فریاد زدم ؛ همه شنیدند غیر تو !
من ... دوستت داشتم و همه فهمیدند ؛ غیر تو !
می دانی ، تنهائی به من هدیه کردی ! تنهائیت را با عشق پذیرفتم ! از قدیم گفته اند هر چه از دوست رسد نیکوست ، تو که همه چیز و همه کسم بودی ...پس تنهائی که به من دادی می پذیرم !
نمی دانی دشواری این تنهائی بسیار کشنده است ، اما من از هر آنچه از تو به من رسید مانند چشمانم محافظت کردم !
تنهائی سهم من شد ؛ خوشی و با کسان بودن سهم تو ...
پاورقی : واقعاً چرا بعضیا میان و تنهائی به بقیه هدیه می دن ؟!
آه ؛ دوست دارم باران نم نم ، که اندک از آسمان به سویم روانه می شود ! قطره هایش مانند اشک از صورتم می چکد و به زیر گلوی خشکیده ام می رود !
گلوئی که باید از قطره هایش نمناک شود اما ... خشک می ماند بدون آب ...
دست هایم با هر تکان خوردن صدا می کند ؛ سال هاست بر قلم نرفته ، بر روی کلید ها محکم نکوبیده اند تا ضربه ها جای من بنویسند ...
رویا هایم کابوس شده ؛ همه آشفته که از خواب مرا مانند یک کوره ی داغ ، پُر از خیسی عرق و. اشک از جا بر می خیزاند ! چرا اینگونه شده ام ؟! درد دارم بسیار ...
خواب می بینم ؛ آنکه باید باشد نیست ، چرا ؟! مگر آغاز و پایانم به تنهائیست ؟! آخر مگر من تک بر این جهان گماشته شدم ؟!
قدم های آدم ها را در خیابان به نظاره می نشینم ؛ فقط نگاه می کنم و نگاه ! بی هیچ توجهی به چهره هایشان ، به قدم هایشان بر زمین می نگرم و به خاطرم می سپارمشان ! کدام گام ها شبیه به گام های من است ؟! خیلی دشوار است تشخیص ، چون من خود گام هایم را بر زمین ندیده ام که بگویم کدامشان شبیه به گام هایم است ...
سخت است ندانی خود چگونه ای و بخواهی شبیه خود را پیدا کنی !
صدا های عجیبی می شنوم ؛ همش چیزی به من می گوید راه برو ، به سوی او حرکت کن ! « او » کیست ؟! چه می گوید این صدا ؟! نوا های عجیبی به گوشم می رسد که خود نیز در باورش که راست است یا دروغ مانده ام ! از که بپرسم که مرا مجنون نخوانند و نگوید : « دیوانه است ، ولش کنید ؟! »
دلم باران می خواهد ؛ نم نمش بر روی صورتم ... باران دشواری زندگیم را کم می کند ... باران می خواهم ...
پاورقی : این نوشته های ته برگه ها رو خیلی دوست دارم ؛ پاورقی ! توی یه وبی دیدم خیلی جالب بود . راستی من بهتون گفتم دوست دارم از چیزیائی که به ذهنم میاد بنویسم ... نوشتم !
چند شبی هست که باز هم مث روال هفته های گذشته تنها هستم ؛ خانواده ام حضور ندارن و من هم عادت کردم و این تنهائی رو دوست دارم . تنها چیزی که این شب ها باعث آزار من می شه خاطرات مبهم و دوری هستند که به دست دیگران و خودم ساخته شد ! خاطره های خوبی که الان دارن به جای اینکه به من آرامش بدن ، آسایشم رو می گیرن !
چه می شه کرد ؛ چیزی جز تحمل نیست و نمی شه کار دیگه ای کرد !
با دوستی داشتم صحبت می کردم ؛ می دونین نظرش عین نظر من بود و اون هم می گفت نوشتن بهترین کار دنیاست !
منم نوشتن رو خیلی دوست دارم ... نوشتن بهم آرامش می شه ...
پاورقی : شما هم اگر دوست دارین بنویسین ...
نه ؛ از درد و رنج و سختی نمی نویسم که باور کنی مرا زاده ی احساسی غم انگیزم و اندوه !
من از خوشی و شادی و لبخند می نویسم که بدانی من آنی نیستم که در نوشته هایم پیداست !
من آنم که لبخند بر لب دارد و روشنی در دل ؛چرا بی هوده باید لبخندم را قربانی اندوهی کوتاه کنم ؟!
پس بدان من می خندم به گریه های دنیا به من ! گریه ها و اندوهی که دنیا می خواد بر من فرو آورد اما ... من نمی گذارم به مقصودش رسد و بعد ها به من بخندد ...
گفتم از نوشتن ؛ می دانی چرا می نویسم ؟ آری با تو هستم که معنای نامت آئینه و روشنیست !
آری ، نامت را اینجا می برم که بدانی ، من خودم هستم که تو را با افتخار به محفل نورانی که نه ، خلوتم دعوت کردم !
آری ؛ آینا من با تو هستم که به اینجا آمدی ! می گویم خوش آمدی و بر تو درودی به بزرگی صداقت و کهکشان احساست می فرستم ...
اینجاست ؛ بُت خانه ی من که بت هایم را اینجا می سازم ، می پرستم و به دنیا می سپارم ...
خوش آمدی ؛ اگر دلت بت خانه می خواهد ... اینجا نیز می تواند بت خانه ای باشد که تو نیز در آن شریک باشی ...
پاورقی : این پست مخصوص دوست هنر مندم هست که به اینجا دعوتش کردم و این متن رو برای خوش آمد گوئیش نوشتم ...
چشمانم به در بود ؛ تا بودنت را نظاره گر باشم ...
از خاک پایت سُرمه ساختم و بر چشمانم کشیدم ؛ چه رویائیست بودن تو ...
دست هایم آرام آرام چهره ات را نوازش می کنند ؛ چه زیبائی و نمی دانی ...
گوش هایم وقتی باشی ناخداگاه ترانه می شنوند ؛ ترانه هائی که گفتم برای تو ...
هُرم نفس هایت بر سینه ام ، می سوزاند مرا که در آغوشم هستی ... باز هم نفس بکش ...
در هوی سرد پائیز ، دست های سردت را در دستانم می گیرم ؛ چه گرم می شوی از وجودم ...
در خواب هایـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـم ... خواب ؟!
مگر من رویا می بینم ؟! پس نازنینم کنارم آرمیده نیست ؟!
با چشمان بسته ام ، کنارم دست می کشم ... خالیست ...
نا امید نشدم ... شاید باشی اما آن طرف تر ...
چشمانم را آهسته باز می کنم ... نگاه می کنم ... با دست هایم ، چشمانم را خوب بیدار می کنم !
نیستی ... حتی آن طرف تر ...
پاورقی : باز هم رویائی دیدم ... تو ! کاش واقعیت داشت ...
از اینکه دیگه کسی رو سرزنش کنم یا سرزنش بشم خسته شدم ؛ چرا باید همیشه اینطور باشه ؟!
راستش رو بخواید دیگه اینقدر سخت و دشوار شده واسم که بخوام به کسی بگم اگر این کار رو بکنی بد می بینی ، اونم به حرفم محلی نده و تا ته خط بره و خودش متوجه بشه !
من الکی ، ارزشم رو میارم پائین برای کی ؟! برای کسائی که خودشون می خواد ضربه بخورن و می رن توی دهن گرگ ؟!
دیگه به من چه ... هر چه خواهی کن ...
پاورقی : چیه ؟ پدر بزرگ نشدم ؛ دلم واست سوخت اما شعورش رو نداری ...
دندون درد شدیدی گرفتم ؛ دندون های آخری بالا خیلی درد دارن و اذیتم می کنن !
بد جوری روی اعصابم تأثیر گذاشته و عصبیم می کنه سریع !
آخ که چقدر درد داره ...
پاورقی : دندوناتونو سالم نگه دارین ...
حال روز خوبی ندارم ؛ گرفتار عذابی شدم که تحمیل من شد ...به خاطر احساس پاک و بی آلایشی که دنبالش می گشتم و پیداش کردم و اسیرم کرد ...
اشتباه که نمی تونم بگم ؛ چون اشتباهی نبود ، پاک ترین احساسی بود که داشتم و بهش افتخار می کنم ... اما اشتباه برای گزینش بود ...
ولش کنین ؛ فقط می خواستم بگم دارم از همین الان همه چیزمو درست می کنم ! درگیر اشتباهاتی شدم که خستم کرده ... دود و درد و زخم و آه و ناله و فریاد اشتباه ...!
پاورقی : بگذریم ...در این تنگنای بی کسی می نویسم ... از بی کسی هایم اما آسوده ...
نمی دانید ولی من تنها ، بدون یار و یاور و تنهائی ام تنها پناه و همسفر من است ...
تنهائی را چه معنی می کنی ؟ بی کسی ؟ بدون عشق ؟ بدون کسی در دلِ پُر تلاطم ؟
من تنهائی ام را دوست دارم ؛ تنهائی بدون منّت ، منّت کسانی که می خواهد تو را تنها نگذارند و باشند ولی به شیوه و روش خود ...
من تنهائی ام را دوست دارم ؛ آزادانه فکر می کنم ، آزادانه می اندیشم به داشته ها و نداشته هایم !
من تنهائی خویش را می پرستم ؛ تنهائی فقط برای خداست ! نه آن خدائی که تو می گوئی و دیگران می دانند ! فقط خدای من ... فقط و فقط برای من ...
خدائی که مرا دوست دارد و من به او عشق می ورزم ؛ مذهبی و از کیش خاصی نیستم ! من خودم هستم با باور های خود ...
نه دین را به رسمیت می شمارم نه مذهبی را می دانم راستگوست ! من فقط می پرستم آن خدائی را که هست ، دوست دارد مرا ، جبرم به کاری نمی کند و خواهان عبادت نیست ! من فقط خود او را عبادت می کنم ...
چقدر نگارش را دوست دارم ؛ از خودم و روزگارم و عشق خودم ...
دلم تنگ شد ؛ برای داشته هائی که دیگر نیستند و امید دارم ، به نداشته هائی که آن ها را خواهم داشت ...
چقدر زیباست ...
پاورقی : چیه ؟ بهتون گفتم نوشتن رو دوست دارم ! نمی دونم چرا ولی به من حس ارامش ابدی رو می ده ...
توی این آشفته بازاری که هر وقت با یه سایت کار داری با یه پلک زدن ف.ی.ل.ت.ر می شه ؛ منِ بیچاره هم الان درگیر این دستور ها شدم که صادر شده . نمی دونم ، اینترنت معمولی رو ف.ی.ل.ت.ر می کنین ، چرا Port ها رو ف.ی.ل.ت.ر می کنین نتونیم از چیزی استفاده کنیم ؟!
خواب دارم ، چشمام باز نمی شه از هم ؛ چرا رو نمی دونم ولی بیشتر روز ها خواب آلود میام !
پاورقی : ببخشید ، رویداد خاصی توی زندگیم اتفاق نمی افته که جذاب باشه و بنویسمش ...
آغاز ماه مهر ، اولین ماه از فصل پائیز ، فصل زیبای زرد و نارنجی شدن برگ های درختان زیبا و حرکت به سمت شب چِله بر شما خجسته ...
چقدر زیباست ، دیدن لحظه های بی همتای پائیز ، نفس کشیدن توی نسیم خوش بوی پائیز ، یاد دوست داشتن های این ماه ... چقدر دوست داشتنی ...
خوش به حال اونائی که توی ماه مهر به دنیا اومدن ، نمی دونین ماه مهر چقدر زیباست و دوست داشتنی ! دوست دارم دست تک تکتون که ماه به این زیبائی به دنیا اومدین ببوسم ! کاش زادروز منم این ماه بود ...
اولین بارون توی ماه پائیز شروع به باریدن می کنه ... بارون پائیزی بارون زیبا و بدون غروریه ... بارون بدون هیچ غروری که روی سر مردم می باره ... کاش اینجا هم بارون شروع به باریدن کنه زودتر ...
راستش فقط اومدم بهتون بگم هنوزم هستم و دوست دارم باشم و بنویسم ! نوشتن شده عشقم و واژه ها رو کنار هم چیدن ...
پاورقی : دوست داشته باشین ، تا دوستتون داشته باشن ... غرور رو بزارین کنار ...