چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

سکوت ...

هیس ... هیچ صدائی نمیاد ...

انگار شهر توی ماتم فرو رفته ...

آخ ... صدای گریه ی بچه داره از اون دور میاد ؟! آره ... انگاری صدای بچه است که داره گریه زاری می کنه ! اما چرا ؟!

زمین داره می لرزه ... صدای غُرش زمین داره به گوش می رسه ...

سکوت شکست ... با صدای مهیبی هم شکست ...

صدای فریاد از این خونه و اون خونه ... صدای جیغ و زاری از این ور و اون ور ...

چی شده خدا ، قیامت شده انگار ...

صدای آزیر آمبولانس و آتشنشانی ؛ صدای آژیر پلیس و امداد ...

خدا چرا خونه ها دارن می ریزن ؟!

ببین ... یه بچه زیر آواره ...

.

.

.

دیگه سکوتی نمی بینم ... همه جا صدای داد و فریاده ؛ همه جیغ می زنن می گن : « خدایا چرا تو اینجا نمی آیی ... »

آخ خدا ... داره دیگه گریم می گیره ... ببین اون مادری رو که داره از غصه می میره ...

خدا چرا اینجا اینجوری شده ؟! مگه اونا چیکار کردن که دارن اینجوری پاسخ می دن ؟!

.

.

.

من اینجا ، دارم درد می کشم که چرا ؟ اما خدایا بازم هر چی صلاح توئه ...

می دونم داری امتحانمون می کنی ؛ پس باید حواسمون به این امتحانمون باشه ...

.

.

.

درد نکش ، آهای هم میهن ؛ من می شم مرحمی روی زخمای تو ...

تا منو داری غم نخور ؛ من اینجام ، مگه تو با خانواده من چه فرقی می کنی ؟

.

.

.

من پیشتم غصه نخور ؛ مرحم روی زخمات می شم ...!

پاورقی : تقدیم به آسیب دیدگاه زلزله آذربایجان ... واقعاً اندوهگین شدم ...

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر 28 - مرداد‌ماه - 1391 ساعت 11:14 http://majarahaye2girl.blogfa.com

خیلی زیبا بود..
اندوهگین شدم از این مصیبت اسفناک

خواهش می کنم ؛ من هم خیلی اندوهگین شدم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد