چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

رزق و روزی ...

بالاخره اتفاق افتاد ؛ ساعت کاریم از ساعت 07:00 تا 14:00 شد و حقوقم از به حقوق مشخص شده توسط اداره کار کسر شد . اون همه تلاش و گذاشتن وقت و ... برای اون آدم ها همشون شد ، نتیجه اش اینی که واستون تعریف می کنم . دیروز که رفته بودیم سر کار ، یکی از مدیرای شرکت ها که سیستمش مشکل داشت اومد و به من گفت : " تو برو کار سیستمم رو انجام بده من خودم اینجا هستم " ، منم به گفتش حاضر شدم و رفتم تا سیستم شرکتش رو بررسی کنم ، درستش کنم . جاتون خالی نزدیک به 2 ساعت من پای این سیستم بودم اما هر کاری که کردم نتونستم مشکل سیستمش رو بر طرف کنم و دیدم فقط باید ویندوزش رو عوض کنم . هیچی سیستم رو برداشتمش و گذاشتمش توی ماشین و همراه نیوشا اومدیم خونه . راستی اینو نگفته بودم که تمام مدتی رو که من داخل شرکت بودم متاسفانه نیوشا داخل خودرو بود و اصن نیومد پیشم با اینکه فرستادم دنبالش . وقتی اومدیم خونه من رفتم پای سیستم و شروع کردم به کار تا سیستم رو کارشو انجام بدم ، قبل تعویض ویندوز امتحان کردم دیدم نه هیچ راهی نداره مگر اینکه ویندوز جدید بریزم روی سیستم . سیستم رو خاموش کردم تا فردا ببرمش دفتر و درستش کنم . چشمتون روز بد نبینه یه دفعه شب فهمیدم چه اتفاق هایی افتاده و چه تصمیماتی گرفته شده که من نبودم ! انگار که یه گالن پر از بنزین ریختن روی من و آتیشم زدن . چرا آخه ؟! از همون موقع اعصابم ریخت بهم و نتونستم تحمل کنم . غیر از این که با بابام دعوا کردیم ، اینقدر اعصابم بهم ریختست که حتی نمی تونم تحمل کنم برم سر کار ، واسه همین امروز نمی دونم چیکار کردم ولی فک کنم امروز رو تا 2 روز مرخصی گرفتم که نباشم و حالم بهتر بشه . نیوشای من از وقتی اینو شنیده خیلی ناراحته ، اما حس می کنم کاش بهش نمی گفتم ! کاش می شد ، کاش می شد همه چیز درست بشه . راستی اینا یادشون رفته رزق و روزی من و بقیه دست فقط و فقط خداست ...
نظرات 2 + ارسال نظر
نادم 20 - مرداد‌ماه - 1393 ساعت 15:18 http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com/

دستم به سمت تلفن می رود و بر میگردد

مانند کودکی که به او گفته اند

شیرینی روی میز برای مهمان هاست....

نادم 12 - مرداد‌ماه - 1393 ساعت 18:19 http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

ای کـــــــودک. . .
کفش هایم را نپوش
تلاش تو برای بزرگ شدنت غــــــمگینم می کند . . .
کــــــودک بمان ، کوچــــک بمان . . .
من در بزرگ شدنم دردهایی دیدم که کــــــــوچک کرد، بزرگ شدنم را . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد