چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

خرید برای نوروز ...

با اجازتون امروز من و نیوشا باهم رفتیم بازار شهرمون ؛ رفتیم خریدای نوروز رو انجام دادیم تا دیگه نیازی برای رفتن به بازار ، تحمل شلوغی دم دمای نوروز و ... نباشه ! اما خب دیگه ، با اینکه هنوز یه تیکه جنس دیگه برای نیوشای عزیزم نگرفتیم ولی خب نزدیک به 650000ت خرج کردیم ! خدائی بازار خیلی اوضاعش خرابه و وضع اقتصادی ما هم که ... . البته ما توکلمون به خداست ، به همون خدائی که از روز اول به امیدش زندگیمون رو شروع کردیم و از اون روز داره نزدیک به 1 سال می گذره و ما به لطف خودش باهم هستیم و عاشقانه خدامون رو شکر می کنیم !

از دیروز قرار گذاشتیم امروز بریم بازار ، ساعتای 03:30 تا 04:00 اما وقتی ظهری از سر کار برگشتم خونه و با مامان مشورت کردم و گفتم : " شما نمی خواین برین بازار ؟! " و مامان گفتن : " چرا ، اما امروز نه چون واقعاً خیلی خسته ام و از صبح دارم خونه ها رو تمیز می کنم " تصمیم گرفتم امروز نریم و فردا بریم که مامان بنده خدا هم باهامون بیان ، اما وقتی حساب کردم دیدم فردا تا چهارشنبه تا ساعت 06:00 عصر کلاس داره و همینطور پنجشنبه به خاطر مرده پرست بودن بعضی از آدم های این شهر خیابونی که بازار توش هست شلوغ می شه طوری که حتی یه میلیمتر نمی تونی تا نیم ساعت تکون بخوری تصمیم گرفتم امروز با نیوشا با هم بریم و با مامان هم یه روز بریم . خود مامان هم گفتن : " شما دو تا برین ؛ حتماً نباید منم باهاتون بیام " اما من  گفتم : " من دوست دارم باهم بریم شما هم باشین ، پس یه روز دیگه باهم می ریم " . بله ، اینطوری شد که ما باهم رفتیم بازار واسه خرید ...

ماشین زیاد بنزین نداشت ولی خب می دونستم که ما رو می رسونه به راحتی و اذیت نمی کنه ( اما الان چراغش روشنه و می ترسم که فردا من رو تو راه بذاره ، آخه فردا سر رسید قسط های وام ازدواجمونه ) ! راه افتادیم به سمت خیابون انقلاب ، اما شاید باورتون نشه ولی تا رسیدیم نیم ساعت طول کشید . چون به خاطر توزیع سبد کالا ، همه مردم توی صف بودن و منم که وقتی ترافیک باشه می شم دقیقاً یه آدم بی اعصاب . هیچی هر جور بود با خنده ها و شوخی هامون با نیوشا سعی کردیم حواسمونو از ترافیک پرت کنیم و جای پارک پیدا کنیم ولی مگه جای پارک پیدا می شد ؟! حتی نتونستیم بریم اون پارکینگ طبقاتی که توی خیابون انقلابه ! هیچی ، از مجبوری رفتم میدان امام و یه دور زدم و دوباره برگشتم خیابون انقلاب ، رفتیم کوچه بعدی بانک ملّی و ماشین رو توی میدونی اون تَه تَه های کوچه پارک کردم و با نیوشا پیاده رفتیم به سمت بازار . از خیابون با هزار ترس و لرز رد شدیم ( چون نیوشای گلم ، یه تصادف تو خیابون با موتور داشته واسه همین از خیابون و وسیله نقلیه می ترسه ، منم به خاطر ترس اون خیلی اذیت می شم و باید مراقبش باشم ) و وارد بازار شدیم . اول از همه رفتیم دنبال تنگ کردن حلقه ازدواج نیوشا ، چون واسه دستش کمی بزرگ بود . آدرسشو بلد نبودیم واسه همین از یه طلا فروشی سوال کردیم و پیداش کردیم . حلقه رو که دادیم گفتیم : " یه 10 دقیقه دیگه میایم دنبالش ، بریم توی پاساژ وسیله بخریم " . اومدیم از طلا سازی بیرون و رفتیم پاساژ که کمی در ورودیش اونور تر از طلا سازیه بود . رفتیم طبقه بالای پاساژ که آبجیم عاطی آدرس داده بود به نیوشا که از اونجا کوله پشتی بخره ، اما نتونستیم اون مغازه رو پیدا کنیم اول اما وقتی پیداش کردیم متاسفانه بسته بود واسه همین رفتیم دنبال حلقمون که من یه لباس فروشی زنانه دیدم . رو کردم به نیوشا و بهش گفتم : " عزیزم ، من نرم واسه ولنتاین واست هدیه بگیرم ، بیا الان بریم یه لباس واسه خودت انتخاب کن ، هدیه از طرف من برای ولنتاین " . نیوشا هم قبول کرد و رفتیم توی مغازه و واسش به بلوز شیک و خوشگل انتخاب کردیم و نیوشا هم خیلی خوشش اومد . از قضا چشمم افتاد به یه سری کُت مردانه مخملی شیک مشکی و قهوه ای . به نیوشا گفتم : " کُت بگیرم ؟! اینا شیکه ! " ، نیوشا هم قبول کرد . راستش کُت ها خیلی خوشگل بودن اما متاسفانه به خاطر چهارشونه بودن من ، کت هاش واسه من تنگ بود ، هیچی کارت خوان که توی مغازه اش نبود ، رفتم با فروشنده یه چند تا مغازه اونور تر و از کارت خوان اون پول رو کشیدم و برگشتیم مغازه و با نیوشا رفتیم برای گرفتن حلقه نیوشا . نا امید از گرفتن کُت ، پشیمون شدم که کت بگیرم ، رفتیم و نیوشا حلقشو گرفت ، اندازه اندازه دستش . دیگه از دستش نمی افتاد و خیالش راحت شده بود . راه افتادیم که بریم واسه نیوشا پارچه مانتوئی بخیرم . چند تا مغازه سر زدیم ، تا رسیدیم به یه مغازه که یه پیرمرد پیرزن مهربون توش بودن . پارچمون رو انتخاب کردیم ، اما چون نمی دونستیم چقد ، نیوشا زنگ زد به خاله لیلا و ازشون پرسید . همونجا بود که منم تصمیم گرفتم از همون پارچه بیشتر واسه خودمم بگیرم که پیراهنش کنم . 3.5 متر پارچه قشنگ مشکی گرفتیم و راه افتادیم به سمت مغازه ای که من همیشه ازش لباس می گرفتم ، چون اون تنها مغازه ای بود که اندازه من شلوار جین و پیراهن با طرح های دلخواه من میاورد . بین راه نیوشا رفت به یه عطاری و ازش عرق یونجه گرفت ( آخرشم نفهمیدم واسه چی ) ، توی همون مسیر منم چشمم خورد به کلاه های پهلوی . راستش با نیوشا تصمیم گرفتیم که واسه من کلاه پهلوی بخره و امروز رفتیم دنبالش . راستش خوب بود اما گفتم : " من روم نمی شه بپرسم ، بریم از دوستم بپرسم که بهترشو کجا دارن بریم ازش بخریم " ، واسه همین راه افتادیم به سمت مغازه دوست من ( همونی که گفتم لباسای اندازه من میاره ) ! وقتی رسیدیم مغازه اش ، دیدم خودش نیست واسه همین کمی ناراحت شدم ولی خب مث همیشه رفتم سراغ دیدن شلوار های جینش . یه طرح آورد زیاد خوشم نیومد چون من از شلوار های جین کمر باریک خوشم میاد ، واسه همین برام شلوار جین راسته آورد . رنگش آبی تیره و شیک مث همون طرحی که من دوست داشتم با خط های کوچیک کرمی رنگ جلوی لباس ( اونم کوچیک ، در صورتی که نیوشا خوشش نیومد ولی من این طرح رو دوست داشتم ) . رفتم توی اتاق پروش کردم ، به نیوشا اشاره کردم که بیاد ببینه و اونم تائید کرد که قشنگه و منم دادمش که واسم بذاره توی نایلون که ببریم . توی این فاصله نیوشا رفت سراغ کُت های کتان ولی متاسفانه فهمیدیم کُت های کتان هم سایز من نیست ، منم باز پشیمون شدم و ناراحت چون انگاری قسمت نبود امسال کت خوشگل بپوشم . راستش وقتی چشمم به کُت های مخملی این مغازه افتاد ، گفتم شاید اندازه ها مث هم نباشه و اگه اون طرح تنم نشد شاید این بشه واسه همین اشاره کردم که کُت مخمل رو واسم صاحب مغازه بیاره ، وقتی آورد و من می خواستم تنم کنم که باز ... دیدم این دفعه تنم شد ( در کمال ناباوری ) . من و نیوشا خیلی خوشحال شدیم ، واسه همین کُت رو هم سریع انتخاب کردیم و همه لباسا رو حساب کردیم اومدیم بیرون که بریم دنبال کوله پشتی واسه نیوشا . رفتیم چندین مغازه اونور تر از بازار سرپوش که یه مغازه دیدم کوله پشتی داره . کوله پشتی های قشنگی داشت . با مشورت نیوشا و من ، یه کوله رو گفتیم بیاره ، پسندش کردیم اما گفتیم بریم چند تا مغازه اونور تر اگر بهتر اینو پیدا نکردیم بر می گردیم همینو می بریم . وقتی می خواستیم بریم چشمم خورد به کلاه های پهلوی که دنبالش بودم . یکیش رو سرم کردم ، نیوشا خوشش اومد و بهم گفت : " خیلی بهت میاد ، اما این راه راهه و من دنبال ساده می گردم " واسه همین گفتیم می ریم دنبال کلاه می گردیم شاید بهترش پیدا شد . از مغازه اومدیم بیرون ، راه افتادیم دست توی دست هم به سمت اول بازار که من توی یه مغازه یه مشت کلاه پهلوی خوشگل دیدم . از مغازه رد شدیم و نتونستیم مغازه ای رو که نیوشا دنبال کوله پشتی می گشت پیدا کنیم واسه همین برگشتیم . من همون جائی که کلاه پهلوی دیدم وایسادم ، واسه اینکه نیوشا بتونه دنبال آینه جیبیش بگرده و بخره که متاسفانه نداشت ، منم بتونم کلاه پهلوی رو ببینم و اگر شیک بود بخرم . کلاهی که دیدم خیلی قشنگ بود و نیوشا هم خیلی ازش خوشش اومده بود واسه همین برداشتمش . نیوشا این وسط به اودکلن خوش بو دید ( اسمش دقیق یادم نمونده ) انتخابش کرد و اون رو هم خریدیم و رفتیم به سمت مغازه ای که کوله پشتی داشت . رفتیم و کوله پشتی دیگه ای رو که مد نظر نیوشا بود انتخاب کردیم ، خریدیم و راه افتادیم به سمت ماشین . تا وقتی می خواستیم خودمونو برسونیم به ماشین همه مردم به من زن زلیل نگاه می کردن که چقدر وسایل دستمه و همشو دارم به تنهائی می برم ، نمی دونستن که بیشترش مال خودمه و مال نیوشا نیست . تموم راه هم داشتیم به همین قضیه من و نیوشا می خندیدیم ...

اینم از قسمت بازار داستانمون اما به اونجا رسید که ، رسیدیم به ماشین و راه افتادیم ، یهوئی نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتم توی خیابون طالقانی وایسیم و بریم واسه معاینه چشم نیوشا و همینطور خریدن یه عینک آفتابی خوشگل واسه نیوشا . رفتیم توی مغازه ، عینکی که بتونه به صورت زیبای نیوشا بیاد پیدا نکردیم ، نزدیک به 100 تا عینک رو امتحان کردیم اما همشون بزرگ بود ولی در آخر یه عینک خوشگل Police من انتخاب کردم و نیوشا هم ازش خوشش اومد و همون رو برداشت و منتظر شدیم واسه معاینه چشم . اون دختره که داشت واسمون عینک ها رو میاورد ، دیگه خودمونی شده بود و همش می خندید ، عصبانی هم شده بود از دستمون چون توی مغازه شلوغ هم بود ، منم که همش هی صداش می کردم که فلان عینک رو بیار یا فلان رو بیار اما هیچی نمی گفت . ولی خیلی نگاهم می کرد ، منم خیلی عصبانی شده بودم نیوشا هم ( آخه من هر وقت خوشتیپ می کنم نیوشا بر می گرده به من می گه : " تنهائی نمی ذارم بری بیرون ، می دزدنت " ) ! نوبت معاینه چشم نیوشا رسید ، معاینه شد و قراره عینک طبی نیوشا ( با همون فریم قبلی و شیشه های جدید ) فردا آماده بشه که خودش گفت می رم می گیرم . راستی یادم رفت بگم ، من از دختره ، چون خیلی لوس بازی در میاورد ، یه دستمال عینک به همراه یه اسپری تمیز کننده شیشه های عینک رایگان گرفتم ! همه چیزا رو حساب کردیم و سوار ماشین شدم و رفتیم خونه خالم که پارچه ها رو بدیم خاله لیلا واسه دوخت پیراهن و مانتو و برگشتیم به سمت خونه نیوشا ...

توی راه وایسادیم و به دستور پدر محترم بنده ، نیوشا زحمت کشید و واسه مبینا شیر خرید . راستش اینو یادم رفت بگم که ، خالم ذرت تف داده درست کرده بودن ، نیوشا هم برای من آورد و باهم خوردیم وقتی تازه رفته بود دنبالش که بریم بازار . خیلی هوس کردم ، واسه همین گفتم ذرت هم بگیره تا برم خونه واسه خودم درست کنم و بخورم . بیچاره نیوشا هم به حرفم گوش کرد و اینا رو گرفت و رفتیم خونشون و با کلی دلتنگی پیاده شد ...

  • من بهترین همسر دنیا رو دارم ؛ کسی که وقتی می خواد حتی یه قرون خرج خودش بکنه ازم اجازه می گیره ، در صورتی که حقشه و وظیفه منه هر چی که می خواد در اختیارش بگذارم و واسش بخرم . شاید بعضی وقت ها چیزی رو که دوس داره نخره ، چون نمی خواد خرج الکی بکنه . راستش رو بخواین ، من شک دارم به اینکه می گن : " خانوما خیلی ولخرج هستن " آخه من که همسرم خیلی حواسش به دخل و خرجش هست ...

امروز بهمون خیلی خوش گذشت ، همیشه با هم بودن بهمون خوش می گذره ( چشم حسود کور ایشالله ) . راستی یادم رفت ، باید واسه نیوشا شلوار جین و آینه جیبی بخرم . خوب شد یادم افتاد ، باشه ایشالله هر وقت وقت شد می ریم می خریم دیگه ...

پاورقی : اینم از داستان امروز ما ؛ چه خوش گذشت بهمون ، امیدوارم به شماها هم خوش بگذره ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد