهشون نشست ، می گفتن سینه ام می سوزه ! خیلی نگرانشون شدم و ترسیدم ، اشک توی چشمام جمع شد ولی واسه این که نفهمن آروم پاکشون کردم که پایین نریزن . نمیدونستم باید چیکار کنم ، همش تو فکر و خیال بودم که زبونم لال اتفاقی نیوفته . دیگه وقت رفتن که شد ، بابا رفتن سمت لباساشون که بپوشن و حاضر بشن که بریم ، ترسیدم که با این حالشون بیان سر کار واسه همین بهشون گفتم : " شما برین استراحت کنین ، نیازی نیست امروز بیاین ، من تنها می رم " . هیچچی با خواهش و تمنا تونستم بابا رو راضی کنم که نیان و برن استراحت کنن . وقتی با دستشون بلندشون کردم بردمشون سمت اتاقشون که گفتن : " همینجا خوبه باد میاد " ، منم رفتم بالشتشون رو آوردم که همونجا دراز بکشن ، اما تا وقتی که من اونجا بودم هنوز نشسته خواب بودن و فقط بهشون گفتم : " من رفتم ، فعلا خدافظ " . اینقدر توی راه دعا کردم و راز و نیاز کردم و حالم بد بود که نیوشا رو فراموش کرده بودم باید می رفتم دنبالش ، دوباره از در پایانه برگشتم دنبالش و قضیه رو تو راه واسش تعریف کردم . حال بابا خوب نیست ، نمی دونم به خاطر غلظت خونشونه یا این که واقعا سینشون و قلبشون درد داره ! خیلی می ترسم که زبونم لال ...! خدایا من بابا مو به تو می سپرم و از تو می خوام ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد