چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

دارم می رم ...

بعد از مدت ها دارم می رم روستامون ؛ یه روستای خوب و خوش آب و هوا با باغی که بابام زحمت خیلی زیادی واسش کشیدن تا تونستن اونقدر سرسبزش کنن که همگی مشتاق هستن که بیان اونجا و یه روز تعطیل رو اونجا بگذرونن !

راستش دلم خیلی دوست داشت منم یه شبی رو با نیوشا با هم اونجا می گذروندیم ، مث داداشم و خانومش !

ای خدا ماهم روزگاری داریم ولی واقعاً خدا رو شکر که همسرم رو دارم ... که همیشه غم خوارم در تموم لحظه هاست ...

پاورقی : خب اجازه رفتن می دین ؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد